تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 12 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سجده شكر برهرمسلمانى واجب است،با آن نمازت را كامل و پروردگارت را خشنود مى سازى و فرش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820160078




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مرا برادر صدا بزن


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مرا صدا بزن برادر!     
دوستان در جبهه
تازه از بیمارستان مرخص شده بودم، به مقر لشكر عاشورا در رحمانلو رفتم. گردان آنجا بود. من اصرار داشتم در عملیات شركت كنم.ناچار به گردان حبیب رفتم در بدو ورود با برادرى آشنا شدم كه داشت از دیگران سؤالاتى مى پرسید، حدس زدم مسؤول دسته باشد كه این طور هم بود. از نیروهاى قدیمى جنگ بود و به لحاظ مدیریتى در سطح بالایى بود. فامیلى اش خاطرم نیست اما نامش سیدجعفر بود و ما او را میرجعفر صدا مى زدیم. او دسته را خوب مى شناخت. حسینى كه در بین دسته ما بود زبانزد همه بود. در یكى از روزها با اصرار برادران مجبورش كردیم خاطره اى تعریف كند و گفت: در یكى از عملیاتها به همراه جمعى از برادران مأمور شدیم در محورى عمل كنیم. در مسیر ما آبراهى بود كه روى آن پلى قرار داشت و ما مى بایستى از آن عبور كنیم. بعد هم سه تپه بود كه هر سه آنها مى باید تصرف مى شدند. تپه اول و دوم تصرف شد. اما شدت آتش دشمن در دفاع از تپه سوم كه مسلط بر آن بود مانع آزادى آن شد.در ضمن امكانات هم به ما نرسیده و عراقى ها از طرفین به موضع ما نفوذ كردند. تقریباً به محاصره افتاده بودیم كه مسؤولین دستور دادند به عقب برگردیم. هنگام عقب نشینى تعدادى از برادران كه شهید شده بودند جا ماندند. من به شدت مجروح شده بودم و بین تپه اول و دوم به علت آتش شدید عراقى ها و مجروح شدنم جاماندم و براى اینكه عراقى ها متوجه من نشوند در بین پیكرهاى مطهر? ،? شهید كه آنجا قرار داشتند پنهان شدم. نیروهاى عراقى در تپه دوم مستقر شدند. حدود ??مترى من سنگى بزرگ بود كه عراقى ها تیربارشان را روى آن مستقر كردند آنها به سمت پیكر شهدا تیراندازى مى كردند اما تیرها هیچ كدام به من اصابت نمى كرد.
اعزام به جبهه
بعد از مدتى نزدیكیهاى غروب یكى از عراقى ها بالاى سر شهدا آمد و شروع كرد به زدن تیر خلاص. بالاى سر من كه رسید، چون همه بدنم خونى بود تیر نزد و برگشت. منتظر ماندم تا هوا قدرى تاریك شد و كشان كشان خودم را به نزدیكى یكى از شهدا رساندم، تشنه بودم. قمقمه اش آب داشت از آن سیراب شدم. حالم قدرى خوب شد. با خودم گفتم هر جا شهید شدم فرقى نمى كند، پس حالا كه هوا تاریك است بهتر است خود را قدرى از تپه دور كنم. خودم را روى زمین كشیدم تا رسیدم به جمع دیگرى از شهدا. قدرى دیگر آب نوشیدم و باز حركت كردم. نزدیك صبح بود كه من فقط ??مترى از جاى قبلى ام دور شده بودم. قمقمه ها را دور خودم جمع كردم و چون در دید عراقى ها بودم اصلاً حركتى نكردم تا غروب همین طور ماندم و غروب دوباره شروع به حركت كردم. قدرى جلو رفتم. قوطى كنسروى را دیدم و خیال كردم كه كمپوت است. از آن خوردم كنسرو خوراك بود. در آن شب سیاه و ساكت صداى ناله اى را از رو به رویم شنیدم. صدا كردم برادر كى هستى اما جوابى نیامد. فكر كرده بود عراقى هستم. بعد كه اسم خودم را گفتم. دیدم یواش یواش صدایم مى كند. كمى خودم را به طرف ایشان كشیدم. دیگر توان حركت نداشتم. نزدیك ایشان كه رفتم كنسرو را در دستم دید. پرسید كه چى دستت هست؟ گفتم چیزى نیست كنسرو است. هى قسم مى داد كه اگر كمپوت است آن را به من بده. آخرش گفت من آن را براى خودم نمى خواهم. این طرف یك مجروح هست كه هر دو پایش قطع شده ومن آن را براى ایشان مى خواستم. با هم نزد آن مجروح رفتیم. حالش خیلى وخیم بود. ولى از دست ما كارى برنمى آمد. نمى دانم با چه حالى از آن مجروح پا قطع شده جدا شدیم. اما بالاخره هر دو كشان كشان حركت كردیم تا رسیدیم به یك دوراهى كه جلوى تپه اى قرار داشت. من گفتم از این طرف برویم و ایشان گفتند از آن طرف. در نهایت تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم. من قدرى كه جلو رفتم یك كمپوت پیدا كردم آن را خوردم و حركت كردم. بعد از ساعاتى دوباره رسیدیم به هم. در واقع مسیر ما دور یك تپه بود و ما نمى دانستیم. مقدارى حركت كردیم هوا داشت روشن مى شد و ما هم خسته بودیم، آنجا خوابیدیم. صبح دومین روز بود.
قمقمه
چون در دید دشمن بودیم امكان تحرك نبود. آن روز تا غروب جلوى آفتاب ماندیم. آب نداشتیم، از طرفى زخمها هم زجرمان مى داد. شب كه شد دیگر نمى توانستیم حركت كنیم. حال من خیلى ناجور بود. رادیویى دیدم صداى آن را تا آخر باز كردم. آن طرف خاكریز سنگر عراقى ها بود. صداى هلهله آنها به گوش مى رسید. رادیو را به طرفشان پرتاب كردم تا متوجه شوند و بیایند بزنند تا شهید شویم. چون دیگر توانى نداشتیم. اما كسى نیامد. دوباره كشان كشان رفتیم به طرف پلى كه هنگام عملیات از آن گذشته بودیم. آتش دشمن روى پل شدید بود. نمى شد رد شویم. آمدیم زیر پل تا آتش سبكتر شود. دوباره آمدیم روى پل از مسیرى كه من گفتم رفتیم. قدرى كه جلو رفتیم صدایى شنیدیم. متوجه شدیم جمعى هستند كه با هم عربى صحبت مى كنند مسیر را اشتباهى آمده بودیم. دوباره برگشتیم به جهتى كه دوستم گفته بود. هوا كم كم روشن مى شد و ما هم از دید دشمن خارج شده بودیم. به جایى رسیدیم كه زمین نسبتاً باتلاق بود. آبش لجن بود اما ما چون تشنه بودیم. مقدارى نوشیدیم و قمقمه ها را پر كردیم. از سنگها پایین آمدیم. هوا روشن شده بود. ما هم خسته بودیم و خوابیدیم. دوستم آب خیلى مى خورد. آبمان تمام شد به شوخى به دوستم گفتم برو آب بیاور او نتوانست. خودم دوباره به هر زحمتى بود آب آوردم. هوا قدرى خنك شده بود. شروع به حركت كردیم تپه اى كوچك جلویمان بود از آن بالا رفتیم. آب مى خوردیم و حركت مى كردیم هوا تاریك شد. قدرى استراحت كردیم ودوباره حركت نمودیم. از خنكاى هواى شب استفاده كردیم تا بیشتر بتوانیم به جلو برویم . هوا داشت روشن مى شد كه به علت خستگى زیاد خوابیدیم.
شهید
وقتى بیدار شدیم آفتاب بالاى سرمان بود هوا گرم بود به حركتمان ادامه دادیم. آبمان تمام شده بود. ? روز از زخمى شدنمان مى گذشت. حدود ساعت دو بعدازظهر آنقدر حالمان وخیم بود كه سر بر شانه یكدیگر شهادتین را گفتیم. صدایمان ضعیف بود گاهى من او را صدا مى زدم گاهى او مرا! در همان حال تكه ابرى كه بالاى سرمان بود شروع كرد به باریدن. باران قدرى حالمان را خوب كرد. خدا را شكر كردیم. دوباره راه افتادیم. تقریباً یك ساعتى حركت كردیم كه دوباره دچار ضعف شدید شدیم. دوباره افتادیم و باز هم قدرى باران بارید و توانى به ما داد. دوباره حركت كردیم. این كار سه بار تكرار شد. در حال حركت بودیم كه جاده اى نمایان شد رفتیم پایین، كنار جاده . دقایقى ایستادیم كه ناگهان متوجه شدیم از تپه روبرویى سه نفر دوان دوان پایین مى آیند. نزدیك كه شدند دیدیم لباس ارتشى به تن دارند. دو نفر گروهبان بودند و یك نفر سرباز. با كمك آنها آمدیم بالاى تپه. آنجا به ما آب ندادند چون زخمى بودیم. شش روز بود كه اززخمى شدن ما مى گذشت. از آنجا به بیمارستان منتقل شدیم و به لطف خدا نجات یافتیم.راوى: احد بهارلو منبع:ساجدتنظیم برای تبیان:حسین رحمانی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 252]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن