واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: برادر ، من شهید شدم !خاصیت جبهه این بود كه زمان ها را كوتاه می كرد و دوستی ها را محكم ؛ چه بسا اكثر آشنایی ها و دوستی ها در طی مدت بسیار كم حضور در جبهه حاصل می شد. طی چند روز اول كه در دسته سوم بودم با تعداد زیادی از بچههای آن دسته آشنا شدم از جمله "محمد جوهری " معاون دسته ، "ستار امینی " معاون دوم دسته ، "مسعود كارگر " و "محبی " بیسیمچی و... . از بچه های با صفا و پاک دسته كه خیلی علاقه داشتم هر چه زودتر در مدت كم حضور در آنجا با او آشنا شوم، "سید محمد هاتف " بود.
او با جعفری، یمینی فر و غفاری همسنگر بود. سنگرشان حال و هوای خاصی داشت. نمازهای یومیه را به امامت جعفری و گاهی اوقات هاتف ، میخواندند. شب های جمعه دعای كمیلشان به راه بود و نوای زیارت عاشوراشان هر روز صبح از سنگر به گوش میرسید. به بچه های آن سنگر غبطه میخوردم. یک روز در تداركات كه جنب سنگر اجتماعی و پایین تپه قرار داشت، كنار "شریفی " مسئول تداركات دسته نشسته بودم. انگشتری كه در دست داشت چشمم را گرفت وقتی آن را گرفتم و در انگشت كردم گفتم: "صلواتش رو ختم كن " ولی شریفی اصرار كرد انگشتر را كه امانتی است پس دهم. پرسیدم: "مال كیه؟ " گفت: "هاتف "؛ تا گفت هاتف ، گفتم: "خب هیچی دیگه اصلاً بهت نمیدم اگه اومد سراغش بگو دست منه منم انگشتر رو به كسی نمیدم ". ساعتی بعد هاتف به سنگرمان آمد. سعی كردم بیخیال باشم. آمده بود غذای سنگرهای داخل كانال را بدهد. نیروی تداركات نبود ولی هر كاری از دستش بر میآمد انجام میداد. مطالبه انگشترش را كرد كه باب شوخی را گشودم و سرانجام قرار شد انگشتر چند روزی پهلوی من بماند و همین شد مقدمه دوستی محكم، زیبا، شیرین و در عین حال بسیار كوتاه، كوتاهی كه هر روزش به اندازه یک قرن شیرینی داشت. من و علی به عنوان پاسبخش شب در كانال بودیم. یكی از شب ها كه پست هاتف ساعت 8 تا 10 بود و پاسبخشی من از ساعت 9 تا 12 ، در سنگر خوابیده بودم. خوابم كه نمیبرد. كنار علی دراز كشیده بودم. نمیدانم چرا اما بیتاب بودم. این احساس را قبلاً هم در جبهه زیاد داشتم ، نسبت به آنهایی كه چندی پس از آشنایی مان به شهادت رسیدند. این حالت همانی بود كه در آخرین ساعات نسبت به مصطفی كاظم زاده داشتم. همان حالی بود كه در آخرین وداع با سعید طوقانی داشتم. طاقتم طاق شده بود؛ علی كه میدانست و میفهمید ناراحتی من از چیست گفت: "نترس بابا اینجا خبری نیست كسی چیزیش نمیشه ". حرف را كشیدم به هاتف كه علی گفت: "اتفاقاً منم فكرش بودم. پسر خیلی خوبیه خیلی اهل حاله ؛ جداً كه دمش گرم و خوش به حالش؛ سنگر با حالی دارن همش نماز جماعت و دعا. منم خیلی ازش خوشم اومده؛ بچه پاک و صادقیه مخصوصاً كه سید هم هست " محل استراحت ما با سنگر شماره 2 كه هاتف در آن نگهبان بود فاصلهای نداشت. ناگهان صدای انفجار خمپاری ای سنگر را لرزاند. انگار از كابوسی وحشتناک پریده باشم . سراسیمه پوتینها را به نوک پا كشیدم و به طرف سنگر دویدم . نفهیمدم چطوری كانال را دویدم .
هاتف همچنان آرام و خونسرد بر روی بلوک سیمانی كف سنگر نشسته بود و جلو را میپائید. بوی تخممرغ گندیده ناشی از انفجار خمپاره در فضا پیچیده بود . مرا كه دید با لبخندی نگاه به ساعتش كرد و گفت: "هنوز كه پستت نشده " دستش را در دستم فشردم و بدون مقدمه گفتم : "یه خواهش ازت دارم اگه قبول كردی كه كردی ، اگرم قبول نكردی فقط بگو نه. " با تعجب پرسید : "چیه؟ " گفتم : "میخواستم باهات عقد اخوت ببندم " لبخند بر لبانش نقش بست در زیر نور سرخ منور دولا شده بودیم تا سرمان از بالای كانال پیدا نباشد. كه گفت: "چی ؟ تو حالا میخوای با من داداش صیغه ای بشی ؟ یعنی تو این كار رو میكنی ؟ " گفتم "چیه؟ اگه ناراحت شدی ولش كن و ندید بگیرش " باز خندید و گفت: " ناراحت چیه؟ اگر تو بخوای با هام عقد اخوت ببندی كه من حرفی ندارم ولی خب كی ؟ " كه گفتم: "همین الان " متعجب گفت: "خب اینجا كه مفاتیح نداریم! " گفتم: "تو كاریت نباشه من از برم. " دستمان در هم گره خورد. گرمای جانش در جانم نشست؛ رگبار سرخی از بالای كانال گذشت. بسمالله را كه گفتم خنده بر لبانش شكفت. نمیدانم او در آن لحظه به چه می اندیشید و چگونه فكر میكرد . هر چه كه بود من یكی خیلی خوشم آمد. عقد اخوت كه تمام شد ، صورت همدیگر را بوسیدیم به حدی دست هایمان را در هم فشردیم ، كه كم مانده بود استخوانهای انگشتانمان خرد شود. دقایقی بیشتر به پاسبخشی من نمانده بود. به سنگر رفتم تا اسلحه و تجهیزاتم را بردارم و شیفت را تحویل بگیرم. *****شفیعی سنش از بقیه جوان های دسته بیشتر بود اما چهره شادابش كمتر از آنچه كه بود نشان میداد. سنش حدود بیست و پنج بود اما سیمایش جوانی هیجده ساله را می ماند. درعین حال ساكت بود و شیرین.
بعضی اوقات شوخی هایش گل میكرد. چه شوخی ای ! صحبت ها كه در سنگر پیشانی دیده بان بود، یک قوطی خالی كمپوت را به سر چوبی بلند میكرد و لحظهای بعد گلوله تک تیراندازان عراقی قوطی را سوراخ میكرد. این جزو سرگرمی های شفیعی شده بود. یكی از همین روزها بود كه شفیعی هرچه انتظار كشید، گلولهای به قوطی كمپوت نخورد. قوطی را بیشتر تكان داد، اثری نبخشید. دقیقهای كه گذشت ناگهان گلولهای شلیک شد و پهلوی گردن شفیعی را شكافت. تک تیرانداز عراقی كه از شوخی های شفیعی در بالا بردن قوطی كمپوت عصبانی شده بود، از سوراخ بسیار كوچكی كه شاید به اندازه كف دست بود و بر بدنه سنگر تعبیه شده بود تا دیده بان ها بهتر بتوانند كانال و شیار مقابل را زیرنظر بگیرند ، نشانه او را گرفته و گلولهای شلیک كرده بود. لحظهای بعد تلفن صحرایی سنگر مسئول دسته به صدا در آمد. تنها این كلام به گوش رسید: "برادر طحانی! من شهید شدم. " بچهها سراسیمه به سنگر پیشانی هجوم بردند كه ناگهان با گردن شكافته و غرق در خون شفیعی رو به رو شدند. بلافاصله او را به اورژانس واقع در شهر مهران بردند. فردای آن روز شفیعی با گردن باند پیچی شده و با همان لبخند همیشگی به خط برگشت. هرچه امدادگرها به او اصرار كرده بودند كه به عقب برود قبول نكرده بود.منبع :حمید داوود آبادیتنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 372]