تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835191232
دست نوشته اي از جانباز دفاع مقدس غلامرضا نسائي؛فرمانده گردان پلاكم را شكست
واضح آرشیو وب فارسی:حيات: دست نوشته اي از جانباز دفاع مقدس غلامرضا نسائي؛فرمانده گردان پلاكم را شكست
تهران - حيات
وقتي دست نوشته هاي چمران را ميخواندم آنجا كه مي گويد : « خدايا آنقدر سجده ام را طولاني مي كنم تا مهره هاي كمرم بشكند. آنقدر مي ايستم تا پاهايم فرسوده شود،آن روز عاشقش شده ام» اكنون پاهايم شكسته و تنم هزار پاره است قلم برنداشته ام كه خودنمايي كنم. مي خواهم با شهيدان عهد محكمي ببندم.
پسركي بودم كوچك ، چشنده عشقي بزرگ ، بچه بودم جنگ مرا بزرگ كرد. تمام بچه هاي آن روز چون من بودند. من يعني همه بچه بسيجي ها پس من همانم كه همه بودند. قدم از قناسه كوتاه تر و قدم هايم برنده تر، ديگر آن شاگرد محصل دوم راهنمائي مدرسه شهيد مدرس نبودم ، مردي شده بودم براي عبور از سخت ترين بحران ها اما نه پدر نه مادر نه آن مدير مدرسه ام نه معلم تعليمات ديني ام ، اين چنين بودن را باور نميكردن به گمان دلشان از سر احساس پا به عرصه نبرد نهاده ايم بيست سال پيش معلم دين من جناب آقاي عباسي همين وزير تعاون دولت خدمت گزاركنوني ؛ دستم را گرفت و به خلوتي برد و در گوشم زمزمه كرد جنگ است نه يك شوخي بچه گانه پس بهتر نيست درس بخواني و هميشه جوان بماني ؛ خود نيز اين چنين شد .
هميشه اينگونه بوده . ابتدا دوران كودكي سپس دبستان و دبيرستان ، رفيقاني كه گمان مي كني تا ابد با تو خواهند ماند. عبور از آستانه اي كه در وراي آن ناگهان متوجه مي شوي كه مردي شده اي و بايد قدمهايت را با سنگيني بيشتري روي زمين بگذاري. اكنون زمان آن رسيده است آنچه را كه آموخته اي در عمل به آن تجربه كني. ميدان حقيقي امتحان آغاز شده است و تمام سرخوشي هاي كودكانه و شادي هاي آن به خاطراتي دور مبدل شده است . جنگ آغاز شده تو بايد در دفاع از سرزمين و دين خود در لحظه تصميم بگيري در زندگي روزمره است كه انسان براي اتخاذ هر تصميمي به عقل رجوع مي كند. اوست كه به تو مي گويد كدام تصميم درست و كدام نادرست است.
اگر در لحظاتي خاص تحت نداي دروني خويش بر حكم عقل پيشه بگيري تو را ديوانه و مجنون مي خوانند. 15 ساله بودم كه از خاطره مجنون دل به خطر زدم و پا به عرصه نبرد گذاشتم زمستان سختي در پيش بود و سختترينش اين بود كه صفوف دشمن و خودي به هم ريخته بود. هيچ نقطة روشني نمايان نبود؛ گويي همة شهر درگير جنگ بود. از پنجرهها گلوله ميخزيد. اگر ميخواستي از يك كوچة تنگ بگذري، گمانت نميرفت كه تا انتهاي كوچه برسي. تبليغات دشمن از نيروهاي بسيجي و پاسدار، تصويري ساخته بود كه آمدهاند تا خلق كرد را بكشند و سرزمين كردستان را از نقشه ايران بردارند. خيانت بنيصدر و حضور گروهكها در كردستان كه خود را حامي دروغين مردم ميدانستنند، مزيد علت شده بود. شهر به هم ريخته بود. در مقري مستقر شده بوديم كه هيچ نقطة امني نداشت. جنگ ناجوانمردانه به عمق شهر كشيده شده بود. همة كوچهها خاكريز بود و همة پنجرهها سنگري كه ما را نشانه گرفته بودند. پزشكان را ميكشتند و معلمان را به اسارت ميبردند؛ اما بسيجيها توانستند اين آشفتهشهر را به بهشتي مبدل كنند، اين، ثمرة پيروزي عشق بود. در همين وادي بود بعد از ۶ماه از كردستان برگشته بودم اما باز هم همان نداي دروني ام مرا به سمت جبهه هاي جنوب فرا خواند. ششماه سرماي سخت كمين و جنگ نابرابر با دشمن داخلي و خارجي از ما مردان سختي ساخته بود . ازمني بود براي آنچه كه تحمل مي ناميدندش . و ما اينك مردان تحمل شده بوديم تازه از كردستان بازگشته بودم اولين شب سال نو را در كنار خانواده نميدانم آن شب را بخاطر ندارم ولينكن همين قدر بخاطرم هست كه در چهار ديواري خانه پدر بيقرار و آشفته و درهم ، من ان خود حقيقي را با خود باز نياورده بودم خودم را جا گذاشته بودم پس اگر اين چنين است اين دل ميگيد و تو را به غربتي سنگين ميكشاند . متعلق به جائي بودم كه اينجا در كنار پدر مادر برادر
خدايا چقدر تنها شده ام همه كس برايم غريبه بودن ، بيقرار و اشفته و درهم خودم را در حصاري ميديدم زندان ، زنداني به عشق آزادي زنده است وگرنه ميپوسد و منهدم ميشود. خدايا اينجا كجاست من كجا هستم پروردگارا مرا به وطن خود برسان ، چهار روز سنگين وسخت وپريشان گذشت عصر روز چهارم ارديبهشت شصت ويك برادر حبيب عبدالحسيني سر زده به خانه ما امد نامه اي دستم داد كه سرنوشتم را عوض كرد : سلام عليكم برادر غلامعلي ميدانم خسته از كردستان برگشته اي تو همراه حبيب فردا عصر هماهنگ شده است با نيرو هاي اعزامي همراه شويد پادگان شهيد باهنر برادر شما اصغر؛ فرمانده نا قابل خادم رزمندگان ، عصر پنچم فروردين همراه حبيب اعزام شديم به تهران و از انجا مستقيم به پادگان شهيد باهنر اهواز مستقر شديم .بيست روز گذشت اصغر نيامد خيلي ازش دلگير شديم روز بيست وسوم آمد حبيب را به گوشه اي برد و نميدانم چه در گوشش خواند كه حبيب كيفش را گرفت و به گرگان برگشت . هيچ وقت هم نپرسيدم .
روز ها ميگذشت تا اينكه در نيمه شبي بچه ها همه خواب بودند كه ناگهان در طبقه سوم خوابگاه، صداي مهيبي همه را از خواب خوش بيدار كرد. صداي تيراندازي تنگ و تاريك خوابگاه، آن هم نيمهشب. موجي از ترس را در دل بچهها ريخته بود. اولين چيزي كه به فكرت ميرسيد اين بود كه مگر ميشود وسط اهواز، دل شهر، ناگهان عراقيها سررسيده باشند؟! اين عاقلانه نبود. هوا گرم و سوزان بود و اتاقها هيچ سرويس خنگكنندهاي نداشت و بچهها شبها بدون پيراهن ميخوابيدند. صداي آشنا در ميانه زوزة گلولهها بهگوش ميرسيد. صداي رسا و فريادي بلند. يكي داد ميزد: بلند شيد! زود بياييد بيرون، تنبلا! خيلي داد و بيداد راه انداخته بود. چند نفر وسط سالنها ميدويدند. داد ميزدند. صداي فرمانده گردان بود. يكي از بچهها از طبقة دوم پنجرة اتاق، لخت پريد بيرون. پشت سرش هم دو نفر ديگر. بزرگترها مصيبتي داشتند تا ميان گاز اشكآور، خودشان را برسانند به محل تجمع گردان. هر كس يك جوري آمده بود؛ خيليها با پوتين و لباس و خيلي منظم آمده بودند، خيليها هم با كفش و زير پوش... بعضيها هم مثل من، بدون پيراهن...) فرمانده گفت: كي مجنونه؟ همه دستشان را بالا بردند. چند تا نوجوان هم توي جمعيت بودند كه هنوز ريش و سبيلشان درنيامده بود. بقيه همه ريش و سبيل داشتند. آنها را از بزرگترها جدا كردند.
يك نفر به فرمانده گفت: اين بچهها براي گردان ما خطر سازند. فرمانده خنديد و گفت: نه، اينها همه آن مجنونها هستند. فرمانده ميگفت: گردان من بايد همه مجنون باشند؛ مجنونِ مجنون. ذميگفت: وقتي شما را صدا زدم، بزنيد توي دل خطر نگوييد «كفشمو بپوشم»، «نمازمو بخونم» ، «براي زنم نامه بنويسم»، و... بايد مجنون باشيد كه به دل خطر بزنيد. ميخواهم هر وقت گفتم برو تو دل خطر، حتي نپرسه كجا من مجنون ميخوام بايد مجنون باشيد ... مجنون هاي ديروز امروز همه در بستر فقر ودرد ورنج ، اما سرداران همه در شهرداري ها و ..... راستي ببخشيد اصلا قاطي كردم ، آن روز ها كه سرداري نداشتيم همه برادر بودن ، برادر اصغر برادر حاج مهدي برادر رضا .... نخل ها مآمني بود همدمي بود براي بچه هاي رزمنده تا دگويه هاي شان را شاهدي باشد . چهل روز گذشت خبر رسيد حبيب در كردستان به شهادت رسيده .....اصغر دستم را گرفت ان روز همه بچه ها در محوطه جمع شدن دو گردان نيرو لشكر هنوز پا نگرفته بود در قالب تيپ بيت المقدس بچه هاي آزاد بودن گردان خود را انتخاب كنند ، خط شكن و پشتيباني عمليات من با پارتي بازي اصغر در گردان خط شكن قرار گرفتم آرزوئي كه هميشه محال ميپنداشتمش مثل اين ارزو ها نبود كه براي رسيدن به مسئوليت هزار راه نرفته نيرنگ را بازي كني ، اولين شرط ارزو اخلاص بود همين .... آخر آن روز موعود فرا رسيد. عصر روز نهم ارديبهشت سال ۶١ يك گردان به خط شد. بچه ها سربندهاي عشق را بستند ، بند پوتين ها محكم ، دلها ثابت قدم . نبايد دلها بلرزد بايد دل به خطر زد. جنگ مرگ و زندگي را از هم تفكيك مي كند وليكن آنجا مرگ واژه غريبي بود. چرا كه مرگ را بچه ها زمين گير كرده بودند. كلاشينكفها و آرپيچي زنها و بيسيم چي ، تمام گردان آماده رزمي بي امان. به رسم وفا يكيديگر را در آغوش كشيديم . از نخل هاي پادگان كه روزها و شبهاي زيادي را بچه ها به آن تكيه داده و سر بر آسمان ساييده نميشد ناديده گرفت. نخل ها ما مي رويم. خدايا كدام يك از ما آفتاب فردا را در اين سياره رنج به نظاره خواهد نشست و تن خسته اش را به خاك خواهد ساييد و كدام يك از ما به آسمان سفر بايد. براي همين به هم وعده داديم آنها كه شهيد شدند براي ديگران كه مي مانند به رسم رفاقت و وفا شفاعت كنند و آنها كه مي مانند ادامه راه شهدا را در پي بگيرند. شب شده بود. بچه ها سوار به سوي خط در حركت شدند. اشكها رها و دل به تپيدن افتاد. نه از ترس مرگ و اسارت بلكه از غربتي كه فردا بر دلها حاكم مي شود. خداحافظ رفيق ، ديارمان در بهشت. به رسم رفاقت همديگر را در آغوش مي كشيم . فردا نمي دانيم كدام يك از ما در فراق يكديگر سر در آغوش تنهايي فرو مي بريم يكي به صدرالمنتها بهشت ، يكي به ديار رنج سياره سرگردان آسماني. شب از نيمه گذشته بود. گردان دل به خطر زد. در معبر در انتظار گشوده شدن رمز عمليات . ناگهان در ناگهان آغاز شد. يا علي ، يا علي بن ابيطالب. راز اين شب نام علي است. آسمان گشوده شد. ملائك با انبوهي از گل ياس در انتظار پرستوهاي عاشق تا به رسم عاشقي به استقبالي چنين عاشقانه بچه هاي گردان را به فراسوي آسمان ره بنمايند و تا عز قدس همراهيشان كنند. آسمان رنگ ديگري داشت ، گلوله هاي سرخ ، آتش بارها ، ناله سخت كاتريوشا و خرناسه تانك ها . اصلاً گويي زمين و آسمان دگرباره در يك ناگهان مست پيچيده شده. گلوله ها از خود در آسمان كهكشاني ساخته بودند و ما اينجا در معبر دل به خطر زديم و با ياد علي و همت او در مقابل دشمن ، در ميان ميدان مين با آنهمه آتش سنگين دشمن غافلگيرانه سقوط كرد. خاكريز اول فتح شد. صبح ظفر دميد . با روشنايي روز عراقي ها اسير دست رزمندگان. صبح شد . گردان در منطقه عملياتي پادگان حميد از پشت سرمان نيزار و رودريمان هويزه ، خرابه هاي آن. بچه ها سنگرهاي عراقي را پاكسازي كرده و آرام و بي قرار در دل خطر نشسته بودند. ظهر شد . هوا بي قرارتر از ما بود. كم كم گرماي هوا ، تشنگي ما را به فراست انداخت. قمقمه ها خالي و شكم ها گرسنه. آقا پس اين گردان پشتيباني چه شد؟ بيسيم چي با نگراني و دلهره فرياد زد: فرمانده فرمانده گردان در محاصره است . از قرار گاه ميگن نميشه براي شما تداركات آورد.
هر چه مي توانيد در غذا خوردن گلوله ها قناعت كنيد. يكي داد زد چه خوب شد اين يكيش عاليه قناعت مي كنيم نه گلوله مي خوريم نه تركش خمپاره. لبها كم كم ترك مي خورد و شكم ها گرسنه. ساعت ۴ شد . عصر پر تلاطمي بود. يكي داد ميزد تانك تانك . بچه ها عراقي ها آمدند. عراقي ها آمدند. خداي من به اندازه تك تك ما تانكهاي عراقي صف كشيده اند بسوي ما. اينهمه تانك…! فرمانده گردان هي دور خودش ميچرخيد. آرپيچي زنها فقط بايد با هر گلوله يك تانك بزنند. حدود ٣٠ تا گلوله بيشتر نداشتيم . از زمين و آسمان آتش روز سرمان ميريخت. شانسمان مرداب و نيزار بود. بچه ها همه حاشيه نيزار. هر چه خمپاره ميريخت توي نيزار و مرداب فرو ميرفت. تركشها به بچه ها نميرسيد. ٣ ساعت زير آتش سنگين دشمن بوديم. هوا داشت كم كم تاريك ميشد. بچه ها تانكها را زدند . آنها گريختند و ما در ميان نيزارها. شب بود و حيرت . گم شده بوديم . فرمانده به روي خودش نمي آورد كه گم شديم و در محاصره هستيم. عراقيها ما را محاصره كرده بودند. تشنگي امانمان را بريده بود. ساعت ١٠ شب بود. دور و برمان همه نيزار. توي تاريكي خودمان نميدانستيم از كجا آمديم و كجا هستيم. خسته و تشنه و گرسنه. نه آبي نه غذايي همه كنار خاكريز دراز كشيديم. من و فرمانده دسته مان كنار هم. او از من ١٠ سال بزرگتر بود. از خستگي خوابم برد. ناگهان با صداي مهيبي سرم بلند شد و محكم به زمين خورد. نمي داستم چه شده. توي خواب عميق بودم. چشمم را باز كردم و ديدم از آسمان يك چيزي روي سرم مي آيد. ناگهان آتش گرفتم . تمام تنم سوخت. خمپاره ۶٠ بود. بيصدا اما پر تلاطم. بين من و فرمانده فرود آمد. از شدت درد بلند شدم و داد زدم يا حسين كه خمپاره دوم دستم را ربود. دست راستم. تمام سمت راستم پاره پاره شد. ايستاده بودم و فرياد ميزدم يا حسين … يا زهرا. يك گلوله به پهلويم خورد و افتادم. درد شديدي تمام وجودم را پر كرده بود. از درد فرياد ميكشيدم اما خيلي زود آرامشي عجيب تنم را فرا گرفت. احساس عجيبي به من دست داده بود. تنم ميسوخت دستم پاره پاره. ناله ها بلند شده بود. هر گوشه اي يكي ناله ميكرد. حدود ٣٠ نفر در دم شهيد شدند. دشمن پشت سر هم ميزد. ساعت ١٠ شب بود. خدايا اينجا راهي نيست كه بشود بچه ها را برد؟ بچه ها شهدا را همانجا دفن كردند. تكان نميشد خورد. من زخمي افتاده بودم. هي مي ناليدم. يا زهرا … يا حسين … يا قمر بني هاشم… استخوان دستم قطع شده بود. دستم درد شديدي داشت. هيچ وسيله امدادي نبود. تنم ميسوخت . از شدت تشنگي داد ميزدم. دلم گرفته بود. هاي هاي گريه ميكردم. نميدانم از غربت بود يا از درد. شانزده سالم بيشتر نبود. تمام تنم از تركش ها سوخته بود. ١٠٠ تا تركش به تنم خورده بود. يك مرتبه ١٠٠ جاي تنم با تركش سرخ سوراخ سوراخ شده بود.فرمانده حيران بود. نميدانست با جنازه ها چكار كند. تمام دور و برمان عراقي ها بودند. شهدا را دفن كرده بود تا پيكرشان به دست عراقي ها نيفتد. من تنها زخمي بازمانده بودم. همه بچه هايي كه سالم بودند از معركه رفتند. من بودم با حدود ١٠ نفري از بچه ها كه احساس مسووليت مي كردند. ولي هيچ كدامشان نمي توانستند كاري كنند. تمام وجودم ميسوخت. ٣ ساعت گذشت. يكي آمد كنارم. شهيد عبدالمطلب كريم آبادي. منو تو بغلش گرفت. تنم يخ شده بود. اما او بدنش داغ بود. به من آرامش ميداد.
يك ساعت در بغلش مثل يك بچه در بغل مادرش احساس آرامش داشتم. او خسته شد و بلند شد و رفت. رفت كه آب بياورد ولي ديگر برنگشت. من تشنه بودم خيلي تشنه بودم. لبم تركيده بود. زبانم به كامم چسبيده بود. حرف نمي توانستم بزنم. فرمانده آمد روي سرم. يكي كنارم نشست. آرام و بيقرار دستشو گذاشت رو چشمم و چشمانم رو بست و شروع كرد به تلقين خواندن. بعد فرمانده گفت نه تمام نكرده. نميشه. فهميدم در انتظار شهادت منند تا دفنم كنند و بروند. نميتوانستند تكانم بدهند. تنم از هم گسسته بود. فرمانده گيج بود. روي سرم آمد و آرام گفت : اي پسر تكليف خودتو با ما روشن كن. ميخواي بموني يا بري؟ با سر به آسمان اشاره كردم كه دلم ميخواهد بروم تا آسمان . خنديد و گفت : خدا رو شكر ما هم منتظريم. لبخند كوچكي زدم و يهو به گريه افتاد خم شد و صورتم رو بوسيد و گفت شرمنده ام. نميتوانم كاري بكنم . مي دانم خيلي درد داري. ولي من فقط از دردش حس ميكردم كه انگشتم نيست. نشست كنارم او زيارت عاشورا ميخواند و ما هم زمزمه ميكرديم. هيچ كس نمي تواند حس من را بفهمد. تشنگي و درد توي غربت توي نيزارها. آخر كه يكي كه خيلي سر نترس داشت خم شد گفت غصه نخور من ميبرمت. شهيد رضا عطرشاقي. من را روي زمين ميكشيد نميتوانست بلند شود چون قدش بلند بود و از خاكريز بالا ميزد. روي خاك تنم را ميكشيد. داد زدم ولي توجه نكرد و منو برد توي كانال، يك جاي امن. دو نفر ديگه اومدند و منو بلند كردند. يازهرا راه افتادند. يكي ميگفت راه از اين طرفه ، يكي ميگفت نه راه از اين طرفه. حيران توي نيزار و از همه طرف در محاصره بوديم. يا حسين گويان راه افتادند. هنوز ده قدم نشده بود كه رضا مرا رها كرد و من افتادم روي زمين. دوباره سوختم. رفتم كه داد بزنم ديدم كه رضا داد زد يا زهرا يا حسين آخ قلبم قلبم سوخت . مثل سرو افتاد و شهيد شد. به همين سادگي .
اي خدا تو داري با من چه ميكني؟ مگه من چه كردم؟ جرمم چيه؟ چرا من لايق من شهادت نيستم؟ من ماندم و او رفت. تا طلوع صبح نالان افتاده بودم. زخمي و خونين. آفتاب زده بود. ديگر ميشد راه را تشخيص داد. چند نفري مرا گرفتند تا ببرند . از يك پل رد شديم. توي دشت بوديم اما نه ميدان مين بود و نه مرداب. راه ماشين رو هم نبود. بايد چند كيلومتري توي معبر و كناره خاكريز ميرفتيم تا به جاده برسيم. تا حدود ۱۰ صبح كنار كانال افتاده بودم. بچه ها به هر سو ميدويدند. ميگفتند عراقي ها عراقي ها آمدند. منو گذاشتند روي برانكارد و حركت كردند. چند قدمي كه رفتيم سوت خمپاره اومد و منو انداختند رو زمين. داد زدم . اونها نميفهميدند و فقط سوت خمپاره را ميشنيدند. باز بلند شدم. چند قدمي باز سوت خمپاره كه مي آمد پرتم مي كردند. درد زيادي داشتم. داد ميزدم منو نبريد نميخواهم منو ببريد. شما رو به خدا. گريه ميكردم . ناله ميكردم. قسم ميخوردم كه ديگر منو رو زمين نيندازند. باز سوت خمپاره كه مي آمد فراموش ميكردند. شايد تو مسير تا كنار خيابان ۵٠ بار انداختند. يك تويوتا آمد پر از شهيد . منو انداختند روي پيكرهاي پاك شهدا. تويوتا از ترس گلوله ها به سرعت باد ميرفت. هي توي خاكي ها منم به اين طرف و آنطرف پرت ميشدم. اصلاً نميتوانم بگويم به من چه گذشت. حدود ساعت١٠ شب تركش خوردم تا ظهر روز بعد با دست بريده و خونين و زخمي توي نيزارها . تويوتا پس از مسافت طولاني در كنار تلي خاك ايستاد.شهيد شمسي فرمانده گردان آمد كنار تويوتا و به راننده گفت : چند شهيد عقب ماشينه؟ اونهم گفت نميدانم . چهره من زرد زرد شده بود. ناي پلك زدن هم نداشتم . شهيد شمسي به من نگاهي انداخت و دست به گردنم كرد و پلاكم را بيرون كشيد . نصفش را شكست. آرام چشمانم را بست و پيشاني ام را دست كشيد. او گمان كرد كه شهيد شده ام. نميدانم چرا حس نكرد تنم هنوز گرمه. اسمم رو توي آمار شهدا ثبت كرد و همين باعث شد كه به خانواده ام خبر شهادتم را بدهند و برايم مجلس عزا گرفتند و نوار صوتي آن را بعد ها شنيدم.
شهيد شمسي با شهدا وداع كرد و تويوتا حركت كرد. باز به سرعت باد توي خاكيها ميرفت. كنار سنگر امداد ايستاد. پرستاران سفيد پوش كنار سنگر منتظر بودند. راننده پياده شد و نگاهي به ما انداخت و با چفيه اش پيشانيش را خشك كرد و آهي كشيد. به پرستار گفت اينها هم شهيد شدند. پرستار خودش را كشيد بالا و آمد روي سرمان. همه بچه هاي همجوارم را ديدي زد و دستش را برد روي نبض كناري من. آه كشيد و داد زد الله اكبر زنده است. بعد منو هل داد كه اونو بلند كنه تكاني خوردم . خشكش زد. آرام دستش رو برد روي قلبم. من فقط ميديدم. اما حتي نميتوانستم پلك بزنم.منو بغل كرد. ديگر شده بودم مثل بچه ۶ ماهه . فقط به من نگاه ميكرد. ديگر ناي ناله هم نداشتم. مرا داخل سنگر برد و هر چه براندازم كرد نميدانست از كجايم شروع كند. اولين كاري كه كرد تكه اي پنبه را خيس كرد و به لبم ماليد. انگار كه به من يك دريا آب خورانده باشند. تشنگي لبم را ترك داده بود. لبم خشك شده بود. بعد همينطور نگاهم ميكرد. پرسيد كي زخمي شدي؟ با چشم اشاره كردم. با ابرو اشاره كردم. انگار يادش رفته بود من درد دارم و از فرط درد تركش ها . همين طور هاج و واج نگاه ميكرد.ناگهان يك توپ خورد روي سنگر. سنگر لرزيد. او خم شد روي تنم تا از من محافظت كند. داد زدند تخليه كنيد مجروحين رو تخليه كنيد. من را بغل گرفت و بيرون برد توي آمبولانس و حركت كرديم به سمت اهواز. ٢ بعد از ظهر به بيمارستان جندي شاهپور اهواز رسيديم . كف سالن مرا خواباند و يك سرم به من تزريق كردند. تنها چيزي كه ميخواستم آب بود. ناله ميكردم تشنه ام تشنه ام. يك ساعت بعد ما را با هواپيما به بيمارستاني در شيراز بردند. نميدانم ساعت چند بود ولي هوا تاريك شده بود. توي اتاق عمل چندين پزشك دورم ميچرخيدند و هي سوال ميكردند و من نميتوانستم جواب بدهم. نيمه شب بود و چند پزشك و پرستار دوره ام كرده بودند. دكتر گفت خوب خوابيدي . با اشاره جواب دادم. گفت ميدوني چند وقته خوابي؟ من نميتونستم جواب بدم .
دكتر گفت ٢٢ روزه كه خواب عميق كردي. متوجه شدم كه توي كما بودم. براي همين دورم حلقه زده بودند.با صداي پاي پرستار از خواب بيدار ميشدم . تمام تنم پاره پاره بود. وقتي پرستار روي سرم مي آمد يك پرستار ديگر با طشتي آب كه سوزناك بود. پرستار مجبور بود ناله هاي مرا تحمل كند چون بايد تمام سوراخهاي تنم را ضد عفوني كند و آب اكسيژنه را ميريخت روي زخمها كه هزار برابر از آب نمك سوزناكتر است. جيغ ميزدم فرياد ميكشيدم. تنم ميلرزيد پرستار پرستار . ميسوزم دستم را قطع كنيد. نميدانم تحمل سختي بود. بايد تحمل ميكردم. پرستار يك آمپولي به رگم ميزد تا عمق و وجودم ميسوخت. وقتي صداي پاي پرستار ميپيچيد قلبم تندتر از صداي پاي او ميزد. شروع ميكرد به تپيدن. هوا هنوز تاريك است ، گرگ و ميش. من تنم لرز ميگرفت خدايا اين همه تحمل براي يك نوجوان سخت نيست؟ نه نميترسم. نميهراسم . ميدانستم عاشقي اين است. پرستار دير كرد. نه تپش قلب من تندتر از گامهاي او ست. رنگم ميپريد زرد ميشدم. نميترسيدم بايد تحمل ميكردم. اين اول راه بود تازه شروع شده. آخرين دوران رنج اينجا به حقيقتي محض رسيده است. من بايد مرد تحمل باشم. نه نه هنوز بچه ام . نه بزرگ شده ام . بزرگ . پرستار وارد ميشد چهره اش سرخ با لحن شيرازي ميخواهد حواسم را بگيرد ميخواهد كه من دوباره جيغ نزنم. ميگويم تو رو خدا نميشه رهايم كنيد؟ بگذار تنم بپوسد بگذار بميرم. پرستار از جيبش يك سرنگي را در مي آورد . سرنگ مايع زرد رنگي دارد. واي باز به رگهايم. مگر اين چيست كه اينهمه درد دارد؟ دستم را محكم ميچسبيد . فرو ميكند. آرام مايع در خونم ميجهد. هر چه در رگهايم دور ميزند دردهايم شديدتر ميشود. من داد ميزدم. يا زهرا يا حسين.
دقايقي چند دستم را ميچسپد. ميداند كه نميگذارم پنجه هاي خردشده ام را در آب زهر آگين فرو كند. پرستار ديگري به كمكش مي آيد . دو نفري تمام وجودم ميلرزيد. داد ميزدم يا حسين يا زهرا سوختم سوختم. آنقدر فرياد ميزدم ، پرستار گوشه مقنعه اش را ميگرفت و نميخواهد بروز دهد كه اشكش در آمده. چون او ميداند اين درد كشنده است و تحملش براي يك نوجوان سخت است. لبخندي از سر غم ميزند و مي گويد : دلاور اينكه گلوله نيست آب است. البته كمي درد دارد. اما او طعم گلوله را نچشيده است ولي من ميدانم چه مي گويد. آري درد گلوله كمتر است اما او باورش نميشود. كارش كه تمام ميشود طشتي خون را با خود ميبرد. تمام تنم ميلرزد. ميلرزم پرستار سردم شده است. يخ كردم. خدايا … يا زهرا … يا حسين … يك پتوي نرم مي آورد. تنم كم كم گرم ميشود. تمام تنم پر از حفره است. حفره هايي به عمق۵ تا ١٠ سانتيمتر. سوراخ سوراخ. هنوز خودم دستم را نديده ام. نميدانم چه خبر است. اما از شدت دردهايش ميدانستم كه اوضاع بدي دارد. پرستار مينشيندحرف ميزند و عكسهاي راديولوژي را در مي آورد و تركش ها را ميشمارد. ١..٢ ..٣ .. ۴ .. ۵ ..۶ … و با دقت ميشمارد ٩٣ تا.
پايان پيام
يکشنبه 7 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات]
[مشاهده در: www.hayat.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 483]
-
گوناگون
پربازدیدترینها