تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833470622
«شهيد آيتالله دستغيب در قامت يك پدر» در گفت و شنود شاهد ياران با آيتالله سيد محمد هاشم دستغيب(2)
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
«شهيد آيتالله دستغيب در قامت يك پدر» در گفت و شنود شاهد ياران با آيتالله سيد محمد هاشم دستغيب(2) پس از اينكه شما را بازداشت كردند و به تهران بردند، چه شد كه توانستند شهيد را بازداشت كنند؟ دو روز كه از ماجراي دستگيري ما گذشته بود و ما در زندان انفرادي عشرتآباد تهران و در سربازخانه، در سلو ل انفرادي بوديم. روز سوم بود كه من صداي سرفه آشنايي را شنيدم. صداي پدرم بود كه ايشان را به آنجا آورده بودند. سرباز ترك بلند قامتي در ميان آن افراد نااهل، واقعا متدين بود، خصوصا به ما خيلي ميرسيد. وضع حال من طوري بود كه يك طرف صورتم متورم و سياه شده بود و چشمم ديگر پيدا نبود. او ميآمد و ميپرسيد: «چيزي ميخواهي؟» گفتم: «جز يك مهر و تسبيح و قرآن، چيزي ديگري نميخواهم.» او رفت و آورد. بعد به او اعتراض كردند كه چرا بدون اجازه ساواك اين كار را كردي؟ ميشنيدم كه از پشت سلول ميگفت: «بابا! مگر چه چيزي از من خواسته است؟ ما مسلمانيم ديگر، قرآن و مهر و تسبيح خواسته. اين هم ممنوع است؟» جوري با آنها برخورد كرد كه خجالت كشيدند. گفت: «شاه ميگويد مسلمانم. شما مسلمانيد. بايد اين طور برخورد كنيد؟» به هرحال، پس از اينكه صداي سرفه پدرم را شنيدم به آن سرباز گفتم: «ايشان پدر من است و از حال من باخبر نيست. به ايشان اطلاع بده كه من اينجا هستم.» به طوري كه بعدا خود ابوي تعريف كرد، آنها ديگر اميدي به حيات من نداشتند، مخصوصا مادرم مطمئن بود كه من زير دست و پا و لگد كشته شدهام. مخصوصا آن دو تيري كه در كنار گوش بنده شليك كرده بودند، بعضيها را به اين فكر انداخته بود كه شايد واقعا تيرها به من اصابت كرده باشد. از همه چيز گذشته، خونريزي شديد سر و صورت من جدي بود. براي چند ماه، استخوان فك بالا در سمت راست درد ميكرد. از لطف خدا و عكسبرداريهايي كه شد معلوم شد كه استخوان خود به خود، درست جوش خورده است و اين از عجايب بود، والا مجبور ميشدند استخوان فك را بشكنند و درست جا بيندازند. خلاصه در زندان عشرتآباد سرباز پيغام را برد و بعد جواب آن را آورد. آقا فرموده بود: «به پسرم بگو ناراحت نباش. من هم سالم هستم و اين جور نميماند، وضع درست ميشود. موقت است، تحمل كن، صبر كن .» ما آرامش پيدا كرديم. يكي دو مرتبه هم از سوراخ سلول ديدم كه ايشان را براي تجديد وضو آوردند و بردند، البته ايشان مرا نديد. در زندان انفرادي كه بودم، در روز دوم يا سوم، يك نفر بازپرس آمد كه سئوال و جوابهايي داشت. اين شخص با دست چپ مينوشت. وضع مرا كه ديد گفت: «ميتواني بنويسي؟» گفتم: «ميبيني كه نميتوانم.» گفت: «پس من مينويسم، ولي تو بايد امضا كني.» گفتم مانعي ندارد، خلاصه از سئوال و جوابهاي معمولي و موارد اتهام، چند صفحهاي را پر كرد و من پائين هر صفحه را به زحمت امضا كردم. خاطره ديگري كه دارم اين است كه در آن 13 روزي كه در زندان بودم، يك روز قبل از ظهر بود كه ديدم مقداري ميوه از قبيل گيلاس و سيب و گوجه سبز برايم آوردند كه بيسابقه بود. طولي نكشيد كه در سلول باز شد و مرحوم آيتالله حاج سيد احمد خوانساري به اتفاق يك سرباز مسلح وارد شد. ايشان چند دقيقهاي نشست و بنده هم نيم خيز ميخواستم بلند شوم كه ايشان اصرار كرد كه نميخواهد و راحت باش. بعدا فهميدم كه ايشان به مامورين آن وقت اعتراض كرده و مخصوصا نسبت به شخص من ـ به طوري كه از داماد ايشان نقل شد ـ خيلي اظهار مرحمت و لطف كرده بود. بعد از 13 روز سربازي آمد و گفت: «ميخواهم مژدهاي به شما بدهم. بنا شده عدهاي با هم باشيد.» و ما را به جاي وسيعتري منتقل كردند. مرحوم ابوي را ديدم و ايشان بسيار خوشحال شدند و يك «الحمدلله» از روي اخلاص خاصي بيان كردند. معلوم بود خيال ميكردند يا كشته شدهام يا جوري افتادهام كه در شرف مرگ هستم. بعد از گذشت حدود دو هفته، حالم نسبتا مساعد شده بود، منتهي هنوز كاملاً بهبود پيدا نكرده بودم. ابوي فرمود: «دندانهايت را ببينم. چند تا دندانت افتاده؟ چه كار كردهاند؟» سپس ماجراي آن شب را پس از دستگيري ما تعريف كردند. دو هفتهاي صبر كرده و از اين رو بسيار مشتاق شنيدن بودم. ايشان گفت كه بعد از ماجراي منزل ما، در سطح شهر چه جنايتهايي كه نكردند و عدهاي را كشتند. همشيرهزاده خود بنده هم شهيد شده بود. من با وحشت پرسيدم: كدامشان؟ فرمود: خليل. تعداد زيادي از رفقاي ما را هم گرفته و برده بودند، از جمله دو فرزند ديگر ايشان، احمد و محمود را به زندان شيراز بردند. آن وقت فرمود: « همسايهها خيلي لطف كردند و منزل آنها بودم. چند بار هم دنبال مادرت فرستادم كه پيش ما آمد و خيلي براي تو ناراحت بود و ميگفت اميدي به زنده بودنت نيست، ولي الحمدلله كه اين طور نبود و زنده هستي». سپس ابوي با دوستان مشورت ميكنند و به اين نتيجه ميرسند كه اين وضع قابل تحمل نيست. ايشان براي كساني كه دستگير شده و در زندان تحت فشار بودند، بسيار ناراحت بودند. منظورم زماني است كه ايشان در خانه آن همسايه مخفي شده بودند و رفقا در زندان بودند و فشارشان بر دوستان اين بوده است كه بگوئيد كه آقا را كجا فرستادهايد؟ فرمودند من پيغام فرستادم كه از نظر شخص من مسئلهاي نيست كه خود را معرفي كنم، به شرط آنكه مردم را اذيت نكنيد. من حاضرم خودم را معرفي كنم، ولي حاضر به محاكمه و رفتن به تهران نيستم. ايشان فرمودند جواب پيغام اين بود كه از نظر رفتن به تهران چارهاي نيست، چون شخص شاه مرتبا پيغام فرستاده و تهديد و تاكيد و مخصوصا مسئولين استان را توبيخ كرده است كه چرا دستغيب را نفرستادهايد و ما ناچاريم شما را به تهران بفرستيم، ولي از جهت حسن برخورد، اطاعت ميشود. به اين ترتيب آن ماجراها تمام ميشود. ايشان تاكيد روي پسرشان داشتند. خود ايشان بعداً تعريف كردند كه ما را با احترام به ساواك بردند و از من سپس پرسيدند براي رفتن به تهران با ماشين ميرويد يا هواپيما؟ ايشان فرموده بودند كه من با هواپيما راحتتر هستم، لذا يك هواپيماي نظامي و دو تا مامور كه براي ايشان در نظر گرفتند و ايشان را به زندان عشرتآباد آوردند. ايشان از ماجراي شيراز خيلي متاثر بودند و در ساواك، در حضور سرهنگ هاشمي كه قبلا در محدوده فارس ماموريت داشت و به محيط آشناتر بود و از مشهد براي كمك به سرهنگ پرويزي و معاون او، سياوش آمده بود و در حضور كسان ديگري كه آنجا بودند، فرموده بود: «شما كاري را كرديد كه مشركين مكه هم با خاتمالانبياء (ص) نكردند». سپس به آن شبي اشاره ميكنند كه كفار اطراف خانه پيغمبر (ص) را محاصره كردند و ميخواستند پيغمبر (ص) را بكشند. ابولهب با اينكه خودش از همان افراد بود، ولي گفته بود كه در اين خانه زن و بچه است. ما محمد (ص) را ميخواهيم. نبايد شبانه به خانه بريزيم و زنها و بچهها را ناراحت كنيم. صبر كنيد صبح كه شد او را ميگيريم و ميبريم؛ يعني آنقدر مردانگي و رحم داشته كه مزاحمت ايجاد نكند. ابوي گفته بود: «ولي شماها همين قدر هم رحم نداشتيد و كرديد آنچه كه نبايد ميكرديد.» آن شخص عصباني شد و گفت: «كار رسيده به آنجا كه ما را بدتر از كفار مكه حساب ميكنيد؟. ما مسلمانيم و ...» مقصود اينكه ايشان از جريان شيراز سخت متاثر بود و در عين حال به ما تسليت ميداد. ما به اتفاق 18 نفر ديگر كه از شهرهاي مختلف آمده بودند، زنداني بوديم، از آن جمله شيخ صادق خلخالي، شيخ وحدت، فردي به نام بكايي. كلا 5 نفر از شيراز بودند و عدهاي هم از شهرهاي ديگر كه مجموعا 18 نفر بوديم. پنج شبانهروزي با هم بوديم كه مجددا از طرف ساواك آمدند و افرادي را كه از شيراز آمده بودند، جدا كردند و ما را بردند به سلطنتآباد تهران و به خانهاي كه معلوم شد متعلق به ساواك است و محبوس كردند. حدودا 40 روزي آنجا بوديم. آقايان ديگر را به زندان شهرباني منتقل كرده بودند، ولي آنهايي را كه از شيراز آورده بودند، شايد ميخواستند براي مقاصد بعدي يك خرده از آنها دلجويي كنند، چون متوجه شده بودند برخوردشان در منزل شهيد دستغيب، عواقب سوئي برايشان خواهد داشت. ماموريني هم كه براي حفاظت از ما معين كرده بودند، سرباز عادي نبودند، بلكه از رتبههاي بالاي ساواك و از افسرهاي گاردي بودند كه مامورين خود شاه بودند و طرز برخوردشان خيلي محترمانه بود. مثلاً من با اينكه لباس روحانيت به تن نداشتم، وقتي ميخواستم وضو بگيرم، آن افسر خبردار ميايستاد تا وقتي كه بروم و برگردم و يا از لحاظ خوراك كاملا از ما پذيرايي ميكردند و انتخاب را به اختيار خودمان گذاشته بودند. راديو هم در اختيارمان بود، مخصوصا كه همراهان ما اصرار داشتند كه راديوي آزاد را كه آن وقتها مخالفين رژيم راه انداخته بودند، بگيرند و يا اخبار بي.بي.سي را گوش بدهند. محدوديت قبلي در آنجا نبود. وقتي كه براي مطالعه تقاضاي كتاب ميكرديم، به اندازه كافي كتاب در اختيار ما ميگذاشتند و سياست ترميم را درپيش گرفته بودند. البته كور خوانده بودند، چون فكر ميكردند روحانيت مبارز هم مثل اين مليگراها، مثل كساني كه كاري به جهات ديني ندارند، روي جهات نفساني مبارزه ميكنند و اگر اوضاع مطابق ميلشان شد، ساكت ميشوند. آنها نميدانستند كه سكوت و قيام روحانيت اصيل و متعهد به خاطر اسلام است، رضاي خدا و وظيفه را در نظر ميگيرد و به طرز برخورد اشخاص كاري ندارد و برايش فرقي نميكند كه با خود او خوب يا بد برخورد و از او قدرداني و تجليل بشود يا نشود. انسان مومن براي آن قادر مطلقي كار و مبارزه ميكند كه بر همه چيز آگاه است و به نيكي تلافي ميكند. حدود 40 روز در سلطنتآباد بوديم كه دكتري كه مرتبا ميآمد و شايد هم اسم مستعارش دكتر بود، گفت كه بعضي از آقايان كه اتهامشان كمتر است، بناست آزاد بشوند و براي بعضي ديگر برنامه ديگري است. فرداي آن روز آمدند و بنده و آقاي مجدالدين محلاتي و آقاي مجدالدين مصباحي را مرخص كردند. يكي دو روز بعد گذشت و ما منتظر بوديم كه ببينيم چه ميشود. روز سوم در منزل مرحوم آقاي حاج آقا معين شيرازي در ميدان امام حسين (ع) مهمان بوديم كه يكمرتبه در زدند و مرحوم پدرم وارد شد و ما خيلي خوشحال شديم. مرحوم حاج مومن كه رحمت خدا بر ايشان باد، كسي است كه در كتابهاي داستانهاي شگفت، مرحوم ابوي چند خاطره از ايشان نقل كردهاند. مرد عجيب والامقامي بود و بي ترديد مورد توجه حضرت وليعصر (عج) بود و چه بسيار بيماراني كه حضرت به واسطه ايشان شفا داده بودند. ايشان به قول برخي از بزرگان اهميت موضوع در اين بود كه گاهي اوقات با بدن خارجي خود خدمت آقا ميرسيد. اين امور معمولاً به صورت مكاشفه هست و كمتر پيش ميآيد كه با افراد بتوانند با بدن خارجي خود خدمت امام برسند، از خصوصيات مرحوم مومن اين بود كه مكاشفه فراوان داشت. ايشان از همان جواني با مرحوم ابوي رفاقت داشت و خود ايشان براي خود بنده تعريف كرد كه در ايام حبس و حصر ابوي، براي نجاتشان، سخت متوسل به حضرت وليعصر (عج) شدم، چون خيلي دلواپس بودم و صحبت اعدام ايشان بود. واقع مطلب هم همين بود، زيرا اساس مبارزات بر دوش ابوي بود و اين امر بر كسي مخفي نبود. لطف خدا بود كه اين برنامهها توسط مرحوم شهيد پيگيري ميشد. مرحوم مومن فرمود: «سخت متوسل به حضرت وليعصر (عج) شدم به قسمي كه طرفهاي عصر بود كه از خود بي خود شدم. آنگاه حضرت ولي عصر (عج) را ديدم. ايشان فرمودند: رفيقت دستغيب را آزاد كرديم. پرسيدم: اوضاع چگونه خواهد شد؟ حضرت فرمودند: اين هنوز اول كار است. كه تا همين حالا هم هست و خواهد بود تا وقتي كه حضرت ظهور بفرمايند. به هر حال بعد از مدت زندان دستور آمد كه تا 5 ماه خروج ما از حوزه قضايي تهران ممنوع است. اين هم واقعا طاقت فرسا بود، لذا توسط بعضي از دوستان با آنها تماس گرفته شد كه ما به مشهد ميرويم و باز ميگرديم و تعهد ميدهيم كه به شيراز نرويم. اجازه دادند و به مشهد رفتيم و بازگشتيم. يكي دو ماه كه گذشت، آقا گفتند: «خسته شدهام. تهران برايم طاقتفرساست. اگر مانعي نيست كه به سنندج بروم.» آن وقتها همشيره ايشان، مادر شهيد خليل دستغيب، به اعتبار ماموريت پسرش، در آنجا بود. در اين مورد نيز اجازه دادند و ابوي به ملاقات مادر شهيد خليل دستغيب رفتند. بعد از حدود 6 ماه گفتند رفتن به شيراز مانعي ندارد، منتهي بايد تعهد بدهيد كه هيچ گونه عمل خلاف نظم و امنيتي انجام ندهيد. ابوي فرمود: «ما تا به حال كار خلاف نظم انجام ندادهايم و تعهد هم ندادهايم و نميدهيم. ما كاري كه نكردهايم. اين شما هستيد كه اين برنامهها را پياده كردهايد.» مثل اينكه بنا بر مدارا داشتند، لذا به همان صحبت شفاهي اكتفا كردند. ما مسير را تكهتكه آمديم كه اگر برنامهاي باشد نقشه آنها نقش برآب شود. ابتدا به قم رفتيم. قبل از اينكه از قم خارج شويم آقايان مراجع به ديدن ما آمدند. امام هنوز در تهران و بازداشت بودند واقعا حوزه علميه تكان خورده بود. طلاب ميآمدند و ميرفتند و مخصوصا ماجراي شيراز و برخوردها و جرياناتي كه از زبان شهيد ميشنيدند، اثر عجيبي در روحيه جوانهاي طلبه گذاشته بود. ميدانيم كه حوزه در سطح كشوري كه مذهبي است، نهايت اهميت را دارد. اين جوانها هركدام اين طرف و آن طرف ميروند، منبر ميروند و در شهر و روستا با افراد به طور خصوصي يا عمومي ملاقات ميكنند و حرف ميزنند. باور كنيد يكي از زمينههاي انقلاب و پيروزي بهمن 57 همينها بودند كه در مجالس ديد و بازديدها ديگران را آگاه ميكردند و از جنايتهاي رژيم، از فشارهايي كه ميآورد، از زدنها و گرفتنها و شكنجه دادنها و كشتنها صحبت ميكردند كه در روحيه جوانها خيلي اثر داشت. در مجلسي كه ابوي از جنايتهاي رژيم صحبت كرد، طلبههاي جوان متاثر ميشدند و ميگريستند و بالطبع آن حرفها را اين طرف و آن طرف نيز نقل ميكردند. اينها خيلي اهميت داشت كه مردم را آگاه كنند. نميخواهم بگويم كه تمام علت بود، ولي تاثير بسيار داشت. به هر حال از قم به اصفهان رفتيم و از آنجا با شيراز تماس گرفتيم. مرحوم عموي بزرگوار ما، آقاي سيد ابوالحسن دستغيب با چند نفر آمدند آباده و زمينه استقبال فوقالعادهاي فراهم شد. برنامه اين بود كه از آباده به مرودشت برويم و آنجا توفقي داشته باشيم و عصر به طرف شيراز حركت كنيم. وقتي حركت كرديم، از شهرهاي اطراف، مرتباً به خيل استقبالكنندگان افزوده شد، طوري كه وقتي به مرودشت رسيديم، در دو طرف خيابانهاي شهر ماشين پارك شده بود. مردم از شيراز و شهرهاي اطراف هم آمده بودند. به قول بعضي از رفقا، از زرقان تا شيراز، ماشين متصل بود. سرپيچهايي كه ميرسيديم و نگاه ميكرديم، هر چه كه چشم كار ميكرد، ماشينهاي استقبالكنندگان بود، به قسمي كه اصلا در تاريخ در اين منطقه بي سابقه بود. ساواك هم متوجه شد نتيجه فشارهايي كه آورد و مظلوميتي كه به اين خانواده وارد كرد، اين استقبال بي سابقه مردم را در پي داشت. در مسجد مرودشت جمع شديم و تمام علما از شيراز آمده بودند. مرحوم شريعت و مرحوم ذكاوت هم به استقبال آمده بودند و يك تشريفات خيلي جالب مردمي انجام شد. به فاصله يك كيلومتر، موتورسوارها با موتور خودشان به استقبال آمده بودند كه خواهي نخواهي همه را متوجه ميكرد، مخصوصا بعضي از توريستهاي خارجي كه براي تماشاي آثار تاريخي آمده بودند، در راه كه اينها توقف ميكردند و عكس ميگرفتند كه جريان چيست؟ وقتي كه وارد خيابانهاي شيراز شديم، جمعيت اطراف را گرفته بود و منظره بسيار جالب و باشكوهي بود، از در صحن حضرت احمد بن موسي (ع) كه وارد شديم، ديگر كنترل از دست رفت و فشار جمعيت طوري بود كه كفشهاي بنده از دست رفت و به ناچار مردم مرحوم ابوي را به دوش گرفتند كه ايشان زير دست و پا له نشوند. وقتي كه با اين استقبال پرشور مردم مواجه شديم، واقعا متوجه حس قدرداني و حقشناسي اين ملت شديم و فهميديم كه چقدر با فهم هستند و حق را از باطل تشخيص ميدهند و رژيم به فرض كه مدتي هم با تبليغات سوء حق را بپوشاند، بالاخره نسيمي ميوزد و حجابها بر طرف و حق آشكار ميشود.
آيا بار دوم كه شهيد از تبعيد برگشتند باز هم استقبالي صورت گرفت؟ بار دوم جلوي استقبال را گرفتند و شب ساعت 11 ايشان را همراه با مامور به شيراز فرستادند و فقط چند نفري كه خبردار شده بودند، به فرودگاه رفتند. بعدازظهر جمعيت براي ملاقات آقا آمده بود منزل و تقاضا كرديم كه با هم به مسجد برويم. جمعيت از مدرسه خان راه افتاد و در خيابان به آن افزوده شد تا به شاهچراغ رسيديم و الحمدلله تجليل حسابي شد. آقايان هم مساجدشان را تعطيل كرده و آمده بودند و در مسجد جامع نماز مغرب و عشاء فوقالعادهاي برگزار شد. بعد هم تاسف خورديم كه چرا از آن نماز عكس يا فيلمي تهيه نكرديم. دو صف اول تمام علما و بزرگان شيراز ايستاده بودند. چنين نمايشي از اتحاد مردم در آن موقع خيلي اهميت داشت. پس از اين ايام تا مدتي بحث مبارزات كمي رو به افول رفت تا وقتي كه امام در نجف بحث ولايت فقيه را مطرح كردند. برخورد شهيد دستغيب در اين باب چگونه بود؟ مبارزه ايشان به صورت مبارزه منفي بود، به اين شكل كه وقتي مسئولين و مامورين ميآمدند، ايشان حاضر به ملاقات نميشد. هنگامي كه مرحوم امام بحث ولايت فقيه را شروع كردند، جلسات درس ايشان مصادف شده بود با آن چند سالي كه ما در نجف اشرف براي تحصيل مشرف بوديم و از محضر ايشان هم استفاده ميكرديم. من آن موقع شيراز نبودم، ولي از طلبههائي كه ميرفتند و ميآمدند ميشنيدم كه ايشان روح تازهاي گرفته بود. هر چند اوج مبارزات مرحوم ابوي در سال 56 بود، ليكن در سالهاي قبل هم به شكل پنهان و آشكار، اين مبارزات وجود داشت و مخصوصا پس از فوت مرحوم آقاي حكيم، مرجعيت امام در اين منطقه را ايشان اقدام كرد. يكي از مسائل اساسي اين بود كه ساواك سعي ميكرد حتيالامكان نام امام مطرح نشود و بردن نام ايشان ممنوع بود. من در شيراز نبودم، ولي شنيدم كه براي مرحوم آقاي حكيم مجلس بسيار معظمي گرفته بودند. به امام جماعت مسجد شهدا پيشنهاد ميشود كه اسم امام را بياورد، ولي ايشان ميترسد و ملاحظه ميكند، اما قبل از اينكه مجلس پراكنده شود، آقاي آسيد علي محمد دستغيب بلند ميشود و ميرود پشت ميكروفون و صريح ميگويد كه آقاي دستغيب حاج آقا روحالله خميني را به عنوان مرجع معرفي ميكنند و افراد بايد به ايشان مراجعه كنند. اين مطلب مثل توپ صدا ميكند و بلافاصله آقاي علي محمد را دستگير ميكنند و مدتي هم نگه ميدارند، ولي به خير ميگذرد. رعايت ابوي را كرده بودند. بعداً سياوشپور، معاون ساواك آمده بود پيش ابوي و گفته بود: «هر چه ما زحمت كشيديم، شما به هدر داديد. ما كلي زحمت كشيديم كه اسم ايشان بعد از آقاي حكيم مطرح نشود و پسرتان گفته است كه به دستور شما اين حرف را زده است». در مورد اصل ولايت فقيه ايشان كاملاً موافق بود. برخي ميگفتند اين در حد يك تئوري است و قابل پياده شدن نيست. اگر خود ما هم بوديم، در آن شرايط و با قدرت جهنمي ساواك و اختناق شديدي كه بود و كسي جرئت نداشت بگويد بالاي چشم اين مردك (شاه) ابروست، با چه شدت و حدتي جلوي او را ميگرفتند و اصلاً قابل تصور نبود كه كسي بتواند عليه شاه حرفي بزند، چه رسد به اينكه قيام و نوع ديگري از حكومت را مطرح كند؛ لذا اغلب معتقد بودند كه انجام چنين امري محال است. من در مصاحبههاي بسياري از علما و مراجع ميخواندم كه ميگفتند ما ولايت فقيه را قبول داريم، ولي اين در حد يك فرضيه است، قابل پياده شدن نيست، ولي امام در همان درسهائي كه ميدادند، ميفرمودند: «همه چيز اولش همين طور به نظر ميآيد. آيا اين اساس محال عادي است يا محال عقلي؟ ممكن هست، فقط بايد از راهش وارد شد. وقتي مقدر باشد و كمك الهي باشد، همه چيز ممكن است.» و وظيفه طلبهها را معين ميكرد. اين انقلاب حقيقتاً به بركت همين سخنرانيها و افشاگريها به اينجا رسيد. اولين وظيفهاي هم كه امام براي علما تعيين فرمودند اين بود كه بايد اين مطلب را به مردم برسانيد كه در زمان غيبت، اداره امور مسلمين بايد به عهده فقيه عادل باشد و جوري هم عمل كنيد كه به تريج قباي كسي برنخورد كه مانع شود. اين قضايا براي عدهاي اصلاً قابل تصور هم نبود تا چه رسد به اين كه بخواهند قبول كنند. مرحوم ابوي هم اين اصل را قبول داشت و هم همواره در سخنرانيها مطرح ميكرد و در اين باره مصاحبههائي هم دارد، از جمله در سال 56 با روزنامه كيهان. واكنش شهيد نسبت به برگزاري جشن هنر شيراز چگونه بود؟ جشن هنر شيراز زير نظر مستقيم فرح اداره ميشد و از اين جهت بسيار قابل اهميت بود و اينها سعي ميكردند به بهترين وجه آن را اجرا كنند. در سال 56 در ماه مبارك رمضان در خيابان سعدي نمايش مفتضحانهاي به نام خوكها و اين مزخرفات را در پاساژي اجرا ميكردند و جمعيت فراواني هم جمع ميشد. فرداي نخستين روز، آقا در مسجد جامع و در شب جمعه كه جمعيت عجيبي جمع ميشد، فرياد زد كه يا جلوي اين هتاكيها را بگيريد يا خودمان اين كار را خواهيم كرد. ايشان فرمود اگر نمايش عمل جنسي در ملاء عام هنر است، پس خوك و سگ و خر از همه هنرمندترند. از استانداري پيغام دادند كه شما كوتاه بيائيد، ما خودمان جلوگيري ميكنيم مبادا در شهر آشوب شود. اما برنامه براي دومين روز هم اجرا شد. آقا در سخنراني مبسوطي اتمام حجت كردند كه اگر يك بار ديگر اين برنامه تكرار شد، وظيفه مردم است كه بريزند و بساط اينها را به هم بريزند و هر اتفاقي هم كه پيش بيايد، مسئوليتش با مامورين است و من از همين حالا آنها را مجرم معرفي ميكنم. دستگاه فوراً شوراي امنيت استان را تشكيل داد و برنامه را تعطيل كرد. اين مسئله مثل توپ در سراسر كشور صدا كرد، چون برنامه مستقيماً زير نظر فرح پهلوي اداره ميشد و پشتوانه آن هم ظاهراً بسيار محكم بود، اما يك سيد به تنهايي اين طور در برابر اين قدرت ايستاد و كسي هم جرئت نكرد نفس بكشد. ببينيد قدرت ديني و مذهبي چه ميكند. اينها هم مصلحت را در اين ديدند كه فوراً تعطيل كنند و كردند. شهيد دستغيب به پشتوانه همين ايمان و اعتقاد از چنين قدرتي برخوردار بود كه حتي توانست برنامه كذائي جشن هنر را تعطيل كند. از ارتباط شهيد دستغيب و مرحوم آيتالله رباني شيرازي خاطرهاي داريد؟ ايشان در قم اقامت داشت و عمدتا هم در قم بود و شايد از كساني بود كه ركورد ماندن در زندان را شكسته بود! اين اواخر بود كه ايشان به شيراز ميآمد و در دوران مبارزه در قم بود و در آنجا سخنرانيهائي هم داشت و خيلي هم مبارزه ميكرد، اما زياد در شيراز نبود، حتي مردم عادي و بازاريهاي شيراز خيلي ايشان را نميشناختند، شايد حالا هم همين طور باشد. شهرتش در حوزه و در قم و اين اواخر در شوراي نگهبان و مورد عنايت امام هم بود. از مبارزات شهيد در آستانه پيروزي انقلاب خاطراتي را نقل كنيد. هنگامي كه رژيم با حركتي ناشيانه، تاريخ شمسي را به تاريخ شاهنشاهي تبديل كرد، ايشان در سخنراني آتشيني تاريخ شاهنشاهي را تاريخ گبري و غيراسلامي و حرام اعلام كرد و به كساني كه اين تاريخ را روي سنگ قبرهاي بستگان خود مينوشتند، گفت: «مگر شما مسلمان نيستيد؟ چرا روي سنگ قبرهاي بستگانتان تاريخ گبري مينويسيد؟» اين سخنراني به قدري آتشين بود كه ماموران با گاز اشكآور به مسجد حمله كردند و شيشههاي شبستان مسجد را شكستند و عدهاي را زخمي كردند. آن شب يك كودك هم در مسجد كشته شد و مردم شيراز در كوچه و خيابانها نخستين شهيد را تقديم انقلاب كردند. از فرداي آن روز مردم با ميخ و چكش تاريخ شاهنشاهي را از روي سنگ قبرها پاك كردند و هر نشريه و اعلاميهاي را كه با اين تاريخ ميديدند، واكنش نشان ميدادند. شهيد همچنين به شهرهاي مختلف سفر ميكرد تا با سخنرانيهاي افشاگرانه خود مردم را تهييج كند كه در مقابل رژيم مقاومت كنند. من خودم در سفرهاي شهيد به فسا، مرودشت و گوار در خدمتشان بودم و شور و هيجان مردم را مشاهده كردم. از جمله اين سفرها كه رعب و وحشت عجيبي در دل دستگاه طاغوت انداخت، حضور مسلحانه عشاير در فيروزآباد و اعلام وفاداري آنها بود. آخرين بار كي و چگونه دستگير و زنداني شدند؟ در سال 57 پس از جريان 17 شهريور تهران و اعلام حكومت نظامي در 12 شهر كشور، از جمله شيراز، ماموران شبانه به منزل آقا ريختند و با اينكه ايشان بيمار و بستري بود، به دستور رئيس شهرباني ايشان را به آنجا بردند و سپس از ترس واكنش مردم بلافاصله به تهران فرستادند. من در زندان كميته به ديدن ابوي رفتم و ديدم كه خيلي ضعيف شدهاند. گلايه داشتند كه از حيث دارو مضايقه ميكنند. پس از 4 ماه ايشان دو باره به شيراز بازگشتند و مردم با راهنمائيهاي ايشان به را هپيمائيها و اعتصابات خود ادامه دادند. از 22 بهمن سال 57 در شيراز چه خاطراتي داريد؟ از تهران دائماً با آقا تماس گرفته ميشد و از ايشان ميخواستند كه دستورات لازم را به ارتشيها بدهند. دوستان نظامي ما از روزها قبل گزارشهاي لازم را به آقا ميدادند و ميگفتند كه قرار است در تهران كودتا شود و دستور كشتن افرادي چون خود شهيد هم آمده است. حتي يكي از نظاميها كه در بخش اطلاعات ارتش كار ميكرد، آمد و گزارش داد كه نقشه دقيق منزل ما را در آنجا ديده است. در صبح روز 22 بهمن مردم از طريق بلندگوهائي به مسجد جامع دعوت شدند و درآنجا قرار شد مردم از صحن شاهچراغ به سمت خيابان زند حركت و سر راهشان، كلانتريها را خلع سلاح كنند. من و چند تن از بستگان وسط جمعيت حركت ميكرديم كه كلانتري 3 سقوط كرده و باقي هم دارند تسليم ميشوند. يگانهاي ارتش و مخصوصاً ژاندارمري يكي پس از ديگري تسليم ميشدند و منزل شهيد از نظاميان پر و خالي ميشد. راديو تلويزيون هم اعلام وفاداري كرد و هنوز غروب 22 بهمن نشده بود كه پيروزي انقلاب در فارس اعلام شد. پس از سقوط شهرباني، انبار اسلحه به دست مردم افتاد و آنها اسلحهها را ميآوردند و تحويل خانه آقا ميدادند و آنجا پر از اسلحه شده بود! به دستور ابوي مردم امنيت شهر را به عهده گرفتند و تقريباً اتفاق سوئي روي نداد. شهيد با اينكه بسيار ضعيف شده بود، به همه سربازخانهها سركشي ميكرد و با آنان سخن ميگفت و با مساعي وي ارتش در منطقه كم و بيش انسجام خود را باز يافت. به پاسداران علاقه وافري داشت و آنان نيز به ايشان عشق ميورزيدند و چند تن از آنها همراه ايشان شهيد شدند. پس از انقلاب ايشان چه فعاليتهاي ويژهاي را در استان به عهده داشتند؟ بعد از پيروزي انقلاب بلافاصله امام از قم افرادي را فرستادند خدمت ابوي و تلفن هم زدند كه حالا موقع كار است و عقبنشيني نكنيد. براي مجلس خبرگان قانون اساسي، خود امام سفارش كردند. ايشان روز آخر شناسنامهاش را فرستاد و ثبتنام كرد. ايشان حتي براي مجلس خبرگان هم نميخواست ثبتنام كند و همه فعاليتهاي ابوي تاكيد امام بود و تكليفي كه ايشان ميكردند كه الان موقع كار است و ما بايد جواب اين خونها را بدهيم. اين همه شهيد شدند، زنداني كشيدند. افرادي را خود ما ميشناختيم كه منظورشان فقط تقسيم غنائم بود و اصلاً غرض خدائي نداشتند و ميخواستند جهات شخصي و نفساني را پياده كنند و مرحوم امام پيوسته فشار ميآوردند و پيغام ميفرستادند كه مبادا عقبنشيني كنيد. از نحوهي انتخاب شهيد به امامت جمعه شيراز و نيز ويژگيهاي خطبههاي ايشان به نكاتي اشاره كنيد. پس از اقامه نماز جمعه در تهران، مردم مكرر به ايشان مراجعه كردند كه در شيراز هم نماز جمعه اقامه شود. ايشان در پاسخ گفت كه امامت نماز جمعه از مناصب خاص و در اختيار ولي فقيه است، لذا مردم طوماري تهيه كردند و به قم فرستادند و حكم امامت جمعه با دستخط امام براي ابوي فرستاده شد. ايشان در خطبههاي نماز جمعه همواره مردم را به ملازمت تقوا و انجام واجبات و ترك محرمات تشويق ميكرد و آنان را از اخلاق اسلامي آگاه ميساخت و تذكرات لازم را در زمينههاي اجتماعي و سياسي ميداد و در عين حال گوشزد ميكرد كه اشتغال به اين امور نبايد ما را از انديشه در امور اخروي غافل كند. در مورد تاثير اين خطبهها بد نيست كه به خاطرهاي اشاره كنم. روزي فردي عشايري نزد آقا آمد. كسي جز من حضور نداشت. او گفت: «من دزد سر گردنه هستم. در رژيم شاه متواري بودم. كاري به نماز و روزه و اين حرفها نداشتم. جمعه گذشته خطبههاي نماز جمعه شما را از راديو شنيدم و ميخواهم توبه كنم و برگردم. چه بايد بكنم؟» يك بار هم قبل از ظهر جمعه بود كه خبر آوردند در اطراف فسا آشوب شده و كار به كشتار هم كشيده. آقا در خطبه دوم نماز به اين مطلب اشاره كردند و از قواي مسلح خواستند كه زود فتنه را خاموش كنند. با همين تذكر غائله خاتمه پيدا كرد. با اين محبوبيت مردمي بالا، زمينههاي ضديت با ايشان كه نهايتاً به شهادت ايشان ختم شد چگونه و توسط چه گروههائي فراهم آمد؟ افراد معلومالحالي ايشان را كوبيدند و براي از هم پاشيدن نماز جمعه فعاليت كردند، روي منبرها علناً نماز جمعه ابوي را مكمن فساد خواندند و اعلاميهها و شبنامههائي را با همدستي منافقين ضدخلق پخش كردند. آنها وقاحت را به آنجا كشاندند كه پس از نماز جمعه در روز ماه مبارك رمضان نماز جماعت ظهر و عصر بر پا كردند. كساني كه در انتخابات مجلس خبرگان كانديداي حزب خلق نامسلمان بودند و در انتخابات اولين دوره رياست جمهوري، براي مدني نوحهسرائي و تا اواخر عمر سياسي بنيصدر از او در برابر شهيد رجائي و سران حزب جمهوري حمايت ميكردند، بديهي است كه حضور محكم و محبوب و مورد توجه شهيد را تاب نميآوردند و ايشان را به هر نحوي ميكوبيدند؛ اما ايشان چون كوهي استوار ايستاده بود و خم به ابرو نميآورد. در اوايل پيروزي انقلاب كمتر كسي خطر منافقين را درك ميكرد، ولي آن شهيد بزرگوار افشاگري را آغاز كرد. بسياري از خانههاي تيمي منافقين با ترغيب ايشان كشف شد و بسياري از آنان به دادگاه سپرده شدند. شهيد در خطبه 13 آذر 60 يعني آخرين خطبه خود اشاره كرد تا يك خانه تيمي باقي بماند، وظيفه همه مسلمانان است كه آنها را پيدا كنند و به مسئولين بسپارند. آنها هم در ترور شخصيت وي از هيچ كاري كوتاهي نكردند و با كمك روحانينماها و ساواكيهاي سابق و تحت لواي انقلابي بودن، نقش منافقانه خود را ايفا كردند. آنها گاهي شايع ميكردند كه آيتالله دستغيب دستور داده مهاجرين مناطق جنگي را از شيراز بيرون كنند يا به آنها كمك نكنند، در حالي كه كمكهاي نقدي و جنسي دائماً از طرف دفتر ايشان براي جبههها فرستاده ميشد و پيوسته مردم را تشويق ميكرد كه به مهاجرين كمك كنند، اما آنها ديدند كه با اين گونه شايعهپردازيها نميتوانند غباري بر شخصيت ايشان بنشانند و لذا تصميم گرفتند وي را از بين ببرند.
از روز شهادت ايشان چه خاطر ه اي داريد؟ آن روز حدود ساعت 11 طبق معمول نزد ايشان رفتم و ديدم قيافه ابوي گرفته است. علت را جويا شدم، اما ايشان سعي كرد خود را عادي جلوه دهد. پس از تجديد وضو، شهيد محمد علي جباري، محافظ ايشان آمد و گفت ماشين آماده است. آقا لباس پوشيد و كليد اتاق مخصوصش را به من داد تا در را قفل كنم و همين يكي دو دقيقه تاخير باعث شد من كه همواره سعي ميكردم همراه ايشان باشم، عقب افتادم. ايشان معمولاً از پلههاي اندروني پائين ميرفت و اندكي توقف ميكرد و از خانه بيرون ميرفت، اما آن روز بدون معطلي از پلهها پائين رفت، لحظهاي جلوي در خروجي ايستاد، شال سبزش را بر كمر محكم كرد، يك دست را به سينه گذاشت و با دست ديگر به آسمان اشاره كرد و و به قول پاسداران منزل آيه استرجاع را خواند كه: «انا لله و انا اليه راجعون» و نيز «لا حول ولا قوه الا بالله». در اتاق را بستم و پائين آمدم و منتظر ماندم كه آقا از اندروني بيرون بيايند. يكي از پاسدارها گفت كه آقا تشريف بردند. به سرعت از منزل بيرون آمدم و از پيچ دوم كوچه ايشان را ديدم. چند قدم بيشتر با ايشان فاصله نداشتم و صداي زني را شنيدم كه اصرار ميكرد نامهاي را به ايشان بدهد، اما ناگهان صداي مهيبي بلند شد، آتشي جلوي چشمم ديدم و صورتم سوخت و ديوار روي سرم خراب شد. احساس كردم زلزله آمده و من زير آوار ماندهام، ولي از طرف ديگر احساس سوزش از آتش كرده بودم و ناگهان متوجه شدم كه بمب بوده است. سعي كردم خود را تكان بدهم و از زير آوار بيرون بيايم، اما از ديدن منظره رو به روي خود وحشت كردم. ابتدا سر زن جواني را ديدم كه جدا شده و گوشهاي افتاده بود. سپس دست و پاهائي را ديدم كه اين سو و آن سو افتاده بودند. اغلب جنازهها قطعه قطعه شده بودند. همه سراسيمه و رنگ پريده بودند و بعضيها فرياد ميزدند: «آقا را كشتند! آقا را كشتند!» نگاه كردم و ديدم عمامه به سر ندارم و لباسم سوخته و پر از خون و قطعات بدن عزيزانم است. قسمتي از محاسن و لبهايم سوخته و خاك غليظي سراپاي بدنم را پوشانده بود. نميدانم چگونه الطاف خداوندي را شكر كنم. در آن لحظاتي كه اغلب افراد با ديدن آن منظره اختيار از دست داده و حتي در بيمارستان بستري شدند، من توانستم بر اعصاب خود مسلط شوم و موقعيت را درك كنم و تكليف فعلي خود را بفهمم. به سرعت به طرف منزل دويدم. جمعيت هجوم آورده بود و مردم سئوال پيچم كردند. پدر و نيز فرزند عزيز و رفقاي ارزشمندم را از دست داده بودم، اما اين حادثه قبل از هر چيز موجب آشوب ميشد و من بايد جلوي اين آشوب را ميگرفتم. به سرعت به خانه خود رفتم، لباسم را عوض كردم و با عجله، خود را به صحن شاهچراغ رساندم. جمعيت منتظر و سراسيمه بود. اذان را داده بودند و هنوز آن بزرگوار نيامده بود. از پلههاي جايگاه بالا رفتم و با لطف الهي بر اعصابم مسلط شدم. ابتدا سوره والعصر را خواندم و با آرامش خبر شهادت شهيد و ديگران را به اطلاع مردم رساندم. صداي شيون مردم بلند شد و من گفتم: «اگر بنا باشد شيون كنيد، من از همه شما به اين كار سزاوارترم». سپس اشاره كردم كه براي مردان خدا مرگ در بستر ننگ است و ما از شهادت باكي نداريم و شهادت براي خانواده ما جز خير و خوبي نيست. منافقين هم بدانند كه از اين ترورها سودي نخواهند برد، بلكه مردم منسجمتر و انقلاب بارورتر خواهد شد. آنگاه نماز ظهر و عصر را به جماعت خوانديم و طرح راهپيمائي تنظيم و اعلام و سپس اجرا شد و به اين ترتيب توانستيم جمعيت را تا حدي كنترل كنيم. در انتهاي گفتگو اشارهاي هم به رابطه شهيد با مقام معظم رهبري داشته باشيد. مقام معظم رهبري در سال 60، زماني كه امام جمعه تهران بودند، در سال آخر عمر شهيد، سفري به شيراز داشتند. هنوز بنيصدر بركنار نشده بود. ايشان در شيراز سخنراني مفصلي در مسجد جامع داشتند. ملاقاتي در حسينيه مدرسه قوام داشتند و مقام معظم رهبري با علما و طلاب هم ملاقات كردند. در اين ملاقات ايشان خطر بنيصدر را براي شهيد توضيح داده و گفته بودند مراقب باشيد و من هم به عنوان نماينده رهبري در جبههها ميخواهم در اين مورد به امام گزارش بدهم. منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 844]
صفحات پیشنهادی
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها