تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835050546
«شهيد دستغيب در قامت يك مربي» در گفت و شنود شاهد ياران با محمد ميهندوست
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
«شهيد دستغيب در قامت يك مربي» در گفت و شنود شاهد ياران با محمد ميهندوست تاثير سخنانشان حاصل اخلاص بود... سلوك عارفانه و مهرباني و بيريائي شهيد دستغيب ايشان را به عنوان پدر جوانها در دل آنان جا انداخته و تاثير سخنانش را بسيار عميق كرده بود، به گونهاي كه ميتوان ايشان را مربي بيترديد نسل انقلابي فارس دانست. در اين گفتگو به اين شيوههاي مربيگري اشارات جالبي شده است. شهيد در سالهاي قبل از دهه 40 ورودي به مسائل سياسي نداشتند. چگونه شد كه ايشان به اين عرصه ورود پيدا كردند و اگر از آن سالها خاطرهاي داريد، بيان كنيد. شهيد دستغيب از نوجواني به نجف اشرف مشرف شدند و در آنجا به تحصيل علم پرداختند، سپس به شيراز برگشتند و به مسجد باقرآباد كه مسجد پدريشان بود آمدند. چون مردم واقعاً به ايشان اطمينان داشتند، زهد و تقوا و مردمداريشان باعث شد كه مراتب خاصي را طي كنند. آن مسجد كوچك بود. منزل ما نزديك مسجد جامع بود و من خودم از بچگي در آنجا بزرگ شدم و با شهيد دستغيب مانوس شدم. اين در اوايل جوانيشان بود و پرداختند به راهنمائي مردم و هدايت به سوي خداپرستي. شهيد دستغيب يكي از اصليترين محورهاي قيام 15 خرداد در شيراز بودند. لطفا از زمينههايي كه سبب جذب مردم و هدايت آنها در اين ماجرا شد، نكاتي را ذكر كنيد. قبل از سال 41 و زمان نخستوزيري علم بود كه جريان لوايح ششگانه پيش آمد. ناگفته نماند كه شبهاي احيا، مسجد خيلي شلوغ ميشد. يادم هست استاندار نصر بود و آمده بود مسجد. به آقا گفتند استاندار آمده. ايشان فرمودند: «چرا به من ميگوئيد؟ بايد بيايد. وظيفهاش هست كه بيايد.» و اصلاً تحويلش نگرفتند. شهيد دستغيب هيچ وقت به دستگاه و حكومت رو نزدند، حتي براي گذرنامهشان يادم هست پسر يكي از همين آيتاللهها آمد پيش شهيد دستغيب و گفت كه بيائيد و با رژيم بسازيد و ما هر چه كه خواستيد به شما ميدهيم. هزاران وعده به شهيد دستغيب دادند و ايشان قبول نكردند. ايشان ميخواستند به كربلا بروند و گذرنامه نداشتند. حتي براي گذرنامهشان هم به آنجا نرفتند و بنده براي تمام كارهاي گذرنامه ايشان به آنجا ميرفتم و كارها را ميكردم. دستگاه برنامهاش اين بود كه از شهيد دستغيب استفاده كند، چون ايشان مورد اعتماد مردم بود و شهيد دستغيب اصلا زير بار نرفتند. دولت پيشگيري ميكرد تا اجتماعات در مساجد پيش نيايد. در سال 41 علما جمع شدند و فكركردند چگونه مجلس فراهم بياورندكه حكومت ممانعت نكند. اتفاقاً سال خشكسالي بود و اينها به همين بهانه گفتندكه ميخواهيم دعاي باران بخوانيم تا بلكه باران بيايد و همان شب جمعه اول علوي تمام علما از جمله حاج آقا محلاتي، حاج آقا علوي، حاج آقا ساجدي، حاج آقا نجابت و... تشريف آوردند. مردم هم استقبال كردند و شهيد دستغيب دعاي باران خواندند. چند روز بعد باران شديدي آمد و مردم هم اعتقادشان به روحانيت بيشتر شد. قرار شد شبهاي جمعه جمع شوند و سخنران هم شهيد دستغيب باشند. اين جلسات همين طور ادامه داشت تا شب عاشوراي سال 1342 كه جلسه از مسجد جامع به مسجد نو منتقل شد و امام جماعت هم آقاي سيد حسين يزدي بود. جمعيت بسيار زيادي در مسجد جامع اجتماع كردند. وضعيت صوت در آنجا مناسب نبود و ما بايد پيشبيني ميكرديم، لذا قرار شد در آنجا يك بلندگو بگذاريم و همچنين نوار را در جايي بگذاريم كه ساواكيها نتوانند آن را پيدا كنند. چند نفر از دوستان از جمله آقاي عدلو، حاج رجا، موريسي، احراري، جلالي، رمضاني و شهيد عبداللهي دور هم جمع شديم تا سيستم صوتي را راه بيندازيم. بلندگو را روي يك نردبام گذاشتيم. من به وسط جمعيتي كه در صحن مسجد جمع شده بودند رفتم و نردبام را روي شانهام گذاشتم. رفقا هم اطراف مرا گرفتند. آن شب شهيد دستغيب سخنراني آتشيني كردند. در پايان سخنراني چند نفر از رفقا كه قوي هيكل بودند، دور آقاي دستغيب حلقه زدند تا ايشان را از ميان جمعيت رد كنند و اجازه ندهند كه كسي به ايشان صدمه برساند. البته قبلا زمينه نهضت در مردم ايجاد شده بود. مثلا در قضيه انجمنهاي ايالتي و ولايتي اعلاميهاي را به صورت دستنويس به گلدسته شاهچراغ زده بودند. مردم جمع شده و به اعلاميه نگاه ميكردند كه چي نوشته. اعلاميه از طرف حضرت امام خميني بود. من اعلاميه را بلند بلند خواندم و بعد از وسط جمعيت فرار كردم تا دستگير نشوم. خلاصه گذشت، تا زماني كه خبر دستگيري امام به شهيد دستغيب رسيد، ايشان خيلي ناراحت بودند. من هرگز ايشان را به اين اندازه مغموم نديده بودم. حتي زماني هم كه فرزندشان احمد فوت كرد، به اين اندازه ناراحت نبودند و آن شب روي منبر، هر چه را كه در اين سالها در دلشان بود بيرون ريختند. حكومت فهميد كه اين تجمعات كاملا سياسي است. منبر شهيد دستغيب خيلي داغ بود و ايشان بالاي منبر همه چيز را گفتند. خود ساواكيها ميترسيدندكه ممكن است در اثر اين صحبتها اغتشاش زيادي به وجود بيايد. حتي يادم هست كه خواهر شاه با لباس مبدل آمده بودكه از نزديك ببيند وضعيت از چه قرار است كه ما به هر شكلي بود آيتالله دستغيب را فرار داديم و پنهانشان كرديم. مبارزه ادامه داشت و هر شب ماموران سعي ميكردند شهيد دستغيب را بگيرند كه به يك شكلي ايشان را فرار ميداديم و به خارج شهر ميبرديم و شب جمعه ميآورديم. از قبل هم به آقايان علما اطلاع ميداديم. همگي هم به چوب و چماق و اسلحه سرد مجهز ميشديم كه اگر لازم شد دفاع كنيم. ما حتي چوب و چماق در يكي از اتاقهاي مسجد انبار ميكرديم. جمعيت به قدري زياد ميشد كه مسجد جامع هم جا كم آورديم و مجالس را آورديم مسجد نو كه مصلي است. ماجراي تجمع مردم براي حفاظت از جان ايشان چه بود؟ آن شب در مسجد گنج جلسهاي بود و آقاي منيرالدين سخنراني داشت، آقاي سودبخش هم در جلسه اعلام كرد كه مردم بدانيد كه امشب در اطراف خانه آيتالله دستغيب براي حفاظت از ايشان ميمانيم، زيرا جان آقا در خطر است. كوچه را فرش كردند و هر كس چيزي را همراه خودش آورد و شام خوردند. من به خانه رفتم تا شام بخورم. همسرم مريض بود. وقتي خواستم از خانه خارج شوم، زنم گفت: «كجا؟» من گفتم: «دندانم درد ميكند. اجازه بدهيد برويم قرص بخرم.» بعد رفتم توي آشپزخانه و يك كارد برداشتم و به بهانه خريد قرص از خانه خارج شدم و فورا به منزل شهيد دستغيب رفتم. از پشت مدرسه خان تا مسجد گنج جمعيت نشسته بود. من داخل منزل آيتالله دستغيب رفتم. همه براي نماز شب بلند شده بودند. واقعا شب عجيبي بود، آقايان حاج موريس، افراسيابي، معدلي، سودبخش، ابوالاحرار بودند. همه دعا ميخوانديم و لذت ميبرديم. وقتي نماز تمام شد، صداي هواپيما آمد. سودبخش كه نزديك من نشسته بود گفت: «ميهندوست، صداي هواپيما ميآيد.» نيم ساعتي طول نكشيدكه ديديم صداي تير و تفنگ ميآيد. به خاطر قيامي كه در فارس از طرف عشاير شده بود، خيلي از مردم شيراز از رنجرها و كوماندوهاي رژيم شاه ميترسيدند. پشت منزل شهيد دستغيب منطقهاي بود كه كارگرها شبها در آنجا حصير ميبافتند و سربازها و كوماندوها از آنجا آمده بودند. بالاخره به هر وسيلهاي كه بود آمدند جلوي منزل شهيد دستغيب و شروع به تيراندازي و زدن مردم كردند. افراد را خيلي بد ميزدند. من و آقاي افراسيابي كه ورزشكار بود آمديم پشت در و پاهايمان را پشت در گذاشتيم تا نتوانند وارد شوند. ميدانستيم كه اگر آقاي دستغيب را بگيرند، جابه جا ايشان را ميكشند و نابود ميكنند، چون صحبتهاي ايشان به تهران رسيده بود و خيلي براي اينها گران تمام شده بود كه شهيد دستغيب بتواند اين طور به حكومت اهانت بكند. من و افراسيابي پشت در مقاومت كرديم و در را باز نكرديم، من هم صدا ميزدم كه سودبخش قفل برسان، اما اين كارها فايد ه نداشت. بالاخره من متوجه شدم كه آقاي دستغيب از پشت بام گذشت. يادم هست كه از روي پشت بام به طرف كوماندوها پاره آجر ميانداختيم، ولي فايده نداشت و گلوله مثل برق از بغل گوشمان رد ميشد. من و افراسيابي پشت در بوديم و ميديديم كه كوماندوها و رنجرها چقدر بيحيا و بي عاطفه هستند. شايد هم مست بودند، ما با يكي از آنها گلاويز شديم. او ما را نشناخت و بعد از راه پشت بام فرار كرديم. هاشمي و يك نفر ديگر هم همراه ما بودند. ما زماني فرار كرديم كه مطمئن شديم آقاي دستغيب رفته است. رفتيم روي پشت بام همسايه شهيد دستغيب كه چهار خانه آن طرفتر از منزل شهيد دستغيب است. صاحب خانه را صدا زديم و گفتيم كه اجازه هست كه ما بيائيم داخل خانه؟ گفت مسئلهاي نيست. بعد از آن من و هاشمي و يك نفر ديگر كه اسم او يادم نيست رفتيم داخل كمد لباس و صاحبخانه در را روي ما بست. وقتي در را بست، من صداي شيون زن و بچه شهيد دستغيب را شنيدم كه بلند شد. گفتم: «هاشمي، ما امام حسين (ع) را تنها گذاشتيم، هر چه كه به سر بچههاي شهيد دستغيب بيايد، به سر ما هم ميآيد.» كت و شلوارم را در آوردم و با پيراهن و زير شلواري با پاي برهنه روي پشتبام رفتم و وانمود كردم كه خانهام اينجاست. روي پشتبام كه رسيدم، بهمن پور مرا گرفت و گفت كه دستغيب نزد اين آقاست. بعد مرا زدند و به سينه ديوار چسباندند، يعني كه ميخواهيم به تو تير بزنيم. آنها گفتند: «بگو دستغيب كجاست؟» من گفتم: «مهمان اين خانه بودم و صداي شيون را كه شنيدم آمدم ببينم چه خبر است؟» بالاخره مرا بردند روي يك بالكن و از آنجا يك لگد به من زدند و به پائين پرتابم كردند افتادم پيش سودبخش كه او هم به سختي مجروح بود. ديدم كه فرق سودبخش شكافته است. در اين موقع ديدم كه سودبخش دارد با خدا مناجات ميكند، غبطه خوردم كه در اين حال دارد مناجات ميكند و چه حال خوبي دارد. از سر خودم هم خون ميآمد. سر سودبخش را در دامن خودم گذاشتم و گفتم: «سودبخش! هر چه دلت ميخواهد بگو. چه كار برايت كنم؟» با خودم گفتم كه سودبخش ديگر رفتني است و ميميرد. ديدم با آن لحن خوبش دارد مناجات ميكند. كوماندوها همه را ميزدند و بسيار اهانت ميكردند، آن هم اهانتهاي خيلي زشت. اينها همين طور با لگد و تفنگ ما را زدند و شروع كردند به پائين بردن ما. پاي سودبخش و من را گرفته بودند و در پلهها كه پيچ در پيچ بود، ما را ميكشيدند و ميبردند تا رسيديم به زيرزمين. حدود 4،3 نفر بالاي سر ما بودند. بقيه هم به منزل آقاي محلاتي رفته بودند تا آنها را هم دستگير كنند. آقاي عزيز زهادت، داماد بزرگ شهيد دستغيب نيز بود. به ايشان گفتم: «عزيز آقا! ميشود فراركنيم؟» گفت: «الان خبرت ميكنم.» آن موقع هيچ كس پهلوي ما نبود و مامورين براي دستگير كردن رفته بودند. به ما گفته بودند كه نيم ساعت اصلا نبايد تكان بخوريد و هر كس تكان بخورد، او را با لگد ميزنيم به هر وسيلهاي بود من و افراسيابي چون ورزشكار بوديم موفق به فرار شديم. عزيز آقا گفت كه هر كس ميتواند، فرار كند. آنهايي كه ميترسيدند، نشستند و همهشان را گرفتند، ولي آنهايي كه نترس بودند آمدند بيرون. من و سه چهار نفر آمديم بيرون و بقيه را گرفتند. در كوچه به خانمي گفتم: « ممكن است كه مرا در خانه خودتان پنهان كنيد؟» گفت: «بله، بيا» و مرا به خانهاش برد. هنوز صبح نشده بود و من هم نه پيراهن و نه شلواري داشتم و نميدانستم چه كار كنم. به آن خانم گفتم: «شايد به خانه شما بريزند و برايتان دردسر شود.» از خانه خارج شدم و يواش يواش، هر طور كه بود خودم را به شاهچراغ رساندم. وقتي كه به آنجا رسيدم هنوز اذان نگفته بودند. وقتي كه مردم ديدند خونآلود هستم، از من علت را سئوال كردند و من به اصطلاح برايشان منبر رفتم و گفتم كه به منزل آقاي دستغيب ريختند و افراد را كشتند و زن و بچهاش را اذيت كردند. مخصوصا زن و بچههايش را خيلي زدند، احمدآقا، محمودآقا، و حجتالاسلام سيد محمد هاشم دستغيب كه فرزندان شهيد دستغيب بودند و ديگران خيلي كتك خوردند. من ميگفتم و آنها گريه ميكردند. بعد از آن نماز خوانديم. من ديگر به خانه نرفتم و همان جا ماندم. صبح شد و مردم به مسجد نو آمدند. منزل ما پشت مسجد نو بود. آن وقت بود كه خانوادهام باخبر شدند و براي من لباس آوردند. لطفا از جزئيات حادثه 15 خرداد در شيراز بگوئيد. آن روز هواپيماها در خيابانها روي سرمان پرواز ميكردند. در نزديكي فلكه شاهچراغ يك بلور فروشي بود. آقاي سربي هم بغل دست ما بود. يكي از افسران تيري شليك كرد و به پسر همشيره شهيد دستغيب خورد و شهيد سربي همان جا افتاد. گلوله بعد به بلورفروشي خورد. بعد ما رفتيم به شاهچراغ و در آنجا عكس شاه را پائين كشيديم، سپس پيكر مطهر خواهرزاده شهيد دستغيب را روي يك لنگه در گذاشتند و بر دوش انبوه مردم در خيابان تشييع گرديد. در همين احوال نيز اتومبيل جيپ پليس كه در بالاتر از حمام توكلي بود، توسط مردم واژگون و به آتش كشيده شد. همچنين در طول مسير تمام مغازههاي مشروبفروشي به آتش كشيده شده بودند. هنگامي كه سر خيابان وصال كه نزديك اداره ساواك بود، رسيديم، جمعيت به گلوله بسته شد و طبعا جمعيت متفرق شدند. من نيز به اتفاق چند نفر از جمله آقاي سيد علي اصغر دستغيب به منزل مرحوم محمد هاشم صلاحي كه نزديك بيمارستان مسلمين در كوچه لشگري پشت كليساي سابق بود، پناه برديم و تا نزديك غروب آفتاب در آنجا مانديم. بعد از اينكه هوا تاريك شد و تمام مغازهها هم تعطيل كردند، هر كدام به منزل خودمان رفتيم. بعد از آن هم ساواك احضارم كرد و مورد بازخواست قرار گرفتم. چرا سخنان ايشان آن قدر در دل مردم اثر ميكرد؟ براي اينكه اخلاص داشت، براي خدا سخن ميگفت، بيريا بود، باتقوا بود. هر كسي حرف بزند، حرفش بر دلها نمينشيند، اما ايشان كه حرف ميزد، بر دل انسان مينشست. يادم هست در ماه رمضان درباره قيامت صحبت ميكردند و ميگفتند مرگ شروع زندگي است. زياد درباره قيامت و مرگ صحبت ميكردند و مردم لذت ميبردند و هر روز جمعيت بيشتر ميشد و سخنرانيهاي ايشان شهرت آفاق پيدا كرد، حتي از تهران هم براي شركت در دعاي كميل ايشان ميآمدند. در فاصله سال 43 تا 57 شيوه مبارزاتي شهيد دستغيب چگونه بود؟ در همان دعاي كميلشان دائماً براي حكومت ايراد ميگرفتند. ايشان هر شب منبر ميرفتند، مخصوصا جشن هنر كه پيش آمد. آمدند در خيابان سعدي با تلويزيون مدار بسته نمايش وقيحانهاي را پخش كردند. شهيد دستغيب سخنراني تندي كردند و به اشرف پهلوي سخنان تندي گفتند. آقا در منبرهايشان خيلي راحت اسم شاه را ميآوردند و او را يزيد ميخواندند. خيلي نترس و شجاع بودند. اشارهاي هم به برخورد شهيد با بنيصدر بكنيد. من هميشه كنار آقا بودم. از مسجد كه ميخواستند بروند، خودم عبا را روي شانهشان ميانداختم و كفش جلوي پايشان ميگذاشتم و لذا از نزديك در جريان بعضي از مسائل قرار ميگرفتم. بنيصدر در اهواز بود. آقا پشت تلفن گفتند: «بنيصدر! من براي تو آبرو گرو گذاشتم و گفتم به تو راي بدهند. چرا آبروي مرا حفظ نميكني؟» گفت: «چرا همهاش به من ميگوئيد؟ به آنها هم بگوئيد.» منظورش شهيد بهشتي بود. آقا گوشي را زدند زمين و گفتند: «خدا لعنتت كند.» بعد هم به ما فرمود هر وقت بنيصدر آمد، او را راه ندهيد. چند روز بعد بنيصدر آمد شيراز. من خانه آقا بودم. ايشان راهش نداد و او هر چه اصرار كرد، گفتيم آقا گفتهاند من ديدار ندارم. واقعا جرئت عجيبي داشتند. از آن به بعد هم علني روي منبر صحبت ميكردند.
منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 357]
صفحات پیشنهادی
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها