واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ياد يار شهيد حجت الله ملا آقايي در آيينه خاطرات عليرضا زواره خواندن نمازهاي مستحبي به صورت بخشي از زندگي يك رزمنده درآمده بود. اين سنتي بود كه همه بچه هاي گردان مهندسي رزمي با آن مأنوس بودند و ريشه در تلاش پيگير برادران بزرگواري همچون حجت ملاآقايي، جاويد ايماني، هادي احمدي و احمد عادلي داشت. دقيقا به خاطر دارم كه اوايل سال 63، اين سنت توسط همين برادران پا گرفت و مدتي بعد همه گير شد. نقش آنان در اين راستا، به عنوان فرماندهان گردان، بخصوص برادر حجت ملاآقايي كه كل گردان مهندسي را بر عهده داشت ؛ بسيار حائز اهميت بود. نيمه شب بود كه عراق منطقه را بمباران شيميايي كرد. همه خواب بودند. حجت ملاآقايي با شتاب، خود را به سنگرها مي رساند و همه را بيدار مي كرد. با صداي خسته اي فرياد مي كشيد، «بلند شين، شيميايي زده اند. بايد از منطقه دور بشين.» بعد روي يك بلندي آتش روشن كرد. هر كس با يك ماسك و يا دستمال خيس، صورت خود را مي پوشاند،اما ديگر خيلي دير شده بود. شيميايي اثر خودش را گذاشته بود. پيش از 170 نفر از نيروهاي گردان مسموم شده بودند. خود شهيد ملاآقايي هم به شدت شيميايي شده بود. بچه ها با تمام سختي و رنجي كه كشيدند، حاضر نشدند مقر را ترك كنند. ده روز تمام با همان حال در مقر ماندند و مقاومت كردند. فرمانده ي گردان، شهيد ملاآقايي، تقيد خاصي به نوافل داشت. او الگوي اخلاق و معرفت بچه هاي گردان بود. با اينكه در جبهه، نمازهاي اغلب به جماعت خوانده مي شدند، اما او نوافل را به طور مرتب در وقت خود اقامه مي كرد. اين حالت او بچه ها را به وجد مي آورد و باعث مي شد كه آنها نيز نوافل را اقامه كنند. طولي نكشيد كه شور و شوق به جاي آوردن نوافل در جمع بچه ها جا گرفت. وقتي شهيد ملاآقايي از خاطرات خودش مي گفت، دوست داشتيم در كنارش بنشينيم و به حرف هاي صميمانه اش گوش دهيم. شبي مي گفت، «ماه هاي اول جنگ، ما در غرب مستقر بوديم، سر ما تيغ مي كشيد و تا مغز استخوان نفود مي كرد. حتي نگهبان ها، با وجود خطرات فراوان و احتمال شبيخون دشمن، نمي توانستند بيرون از سنگرها نگهباني بدهند. آب كمياب بود و عبور و مرور به سختي انجام مي گرفت. گاه مي شد كه چند شبانه روز، آب و آذوقه مورد نياز بچه ها نمي رسيد. برف همه جا را پوشانده بود. بيرون از سنگر، بيست دقيقه هم نمي شد دوام آورد. بعضي وقت ها آنقدر برف مي باريد كه در سنگر به كلي بسته مي شد؛ اما هيچ يك از اين مشكلات باعث نمي شد كه بچه ها نماز شبشان را ترك كنند. برف ها را روي چراغ مي گذاشتند و آب مي كردند و با آن وضو مي ساختند. سال 64 بود. شبي از جزيره به ستاد آمديم. ستادمان بين سه راهي فتح و خيبر بود. چون آخر شب رسيديم، بچه ها خوابيده بودند. من هم وضو گرفتم و به سمت سنگر راه افتادم كه بخوابم. در بين راه، چراغ اتاقك يكي از ماشين ها كه روشن بود، نظرم را جلب كرد. جلوتر كه رفتم، ديدم شهيد ملاآقايي در ماشين نشسته است. نوار دعاي كميل را گذاشته بود و آرام آرام با آن زمزمه مي كرد. مرا كه ديد، گفت، «بيا بنشين. امشب به دعا نرسيديم. نبايد شب جمعه اي را بدون كميل بگذرانيم.» شهيد ملاآقايي ارادت ويژه اي به حضرت زهرا (س) داشت و اين ارادت، در كلام و نگاهش موج مي زد.نام فاطمه زهرا (س) را شعفي آميخته به حسرت، بر زبان جاري مي كرد و اشك مي ريخت. مهرماه سال 63 در غرب مستقر بوديم. روزي به خاطر كاري كه با شهيد ملاآقايي داشتم، به سنگرش رفتم. او به اتفاق شهيدان عادلي، ايماني و حاج آقا مقدسي نشسته بودند و قرآن مي خواندند، گرم و زلال. قرآن و مفاتيح دو يار هميشگي بچه هاي جنگ بودند. در ايام ماه مبارك، روزي يك جزء قرآن مي خوانديم.در جزيره هم كه بوديم، بچه ها جلسات دوره اي داشتند. سال 62 همراه با يك اكيپ فرهنگي كه مسئوليت آن را شهيد ملاآقايي بر عهده داشت، به جبهه آمدم. شهيد ملاآقايي در زمينه فعاليت هاي فرهنگي، بسيار كاركشته بود و به قول بچه ها از آن «عاشورايي هاي پرمايه» بود. قبل از فرا رسيدن محرم، بيرق و... بياورند و با كمك بچه ها، همه سنگرها را با پارچه هاي مشكي سياهپوش كرد. يك وانت نيسان را به عنوان تريبون سيار، آماده كردن و آن را نيز با كتيبه و پرچم پوشاند. صبح عاشورا دو تا از بچه ها را فرستاد به گلزار شهداي صالح آباد تا از تربت شهدا، مقداري خاك بياورند و با خاك گل درست كرد و به سر و شانه ي تمام بچه ها ماليد. منطقه يك حالت عزاداري سنتي و بسيار حزن انگيزي به خود گرفته بود ؛ طوري كه همه گريه مي كردند. قرار شد بچه ها به شكل هيئتي، به روستاي گلان بروند و در آنجا با مردم روستا و نيز نيروهاي ارتش و سپاه ادغام شوند و به عزاداري بپردازند. تا مسجد روستاي گلان، حدود 12 كيلومتر راه بود و بچه ها تمام اين راه را سينه زنان طي كردند. همان شب، شب شام غريبان شهداي كربلا، با بچه ها هماهنگي كرديم و به امامزاده صالح رفتيم. در آنجا حجره هاي كوچكي بود. بچه ها چراغ را خاموش كردند و شهيدان : مهدي تاجيك، هادي احمدي و حجت ملاآقايي، شروع كردند به نوحه خواني، آن شب بچه ها تا ساعت يك نيمه شب عزاداري كردند. بعد از اتمام مراسم، از شدت خستگي خوابيديم. صبح يكي از بچه ها مي گفت، «بعد از اينكه شما خوابيديد، هادي احمدي و مهدي تاجيك رفتند وآن طرف رودخانه و با پاي برهنه، ساعت ها بر روي سنگ ها و تيغ ها دويدند تا شايد كمي از رنجي را كه بچه هاي امام حسين (ع) در شام غريبان كشيدند، درك كنند.» عاشوراي سال بعد، مهدي تاجيك و هادي احمدي، ديگر در ميان ما نبودند. آنها «عاشورايي» شده بودند. سال 64 در جزيره مجنون بوديم كه عطر ناب رمضان، در صحن دل ها پيچيد. كارهاي مهندسي بسيار سخت و طاقت فرسا بودند و دو تن از ياران عزيزمان، سيد قائم مقامي و محمد شهرابي، به تازگي از ميان ما پر كشيده بودند. شب 21 رمضان، با شهيد ملاآقايي به محل ستاد در جفير رفتم. بعد از افطار به من گفت، «امشب مراسم احياء برگزار مي كنيم.» آن شب، پلك ها زير بار خستگي، به هم مي چسبيدند، اما زمزمه ي شناخت عاشقانه و تنهايي شبانه بچه ها، خستگي را نمي شناخت.
«عليرضا رحيمي » بلندگوي دستي را روي شانه اش گذاشته بود و مي خواند و دل ها، يادكبوتران تازه رسته را، در زلال اشك هاي خويش مي گريستند. نوروز سال 66 نيز مصادف شد با ادامه عمليات كربلاي 5، طبق برنامه ريزي قبلي از پشت جبهه شيريني آورده بودند، اما چون در طول عمليات تعدادي از بهترين ياران گردان به شهادت رسيدند، بچه ها اصلا حال و هواي شادي نداشتند. بعد از نماز صبح كم كم حزن و اندوه فراق ياران بر دل ها سايه افكند. بچه ها زيارت عاشورا مي خواندند و لحظه ها به گريه و درد مي گذشت. سفره شيريني و تنقلات گسترده بود،اما كسي لب نمي زد. من و حاج مختار و شهيد ملاآقايي در كنار هم نشسته بوديم. هيچ كدام به حال خود نبوديم، چشم هاي حاج مختار در سوگواري غريبان مسافر، به تلخي مي گريست و شهيد ملاآقايي كه فرمانده واحد بود و كمتر مي ديديم كه در حضور بچه ها گريه كند، شانه هايش از شدت گريه تكان مي خوردند. اشتياق مطالعه زماني در ميان بچه ها بيشتر مي شد كه فرماندهان گردان ها، اقدام به تهيه كتاب هاي تازه مي كردند. آن وقت همه تشنه مطالعه مي شدند و اوقات بيكاري بچه ها، به خواندن كتاب هاي مفيد مي گذشت. هر كس را كه مي ديدي يك كتاب زير بغلش بود. اين جريان، درست زماني بود كه شهيد ملاآقايي به علت بيماري، چند ماهي در منطقه حضور نداشت. وقتي به او خبر داديم، خيلي خوشحال شد و همان وقت به ما گفت كه معادل پانصد هزار تومان كتاب بخريم. وقتي كه كتاب ها توزيع شدند، حال و هواي گردان عوض شد. زمستان سال 63، من و شهيد ملاآقايي حدود دو ماه در خانه بستري بوديم. شبي كه شهيد جاويد ايماني و جانباز عباس بابا بيك با موتور از تهران به ورامين آمدند، هوا به شدت سرد بود، اما آنها براي ديدن من و شهيد ملاآقايي، سردي هوا و دوري راه را مخلصانه به جان خريدند و ما را سخت شرمنده كردند. شهيد ملاآقايي از اولين روزهاي جنگ وارد جبهه شد. او نه تنها يك رزمنده كه يك صاحبنظر در امور رزمي و نظامي بود و با نظرات مدبرانه اش بسياري از گره هاي جنگ را مي گشود.در گردان مهندسي رزمي، چون كارها سخت و طاقت فرسا بودند، قرار بر اين بود كه هر فرماندهي بعد از مدتي كار، جايش را به ديگري بدهد و استراحت كند، اما شهيد ملاآقايي با روحيه و ايمان شگفت خويش، اين قرار را شكست و به مسئوليت هاي پيشنهادي در پشت جبهه، پشت پا زد و در جبهه ماند. آن قدر ماند تا به آرزوي ديرينه اش رسيد. شهيد ملاآقايي مي گفت، «من دوست دارم يك سنگر كوچك و ساده داشته باشم. يك تكه موكت كف آن بيندازيم و چند تا پتو هم بگذاريم براي استراحت. سنگر فرماندهان نبايد هيچ تفاوتي با سنگر ساير نيروها داشته باشد.» هيچ وقت اجازه نمي داد مواد غذايي بيش از اندازه به سنگر فرماندهي بياوريم. حتي به اندازه سنگرهاي ديگر هم اجازه نمي داد. اغلب اوقات غذايي كه در سنگر هاي ديگر مصرف مي شد، بيشتر از سنگر فرماندهي بود. يك روز همراه شهيد ملاآقايي به اهواز مي رفتم. او در بين راه شروع به صحبت كرد، حرف هايش بوي درد مي دادند، بوي زخم. مي گفت، «در شهر، در پشت جبهه، همه اش دعوا. درگيري و جدايي است. يكي استعفا مي كند، يكي محل كارش را عوض مي كند و يكي از اين گروه جدا مي شود و گروه تازه اي را تشكيل مي دهد و هر كسي دنبال منافع خويش است ؛ اما در جبهه اثري از اختلاف و درگيري نيست. اينجا جز صداقت، جريان ندارد، هيچ وقت نشده است كه من سر كسي داد بكشم. هيچ وقت هم بچه ها از كار، ابراز خستگي نكرده اند. اگر كسي تندي كرده، از روي حب و بغض شخصي نبوده، بلكه به خاطر خدا بوده، به خاطر اين بوده كه كار سريع تر انجام شود. اگر عيب و نقصي در كار من يا شما و يا در كار نيروها باشد، هيچ وقت به خود اجازه نمي دهيم با نگاه بغض آلود به آن بنگريم، چون همه تلاش ها براي يك هدف است. ضعفي اگر باشد، همه درصدد برطرف كردن آن بر مي آيند و كسي را شماتت نمي كنند. اما كاش اين صداقت به شهرها هم منتقل مي شد. كاش...» هر وقت به حرف هاي او مي انديشم، بغض راه گلويم را سد مي كند. بوي درد هنوز از حرف هاي او به مشام مي رسد. شهيد ملا آقايي براي هر يك از نيروها، حقوق خاصي تعيين كرده بود. هر چند كارها اغلب مساوي بودند. اما تفاوت حقوق در كسي شبهه اي ايجاد نمي كرد. توجه او، علاوه بر «تخصص» و «توانايي»، به مسئله «نياز» بچه ها هم معطوف بود. او براي تعيين حقوق هر يك از نيروها، ابتدا به او نزديك مي شد، دوستانه با او به گفت و گو مي نشست و شناخت قابل توجهي نسبت به اوضاع خانوادگي او پيدا مي كرد. بعد با معاون عملياتي، مدير مالي و مسئولين ديگر، مشورت مي كرد و حقوقي را براي آن فرد در نظرمي گرفت. همه مي دانستند كه كارهاي شهيد ملاآقايي بدون حساب و كتاب نيست و همه، در صفاي عدالتي كه در ميان گردان جاري بود، سهيم بودند. منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 232]