واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
زمستان بود و گردان يا زهرا (س) خانواده ها همه براي بدرقه ي رزمندگان، کنار پايگاه بسيج جمع شده بودند. نوجواني با لباس بسيجي، ساک بر دوش، کنار مادر و خواهرش به تماشاي جمعيت مشغول بود. هر از چند گاهي با آنها سخن مي گفت. من سوار شدم. او هم سوار شد. در ميان رزمنده ها، ما دو تا از همه کوچک تر بوديم، آمد و کنارم نشست. جوري سلام کرد که گويا سال هاست همديگر را مي شناسيم. اسمش را پرسيدم. «ولي الله يعقوبي» من هم خودم را معرفي کردم. ماشين حرکت کرد، در حالي که مادر و خواهرش با چشماني اشک آلود براي او دست تکان مي دادند.لشکر هشت نجف، تحت فرماندهي شهيد حاج احمد کاظمي بود. تقسيم نيروها آغاز شد. يکي خمپاره انداز، يکي در گردان پياده و ديگري در گردان زرهي. فقط دو نفر باقي مانده بودند که تکليفشان روشن نشد؛ ولي الله و من.فرماندهان به بهانه هاي مختلف مي خواستند ما را به عقب باز گردانند. ولي الله به تکاپو افتاد و من هم به دنبالش افتادم. تنها جايي که مي توانست ما را در جبهه ماندگار کند، واحد نظارت فني (واحدي که ساخت سنگرها را بر عهده داشت) بود. فرماندهان بدون هيچ مقاومتي قبول کردند و من ماندم و ولي الله و بيل و کلنگ و يا علي (ع).توي اين جمع غريب بوديم و آشنا شدن با بچه هاي آن نياز به زمان داشت. گريه و زاري ما براي رفتن به گردان رزمي، فايده اي نداشت.توي بچه ها، يکي از همه بزرگ تر و چاق تر بود و هنگام تقسيم غذا به سهميه ي خود راضي نبود و بايد به نوعي شکم خود را سير مي کرد. لا جرم، سر سفره از هر کدام از بچه ها لقمه اي غذا بر مي داشت تا سهميه اش دوبله و سوبله شود. آن شب سراغ ما دو نفر آمد و بعد از دستبرد به غذا، به سرعت موقعيت خودش را عوض کرد. زير چشمي ولي الله را نگاه کردم. گفت: «غصه نخور! شب به حسابش مي رسيم.»سفره ي شام که پهن شد، دعاي سفره را خوانديم و غذا بين بچه ها تقسيم شد. ولي الله آرام مشغول خوردن بود که بلدوزر به منطقه ما رسيد. ولي الله با صداي بلند دعا کرد: «خدايا، من که سير شدم، گرسنه را بکش!»اين، آخرين باري بود که او سراغ غذاي بچه ها مي رفت.گرماي تابستان، بچه ها را کلافه کرده بود. قرار شد براي فرار از اين گرما دور هم جمع شويم و هر کس خاطره اي يا سخني بگويد و حرف از شهيداني چون محمد رسولي و برجعلي رضايي به ميان آمد. نوبت که به ولي الله رسيد، آرام گفت: «من آمده ام تا در راه خدا شهيد شوم.» بعد از اين سخن ولي الله، ديگراني هم ادعاي شهادت کردند و بنا شد هر کس براي اثبات ادعاي خود دليل بياورد. به پيشنهاد يکي از بچه ها، روحاني گردان به جمع اضافه شد و قرار شد حاج آقا براي بچه ها به قرآن تفأل بزند. خلاصه اينکه بنا شد از آن جمع، يکي شهيد شود و ديگري مجاهد في سبيل الله شود.نوبت به ولي الله که رسيد، حاج آقا نگاهي به او کرد و با لحني همراه با مزاح گفت: «برو بابا جان! سالم سالم.» ولي الله بدون اعتنا به حرف حاج آقا از جمع خارج شد. دنبالش رفتم. شدم سوهان جانش. پشت سرش راه مي رفتم و مي گفتم: «آقا شهادت لياقت مي خواد، اگر بنا باشه هر کس از راه برسه و ادعاي شهادت کنه که نمي شه. اگه کسي هم بخواد به شهادت برسه اين ماييم. اين لياقت را فقط ما داريم.» يک ريز حرف مي زدم. کم کم عصبانيت را از چهره اش خواندم و فهميدم هوا پس است و فرار را بر قرار ترجيح دادم.پس از کمي دويدن، بالاخره دستش را روي شانه هايم لمس کردم و بعد کتک کاري با خنده زير شلاق گرما، حال هر دوي ما را جا آورد. خيس عرق شديم. گفت: «من شهيد مي شم، من شهيد مي شم.»حرف از شهادت به مسئله روز تبديل شده بود. تا مي گفتم شهادت لياقت مي خواد، مي انداخت دنبالم و ...از طرفي تا حرف استخاره و تفأل به ميان مي آمد، از جمع جدا مي شد و گوشه مي گرفت. خدا از من بگذرد که باز اين من بودم که او را از خلوت جدا مي کردم. حسادت عجيبي به اين احساس زيبا و لطيف او داشتم؛ خصوصا وقتي که شب ها همه در خواب بودند، اما او با آن سن کمش همانند يک پرستار از بچه ها مراقبت مي کرد.زمستان بود و گردان «يا زهرا (س)» شکل گرفته بود. فرماندهان فقط نيروهاي زبده و چالاک را مي خواستند. معلوم بود خبرهايي هست. چند نفري را از گردان جدا کردند و با توجه به حجم بالاي نيروهاي اعزامي، گردان امام رضا (ع) شکل گرفت. ما از گردان يا زهرا (س) به گردان امام رضا (ع) منتقل شديم. باز هم با هم بوديم: در يک گردان و در يک گروهان و در يک دسته.تک تير انداز بوديم: گاهي شيطنت مي کردم که آه شهادت کجايي؟ کي از راه مي رسي و نگاه پر معناي او تا روزي که از هم جدا شديم.ديگر روزي نبود که از شهيد و شهادت حرف نزند.من و ولي الله گردان را به هم ريخته بوديم. با آنکه بسياري از بچه هاي گردان از شيطنت هاي ما خسته شده بودند، ما را تحمل مي کردند. شيطنت هاي فراوان، از بستن پاي بچه ها به همديگر در خواب، تا سر کار گذاشتن آنها و ... ما را تابلو کرده بود.يک روز با نهار دوغ داده بودند. تا توانستيم از بچه هاي گردان دوغ قرض گرفتيم تا يک قابلمه دوغ را براي نقشه ي شب آماده کنيم. وقتي همه خوب خوابيدند، سراغ شهيد اسکندري، پيرمرد با صفاي گردان رفتيم.به گمان اينکه او خواب است، قابلمه ي دوغ را وارونه کرديم و تمام دوغ ها بر سر و روي سه پيرمرد ديگر که خوابيده بودند، ريخت. يکي از پيرمردها با چالاکي تمام دنبالمان کرد و داد مي زد: «من جاي پدربزرگ شما هستم با من چه شوخي اي داريد؟» آخر کار هم ما را رها کرد.صبح که شد همه براي ما دو تا خط و نشان مي کشيدند. با همه ي اين شلوغي ولي الله هيچ وقت نماز اول وقتش را فراموش نمي کرد. هر کجا که بود و هر جا که مشغول به کار بود، هنگام اذان به نماز مي ايستاد.دو ماهي بود همديگر را نديده بوديم. دست هايش باندپيچي بود. جوري رفتار مي کرد که کسي متوجه مجروحيت او نشود. وقتي وارد سنگر شدم دستش را ديدم که ترکش خورده بود. مشغول تعويض پانسمان دستش بود. ماجرا را پرسيدم. گفت: «يادگاري کربلاي چهاره». حرف را عوض کرد، اما هر دو از اينکه دوباره به هم رسيده بوديم، خوشحال بوديم.گردان يا زهرا (س) گردان خط شکن کربلاي هشت، با پاتک هاي شديد عراق و مقاومت دليرانه ي بچه ها، داشت تبديل به گروهان مي شد.حال همه گرفته بود. فقط چند نفر، آن هم با بدني مجروح از عمليات برگشته بودند. غضنفر آذرخش، داوود محمدي، هوشنگ انصاري، مظفر کريمي، غلامعلي تاريوردي، هيچ کدام بر نگشته بودند. پيکرهاي مطهر شهدا در منطقه باقي مانده بود. بعضي ها هم اسير شده بودند؛ مثل مجيد هاشمي. وقتي خبر شهادت بچه ها را آوردند، ولي الله دستم را گرفت و رفت طرف سنگر؛ در گوشه اي نشست و هاي هاي از دوري رفيقان ناله کرد.خواب هم که بود باز هم مي شد از زير پتو ناله اش را شنيد. آن شب تا صبح از دوري رفيقان با هم گريه کرديم.زمستان 66 بود و دوباره گردان امام رضا (ع) سازماندهي شد. مأموريت، اين بار، پاسگاه زيد بود. خط پدافندي پنج ساله پاسگاه زيد از عمليات رمضان در سال 61 هنوز دست نخورده بود.يکباره رفتار او با همه، حتي با من تغيير کرد. ديگر شيطنت نمي کرد. هر وقت مي ديدمش غرق در فکر بود. ديگر نمي توانستم او را در برنامه هاي هميشگي با خود همراه کنم. زوج ما، طاق شده بود. انگار داشت اتفاقي مي افتاد.آن روز، براي استحمام به عقب برگشته بودم. وقتي به خط بازگشتم، همه هاج و واج نگاهم مي کردند. از نگاه هاي غريب بچه ها خسته شدم. سراغ ولي الله را گرفتم که صداي گريه ي بچه ها مرا به زانو در آورد. ياد آن روزي که با خنده به من گفت: «من شهيد مي شم».منبع: کتاب امتدادتصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 394]