محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1828816719
«شهيد دستغيب در قامت يك همسر» در گفت و شنود شاهد ياران با فاطمه حقنگهدار
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
«شهيد دستغيب در قامت يك همسر» در گفت و شنود شاهد ياران با فاطمه حقنگهدار حاصل عمرم همان يک سال است.. شناخت از مكتب و مردان خدا نعمتي است كه نصيب هر كسي نميشود. زندگي در فضائي روحاني هر چند از نگاه دنياطلبان كوتاه به نظر برسد، در نگاه جويندگان حقيقت قدر و قيمتي برابر يك عمر دارد. خانم حقنگهدار زن عارفي است كه به اين نگرش دست يافته و در زندگي كوتاه مدت در كنار شهيد دستغيب، توشه يك عمر خويش را برداشته است. چگونگي آشنائي شما با شهيد دستغيب به چه نحو بود؟ من تقريباً از كودكي با ايشان آشنا بودم و مادرم اين راه را به من نشان داد، يعني سخت وابسته به آيتالله دستغيب بودم و مادرم مرا با خودشان به مسجد جمعه ميبردند. من هم با چهره و هم با صحبتهاي ايشان بزرگ شدم. از طرفي مادر بزرگ من هم بسيار به ايشان وابسته بودند و از لحاظ خانوادگي آمد و شد داشتند. بعدها كه شبهاي جمعه شهيد دستغيب ميخواستند به مسجد بروند، من به ايشان ميگفتم به پدر و مادرم دعا كنيد، ايشان ميفرمودند: «خدا رحمت كند مادربزرگ شما را». سال 42 بودم و داشتم ديپلم ميگرفتم كه آن قضيه پيش آمد و ساواك ريخت در منزل شهيدكه ايشان را دستگيركند. همه اهل محل و خانواده دور منزل ايشان ريخته بودند كه مانع از اين كار شوند. يادم هست كه آن شب تمام جوانهاي محل پيرامون منزل شهيد خوابيدند. نزديك منزل ايشان مسجدي بود به نام مسجد گنج. هر شب خانمها روي پشتبام و آقايان در حياط اين مسجد جمع ميشدند و در آنجا درباره انقلاب و امام صحبت ميشد. تقريباً همه اهل محل و به خصوص مريدان آقا در آنجا جمع ميشدند و محافظت از جان ايشان را به عهده ميگرفتند و حواسشان بودكه مشكلي براي ايشان پيش نيايد. سال 42 گذشت و من ديپلم گرفتم و تربيت معلم رفتم و پس از اتمام تربيت معلم به مرودشت مامور شدم. اول در دبستان درس ميدادم. بعد از دو سال به شيراز منتقل شدم و در دوره راهنمائي و دبيرستان، عربي و قرآن و تعليمات ديني تدريس ميكردم. براي هر كسي در زندگي مسئله ازدواج پيش ميآيد. براي من هم هر وقت موردي پيش ميآمد، مادرم ميگفتند: «من اين دامادها را قبول ندارم و دامادي مثل آيتالله دستغيب ميخواهم.» من دختر يكدانه هم بودم و مادرم ميگفتند اگر چنين مردي پيدا شود، تو را شوهر ميدهم. سه سال گذشت و من همچنان در مدارس تدريس ميكردم. ابتدا پدر من و پس از سه سال مادرم فوت كردند. يك برادر هم داشتم كه به سربازي رفت. مسائل انقلاب پيش آمد و من تنها بودم. منزل دائي من ديوار به ديوار منزل شهيد بود. چون امنيت نبود و انقلاب بود، دائيام گفتند به منزل ما بيا و به اين ترتيب من به منزل دائيام رفتم. من نزد دائيام بودم و در اواخر سال 59 تصميم گرفتم به حج بروم. آمادگي كامل هم پيدا كردم و حتي بليط هم براي ما صادر شد، اما با شروع جنگ، آن سال حج ملغي شد. با آغاز جنگ به خوابگاهها ميرفتيم و به جنگزدههاكمك ميكرديم. من و خانم دائيام از نظر روحي خيلي به هم نزديك بوديم. يك روز جمعه از خوابگاه برگشته بودم كه ايشان گفت عدهاي از خانمها ميخواهند به خانه ما بيايند. پرسيدم: «براي چه؟» به شوخي گفتند: «محرمانه است.» وقتي اصرار كردم، گفتند: «ميخواهند براي خواستگاري تو بيايند.» پرسيدم: «چه كسي؟» باز گفتند: «محرمانه است.» گفتم: «مگر ميشود با كسي ازدواج كرد كه محرمانه است؟» بالاخره خانم دائي گفتندكه قرار است از منزل آيتالله دستغيب دختر خانمها و مادر عروسشان براي خواستگاري تو بيايند. من نماز مغرب و عشا ميخواندم كه آنها تشريف آوردند. پنج سال از فوت همسر آقا گذشته بود. ايشان بيماري قند داشتند. از آن زمان هر هفته يكي از فرزندان آقا ميآمدند و از ايشان نگهداري ميكردند. به اين ترتيب آقا زندگي منظمي نداشتند و هر هفته بايد با يكي از بچهها زندگي ميكردند. بچهها از اين وضعيت ناراحت بودند و در مورد هر كسي كه با آقا صحبت كرده بودند، ايشان رضايت نداده بودند. آقا با دائي من هم آشنا بودند و وقتي نام حقنگهدار را ميآورند، آقا هيچ اعتراضي نميكنند. وقتي نشستند و صحبت كردند، بعد از من پرسيدند كه شما چه نظري و صحبتي داريد؟ من جواب دادم كه هيچ حرفي ندارم، فقط ميخواهم به كارم ادامه بدهم. صديقه خانم خيلي شوخ هستند. گفتند: «شما به ما جواب بدهيد، آن هم درست ميشود.» صديقه خانم مابين نماز مغرب و عشا نزد پدرشان رفتند و صحبت كردند و برگشتند. زمان جنگ بود و آقا هم پاسدار زياد داشتند و گفتندكه ايشان نميتوانند از منزل بيرون بيايند. شما بايد بيائيد منزل ما. من در منزل دائيام اتاق جداگانه داشتم. ايشان آمدند به اتاق من و پرسيدند: «نظرت چيست؟» گفتم: «احساس ميكنم الان حضرت زهرا (س) در منزل ما را زدهاند.» من نميدانم چه جوابي بدهم. اگر جواب رد بدهم، توي روي ايشان ميمانم.» دائي من گفت: «ميروم مسجد استخاره مي گيرم و بر ميگردم.» رفتند استخاره گرفتند و برگشتند و گفتند: «استخاره خوب آمده. از حالا به بعدش را خودت هر جور صلاح ميداني.» من رفتم و با دختر خانمهاي آقا صحبت كردم و بعد آنها گفتند: «بلند شويد برويم منزل ما». ما به همين سادگي و راحتي كيف نمازيمان را برداشتيم و رفتيم منزل آقا. وقتي وارد منزل شديم، ديدم كه ايشان شال سبزي را كه الان هم دارم، به سر و كمرشان بستهاند. بچههاي ايشان حضور داشتند و عروسشان هم رفتند و چاي درست كردند و براي ما آوردند، ولي هر چه رفتند مقداري شكر پيدا كنند و شربتي جلوي ما بگذارند، زمان جنگ بود و همان مقدار شكر هم پيدا نشده بود. ظاهراً آقا به پسر بزرگشان آيتالله سيد محمد هاشم فرموده بودند كه شب بيا خانه ما و يك استخاره هم بگير. آقا آمدند و در آستانه در ايستادند و گفتند: «استخاره خيلي خوب آمد و تاخير هم جايز نيست» آقا فرمودند: «صلوات بفرستيد» و همه صلوات فرستادند. آقا از دائي من پرسيدند: «بفرمائيدكه صحبت خانم چه هست؟» من گفتم: «صحبتي ندارم، فقط ميخواهم به كارم ادامه بدهم.» باز آقا فرمودند: «در مورد مهريه چه نظري دارند؟» من گفتم: «ميخواهم مهريه من يك جلد كلامالله مجيد باشد» آقا لبخند زدند و گفتند: «حضرت زهرا (س) هم مهريه داشتند. شما هم بايد قبول كنيد كه مهريه داشته باشيد.» دائيام گفتند: «هر چه شما بفرمائيد.» آقا مهريه حضرت زهرا (س) را به حساب سال 60 فرمودند 50 هزار تومان ميشود و همان را هم مقرر كردند. پس از شهادت هم به خواب آقازادهشان، آقا سيد محمد هاشم آمده و گفته بودند: «آن چيزي را كه در نظر داري، انجام بده» و منظورشان مهريه من بود كه به من بپردازند. در هر حال آقا خودشان خطبه را جاري كردند. آسيد هاشم از طرف من وكيل شدند و خود آقا هم از طرف خودشان و من به همين سادگي و شايد در ظرف يك ساعت از منزل خودم به منزل ايشان رفتم. من با آقا زندگي را ادامه دادم تا اينكه قرار شد به حج مشرف شوم. ايشان مسائل و مشكلاتشان خيلي زياد بود و گفتند نميگذارم شما بروي. ايشان ده تا پاسدار داشتند و هر روز بايد براي آنها غذا تهيه ميشد. رفت و آمد زياد داشتند و بايد از مهمانان پذيرائي ميشد. خدا رحمت كند شهيد رجائي، شهيد بهشتي، شهيد باهنر و ديگران نزد آقا ميآمدند. ايشان به اين دليل گفتند من نميگذارم شما بروي. شهيد سيد محمد تقي كه همراه ايشان به شهادت رسيد، گفت من ميآيم پيش آقا ميمانم، شما برويد حج. ايشان هميشه قدم به قدم دنبال آقا بود. در هر حال آن روزها حج يك ماه طول ميكشيد. من مشرف شدم و برگشتم تا ماه مبارك رمضان پيش آمد كه در شدت گرما بود و آب قطع ميشد، برق قطع ميشد. ايشان ميرفتند خطبه نماز جمعه را ميخواندند و بر ميگشتند. روزه هم بودند و خيلي به سختي گذرانديم. وقتي ماه مبارك تمام شد،آقا گفتند: «يعني من همه ماه را روزه گرفتم؟» خودشان هم باورشان نميشد كه با آن شدت گرما و نبود آب و آن همه كارتوانسته باشند همه روزههايشان را بگيرند. آن روزها 1000 تومان پول كمي نبود. ايشان اول هزار تومان به من دادند و گفتند: «بيا اين هم عيدي شما»، ولي بعد آن را دو هزار تومان كردند. من اين پول را تا مدتها پس از شهادت ايشان نگه داشتم و بعد منزل به منزل شديم و نفهميدم چطور شد. بعضي روزها ميآمدند و ميگفتند: «خرجي نميخواهي؟» و پولي را ميدادند. من آن را داخل كيفم ميگذاشتم و ميديدم كه تمام نميشود. پولشان، حرفشان، قدمشان يك بركت ديگري داشت. بعد هم كه ماه محرم و صفر پيش آمد و گمانم 14 صفر و مصادف با 20 آذر بود كه ايشان به شهادت رسيدند. جمعه قبل از شهادت ايشان بود و من در منزل بودم. منافقين زنگ زدند كه آقا الان در سر در شاهچراغ سكته كردند و ايشان را بردند بيمارستان. من بلند شدم و به بچهها زنگ زدم و پرسيدم: «نماز جمعه نرفتيد؟» گفتند: «نه» پرسيدم: «از آقاتان خبر داريد؟» گفتند: «بله، طوريشان نيست» وقتي ايشان برگشتند، من سجده كردم. پرسيدند: «چرا اين كار را كردي؟» ماجرا را برايشان تعريف كردم. آقا گفتند: «شما حسوديت ميشود كه من شهيد بشوم؟ شهادت در راه خدا بالاترين مقام است. زهي سعادت كه من به مقام شهادت برسم». مثل اينكه آخرين جمعه ماه محرم بود. ايشان به مسجد جامع رفتند و جاي همه شما سبز، دعاي كميل بسيار زيبا و باحالي را خواندند و به منزل برگشتند. راديو تلويزيون دعاي كميل ايشان را گذاشت. آقا شام خورده و نشسته بودند. تلويزيون كوچكي داشتيم كه من تا پارسال نگه داشتم. خادم مسجد تلويزيون نداشت. آن را برايش بردم و گفتم: «اين يادگار آقاست. نگهش بداريد» يك تلويزيون سياه و سفيد كوچك بود و آقا با آن اخبار ميديدند. آن شب دعاي كميل خودشان را گذاشت. آقا از اول تا انتهاي اين دعا زار زدند و گريه كردند و من هم پا به پاي ايشان گريستم. شب كه آقا قرار بود براي تهجد بيدار شوند، سراسيمه از خواب پريدند و دستشان را به پيشانيشان زدند و گفتند: «لاحول ولا قوه الا بالله العلي العظيم. انا لله و انا اليه راجعون»، من هم خواب عجيبي ديده و از خواب بيدار شده بودم و ديدم كه آقا توي رختخواب نشستهاند و اين صحبت را ميكنند. ديدم حالشان خيلي منقلب است. پرسيدم: «كمي آب برايتان بياورم؟» جوابم را ندادند. من رفتم و يك ليوان آب آوردم. ايشان كمي خوردند و بعد خوابيدند. پس از مدتي بلند شدند و نماز شب و بعد هم نماز صبحشان را خواندند و گفتند: «من امروز همه چيز را با اشاره به تو ميگويم»، بعد دستشان را به سينهشان زدند و به آسمان اشاره كردند، يعني كه من امروز به سوي آسمان پرواز ميكنم. من هم گفتم: «شما هم هر اشارهاي بكنيد، من ميخندم». من آن لحظه نفهميدم. ايشان صبح اول وقت كه دستشان را به سينهشان زدند و به آسمان اشاره كردند، يعني چه. ايشان يك نوشته ناتمام داشتند. بعد از آنكه صبحانه خوردند و ملاقاتي هم داشتند، نشستند و آن نوشته را تمام كردند. نميدانم از كتابهايشان بود يا نوشته ديگري بود. در هر حال آن را كه تمام كردند، مشغول وضوگرفتن شدند. من ايستاده بودم و تماشا ميكردم. ايشان گفتند: «ديگر تنها شدي. ديگر رو به ديوار شدي» گفتم: «من تا شما را دارم، شكر خدا هيچ وقت تنها نيستم»، گفتند: «همين كه به تو گفتم، ديگر تنها شدي» هميشه قطرهشان را آماده ميكردم و ميگذاشتم روي ميز، اما نميگفتم بخوريد و ميگفتم قطره روي ميز است. آن روز ايشان گفتند: «ديگر قطره براي من اثر ندارد.» بعد گفتند: «خداحافظ». من احساس كردم وداع آخر است. دنبالشان رفتم تا رسيديم به پردهاي كه حد فاصل منزل با محوطهاي كه آقايان بودند. برگشتم تا براي ناهار كلم پلو درست كنم. شهيد محمد تقي آمده و دستش را زير چانهاش زده بود و تماشا ميكرد. انگار با زبان بي زباني ميگفت كه اين غذا خورده نميشود. من از مكه براي همسر شهيد سيد محمدتقي پارچه چادري آورده بودم. ايشان گفت: «ميخواهم خانم را بياورم، اينجا كه چادر را برايش بدوزي» گفتم: «اشكالي ندارد». خدا رحمتش كند. گفت: «من هر كاري بخواهم بكنم، استخاره ميكنم» خيلي اطراف مرا ميگرفت و ارادت داشت و ميگفت: «شما نميداني كجا آمدي. توي بهشت آمدي. خودت خبر نداري» استخاره گرفت و گفت: «خيلي بد آمده. من خانمم را نميآورم اينجا». يك دختر شش ماهه هم داشتند كه الان شكر خدا دندانپزشك است. ازدواج كرده و به اصفهان رفته و در آنجا مطب زده. بعد هم گفت كه آقا قرار بوده، امروز مصاحبهاي داشته باشد، اما رد كرده و گفته كه نيايند. من غذا را آماده كردم و وضو گرفتم و آماده شدم كه راه بيفتم كه بروم نماز جمعه. ديدم زني جلوي در منزل با صداي بلند داد و فرياد ميكند كه يتيم دارم و شوهر ندارم و كمكم كنيد. ظاهراً او با اين فرياد داشت به كسي كه در دالان يكي از خانهها پنهان شده بود «گرا» ميداد كه آقا دارند از اين راه ميآيند، چون منزل از دو طرف به شاهچراغ منتهي ميشد و آقا هر بار از يكي از اين راهها ميرفتند. آقا ظاهراً مقداري پول هم به اين خانم ميدهند. چند لحظه گذشت و من چادرم سرم بود و آماده رفتن به نماز جمعه بودم. دائي من هم از منزلشان بيرون آمدند. آقا به ايشان گفته بودند در منزل را قفل كنيد و بيائيد. دائيام و آسيد هاشم چند قدمي بعد از آقا رفتند. يكمرتبه ديديم كه صداي انفجار همه جا را لرزاند و تمام شيشهها آمد پائين، يعني دو سه منزل با منزل ما فاصله داشت. دائي من قبل از اينكه به منزل آقا بيايند در كوچه زن حاملهاي را ميبينند كه دارد با لباس اسلامي از در مدرسه خان داخل كوچه ميآيد، ولي متوجه نميشوند كه منظورش چيست. او در دالان يكي از خانهها ميرود و پنهان ميشود و در آن منزل را ميزند و ميگويد يك ليوان آب خوردن به من بدهيد. آن خانم موقعي كه ميرود آب بياورد، ميبيند چادر سر اين دختر نيست، ولي وقتي بر ميگردد، چادر سرش كرده بوده است. ميپرسد: «چادر سر كردي؟» جواب ميدهد: «نامهاي دارم و ميخواهم به شهيد دستغيب بدهم، براي همين چادر پوشيدهام» آن خانم تصور ميكند كه او حامله است، ولي در واقع او نارنجك را به خود بسته بوده كه وقتي به آقا ميرسد، منفجر كند. او از دالان بيرون ميآيد. پاسدارها ميگويند اگر نامهاي داري بده به ما كه به آقا بدهيم، ميگويد: «نه، خودم بايد به دست آقا بدهم. » خلاصه در سه كنج كوچه، آقا را گير ميآورد. شهيد عبداللهي كه رئيس دفتر آقا بودند، جلوي آقا حركت ميكرده. دختر جلو ميآيد و ضامن نارنجك را ميكشد و بمب را منفجر ميكند. بعد كه گرد و غبار صحنه فرو مينشيند، ميبينندكه سر خانمي آنجا افتاده و از روي آن پيدا ميكنند كه چه كساني مسبب اين فاجعه بودهاند. اينها 15 نفر بودند كه به دستور بنيصدر اين كار را كرده بودند و يك افسر هم در ميان آنها بوده. آقا خيلي با او صحبت ميكردند كه تو موقعي در صدر هستي كه با مردم باشي. اگر با مردم نباشي، رأيشان را از تو پس ميگيرند و اگر در خط امام نباشي، ايشان هم تو را از رياست جمهوري خلع ميكنند. مستقيماً با بنيصدر صحبت ميكردند و به او اولتيماتوم ميدادند. چند شب بعد خانم بسيار باايماني خواب آقا را ميبينند كه در باغي هستند و به اين خانم ميگويند: «برويد و به آقا هاشم بگوئيد كه قطعات بدن من اين سو و آن سو پخش شده. برويد و آنها را جمع و به بدن من ملحق كنيد.» اين را هم بگويم كه يك هفته قبل از شهادتشان، بچهها آمده بودند. آقا گفتند: «خلعتي مرا بياوريد و به خانم بدهيد. » موقع شهادتشان خلعتي را كه باز كرديم، ديديم يك كيسه به آن دوخته است. آسيد هاشم پرسيدند: «اين كيسه براي چيست؟ فعلاً آن را كنار بگذاريد. » من اين كيسه را كنار گذاشتم. يك نفر در جهرم و چند نفر ديگر در جاهاي ديگر همان خواب را ديده بودند. من خودم غسل كردم و پاي برهنه با يك جارو و خاكانداز نو رفتم و قطعات باقيمانده از اجساد را جمع كردم و در آن كيسه ريختم. چند روز بعد هم يك نفر انگشت آقا را كه انگشتري به آن بود و روي يكي از پشت بامها افتاده بود، آورد و تحويل داد. قطعات را كه جمع كرديم، ديديم به اندازه همان كيسهاي بود كه آقا به خلعتي خود دوخته بودند. شب هفت آقاكه گذشت،كنار قبر را شكافتند و قطعات را به پيكر ايشان ملحق كردند. برنامه 24 ساعته ايشان به عنوان يك سالك به چه نحو بود؟ يكي از چيزهائي كه در زندگي ايشان نمود عيني داشت، نظم بسيار دقيقشان بود. ايشان حتماً بايد در ساعت ده شب استراحت ميكردند و حتماً بايد دو ساعت قبل از نماز صبح براي تهجد بيدار ميشدند. قبل از استراحت هم تطهير ميكردند و وضو ميگرفتند. بعد از نماز صبح، در روزهائي كه برنامه سنگين نداشتند، را هپيمائي ميكردند و همراه با شهيد عبداللهي و يك عده از دوستان پاي پياده تا دروازه قرآن ميرفتند و تازه وقتي بر ميگشتند، آفتاب زده بود. يعني در واقع بينالطلوعين را پيادهروي ميكردند. اگر برايشان مقدور بود. روزهاي جمعه كه بايد براي نماز ميرفتند و يا روزهائي كه برنامههايشان سنگين بود و مثلاً از بيمارستانها بازديد داشتند، اين كار را نميكردند، ولي اگر برنامهاي نداشتند، حتماً راهپيمائي را انجام ميدادند. آقا جثه لاغر و ضعيفي داشتند و سنشان هم 70 سال بود، اما توان و قدرتشان خيلي بيشتر از سن و جثهشان بود. اين ميزان راهپيمائي را حتي كمتر جواني ميتوانست انجام بدهد. موقعي هم كه از را هپيمائي بر ميگشتند، يك صبحانه بسيار مختصر، در حد چند لقمه ميل ميكردند. بعد هم به اتاق خودشان در طبقه بالا ميرفتند تا به تدريج افراد بيايند و مشكلاتشان را مطرح كنند و همه كارها را ايشان بايد سر و سامان ميدادند. گاهي ميشدكه شب و نصف شب در خانه را ميكوبيدندكه مثلاً فلاني را گرفتهاند يا فلاني برايش موضوعي پيش آمده و ايشان بايد رسيدگي ميكردند. در هر حال وقتي به اتاقشان ميرفتند، اگر ديدار بود كه انجام ميدادند و اگر كسي نميآمد، مطالعه ميكردند يا مينوشتند. ايشان حدود سي چهل جلد كتاب دارند كه بخشي از آنها را آسيد هاشم پس از شهادتشان گردآوري و چاپ كردهاند. قبل از ظهر براي تجديد وضو به طبقه پائين ميآمدند و در آشپزخانه هم وضو ميگرفتند و من هم غذا ميپختم. بعد هم يا براي اقامه نماز جماعت به مسجد ميرفتند يا در منزل حتماً با همان افرادي كه بودند، نماز را به جماعت ميخواندند. مدتي پس از آنكه من به منزل آقا آمدم، ايشان گفتند كه نبايد سر كار بروي و بايد در خانه بماني. واسطه اين حر فها بين من و آقا شهيد محمدتقي بود. ايشان گفت: «فاطمه خانم! شما نگران نباشيد. شما خودتان نميدانيد كه داريد چه خدمت بزرگي ميكنيد. من ميروم و براي شما يك سال مرخصي بدون حقوق ميگيرم تا ببينيم چه پيش ميآيد و همين كار را هم كرد. من سه چهار ماه بيشتر كار نكرده بودم كه آقا گفتند در منزل بمان و جائي نرو. بخش اعظم قضيه هم به خاطر اين بودكه ميترسيدند منافقين به من صدمهاي بزنند. مدتي بود خانمي زنگ ميزد به منزل و ناله ميكرد كه من چندين يتيم دارم، به من كمك كنيد. من گفتم شما بيا و دردت را به آقا بگو، ايشان حتماً كمكت ميكنند، گفت نه من اول بايد خود شما را ببينم. خلاصه آن قدر اصرار كرد كه بالاخره يك روز قرار گذاشتيم جلوي مسجد جمعه همديگر را ببينيم. آن روز من آماده شدم و چادر سر كردم و رفتم كه از آقا اجازه بگيرم. ايشان پرسيدند: «كجا؟» و من ماجرا را تعريف كردم. آقا گفتند: «مگر بچه شدي؟ چطور متوجه نشدي اينها منظورشان چيست؟ اينها ميخواهند با آبروي من بازي كنند. اينها همه نقشه و برنامه است. بنشين و نرو بيرون». غرض اينكه من در خانه ماندم و در اتاق محقر كاهگلي با آقا زندگي كردم. شهيد محمد تقي غالباً ميآمد و دم در اتاق مينشست و به ديوارهاي كاهگلي خراب نگاه ميكرد و ميگفت: «شما نميدانيدكه داريد در بهشت زندگي ميكنيد. اين ديوار كه ميبينيد، ديوارهاي بهشت است.» به هر حال آقا بعد از صرف ناهار به طبقه بالا ميرفتند و نيم ساعتي استراحت ميكردند و بعد به كارهاي مردم ميپرداختند. نزديك غروب وضو ميگرفتند و براي اقامه نماز جماعت به مسجد ميرفتند. بعد هم كه سخنراني داشتند. پس از آن به خانه بر ميگشتند و دقايقي با نوهها كه خيلي دوستشان ميداشتند بازي ميكردند، يعني روحيه و علاقه بچهها را هم درك ميكردند و بي پاسخ نميگذاشتند. راس ساعت ده هم براي استراحت ميرفتند و نظمشان از هر چيزي برايشان مهمتر بود: نظم در عبادت، نظم در كارهاي مردم، نظم در آمد و شدها. اگر قولي را ميدادند، امكان نداشت زير پا بگذارند. آيندهنگري عجيبي داشتند و حكمت دينيشان خيلي زياد بود. اگر پيشبيني ميكردند كه اين برنامه اجرا نميشود يا درست نميشود، حتماً پيشبينيشان درست در ميآمد. ايشان سفري پيش امام رفته بودند و ايشان تاكيد كرده بودند كه شما حتماً بايد با ماشين ضد گلوله آمد و شد كنيد. منزل آقا پشت مدرسه خان و توي كوچه پسكوچهها بود و ماشين از آن عبور نميكرد و منافقين از هر طرف ميتوانستند به ايشان صدمه بزنند، ولي آقا پاي پياده براي نماز به شاهچراغ يا مسجد جمعه ميرفتند. آن روز ماشين ضد گلوله را سر كوچه آورده بودند كه در همان كوچه به شهادت رسيدند. روز بعد كه براي تشييع جنازه رفتيم، در كوچه جوي خون راه افتاده بود. با آقا جمعاً 9 نفر به شهادت رسيدند. ماشين آتشنشاني آمده بود و همه جا را شستشو ميداد و جوي خون به راه افتاده بود. جوانهاي ما، نسل سوم و چهارم انقلاب بايد بدانند كه شهداي ما قطره قطره خونشان را در راه اسلام و انقلاب دادند، براي اينكه دينمان پا برجا باشد، رهبرمان پابرجا باشند، معتقد به دين و انقلابمان باشيم. اين وضع 24 ساعت زندگي آقا بود.
شهيد سير و سلوكهاي خاصي داشتند كه به اين مقام رسيدند. آيا مراقبتهاي خاصي را در منزل از ايشان ميديديد؟ متاسفانه من بيش از يك سال در خدمت ايشان نبودم و در اين يك سال هم زندگي عادي را طي ميكردند. سير و سلوكهاي ايشان در خلوت و با خداي خودشان بود. در كتابهاي يادواره ايشان آمده كه 40 سال قبل از شهادت، يكي از بزرگواران پيشبينيكرده بودكه ايشان شهيد خواهند شد. اشاره كرديد به ملاقات شهيد دستغيب با بنيصدر. از ملاقاتهاي ايشان با بزرگان انقلاب خاطرهاي داريد؟ وقتي آنها ميآمدند به اتاق بالا و اتاق خود آقا ميرفتند. خانواده در طبقه پائين زندگي ميكردند و در اين ملاقاتها خانمها شركت نداشتند. يادم هست يك روز شهيد رجائي و شهيد باهنر به ديدن آقا آمده بودند و وقتي داشتند ميرفتند، ما از دريچه اتاقي تماشا ميكرديم. سيد فقيري بود كه آمد و دست شهيد رجائي را بوسيد. ايشان هم خم شد و دست آن پيرمرد را بوسيد. اين طرز رفتار يك رئيس جمهور در ابتداي انقلاب بود. پست و مقام نبايد انسان را بگيرد. آقا ميتوانستند همه چيز داشته باشند، ولي به مختصرترين زندگي قناعت ميكردند و هرگز اجازه نميدادند دو نوع غذا در سفره باشد. در سال 59 كسالت شديدي براي حضرت امام پيش آمد، به گونهاي كه خيليها از شفاي ايشان نااميد شده بودند. آيا در اين مورد صحبتي با شهيد پيش نيامد كه پس از امام چه بايد بكنيم؟ من خودم در درونم خيلي نگران بودم، ولي توكل به خدا كردم. در درون آشوب بودم، ولي با كسي در اين باره صحبت نميكردم. ايشان به اصل ولايت فقيه معتقد بودند و هر چند به امام ارادت خاصي داشتند، ولي نه اينكه آن را منحصر به حيات امام بدانند. ايشان اگر زنده بودند، قطعاً از ولي فقيه زمان حمايت كامل ميكردند، كما اينكه در مجلس خبرگان قانون اساسي با تمام قدرت از اين اصل دفاع كردند. از شهداي همراه شهيد دستغيب بسيار به ندرت ياد ميشود. شما اشاره داشتيد كه اغلب اينها به منزل شما رفت و آمد خانوادگي داشتند. اگر حضور ذهن داريد، از شهدائي كه كمتر از آنها ياد ميشود، خاطراتي را بيان كنيد. از شهدائي كه همراه آيتالله دستغيب به شهادت رسيدند، اول شهيد محمدرضا عبداللهي هست كه ايشان رئيس دفتر آقا بودند. ديگر شهيد جباري، شهيد منشي، شهيد سادات، شهيد رفيعي، شهيد جوانمردي، شهيد حبيبزاده و شهيد محمدتقي دستغيب كه نوه آقا بودند. چند وقت پيش خانم شهيد عبداللهي هم از دنيا رفتند و ما با دختران ايشان آمد و شد داريم. شهيد عبداللهي يك پسر و چند دختر داشت كه هر وقت بنياد شهيد دعوت مي كند و يا در مجالسي اين دختر خانمها را ميبينيم. شهيد جباري با مادرش آشنا هستيم و بالاخره با خانواده هر يك از اين شهدا به يك صورت در تماس هستيم. در گلزار شهدا كه ميرويم، خانوادهها آنجا ميآيند و همديگر را ملاقات ميكنيم. اين شهدا خيلي مراقب آقا بودند. شهيد جباري شبانهروز روي پشت بام بود و پاسداري ميداد. من خيلي برايم عجيب بود. يك وقت به آقا گفتم اين آقا نميخواهد اصلاح كند، حمام برود، مرخصي هم نميخواهد برود؟ خيلي هم جوان بود و 19،18 سال بيشتر نداشت، ولي شبانهروز روي پشتبام مراقب بود و برايش مهم نبود كه خوراك چه ميخورد، چگونه و كجا استراحت ميكند. هيچ چيز برايش مهم نبود و براي آقا جانفدائي محض ميكرد. دختر خانم شهيد عبداللهي تعريف ميكرد. آقا قبل از اينكه امام جمعه شوند، از بازار حاجي به مسجد ميرفتند. يك روز شهيد عبداللهي جلو ميدود و دست آقا را ميبوسد. آقا ميگويند: «نميآئي همراه من برويم؟» شهيد عبداللهي م يپرسد: «كجا؟» آقا ميگويند: «تو بيا ببين كجا ميرويم.» ايشان تعريف كرده بودكه همراه آقا رفتم. ايشان نماز جماعت را برگزار كرد و گفت بيا. رفتيم تا رسيديم به باغي. در باغ بسته بود. به مجرد اينكه نزديك در باغ شديم، باز شد. بعد كه وارد شديم، در پشت سر ما بسته شد، در حالي كه كسي هم آنجا نبوده. موقع بازگشت هم به همين شكل. شهيد عبداللهي ديگر از آنجا آقا را رها نكرد. با اينكه بچههاي زيادي داشت و با اينكه خانمش گله داشت كه ما اصلاً ايشان را نميبينيم، اما ايشان آقا را رها نميكند و بعد از شهادت هم به خواب دخترش ميآيد كه من همراه آقا رفتم. شهيد محمد تقي هم كه همه دنيا را رها كرده بود و پاجاي پاي آقا ميگذاشت. هميشه جلوتر از آقا حركت ميكرد و مراقب بود و وقتي آقا بر ميگشتند و وارد منزل ميشدند، پشت سرشان ميآمد و وارد منزل ميشد. شهيد حبيبزاده پيرمردي بود بيسواد و از يك خانواده فقير، اما بسيار مرد محترمي بود. يك چشمش هم معيوب بود. ايشان دو تا زن و بچههاي زيادي هم داشت. فرهنگ بالائي نداشت، اما آقا را درك كرده بود، به طوري كه بعضي وقتها كه برق ميرفت، فانوس دست ميگرفت و آقا را به مسجد ميبرد و هميشه دنبال آقا بود. ديگر شهدا هم جوانهائي بودند كه منحصراً براي حفاظت از شهيد دستغيب از تهران فرستاده بودند و فقط چند هفته بود كه همراه آقا بودند و دائماً عوض ميشدند، ولي شهيد عبداللهي، شهيد جباري، شهيد منشي، شهيد حبيبزاده و شهيد محمد تقي هميشه با آقا بودند و ايشان را رها نميكردند. آيا پس از شهادت ايشان رابطه معنوي خاصي با ايشان داشتيد؟ قرآن ميفرمايد: «شهيد زنده است و نزد خدا روزي داده ميشود». اگر ما به اين اصل معتقد باشيم، ايمان قلبي داريم كه روح شهيد در تمام مدت حاضر و ناظر است و بعد خدا فرموده من جانشين شهيد هستم براي خانوادهاش در روي زمين. من هر جا كه گرفتار ميشوم و گير ميافتم، ميگويم؛ آقا! به فريادم برسيد،كمكم كنيد، اين مسئله را دارم، اين مشكل را دارم. مثل زمان زندگانيشان ميروم و كنار مرقد مطهرشان مينشينم و ميگويم؛ آقا! دستتان را دراز كنيد، ميخواهم دستتان را ببوسم. با ايشان درد دل ميكنم و از ايشان جوياي راه ميشوم. والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا. خدا ميفرمايدكه اگر راه را از من بخواهيد، نشانتان ميدهم. شهيد آيتالله دستغيب راهي شدند براي رسيدن من به خدا. من از همه زندگاني همين يك سالي را دارم كه با ايشان زندگي كردم و بقيه عمرم را به حساب زندگاني نميگذارم. من واقعاً مرده بودم. ايشان مرا به زندگاني برگرداندند. بعد از شهادت ايشان خيلي گرفتاريها داشتم و با ايشان راز دل كردم كه مگر شما مرد خانه ما نبوديد؟ مگر شما سرپرست ما نبوديد؟ حالا من در اين موضوع چه كنم؟ و ايشان راهحل را به من نشان دادند. آقا پيش بچهها اسمم را نميبردند و ميگفتند بنده خدا. چند وقت بعد از شهادتشان به خواب يكي از دختر خانمهايشان آمده و گفته بودند از اين بنده خدا خبر داريد؟ آيا احوالپرسي اين بنده خدا هم ميرويد؟كه صديقه خانم آمدند به ديدنم و گفتندكه چنين خوابي ديدهاند. بله شهيد نظر دارند و ما هم خيلي دست به دامن ايشان ميشويم. من جلوي ديگران بيتابي نميكردم، اما شبها تا صبح با خانم شهيد محمد تقي صحبت ميكرديم و كودك شش ماهه اينها جلوي ما راه ميرفت. ايشان عقيده خاصي به شهيد داشت و صريحاً با عكس او حرف ميزد و از او جواب ميگرفت. من بعد از شهادت آقا خيلي بيتاب بودم. از چهلم ايشان گذشته بود كه يك شب خوابشان را ديدم. پرسيدند: «چرا اين قدر بيتابي ميكني؟» گفتم: «كسي را ندارم و دستم هم خالي است. شما هم كه مرا تنها گذاشتيد.» گفتند: «اگر از تو شفاعت كنم آرام ميگيري؟» گفتم: «بله». فردا صبح كه بيدار شدم آرامش خاصي داشتم. آقاي آسيد هاشم آمدند و گفتند كه تو بايد بروي سر كارت و درس دادن را شروع كني. من همان روز به سر كارم برگشتم و مدير مدرسه و ديگران استقبال گرمي از من كردند. چند روزي فقط در دفتر نشستم و بعد از چند روز سر كلاس رفتم و ديني و قرآن و عربي درس ميدادم. بعد مدير مدرسه گفت با وجود شما، من لياقت اداره اين مدرسه را ندارم و آمد و گفت كه اين مدرسه و مديريتش را به شما تقديم ميكنم و رفت به اداره و گفت من حاضر نيستم در جائي مدير باشم و فلاني معلم كلاسم باشد. من ميخواهم سر كلاس بروم و ايشان مسئوليت مدرسه را داشته باشد و از همان سال مديريت مدرسه را به من واگذار كردند. من به وعدههائي كه آقا به من دادند، دلخوش هستم و سعي ميكنم همان طوركه ايشان حسيني رفتند، انشاءالله من هم تا آخرين لحظه زينبي باشم و به دنبال رهبر، خدمتگزار اسلام باشم. و سخن آخر؟ شهيد دستغيب بسيار بر ولايت فقيه تاكيد داشتند و ميگفتند: «من اطاع الخميني فقد اطاع الله: هر كس از خميني اطاعت كند، مثل اين است كه از خدا اطاعت كرده.» حالا آيتالله خامنهاي هم همان خميني است و فرقي ندارد. بالاخره خانواده اسلام سرپرست ميخواهد، پدر ميخواهد. اگر پدر خانواده نباشد، خانواده از هم گسيخته ميشود. جوانها بايد بدانند كه ما بايد خيلي مراقب پدر خانواده باشيم كه خداي ناكرده ايشان را از دست ندهيم. همه جوانها و همه مسئولين بايد قدر ولي فقيه را كه حكم پدر و سرپرست خانواده را براي ما دارند، بدانند. شهيد دستغيب همه وجود و زندگيشان را فداي ولي فقيه زمان، امام كردند. ايشان وقتي از ديدار امام بر ميگشتند روحيه شاد عجيبي داشتند و خيلي خوشحال و خندان بودند. حالا ما هم بايد حواسمان باشدكه اين انقلاب را انشاءالله سالم به دست امام زمان بسپاريم. منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1003]
صفحات پیشنهادی
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها