تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835050872
«شهيد دستغيب در قامت يك برادر» در گفت و شنود...
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
«شهيد دستغيب در قامت يك برادر» در گفت و شنود شاهد ياران با آيتالله سيد محمد مهدي دستغيب همراهي مستمر با شهيد دستغيب و علاقه بسيار به پيروي از راه آن شهيد بزرگوار ،امكان اشراف بر جزئيات حركت مبارزاتي وي را در كنار آگاهي از ويژگيهاي والاي شهيد براي برادر ايشان فراهم آورده كه در گفتگوي صميمانه حاضر بازگو شده است. آيتالله دستغيب با ديدي نافذ و بياني شيوا از برادر سخن گفتهاند، بدان گونه كه در كمتر مطلبي اين همه نكات جالب در كنار هم قرار گرفتهاند. ظاهراً مسئوليت اداره خانواده در 11 سالگي به عهده شهيد قرار ميگيرد. در اين مورد توضيحاتي بفرمائيد. بسمالله الرحمنالرحيم. شهيد دستغيب ده ساله بودند كه پدر را از دست دادند. بنده هم تازه متولد شده بودم و 20 روز بيشتر نداشتم كه پدر از دنيا رفت و مرد خانواده آن بزرگوار بود. سه تا خواهر و سه تا برادر بوديم و آسيد ابوالحسن 2 سال داشت. بالطبع جز خدا كسي نسبت به چنين خانوادهاي حامي نبود و خداي تعالي هم كمك كرد و بزرگ شديم. آن بزرگوار كه نوري از انوار الهي شد. ايشان چگونه معيشت خانواده را تامين ميكردند؟ در كنار مسجد پدري ما يك نانوائي بود كه مربوط به خود مسجد بود و اجارهاي ميداد و با همان اجاره زندگي ما تامين ميشد. بعد هم وقتي به 15 سالگي رسيدند، به جاي پدر در داخل محراب مسجد باقرخان اقامه جماعت كردند. قبل از ايشان پسر عموي ما، آسيد كاظم به جاي پدر نماز مي خواند. تا تقريبا 24، 25 سالگي هم در همان جا بودند. از تحصيلات حوزوي و استادان ايشان نيز نكاتي را بيان كنيد. ايشان ابتدا در مسجد نصير الملك صرف و نحو خواندند. بعد نزد علي اكبر ارسنجاني كه از علماي بزرگ شهر و مجتهد بود و در هاشميه تدريس ميكرد، درس خواندند و سطح را در آنجا تمام كردند. بعد هم عازم نجف اشرف شدند و در آنجا ادامه تحصيل دادند. در نجف ابتدا در درس حاج محمد كاظم شيرازي شركت كردند. ايشان يكي از مراجع آن وقت بود. فقه و اصول را نزد ايشان و نزد آسيد ابوالحسن اصفهاني و عرفان را نزد مرحوم آقاي قاضي خواندند كه از هر دو جهت هم بركات فوقالعادهاي نصيبشان شده بود. از لحاظ علميت فوقالعاده شدند. يكي از مراجع معظم، يعني آيتالله بهجت براي من نقل كردند (خود ايشان هم از شاگردان مرحوم آشيخ محمد كاظم شيرازي بودند و با شهيد دستغيب در يك جا درس ميخواندند )كه يك شب در عالم رويا ديدم آقاي دستغيب عازم شيراز هستند و همه اهالي شيراز براي استقبال از آقاي دستغيب به دروازه قرآن آمدهاند. فردا صبح سر جلسه كه حاضر شدم، روياي شب قبل را براي مرحوم آشيخ محمد كاظم تعريف كردم. ايشان رو كردند به آقاي دستغيب و گفتند كه بلند شو برو شيراز كه شيرازي منتظرت هستند. جواز اجتهاد را نوشتند و دادند به ايشان. بعد جواز اجتهاد از مرحوم آسيد ابوالحسن اصفهاني و از آميرزا محمدباقر اصطهباناتي هم گرفتند و آمدند شيراز و همان طوري شد كه آقاي بهجت گفته بود، يعني جمعيت طوري شد كه روز به روز اهالي شيراز بيشتر متوجه اين بزرگوار شدند، طوري كه مسجد باقرخان كه مسجد پدري كوچك بود و ديگر جمعيت جا نميشد و از آن مسجد آمد به مسجد طبالان كه بزرگتر بود. به تدريج جمعيت بيشتر شد و آمدند به مسجد جامع عتيق كه يكي از مساجد قديم شيراز بود و خرابه هم شده بود. ايشان كه آمدند، به بركت حضورشان، مسجد آباد و تبديل به يكي از مساجد مهم تاريخي ايران شد.
شهيد دستغيب ظاهرا محضر مرحوم انصاري را هم درك كرده بودند. درباره ميزان تحصيلات شهيد نزد ايشان و حواشي آن جلسات توضيح بفرمائيد. آن بزرگوار در نجف با مرحوم قاضي آشنا شدند كه از بزرگان اهل معرفت بود. او كه به رحمت خدا رفت، ديگر كسي نبود كه بشود به او پناه برد و راه و چاه را بشناسد و بتواند راهبري كند. شهيد رفاقت خاصي داشتند با مرحوم آشيخ حسنعلي نجابت و ايشان آيتالله انصاري را به شهيد دستغيب معرفي كرد. آن بزرگوار سفري به زيارت عتبات رفته بودند و در آنجا شاگردان مرحوم قاضي به ديدن ايشان آمده بودند. در بين شاگردان ايشان آقاي حسنعلي نجابت هم بود. مرحوم آقاي انصاري در ميان شاگردان، آقاي نجابت را جذب ميكنند و ايشان هم بعد از رحلت آقاي قاضي، به آقاي انصاري رجوع ميكند و آقاي دستغيب را هم به اين سمت هدايت ميكنند كه اگر آقاي قاضي رفت، آقاي انصاري هستند. هر دو بزرگوار به محضر آقاي انصاري ميرفتند و از محضر آن بزرگوار بهره ميبردند. آقاي انصاري از بزرگان اهل معرفت بودند. در اين مسير گويا گاهي اوقات ناچار بودند به همدان بروند؟ همين طور است و مرحوم آقاي انصاري هم چنال ملاطفت و مهرباني و بزرگواري را نسبت به شهيد داشتند. از بركت شهيد دستغيب و آشيخ حسنعلي نجابت، ما هم خدمت مرحوم آقاي انصاري ميرفتيم. من با يكي از بزرگان، آسيد احمد فهري زنجاني كه از شاگردان مرحوم آقاي قاضي و با فرض ايشان مرحوم آشيخ عباس قوچاني انس داشتم، با نوع شاگردان ايشان در مجالسي كه تشكيل ميشد، شركت داشتيم. سفري همراه با آسيد احمد فهري به همدان خدمت مرحوم آقاي انصاري رفتيم. كمي بعد شهيد دستغيب كه آمد، وضع دگرگون شد و چند روزي كه آنجا بوديم، وضع عجيبي بود. آسيد احمد فهري به من گفت: «نگاه كن! ما كه آمديم مثل دو تا بچه، آقاي دستغيب كه آمد مثل اين كه آدم بزرگي آمده و به او احترام ميگذارد.» اين را بگويم مرحوم آقاي انصاري التفات خاصي به شهيد دستغيب داشتند. من خودم اين را نشنيدم، ولي يكي از دوستان نقل ميكرد كه مرحوم آقاي انصاري فرموده بودند آقاي دستغيب به شهادت ميرسد و به لقاءالله ميپيوندد. من سالها همراه شهيد بودم و ميديدم كه اين آرزويش بود. از نخستين فعاليتهاي مبارزاتي ايشان خاطراتي را نقل كنيد. بنده چون از همان دوران كودكي تا لحظه شهادت در خدمت ايشان بودم، به خوبي از حالات ايشان آگاهم. شهيد در دوران پهلوي منزوي بودند و فقط به مسجد ميرفتند و به منزل بر ميگشتند تا زماني كه نهضت امام پيش آمد و قضيه انجمنهاي ايالتي و ولايتي مطرح شد و امام عليه رژيم شاه موضعگيري كردند. شهيد دستغيب هر شب در مسجد جامع تفسير قرآن و شبهاي جمعه هم دعاي كميل داشتند. قبلاً كمتر ميشد در مسائل سياسي وارد شد و زمانه اقتضا نميكرد. تنهائي هيچ كاري نميشد كرد. خداي تعالي به امام قدرتي داده بود كه قيام را آغاز كردند و همه روحانيوني كه در سراسر ايران با ايشان همفكر و همخط بودند، قيام كردند از جمله شهيد دستغيب كه لحن سخنرانيهايشان تغيير كرد و به تدريج ضمن تفسيرهائي كه ميكردند، گهگاه اشاره به مفاسد دستگاه داشتند تا زماني كه امام اعلاميه دادند كه تقيه حرام و بيان حقايق، واجب است. از اين جا بود كه شهيد دستغيب جان بر كف به ميدان آمدند و در فارس سرحلقه انقلاب شدند و مردم را به طرف امام آوردند و تمام مردم به طرف ايشان آمدند و همان چيزي كه آقاي بهجت در عالم رويا ديده بود، كاملا آشكار شد. البته ساير آقايان اهل علم شيراز همراهي كردند. يادم هست اولين باري كه مامورين، آن بزرگوار را گرفتند و به زندان تهران بردند، بعد كه آزادشان كردند، تمام اهالي شيراز به استقبال آمدند و جمعيت از دروازه قرآن هم گذشت و تمام شهر را فرا گرفت. به هر حال طوري بود كه خداوند تبارك و تعالي از همان نوجواني كمكش بود و پدر را از دست داد، كس ديگري نبود جز خدا و اين بود كه توجه ايشان به خدا بود و بس. من بچه بودم و ايشان را ميديدم كه عصرها سجاده را در گوشه حياط پهن ميكردند و مينشستند و به ذكر مشغول ميشد. توجه ايشان همواره به سوي خدا بود و خداي متعال هم كمكش بود و او را متوجه كرد. يك وقتي ساواك علماي شهر را تهديد كرده بود، چون شبهاي جمعه در مسجد جامع جمع ميشدند، جمعيت فوقالعاده زياد بود و همه شهر حركت ميكرد و شبستان مسجد پر ميشد و همه صحن مسجد را جمعيت ميگرفت. مردم علاقه قلبي به آن شهيد بزرگوار داشتند و ايشان كه سخن ميگفتند در دل مينشست. ايشان در اين سخنان دستگاه را سخت ميكوبيدند و از امام حمايت ميكردند. ساواك علما را تهديد كرد كه ديگر به مسجد نيايند. آنها هم يك مقداري ترسيدند و سعي كردند شهيد دستغيب را منصرف كنند كه سخن را به طرف دربار نبرد و ميگفتند كه اين كار، خطرناك است. حتي عدهاي در صدد برآمدند كه جلسات شبهاي جمعه را تعطيل كنند. امام نامهاي به يكي از علماي محترم شيراز نوشتند كه شيراز در صف اول مبارزات ايران است، مبادا مجلس را ترك كنيد كه پشتيبان مبارزات تمام ملت ايران، شيراز است. به بركت حضور شهيد دستغيب مبارزات طوري بود كه امام چنين تعبيري داشتند. وقتي آن بزرگوار در شبهاي جمعه منبر ميرفتند، نوارهاي سخنراني ايشان به وسيله حاج آقا هاشمي به قم فرستاده و در آنجا تكثير و در سراسر ايران پخش ميشد و پشتگرمي براي روحانيون سراسر ايران بود. به همين دليل امام مرقوم فرمودند كه تعطيل نكنيد، والا مبارزه ديگران به سستي ميگرايد. تاثير سخنرانيهاي ايشان به حدي بودكه حتي بعدها زماني كه امام به پاريس رفته بودند، در ماه مبارك رمضان، در يك روز شهادت بود كه شهيد دستغيب درباره شهادت صحبت كردند و نوار را به پاريس فرستادند و امام دستور دادند كه تكثير و غير از ايران، در سرتاسر اروپا و امريكا هم بين مبارزين پخش شود. در دوران مبارزات، الحمدلله آقاياني كه از مبارزه وحشت داشتند، خودشان به تدريج كنار رفتند، لكن شهيد دستغيب، محكم و استوار در صحنه ماند. از سالهاي آغازين نهضت امام و مبارزات شهيد دستغيب خاطراتي را بيان كنيد. يادم هست محرم بود و مردم جوشش بيشتري يافته بودند، به طوري كه در شب عاشورا ديگر در مسجد جامع با وجود شبستانها و صحن وسيع، براي جمعيت جا نبود و مجلس را در مسجد نو گذاشتند و تمام صحن وسيع آن از جمعيت موج ميزد. شهيد دستغيب در آن شب چنان دستگاه را كوبيدند كه رئيس وقت شهرباني گفت كه كار دربار تمام است! در اين هنگام خبر رسيد كه امام را در قم دستگير كردهاند. فردا يا پس فردا بود كه مجلسي در مسجد جامع گرفته شد و مردم را آگاه كردند. دستگاه بلافاصله حكومت نظامي برقرار كرد. مغازهها بسته شدند و مردم از خانهها بيرون ريختند. خيابانها مملو از جمعيت بود. نظاميها هم تيراندازي ميكردند كه خواهر زاده ما كه 13 سال بيشتر نداشت، وقتي از مدرسه بر ميگشت، نزديكي شاهچراغ تير خورد و شهيد شد. آن روز تعدادي شهيد شدند. با دستگيري امام و سخنراني شهيد دستغيب متوجه شديم كه افراد نزديك به امام قطعا دستگير خواهند شد و از آنجا كه شهيد دستغيب در استان فارس پرچمدار مبارزه بودند، اين احتمال در مورد ايشان قويتر از همه بود. عدهاي از جوانهاي مبارز، اطراف خانه ايشان ايستادند تا محافظت كنند. يك شب كوماندوها حمله كردند. اطراف خانه پر از جمعيت بود. محرم بود و يادم هست كه هوا خيلي سرد بود. در خانه قفل بود و ما در خانه بوديم كه صداي تيراندازي را شنيديم. كوماندوها با سر و صدا و هياهو، مردم را عقب زدند و آمدند. يادم نيست كه آيا كسي شهيد شد يا نه؟ ولي به هر حال عدهاي را زخمي كردند، بعد در خانه را شكستند و به داخل خانه هجوم آوردند. ما از ترس اينكه آن بزرگوار را نكشند، ايشان را پنهان كرديم. وارد خانه كه شدند، گمانم با ته قنداق تفنگ به شقيقهام زدند كه بيهوش شدم و وقتي به خود آمدم كه ديدم مرا دارند ميبرند. اندكي بعد آسيد محمد هاشم را هم زدند و بيرون آوردند و خانه را زير و رو كردند بلكه شهيد را پيدا كنند. زنان را هم زدند و از جمله همشيره را كه بازويش ورم كرده بود و مدتي بعد هم ناچار به جراحي شد تا لختههاي خون را كه جذب نميشد بيرون بياورند. هنوز هم دست ايشان مجروح است و اذيت ميشوند. بعد شنيديم كه همشيره را هم برده بودند به شهرباني و تهديدش كرده بودند كه بگو برادرت كجاست؟ ايشان هم بروز نداده بود و كتكش زده بودند. بعد شهيد دستغيب پيغام دادند كه اگر بازجوئي نميكنيد و مرا در زندان آزاد ميگذاريد، خود را تسليم ميكنم. آنها هم قول دادند و شهيد دستغيب آمدند و آنها هم بازجوئي نكردند و ايشان را مستقيم به تهران فرستادند. بنده و آسيد محمد هاشم را هم بردند. ايشان اعتراض ميكرد و آنها هم او را ميزدند. من سنم از سيد محمد هاشم بيشتر بود و مقداري هم از اوضاع خبر داشتم. رفتار حضرت سجاد (ع) هم در ذهنم بود كه ايشان از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام كلمهاي حرف به سربازان و مامورين يزيد نگفتند و وقتي به شام رسيدند، در حضور مردم سخن گفتند. من ميدانستم كه حرف زدن با اين اراذل و اوباش و يكي به دو كردن با آنها فايده ندارد، به خصوص كه ميديدم به محض اينكه سيد محمد هاشم حرف ميزند، او را ميزنند. من همان كتك اولي بسم بود تا بفهمم حرف زدن با آنها فايده ندارد. بعد همه ما را به فرودگاه بردند و به تهران آوردند. 40، 50 روزي در زندان بوديم. روز اول يا دوم بود كه رئيس شهرباني آمد و قرآن كوچكي را از جيبش بيرون آورد و به من گفت: «ببين من كه قرآن در جيبم هست مسلمانم يا برادر تو؟» ميدانستم هر جوابي بدهم، شر ميشود، براي همين سكوت كردم. ميديدم كه فعلا دور دست آنهاست و نميشود كاري كرد. كي آزاد شديد؟ پس از آنكه امام را آزاد كردند، شهيد دستغيب و ساير كساني را كه دستگير كرده بودند، آزاد كردند. بعد ما را به ساواك بردند. بعدها در گزارشات ساواك خوانديم كه نوشته بودند تمام تقصيرها متوجه سيد مهدي، برادر دستغيب است، والا خود او تقصير ندارد! علتش هم اين بود كه ما قرار گذاشته بوديم بعضيها كه ايشان را خرد ميكنند، ايشان حرف نزند و من دفاع كنم و لذا من طرف اتهام قرار ميگرفتم و ساواك هم تصور ميكرد اينها همه كار من است و اين من هستم كه مردم را تحريك ميكنم! جريان مرجعيت بعد از فوت آيتالله حكيم در شيراز چگونه بود؟ آيتالله حكيم كه به رحمت خدا رفتند، از طرف امام جماعت مسجد نو مجلس ترحيمي برگزار شد. اهل علم و مردم در اين مجلس شركت كردند و خود امام جماعت به منبر رفت و سخنراني كرد، لكن اسمي از حضرت امام نياورد. مردم خيلي نگران بودند. مجلس داشت تمام ميشد كه آيتالله دستغيب يادداشتي نوشتند و در آن خواستند كه مردم به امام ارجاع داده شوند و اين يادداشت را دادند به همشيره زاده بنده، آيت الله سيد محمد علي دستغيب. ايشان هم بلافاصله به منبر رفت و يادداشت را خواند و مردم شروع كردند به صلوات فرستادن. همان شب ساواك به سراغ آسيد محمد علي رفت، ولي نتوانست ايشان را دستگير كند و بعدا دستگيرشان كردند و همراه برادرش سيد علي اصغر به تبعيد فرستادند. آنها مدتي در تبعيد بودند و شهيد دستغيب بر منبر ميگفتند كه مگر گناه آنها چيست؟ با سخنرانيهاي ايشان و فشار مردم، سرانجام آنها از تبعيد آزاد شدند و به شيراز برگشتند. نگاه شهيد دستغيب به امام، نگاه عرفاني بود يا سياسي يا فقهي؟ همه اين ابعاد را در بر ميگرفت كه از اين حرفشان كاملا روشن است كه فرمود: «من اطاع الخميني فقد اطاع الله». اين عبارت مخصوص اولياء طراز اول است كه ديدشان، ديد خدا، چشمشان چشم خدا، گوشش گوش خدا و كاملا محو جهان رب العالمين هستند. شهيد دستغيب معتقد بودند كه امام فاني در خداست. ما هميشه در اين باره با ايشان صحبت ميكرديم و ايشان عقيدهشان اين بود كه امام به مرحله فناي فيالله رسيدهاند. چنين عقيدهاي داشتند و به همين دليل هم در راه امام حركت مي كردند و جانشان را در اين راه رايگان كرده بودند. نگاه امام هم نسبت به ايشان همين طور بود. يكي از افراد دفتر امام ميگفت برخورد امام با آقاي دستغيب، برخورد متفاوتي بود و هر وقت ايشان ميآمد، امام با ايشان معانقه ميكردند و كاملا مشخص بود كه همديگر را عميقا ميشناختند و لذا در يك راه قدم بر ميداشتند. وقتي كه امام در قم قيام كردند، اولين كسي كه پاسخ داد، شهيد دستغيب بود و طوري هم شد كه انقلاب در فارس، در سراسر كشور طراز اول بود. امام در سال 49 نظريه ولايت فقيه را در نجف مطرح كردند. گويا شهيد دستغيب در همان سال در شيراز اين نظريه را مطرح و تبيين ميكردند. در اين مورد هم توضيح بفرمائيد. عرض كردم عقيده امام و شهيد دستغيب يكي بود و كمترين اختلاف نظري با هم نداشتند. كسي كه احاطه بر فقه دارد، ميداند كه پس از پيامبر (ص)، ائمه اطهار (ع) حق ولايت بر امت دارند و در غيبت آنان نيز، اين امر به عهده فقيه عادل جامعالشرايط مجتهد است. گمان نميكنم كسي كه كمترين آشنائي با فقه داشته باشد، اين مطلب را انكار كند. اگر من باورم شد آن كسي را كه امام معرفي كرده و اين روايت را در ذهن داشته باشد كه: «حافظاً لدينه، مخالفاً لهوا، مطيعاً لامر مولا» است و احكام رسول خدا (ص) و ائمه را نقل ميكند، هر مسلماني بايد بپذيرد، و او مرجع تقليد باشد. در اين زمينه، افراد با يكديگر فرقي نميكنند و اين چيزي بسيار طبيعي است. در ملاقاتهائي كه بين شهيد دستغيب و امام وجود داشته حضور داشتهايد؟ خاطرهاي را از آن ديدارها بيان كنيد. يك ديدار راجع به بنيصدر بود. بنيصدر طغيان كرده بود و سر و صدا هم بلند كرده بود كه به داد برسيد، در آن هنگام آقاي خلخالي در مجلس بود كه فرياد زد: «آقاي دستغيب! آقاي صدوقي! آقاي مدني! آقاي اشرفي! آقاي طاهري و ... به فرياد برسيد.» لذا مجلسي از آقايان در محضر امام تشكيل شد. بنده هم همراه اخوي رفتم. همه صحبت كردند و از امام خواستند كه بنيصدر را رد كند. امام فرمود زود است، عجله نكنيد، بگذاريد رسوا شود و مردم بفهمند، آن وقت بيرون كردنش آسان است. و قصه هم همين طور هم شد و طولي نكشيد كه بنيصدر رسوا شد و مردم فهميدند كه راهش غلط است و معزولش كردند. البته من از سال 42 با امام ارتباط داشتم و بار اولي كه شهيد دستغيب را گرفتند، به قم خدمت امام رفتم. مرتبه دوم يا سوم من رفته بودم تهران به ديدار اخوي كه در زندان بود و امام دعوت گرفتند كه به منزل خود من بيايد، اين بود كه هم راه اخوي به منزل امام ميرفتيم و در آنجا صحبتهائي ميشد، از جمله فرداي آن روزي كه آنجا رفتيم، مردم با امام ديدار داشتند و جمعيت زيادي آمده بود و امام مشغول صحبت شدند، از جمله صحبتهاي ايشان راجع به دستگاه بود و گفتند: «ببينيد اين نانجيبها نسبت به آقاي دستغيب چه كارها كردهاند. آقاي دستغيب از مفاخر عالم اسلام است.» بعد از ايشان اذن خواستم كه به شيراز بروم و مردم را آماده استقبال كنم كه ايشان گفتند برو. من رفتم شيراز و اعلام كردم و ساواك فهميد، چون مرتبه اولي كه آقا آزاد شدند، جمعيت زيادي به استقبال آمد. در اينجا ساواك زرنگي كرد و آقا را شب با هواپيما آوردند و يكراست به منزل بردند و نشد كه استقبالي برگزار شود.
مرحوم شهيد دستغيب از جمله چهره هائي بودند كه در مجلس خبرگان به شدت در مقابل چهرههاي مخالف اصل ولايت فقيه ايستادگي كردند. حضور شهيد دستغيب چه در مجلس خبرگان و چه در شيراز چقدر در خنثي كردن مخالفخوانيهائي كه نسبت به ولايت فقيه وجود داشت، تاثير داشت؟ همان طور كه عرض كردم لازمه دينش اين بود و ميدانست حرفي كه امام ميزند از طرف خداست و همه بايد پيروي كنند. عقيدهشان اين بود كه امام فاني در خداست. و سر عقيدهاش ميايستد. در مجلس خبرگان نيز ايشان به شدت مقاومت كرد. از سابقه آشنايي شهيد دستغيب و خود شما با حضرت آيتالله خامنهاي خاطراتي را بيان كنيد. حضرت آيتالله خامنهاي زماني كه در مجلس اول بودند، در ماجراي بنيصدر به شيراز آمدند. من در مدرسه حسيني بقاء مدرس بودم. روزهاي پنجشنبه شهيد دستغيب به آنجا ميآمدند و طلبهها از ساير مدارس هم ميآمدند و آن بزرگوار درس اخلاق داشتند. يك روز پنجشنبه ديدم كه شهيد دستغيب همراه آيتالله خامنهاي آمدند و من در آنجا با ايشان آشنا شدم. يك سفري هم در دوره رياست جمهوريشان بود. سفر اخيرشان هم كه سفر بسيار با بركتي بود. من چند سفر خدمت ايشان رسيده بودم و از ايشان درخواست كرده بودم كه به شيراز هم بيايند كه ميسر نميشد. در سفر آخرم خدمت ايشان عرض كردم: «حرم حضرت رضا (ع) چندين و چند صحن دارد، حرم حضرت معصومه (س) خيابان مقابلش به صحن اضافه شده است. اي كاش به شيراز هم تشريف بياوريد. خيابان مقابل حرم شاهچراغ، يك عرب مغازه درست كرده و راه را كاملا به روي ما بسته بود. روزي در اين مكان با آقاي ايماني كه هنوز امام جمعه شيراز نشده بود، مشغول صحبت بوديم. صبيهمان هم آنجا نشسته بود. داشتيم صحبت ميكرديم كه صبيهمان مرا كشيد كنار و گفت: «همين طور كه صحبت ميكرديد، من يك مرتبه بارگاه حضرت رضا (ع) را در اينجا ديدم.» خوشحال شدم كه حضرت رضا (ع) توجه دارند. طولي نكشيد كه مقام معظم رهبري آمدند و مسئولين را توجيه كردند و سفر بسيار با بركتي بود. شاخصههاي ادامه راه شهيد با توجه به ويژگيهائي كه از ايشان بر شمرديد، بر اساس چه رفتارهائي است؟ راه خدا مشخص است و كافي است كه شخص بگويد خدا و راه خدا را ادامه بدهد كه اگر چنين شود، سعادت دنيا و آخرت را در پي دارد. راه امام هم همين است. شهيد دستغيب عمري در مجاهده بود و از نوجواني همواره در راز و نياز با خدا بود. اگر كسي اينگونه به طرف خدا آمد، خدا هم كمكش ميكند. در دوران شاه همه عناصر در جهت محو آثار خداپرستي بود. امام، شهيد دستغيب و ديگران خون دلها خوردند. يك نمونه آن جشن هنر شيراز بود كه تلويزيون و همه رسانهها آن افتضاحات را نشان ميدادند. از شهادت ايشان نكاتي را بيان كنيد. ايشان از سن 18 سالگي كه بنده به ياد دارم متعبد بود، مجاهد بود و شهادتي هم كه خداوند نصيب ايشان كرد، اجر زحماتش بود، ولو اينكه ضايعه بسيار بزرگي براي انقلاب بود، لكن اجري بود كه خداي تعالي در مقابل يك عمر به ايشان داد. بسيار مشتاق لقاء رب العالمين بود. نميدانم همان جمعهاي بود كه ايشان شهيد شد يا قبل از آن بود كه به منزل و خدمتشان رفتم. دو نفر از جبهه آمده بودند. بعد كه آن دو نفر رفتند، به من گفتند: «نگاه كن كه اين انقلاب چه كرده. اينها به يك قدم ميروند و به لقاء رب العالمين ميرسند و ما يك عمر است كه داريم خون دل ميخوريم و معلوم هم نيست كه عاقبت كارمان به كجا بكشد». پسر برادر ديگرم آسيد ابوالحسن، در جبهه شهيد شده بود و ختمش در بيتالعباس بود. ايشان به من فرمودند: «من الان نميتوانم بيايم. تو بلند شو و برو ختم پسر برادرم.» من بلند شدم و به مجلس ختم رفتم و طولي نكشيد كه ناگهان صداي مهيبي به گوش رسيد. آمديم بيرون كه ببينيم صدا از كجاست كه خبر شديم چه اتفاقي واقع شده است. شهيد عمري در راه خداپرستي بود خدا هم كمكش كرد و اين را هم ميدانم اشخاصي كه همراهش بودند، همه منور شده بودند به نورش و راه حق و حقيقت را طي ميكردند و بعضيهايشان عندالله مقام هم پيدا كرده بودند. منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 552]
صفحات پیشنهادی
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها