تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):خدا را بسيار ياد كنيد و هميشه به ياد مرگ باشيد و قرآن زياد بخوانيد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798744348




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

«شهيد دستغيب در قامت پدر» در گفت و شنود شاهد ياران با سيد بهاءالدين دستغيب


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
«شهيد دستغيب در قامت پدر» در گفت و شنود شاهد ياران با سيد بهاءالدين دستغيب
«شهيد دستغيب در قامت پدر» در گفت و شنود شاهد ياران با سيد بهاءالدين دستغيب     براي همه افراد و گروه ها پدربودند... سكوت عارفانه شهيد دستغيب در مقام تربيت فرزندان و شاگردان و پايبندي به عمل به آنچه به ديگران توصيه مي‌كرد، از جمله شيوه‌هاي تاثيرگذاري است كه در عمل كارآئي خود را اثبات كرده و با اين همه متاسفانه بسيار مغفول مانده است. آن شهيد بزرگوار با اعتقاد به اصل دو صد گفته چون نيم كردار نيست، در اين زمينه از پيشروان بود. فرزند وي از ظرائف اين شيوه‌ها سخن گفته است. چه شد كه به فكر تدوين شجره نامه خاندان دستغيب افتاديد؟ من در سال 58 وارد دانشكده ادبيات شدم، به فكرم بود كه از شجره‌نامه خودمان كه پشت «قلب سليم» هست، مجموعه‌اي را جمع‌آوري كنم. كتاب‌هاي متعددي بررسي شد و شجره‌نامه‌اي كه مرحوم شهيد پشت اين كتاب نوشته بود، اساس كارم قرار گرفت. در اين راه با يكي از استادان تاريخ كه صحبت كردم، ايشان گفت اگر بخواهي با بچه‌هاي كارشناسي ارشد تاريخ اين كار را انجام بدهي، حدود 10 سال طول مي‌كشد. من به فكر بودم كه شروع كنم. كتاب‌هاي متعددي را كه در كتابخانه دانشگاه بود بررسي كردم تا الان كه بعد از 30 سال مجموعه‌اي را جمع‌آوري كرده‌ام و در صدد چاپ آن هستم. مسئله سيادت ما، كاملا محرز و مشخص است، مخصوصا تبلور سيادت، تقوا و پاكي در وجود شهيد ديده مي‌شود. از آنجا كه اهل‌البيت و اعضاي خانواده، بهتر از خانه و خانواده اطلاع دارند، آنچه را كه ديده‌ام و ذهنم اجازه مي‌دهد، به طور مختصر درباره شهيد بزرگوار بيان مي‌كنم. يك وقتي در آن شرايط كه فساد از در و ديوار مي‌باريد، يكي از بچه‌ها سئوال كرد: «شما زندگي زاهدانه‌اي داريد، علتش چيست؟» ايشان گفتند: «من از دوران بچگي، هميشه سر و كارم با كتاب و سخنان بزرگان بوده است.» واقعا ايشان زندگي زاهدانه‌اي داشت. خانه كوچكي بود كه آن هم هديه اصحاب بود، پشت مدرسه خان، در كوچه پسكوچه‌هاي محله‌اي به نام گود عربها. تا آخر عمرش هم همين يك خانه را بيشتر نداشت. قالي‌اش را اصلا عوض نكرد. يادم هست كه در سال 57 نفت و گاز هم به سختي گيرمان مي‌آمد. ايشان خيلي علاقه داشت كه من وارد كسوت روحانيت بشوم. خاندان ما از قرن‌ها پيش در كسوت روحانيت بوده و ايشان علاقه داشت كه من هم در اين رشته بروم. به دلائلي كه خصوصي است، نرفتم. معتقد بودم و هستم كه اين لباس مخصوص انسان‌هاي پاك است. در هر حال ايشان تعريف مي‌كرد كه براي درس خواندن، صبح‌ها به در خانه استادش مي‌رفت. استاد در مدرسه هاشميه در حسينيه قوام درس مي‌داد و آقا برايش نان و صبحانه مي‌برد كه بيايد و درس بدهد، يعني قضيه به اين سادگي نبوده كه مثل حالا اين طور راحت درس بخوانند. ايشان در مورد مرحوم سيد نعمت‌الله جزايري در مدرسه منصوري شيراز مي‌گفت كه چراغ نبود. اين بنده خدا مي‌آمد و شب‌ها زير نور مهتاب مي‌نشست و مطالعه مي‌كرد و به همين دليل اواخر، چشمش را از كف داده بود. آن وقت‌ها زحمت‌ها مي‌كشيدند تا درس بخوانند. به قول خودشان دود چراغ نفتي مي‌خوردند. نكته بسيار جالب در مورد ايشان اين است كه مردم خيلي به ايشان علاقه داشتند و اين علاقه مربوط به انقلاب يا شهادت ايشان نبود، بلكه ايشان را به عنوان مظهر تقوا و پاكي مي‌شناختند. تا آنجا كه يادم هست شب‌هاي تابستان در حياط مقابل شبستان مسجد جمعه، مردم تا پاي حوض كه محوطه بسيار وسيعي بود، مي‌آمدند و مي‌نشستند. يكي از اجداد ما فردي است به نام سيد بهاءالدين حيدر. ايشان در قرن هفتم در مسجد جمعه منبر مي‌رفته و فرزندانش تا قرن هشتم بوده‌اند. اينها را در كتابي به نام حافظ، از مكتب‌خانه تا مكتب عشق مشخص كرده‌ام. حافظ پاي درس اينها مي‌آمده و اينها با توجه به مشربي كه داشتند، خيلي از خواجه راضي نبودند. خدا مي‌خواهد كه بعد از قرن‌ها، شهيد دوباره مسجد جامع را احيا كنند. با توجه به اينكه پدر بزرگوار شهيد دستغيب خيلي زود فوت مي‌كنند و مسئوليت اداره خانواده علي‌القاعده به دوش ايشان مي‌افتد، آيا از آن دوران خاطره‌اي از شهيد به ياد داريد كه براي شما نقل كرده باشند؟ خيلي كم يادم هست. پدر بزرگ ما مرحوم سيد هدايت‌الله در زمان ناصرالدين شاه مرجع تقليد بوده و به ايشان حجت‌الاسلام مي‌گفتند. آن روزها به همه، حجت‌الاسلام نمي‌گفتند. حالا ببينيد كسي كه هنوز سيوطي را تمام نكرده، اگر به او بگويند حجت‌الاسلام بدش مي‌آيد. حجت‌الاسلام در دوره ناصريه مرجع تقليد بود. در دوره صفويه چيزي رديف شيخ‌الاسلام بوده مثل شيخ‌بهائي. آسيد هدايت‌الله ظاهرا ده يازده پسر داشته كه همه‌شان روحاني بودند و همه اينها را در مساجد مختلف گذاشته بود به عنوان پيش نماز، از جمله پدر بزرگ ما، مرحوم سيد محمد تقي را در مسجدي به نام مسجد باقرخان، بغل بازار حاجي، كنار محله گود عرب‌ها گذاشته بود. خانه‌شان هم در جائي به نام سه راه احمدي بود. ايشان مي‌گفتند من وقتي همراه پدرم براي نماز به مسجد مي‌رفتم، از بس از ايشان سئوال مي‌كردم عاجز مي‌شد. صرف و نحو و مقدمات و اين مسائل را مي‌پرسيدم. سرپرستي هم در آن موقع توام با مشكلاتي بود. ايشان وقتي در زمان پهلوي ناچار مي‌شود و به نجف برود، مي‌گفتند مشكلات خيلي زيادي داشتند و من از مرحوم والده شنيدم كه پول خيلي كم براي ايشان مي‌فرستادند. واقعا طلبه‌ها در اين ناز و نعمت‌هائي كه حالا هستند، نبوده‌اند. الحمدالله الان هم فاميل ما از جمله خانواده‌هائي است كه تعداد افراد روحاني در آن ده نفر هستند و من كمتر خانواده‌اي را ديده‌ام كه به اين صورت معمم داشته باشند. ايشان مي‌گفت: «در زمان پهلوي پسرعموئي داشتيم كه دادستان بود و زبان فرانسه بلد بود و مي‌گفت تو بيا به من عربي درس بده، من هم به تو فرانسه درس مي‌دهم. ايشان گفته بود زبان فرانسه به چه درد من مي‌خورد؟ من زبان عربي را با عشق كار كرده‌ام.» از دوران كودكي ايشان مطالبي كه شنيده‌ام همين مختصر بود، اما مي‌دانم كه در شدت سختي بود. از آنجا كه ايشان خانواده‌هاي آسيد مهدي و مرحوم ابوالحسن را هم بايد رسيدگي مي‌كرده، قطعا شرايط دشواري بوده، ولي من از خود ايشان چيزي نشنيدم. آقا مي‌گفت: «وقتي ممنوع‌المنبر مي‌شدم، منبر نمي‌رفتم، بلكه مي‌نشستم و حرف مي‌زدم. وقتي مامورهاي پهلوي مي‌آمدند كه مزاحمت ايجاد كنند، مي‌گفتم ممنوع‌المنبر هستم، ولي روي زمين كه مي‌توانم بنشينم حرف بزنم». وقتي انسان آن دوران را در نظر مي‌گيرد، حفظ خانواده و مقاومت در برابر فساد آن زمان بسيار دشوار بود. الحمدلله هيچ كدام از خواهرهايمان بدون چادر نبودند. اگر آن شرايط را در نظر بگيريم كه حتي دخترها را هم به سربازي مي‌بردند، متوجه مي‌شويد كه چه مي‌گويم و اين كم نعمتي نيست، نوعي مقاومت است. وقتي پهلوي روي كار آمد، يكي از كارهايش اين بود كه عمامه‌ها را بردارد و روحانيت را خلع لباس كند. عده‌اي از خاندان ما مقاومت كردند و از اين لباس بيرون نيامدند، يك عده هم كه مجبور شدند، مشغول كارهاي فرهنگي شدند. يكي از اينها مرحوم آسيد علي اكبر است، نوه آسيد علي محمد، پدر آسيد علي محمد و آسيد علي اصغر كه همشيره‌زاده شهيد هستند. مرحوم آسيد علي اكبر وقتي مجبور مي‌شود از لباس روحانيت بيرون بيايد، وارد كار فرهنگي و مدير دبستان پهلوي مي‌شود. الحمدلله خاندان ما از لحاظ تعداد روحانيون نسبت به ساير خاندان‌ها وضعيت ممتازي دارد. آنهائي كه مرحوم آسيد محمد تقي را از نزديك ديده بودند، مي‌گويند كه بسيار فرد پاك و باتقوايي بود. روش‌هاي تربيتي پدرتان چگونه بود؟ خدا رحمت كند سعدي را كه تكليف همه را معلوم كرد! گفت پسر نوح با بدان بنشست/ خاندان نبوتش گم شد. يك وقتي من سئوالي درباره مسائل تربيتي از ايشان كردم، ايشان گفتند به مسجد جمعه بيا و پاي منبر بنشين. مستقيم جواب نمي‌داد، هميشه غيرمستقيم پاسخ مي‌داد. خيلي آرام بود. از نكات جالب شخصيتي ايشان اين بود كه تا چيزي را از ايشان نمي‌پرسيدند، جواب نمي‌داد. ايشان خيلي عادت داشت به پياده‌روي و قدم زدن. من آن روزي كه روزنامه اطلاعاتي را كه در آن به امام توهين شده بود به ايشان دادند، نبودم، ولي برايم تعريف كردند كه ايشان تا مدت‌ها قدم مي‌زد كه حالا از كجا شروع كنم و چه بگويم؟ چهلم شهداي قم بود. يادم هست كه ايشان تلفني با اطراف تماس مي‌گرفت كه امشب به مسجد جمعه بيائيد. مثل حالا نبود كه اعلاميه و بيانيه بدهند و دعوت كنند. مسئله ساواك هم بود. تلفن منزل ما كنترل بود و ايشان غير مستقيم دعوت مي‌كرد. حتي يادم هست كه در سال 42 به بهانه دعاي باران مردم را جمع مي‌كرد كه بيايند و ضمن آن صحبت‌هايش را مي‌كرد. سال 42 مسجد جمعه و مسجد جامع و جمعيت زيادي را كه مي‌آمد يادم هست. معمولا علما نسبت به تحصيل فرزندانشان حساسيت‌هاي خاصي دارند. نظر شهيد درباره تحصيل شما چه بود و چه توصيه‌هائي داشتند؟ ايشان خيلي دلشان مي‌خواست كه من به كسوت روحانيت درآيم. جالب است كه وقتي از سربازي برگشتم، ايشان گفت همين الان وسايلت را بگذار و برو بنشين در مدرسه حكيم و درس بخوان. البته يك مقدار در مدرسه حكيم، حسينيه قوام، مدرسه آقا باباخان و حتي مدرسه منصوريه خواندم، ولي بعد به دانشگاه و رشته ادبيات رفتم و مجبور شدم اينها را كنار بگذارم.

آيا ايشان با تحصيلات دانشگاهي مخالفتي نداشتند؟ خير، حتي برادرم، آسيد احمد علي كه در سال 49 به رحمت خدا رفت، مهندس راه و ساختمان بود. يا برادر ديگرم دكتر آسيد محمد هادي استاد دانشگاه پهلوي آن موقع بود. مخالفت روحانيون با تحصيل فرزندانشان در دانشگاه‌هاي آن موقع به خاطر جو فاسد دانشگاه‌ها بود و آقا به شكل غيرمستقيم ما را تربيت مي‌كردند. وقتي احمدعلي به رحمت خدا رفت، مردم واقعا تشييع جنازه باشكوهي كردند. از فرودگاه تا قبرستان دارالسلام و مراسم او در مسجد جامع، جمعيت زيادي آمد. يادم هست كه وقتي احمدعلي از دنيا رفت، مادرمان خيلي بي‌تابي مي‌كرد. شهيد مي‌نشست و از بزرگان و عرفائي مي‌گفت كه فرزندانشان را از دست داده بودند و به مادرمان آرامش مي‌داد. بعدها شنيدم كه مرحوم امام هم در فوت حاج آقا مصطفي همين روش را پياده كرده بودند و به همسر و خانواده تسلي مي‌دادند. آقا هميشه مي‌گفت دنيا محل گذر است. رابطه ايشان با دانشجوها و دانشگاهي‌ها چگونه بود؟ من در سال 58 به دانشگاه رفتم. ايشان قبل از انقلاب با دانشگاه‌ها ارتباط داشت. آقاي احمد توكلي رابط بين مرحوم آقا و دانشگاهي‌ها بود. در سال 49 تظاهراتي راه افتاد و آقا به مسجدالرضا آمد كه نزديك خوابگاه دانشگاه بود. از آنجا راه افتاد و به مسجد جمعه آمد. شب احيا بود و جمعيت در شبستان مسجد پر بود. مرحوم آسيد ابوالحسن، برادر آقا روي منبر بود. آيا ايشان در جريان فعاليت‌هاي مبارزاتي گروه‌هاي مختلف در دانشگاه‌ها بودند؟ بله و منافقين را قبل از انقلاب هم تائيد نمي‌كردند. البته از ارتباطات ايشان با گروه‌هاي مبارز دانشجوئي خبر نداشتيم و بعدها شنيديم. از جمله يادم هست در سال 57 كه امام مي‌خواستند به تهران بيايند، يكي از دانشجويان فعال آن موقع، نشريه‌اي را چاپ كرده بود و آمد كه با آقا مصاحبه كند. او كلمه خلق را به كار برد و آقا اعتراض كرد كه كلمه خلق يعني چه؟ اين را برداريد. با گروه‌هاي مذهبي ارتباط داشت. معمولا اعلاميه‌هاي سياسي كه مي‌آمد، ايشان به طريقي رد مي‌كرد و مي‌گفت كه فردا همين‌ها مشكل‌ساز مي‌شوند. يكي از كارهائي كه الحمدلله توانستيم انجام بدهيم اين بود كه توانستيم اعلاميه‌ها و نوارهاي ايشان را تكثير و پخش كنيم. يك زيرزمين كوچك گرفته بوديم كه در آنجا اينها را تكثير مي‌كرديم. شجاعت ايشان در بردن نام امام يادم هست. آن روزها اگر كسي نام از امام مي‌برد، شش ماه زندان داشت، كسي رساله امام نمي‌توانست داشته باشد. در آن شرايط از امام نام بردن شكوه و عظمتي داشت. به خاطر همين در سالهاي 56، 57 وقتي اسم از امام برده مي‌شد، مردم سه تا صلوات مي‌فرستادند. يكي از روحانيون بزرگ شيراز ـ خدا رحمتش كند ـ مردم به خانه‌اش كه مي‌رفتند، مي‌گفت اسم كسي را نياوريد. خانه ما محاصره بود و مردم مي‌رفتند آنجا و ايشان چنين توصيه‌اي مي‌كرد. بسياري از روحانيون جرئت بردن نام امام را هم نداشتند، ولي آقا صراحتاً نام مي‌برد. در سال 56 بار ديگر شهيد را دستگير كردند. خاطره آن رويداد را بيان كنيد. ما مرتبا تحت نظر بوديم. در سال 56 خانه آقا در حصر بود. در خانه را كه باز مي‌كرديم و بيرون مي‌رفتيم، ساواكي‌ها كاملا مشخص بودند. حتي اينها بقال محله ما را هم به جاسوسي گماشته بودند. در سال 57 هم ايشان را به خاطر منبرهاي مسجد جامع دستگير كردند. حكومت نظامي كه اعلام شد، قرار شد ياران امام را بگيرند. ايشان طوري عمل مي‌كرد كه ما واقعا متوجه نمي‌شديم. هميشه هم به من مي‌گفت مراقب زبانت باش! اگر كاري هم مي‌خواست بكند، از طريق دوستان اين كار را مي‌كرد. يكي از مواردي كه كمتر به آن اشاره شده، ممنوع‌المنبر شدن ايشان از سال 52 تا 53 بود. ايشان منبر نمي‌رفت، ولي شب‌هاي جمعه به بهانه دعاي كميل حرف‌هايش را مي‌زد. يا مثلا مبارزات ايشان عليه جشن هنر را كسي نمي‌تواند منكر شود. خيلي‌ها ادعا مي‌كنند كه ما بوده‌ايم و من تعجب مي‌كنم. سال 42 كه هيچ، در سال 57 هم اينها بچه بوده‌اند. پس چطور مي‌آيند و ادعا مي‌كنند كه ما دلسوختگان انقلاب هستيم؟ با دليل و مدرك ثابت مي‌كنم كه اينها نبوده‌اند. كسي كه واقعا در مقابل جشن هنر ايستاد، شهيد بود و آن افتضاحي كه رژيم در ماه رمضان انجام داد. آن موقع آقايان كجا بودند؟ آشيخ بهاءالدين محلاتي به ايشان نامه نوشت كه يك امشب را به اينها فرصت بدهيد كه كارهايشان را بكنند. ايشان رفت به منبر و گفت: «عجب! يك امشب به اينها مهلت بدهيم؟» اصلا بنا اين بود كه مردم بريزند و جشن هنر را آتش بزنند. آن هم چه موقع؟ زماني كه فرح پهلوي همه كاره اين مملكت بود. در زماني كه اين چيزها اصلا مطرح نبود و كسي درد دين نداشت. بعد از پيروزي انقلاب، امامت جمعه و مسئوليت اداره استان برعهده شهيد قرار گرفت. آيا هيچ وقت پيش آمد كه شما تقاضاي رفع مشكلات اداري خود يا دوستانتان را داشته باشيد و واكنش ايشان چگونه بود؟ تا آنجا كه يادم هست چنين موردي پيش نيامد. روش ايشان اين بود كه ما مستقل باشيم و بحمدالله چنين هم شد. آيا در ارتباط با كمك به مردم، ايشان امري را به شما مراجعه مي‌كردند؟ بله، مثلام كمك به ايتام و فقرا بعضي از اوقات از طريق خود من انجام مي‌شد. مسئله جالب مسئله جنگ بود. يك روز خدمتشان بوديم و پرسيديم چه هديه‌اي براي رزمندگان ببريم؟ ايشان كمي فكر كرد و گفت: «رساله امام را داري؟» رساله كوچك امام را داشتم. پرسيدند: «از كجا خريدي؟» گفتم: «نزديك چهار راه مشير.» گفتند: «همين الان مي‌روي 50 جلد از اين مي‌خري و مي‌آوري.» ما آمديم و خريديم و آورديم مدرسه خان خدمتشان. پولش را حساب كردند و رساله‌ها را دادند به يكي از بچه‌هاي سپاه، گمانم حاج نبي رودكي بود. گفتند: «همين الان اينها را مي‌بري به جبهه». مورد ديگر اين است كه آن روزها حاج نبي رودكي فرمانده لشكر بود. ايشان برادر شهيد صمد رودكي است. ما از سال 57 رفيق بوديم. آقا گفتند: «اگر لازم است من به جبهه بيايم.» ايشان جواب داد: «آقا! بچه‌ها هستند و دارند دفاع مي‌كنند يعني آقا اين قدر آمادگي داشتند كه هر وقت امام دستور بفرمايند، به صف مقدم بروند. ايشان و دوستان و ارادتمندانشان واقعا از جبهه پشتيباني مي كردند. آقا واقعا خالصاً لوجه‌الله بود، يعني دقيقا ذوب در وآيا در ارتباط با كمك به مردم، ايشان امري را به شما مراجعه  مي‌كردند؟ بله، مثلام كمك به ايتام و فقرا بعضي از اوقات از طريق خود من انجام مي‌شد. مسئله جالب مسئله جنگ بود. يك روز خدمتشان بوديم و پرسيديم چه هديه‌اي براي رزمندگان ببريم؟ ايشان كمي فكر كرد و گفت: «رساله امام را داري؟» رساله كوچك امام را داشتم. پرسيدند: «از كجا خريدي؟» گفتم: «نزديك چهار راه مشير.» گفتند: «همين الان مي‌روي 50 جلد از اين مي‌خري و مي‌آوري.» ما آمديم و خريديم و آورديم مدرسه خان خدمتشان. پولش را حساب كردند و رساله‌ها را دادند به يكي از بچه‌هاي سپاه، گمانم حاج نبي رودكي بود. گفتند: «همين الان اينها را مي‌بري به جبهه». اعتنا نمي‌كند، بيان مي‌كنم. الان تمام آثار چپي‌ها و كمونيست‌هاي آن موقع، به صورت رمان و داستان در كتاب‌هاي ادبيات ما موج مي‌زند. يك روز به ايشان گفتيم اينهائي را كه امام مي‌گويند ما نمي‌فهميم. ايشان لبخندي زد و گفت: «تو كه هيچ، خيلي از بزرگان هم نمي‌فهمند. خيلي‌ها هم ادعاي درس خواندگي و عالم بودن هم دارند، متوجه نمي‌شوند». يكي از ويژگي‌هاي شهيد دستغيب اين بود كه نسبت به همه گرايشات انقلابي و مبارزاتي حالت پدرانه‌اي داشتند، ولي بعد از شهادت ايشان افراد و حتي برخي از نزديكان ايشان به گروه‌هاي مختلف تقسيم شدند و امام پيغام دادند كه سعي كنيد مثل آقاي دستغيب «پدر» باشيد، اما متاسفانه چنين نشد. به نظر شما چه عللي سبب شد كه آن يكپارچگي حفظ نشود و آن حالت پدري از دست رفت؟ پيامي كه امام دادند خيلي جالب بود كه سلام مرا به جندالله شيراز برسانيد و به آنها بگوئيد كه روش آن شهيد را در پيش بگيريد و خصلت آن بزرگوار، گذشت بود. ابداً تصور نكنيد كه ايشان راحت زندگي مي‌كرد. ضربه‌هاي زيادي از هم لباسي‌هايش مي‌خورد. انواع و اقسام تهمت‌ها را به ايشان زدند، از جمله اينكه صوفي است. به خاطر گرايشات عرفاني؟ بله و جالب است كه مي‌گفتند ايشان با يكي از عرفاي شيراز ارتباط زيادي داشت، در حالي كه من تا جائي كه يادم هست واقعا مشخص نيست كه ايشان در قضيه عرفان دست ارادت به چه كسي دادند. مسئله گذشته ايشان بسيار مهم است. انواع و اقسام تهمت‌ها را مي‌شنيد و آزار و اذيت‌ها را مي‌شد، اما راه خودش را مي‌رفت و مي‌گفت بايد نظر امام پياده شود. امام در جايگاه رهبري بعضي از حر فها را صلاح نمي‌ديدند شخصا بزنند و شهيد دستغيب در نمازجمعه مطرح مي‌كردند و امام دنباله آن را مي‌گرفتند. اين امر وجاهت گسترده‌اي مي‌خواهد كه فرد بتواند بخشي از نقش رهبري را به عهده بگيرد و لذا بايد فراجناحي باشد، اما كساني كه جاي ايشان آمدند، فراجناحي نبودند. آن موقع هنوز خط ‌ها اين قدر پر رنگ نبودند و همان بحث پدري كردن هم مطرح بود. البته در بحث بني‌صدر، شهيد دستغيب تا مقطعي كمك هم كردند كه بتواند كار را پيش ببرد و بعد بود كه مخالفت كردند. در مورد بني‌صدر اين مطلب را چندين بار گفته‌ام. آن موقع ما دانشجو بوديم. اگر يادتان باشد كانديداهاي رياست جمهوري جلال‌الدين فارسي، دكتر حبيبي، بني‌صدر، صادق قطب‌زاده و حتي تيمسار مدني هم بودند. هنوز ماهيت‌ها دقيق مشخص نبود. عطاءالله مهاجراني آن روزها رئيس ستاد دانشجويان مسلمان بود. يك انجمن اسلامي داشتيم كه مربوط به منافقين بود و يك ستاد دانشجويان مسلمان داشتيم كه شايد همان‌هائي باشند كه مجاهدين انقلاب اسلامي را تشكيل دادند. اينها طرفدار بني‌صدر بودند. مهاجراني در تبليغاتي كه براي بني‌صدر انجام مي‌داد نوشت: «علي‌گونه‌اي در زمان!». مرحوم پدر هميشه به ما مي‌گفت شما در اين كارها دخالت نكنيد. من داشتم در كتابخانه دانشگاه دنبال كتاب مي‌گشتم كه دو تا از دانشجويان همين ستاد دانشجويان مسلمان آمدند پيش من و گفتند: «موضع پدرت در اين مورد چيست؟» گفتم: «ايشان گفته‌اند دخالت نكنيد و من هم دخالت نمي‌كنم.» آنها گفتند: «اين طور كه نمي‌شود انسان نبايد نسبت به اين مسائل بي‌تفاوت باشد. شما برويد و به آقا پيشنهاد كنيد از بني‌صدر حمايت كنند». يكي دو روز قبل از اين، آقاي آسيد احمد فهري كه نماينده امام در سوريه و لبنان بود، آمد و براي سيد احمد مدني از آقا خط گرفت. اين مطلب را در بلندگوها و خيابان‌ها گفتند كه آيت‌الله دستغيب به مدني راي مي‌دهد. ظهر بود كه من به خانه آمدم و قضيه را براي آقا تعريف كردم. گفتند بله آمدند و از من هم دستخط گرفتند. اين گذشت تا بني‌صدر خودش براي تبليغات به شيراز آمد. هواپيمائي سقوط كرده بود و فرودگاه‌ها مشكل داشتند و بني‌صدر به جاي روز، شب به شيراز رسيد. يك مشت خبرنگار هم از فرانسه و جاهاي ديگر آورده بود. مرحوم آقا خواب بود. من آمدم صدايشان زدم كه: «آقا! بلند شويد. بني‌صدر آمده.» آقا آمدند و نشستند. خدايا تو شاهدي كه اين عين جمله آقاست. ايشان گفتند: «خوش انصاف! تو درباره ولايت فقيه چه گفتي؟» بني‌صدر به جاي «ولايت فقيه» گفته بود «ولايت مؤمن». جواب داد: «آقا من در مجلس خبرگان خيلي دفاع كردم. ولايت فقيه نگفتم، ولي ولايت مؤمن گفتم.» منظورش كميسيون ولايت فقيه در مجلس خبرگان بود. گفت: «من خيلي از اصل ولايت فقيه دفاع كردم». آقا گفتند: «خيلي خوب! اگر اين طور است قبولت داريم.» بني‌صدر ادعا كرد كه ولايت فقيه را قبول دارد. نكته ديگر اين است كه آن موقع شوراي نگهبان هنوز نبود و امام به آقاي موسوي خوئيني‌ها ماموريت دادند كه صلاحيت كانديداها را بررسي كند. صلاحيت بني‌صدر هم تائيد شد، ولي پس از برگزاري مجلس خبرگان، اگر مجله جوانان آن موقع را پيدا كنيد، خواهيد ديد كه پاي قانون اساسي، امضاي همه هست، الا بني‌صدر. شهيد دستغيب حتما در مجلس خبرگان در جريان مذاكرات بودند و مي‌ديدند كه بني‌صدر با اصل ولايت فقيه موافق نيست. بله، ولي وقتي خودش آمد و اقرار كرد كه اين اصل را قبول كرده، آقا بر اساس همان روحيه تساهل و تسامحي كه داشت، ادعاي او را پذيرفت، اما بعد كه با امام مخالفت كرد و به طرف منافقين رفت، آقا موضع‌گيري شديدي كرد، درحالي كه قبل از آن فكر نمي‌كرد كار به اينجا بكشد. آقا حتي در سخنراني حافظيه بني‌صدر را نصيحت كرد كه به راه امام برگرد و دست از اين كارها بردار، اما او روي غروري كه داشت گوش نمي‌داد. حتي بچه‌ها در جبهه‌ها تعريف مي‌كردند كه خيلي رفتار متكبرانه‌اي داشته است. از رابطه شهيد دستغيب با امام دو نوع روايت وجود دارد. يك عده معتقدند شهيد دستغيب به خاطر مسائل عرفاني از امام تبعيت مي‌كرد و اگر هم تبعيت سياسي داشت، به خاطر اين گرايش بود. عده ديگري بر اين باورند كه ايشان به اصل ولايت فقيه معتقد بود و به دليل آنكه امام در جايگاه ولي فقيه بودند، از ايشان اطاعت مي‌كرد. به نظر شما كداميك از اين اظهارنظرها دقيق‌ترند؟ از سال 42 شهيد احساس كرد كه در زمينه سياسي مقتداي خود را پيدا كرده است. همان‌طور كه عرض كردم، تفسير امام را همه كس نمي‌فهميد، اما ايشان مي‌آمد مي‌نشست و تا انتهاي آن را تماشا مي‌كرد. قبل از انقلاب ما تلويزيون نداشتيم. بعد از انقلاب يكي از دوستان آقا تلويزيون خريد و براي ايشان آورد. تفسير سوره حمد امام وقتي از تلويزيون پخش شد، آقا گفتند يك بار امام در نجف اين صحبت‌ها را كردند و ايشان را تكفير كردند. خوشبختانه پس از پيروزي انقلاب، امام در جايگاهي بودند كه كسي جرئت نداشت جسارتي بكند. خود امام مي‌فرمودند سيد مصطفي رفت از كوزه آب بخورد و آقايان گفتند ديگر كسي از آن كوزه نخورد كه نجس است، چون من فلسفه درس مي‌دادم! حالا تصورش را بكنيد كه در نجف از اين نوع افراد چقدر بوده‌اند و امام تحت چه فشار روحي قرار داشته‌اند. در موردآقا مي‌توانم بگويم كه ارادت ايشان به امام از هر دو جنبه بود. آقا از صميم دل به امام علاقه داشت. خاطراتتان را از رفت و آمد علماي ساير بلاد نزد شهيد نقل كنيد. فكر مي‌كنم سال 51 بود كه يك آقاي روحاني و چند نفر با لباس شخصي به منزلمان آمدند،. آن آقاي روحاني به من گفت: «به آقا بگوئيد اشراقي آمده.» من تعجب كردم. رفتم و به آقا گفتم. بعد كه پذيرائي كردم و آن گروه با آقا سلام و احوال‌پرسي كردند و من تازه متوجه شدم كه ايشان داماد امام هستند. آقايان علما بنا به دستور امام كه فرموده بودند دور هم جمع شويد، ولو اينكه فقط يك استكان چاي با هم بخوريد، جلسات هفتگي تشكيل مي‌دادند و نزد آقا مي‌آمدند. ايشان مي‌گفت: «امام تكليف كرده‌اند، ما هم مي‌گوئيم چشم.» در مورد پذيرفتن امامت جمعه همين‌طور. آقا حتي مجلس خبرگان را گفت به علت احساس وظيفه شركت كردم، وگرنه كوچك‌ترين علاقه‌اي به مبارزه سياسي نداشت. آقا به مشهد كه مي‌رفت، منزل آقاي خامنه‌اي مي‌رفت. آقاي هاشمي رفسنجاني در صحبت‌هايشان مي‌گفت يكي از كساني كه در زمان تبعيد امام با ايشان مشورت مي‌شد، شهيد دستغيب بود. چگونه از شهادت ايشان باخبر شديد؟ ما تازه از خانه آقا به چند كوچه آن طرف‌تر، كوچه عطاءالدوله رفته بوديم. پيش از ظهر جمعه بود و راديو مستقيما مراسم را پخش مي‌كرد. من صداي انفجار را شنيدم و به خانواده گفتم احتمالا كپسول گاز منفجر شده. منتظر بوديم كه ديديم آسيد هاشم دارند از راديو صحبت مي‌كند و از آنجا متوجه شدم كه چه روي داده. بعدها پسرم كه به دنيا آمد، نامش را سيد عبدالحسين گذاشتيم. شهادت ايشان بر فضاي شيراز چه تاثيري داشت؟ مردم به خيابان ريخته بودند و نمي‌دانستند چه بايد بكنند و اگر صحبت‌هاي اخوي نبود، شايد درگيري‌ها پيش مي‌آمد. ايشان مردم را آرام كرد و بعد نماز را خواند، ولي مردم تا غروب در خيابان‌ها بودند و عزاداري و سينه‌زني و گريه و زاري مي‌كردند. قريب به 2 ميليون نفر در تشييع جنازه ايشان شركت كردند. از نكات جالب اينكه همين آقاياني كه بهتر است اسم نياورم، مي‌خواستند پيكر مرحوم شهيد را ببرند و در «دارالرحمه» دفن كنند. من همان جا ايستادم و اجازه ندادم و گفتم وصيت خود ايشان اين است كه يا در مسجد جامع دفن شوند يا در «سريه محمد» محل دفن پدرشان. حتي جنازه ساير افرادي را هم كه با ايشان شهيد شده بودند به «دارالرحمه» برده بودند. آقاي آسيد هاشم از دست آنها عصباني شده بود. پسرش، محمدتقي هم شهيد شده بود. گفته بود من به عنوان ولي ميت اجازه نمي‌دهم. خودشان وصيت كرده‌اند. نمي‌دانم اين حرف را نقل خواهيد كرد يا نه كه اين ضريح را بدون اجازه خانواده شهيد ساختند. «سريه محمد» آرامگاه خانوادگي دستغيب است، يعني خانه مرحوم هدايت‌الله دستغيب بوده و وقتي داشت فوت مي‌كرد، گفت كه مرا اينجا دفن كنيد و اين آرامگاه خانوادگي ما هست. اگر روي ضريح را ديده باشيد نوشته‌اند به سفارش جمعي از دوستان. چه كسي به اينها اجازه داده، كدامشان با ما مشورت كرده‌اند، به اجازه چه كسي اين كار را كرده‌اند؟ من از شما مي‌خواهم اين را مطرح كنيد، چون مردم تصور مي‌كنند ما از ضريح چيزي گيرمان مي‌آيد! اگر بخواهم صحبت كنم خيلي حر فها دارم. منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54  
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 531]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن