تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 17 مرداد 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس به نيازمند كمك مالى كند و با مردم منصفانه رفتار نمايد چنين كسى مؤمن حقيقى اس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1809952469




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خنده و تفریح


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: :c (14):
بسم الله الرحمن الرحيم

انواع جك بي مزه

از يك نفر كه با پا غذا درست مي كرد پرسيدند: «چرا با پا آشپزي مي كني؟»
جواب داد: «آخر دست پختم خوب نيست.»


رئيس تيمارستان به يكي از مراقب ها مي گويد: «من در اين جا از همه راضي هستم، فقط ديوانه اي هست كه اصرار دارد من برج ايفل را از او بخرم.»
مراقب مي گويد: «خب، چرا نمي خريد؟»
رئيس تيمارستان مي گويد: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما مي خريدم.»


معلم به دانش آموز: اگر تو
۲۰۰ تومن پول داشته باشي و برادرت ۵۰ تومن آن را بردارد، چه قدر پول برايت مي ماند؟
دانش آموز:« ۳۰۰ تومن.»
معلم با عصبانيت:« ۳۰۰ تومن؟!»
دانش آموز: «چون آن قدر گريه مي كنم تا پدرم ۱۵۰ تومان ديگر هم به من بدهد!»


اولي: «من خواب ديدم رفته ام مسافرت.»
دومي: «من هم خواب ديدم كه يك غذاي خوشمزه خورده ام.»
اولي:« تنهايي؟ پس چرا من را دعوت نكردي؟»
دومي: «مي خواستم دعوتت كنم، ولي گفتند رفته اي مسافرت.»


اولي: «چي باعث شد سر شما طاس شود؟»
دومي: «باد.»
اولي: «چرا باد؟»
دومي:« آخر باد كلاه گيسم را برد!»

معلم:« حامد! توضيح بده كه سيب زميني چگونه به دست مي آيد. »
حامد: «اجازه آقا! با پرداخت مقداري پول!»

معلم رياضي از دانش آموز پرسيد: «اگر مادرت به تو بگويد نصف پرتقال را مي خواهي يا هشت شانزدهم، كدامش را انتخاب مي كني؟»
دانش آموز پاسخ داد: «نصف پرتقال را!»
معلم گفت: «مگر نمي داني نصف پرتقال با هشت شانزدهم پرتقال يكي است؟»
دانش آموز جواب داد: «چرا آقا! مي دانيم، ولي پرتقالي كه شانزده تكه شده باشد، قابل خوردن نيست.»


اولي: تا به حال به هيچ كدام از آرزوهاي دوران كودكي ات رسيده اي؟
دومي: بله، وقتي بچه بودم و مادرم موهايم را شانه مي كرد، آرزو داشتم كچل بشوم!

اسب كشاورزي را دزد برده بود. يكي گفت: «تقصير خودت بود كه اسب را خوب نبستي.»
ديگري گفت: «تقصير پسرت بود كه در طويله را باز گذاشته بود.»
كشاورز گفت: «همه تقصيرها از ماست. دزد بيچاره هيچ گناهي ندارد!»


يك نفر پوست موزي روي زمين مي بيند و مي گويد: «اي واي! باز هم بايد بيفتيم!»


يك روز به يك نفر مي گويند: «سه تا آرزو كن.»
- اول يك ماشين پژو ۲۰۶ پيدا كنم؛ بعد يك ۲۰۶ ديگر پيدا كنم؛ سومين آرزويم هم اين است كه يك ۲۰۶ پيدا كنم.
- چرا هر سه تا آرزويت يكي بود؟
- براي اين كه اين سه تا را بفروشم و يك ماكسيما بخرم.

معلم تاريخ: آهاي! تو كه با آن قد بلندت ته كلاس ايستاده اي و بر و بر من را نگاه مي كني، بگو اسكندر مقدوني كه بود.
- نمي دانم.
- چه كسي ناصر الدين شاه را كشت؟
- نمي دانم.
- پس با اين وضع چطور مي خواهي امتحان تاريخ بدهي؟
- من كه نمي خواهم امتحان بدهم. آمده ام بخاري كلاس را تعمير كنم.



:c (14):محسن به همسايه اش گفت: «جلوي اين سگت را بگير! امروز جوجه ما را خورده است.»
همسايه او با خوشحالي گفت: «خوب شد گفتي كه ديگه امروز بهش غذا ندهم.»



معلم به دانش آموز: ساعت را بخش كن!
دانش آموز: اول سا دوم عت.
معلم: صداشو بكش!
دانش آموز: تيك تاك! تيك تاك!


اولي: ببخشيد با حرف هايم سرشما را درد آوردم.
دومي: نه اختيار داريد. من حواسم جاي ديگر است.


دبير فيزيك: اگر بخواهيم ساختماني را سيم كشي كنيم و لامپ هاي اتاق را به طور انشعابي ببنديم، چه مي كنيم؟
دانش آموز: اجازه آقا! سيم كش مي آوريم.


دكتر: آقا جان! بفرماييد بيماري شما چيست؟
بيمار: هر چه شما صلاح
بدانيد.


پسر: بابا ديدي توي سيرك چطور شعبده باز دستمال را تبديل به گل كرد؟ چقدر شعبده باز ماهري بود!
پدر: اگه اين طوره پسرم، خودت هم شعبده باز ماهري هستي چون به راحتي يك دسته اسكناس را تبديل به يك توپ مي كني!
:c (14):بسم الله الرحمن الرحيم

لطيفه ‏هايى از احكام
(1)

ميرزا نديم، شبى به مسجد حاج ميرزا هادى رفته و از شدت مستى به گوشه‏اى افتاده بود.

صبح امام جماعت‏براى نماز به مسجد آمد، تا او را ديد گفت: او را بكشيد و از مسجد بيرونش كنيد.

او گفت: آخوند مگر من مد «والضالين‏» هستم كه مرا بكشند.

ظريفى با كفش نماز مى‏خواند. دزدى كه در كمين او بود و مى‏خواست گيوه او را بدزدد، آمد و گفت: اى مرد! با گيوه نماز گزاردن روا نباشد، اعاده كن كه نماز ندارى. او گفت: اگر نماز ندارم، گيوه كه دارم.

دزدى جامه كسى بدزديد و به بازار برد و به دست دلال سپرد تا بفروشد. جامه را از دلال دزديدند و دزد دست‏خالى نزد ياران بازگشت. گفتند: جامه را به چند فروختى؟ گفت: به آنچه كه خريده بودم.

روزى در حضور ناصرالدين شاه از انواع عبادات گفتگو مى‏شد وهركس از محسنات عبادتى سخن مى‏گفت; وقتى نوبت‏به كريم‏شيره‏اى رسيد، او گفت: قربان! بنده روزه را بيشتر دوست دارم؟

ناصرالدين شاه پرسيد، چرا؟ گفت: براى اين كه روزه را مى‏توان خورد، ولى ساير عبادات را نمى‏شود خورد.

يكى از روحانيون كه امام جماعت‏يكى از مساجد بود منتظر فرصتى بود كه بگويد: ريش تراشى حرام است، تا اين كه روزى در ماه رجب به دعاى مخصوصى رسيد كه بين نماز خوانده مى‏شود، در حين خواندن دعا به اين جمله رسيد كه: «...حرم شيبتى على النار; خدايا محاسن مرا بر آتش جهنم حرام گردان‏».

فرمود: آنان كه ريش ندارند، چگونه اين دعا را مى‏خوانند، لابد مى‏گويند: «اللهم حرم چونتى على النار; خدايا چانه مرا بر آتش حرام گردان، چون من كه ريش ندارم.»

پير مردى خواست، پسرش را تنبيه كند. پسرش از پيشش فرار كرد و به مسجد رفت. پيرمرد نزديك در مسجد آمد و سرش را در درون مسجد كرد و به پسرش خطاب كرد كه فلان فلان شده، بيا بيرون و بعد از هفتاد سال پاى مرا به مسجد باز نكن.

تاجرى كه براى تجارت به سفر مى‏رفت و به او گفته شد كه آيا سودى هم از اين مسافرتها به دست مى‏آورى؟ او گفت: بلى، نمازهاى چهار ركعتى را نصفه مى‏خوانم.

به شيخى كه نماز نمى‏خواند، گفته شد: چرا نماز نمى‏خوانى؟ او گفت‏به دليل قرآن كه مى‏گويند، نزديك نماز نشويد (لاتقربوا الصلاة...) و بقيه آيه را نمى‏خواند.

به شخصى كه روزه نمى‏گرفت، گفته شد كه چرا روزه نمى‏گيرى؟ اوگفت: به دليل خود قرآن كه فرموده: اگر مسافر بوديد، روزه نگيريد و من هم در دنيا مسافر هستم و نمى‏توانم براى هميشه بمانم.

حاشيه نويس: البته بايد بدانيد كه در سفر موقت نمى‏توان روزه گرفت نه دائم السفر.

:c (14)::c (14):دهقانى نزد يكى از همسايگان خود رفت تا الاغ او را عاريه كند. او عذرخواهى كرد كه امروز الاغ را به كس ديگر داده‏ام; در اين بين صداى عر عر الاغ بلند شد. دهقان گفت: گويا الاغ شما در خانه است.

همسايه گفت: شما حرف مرا قبول نداريد و حرف الاغ را قبول داريد.

از عالمى پرسيدند كه در صحرا به كدام سمت غسل بايد كرد. او گفت: به سمت جامه‏هاى خود تا دزد نبرد!

شخصى به باغ ديگرى رفته بود و مشغول خوردن ميوه بود. صاحب باغ آمد و گفت: چرا به باغ من آمده‏اى و ميوه مى‏خورى، اين حرام است. او گفت: من به خاطر حرام بودنش نمى‏خورم، بلكه به خاطر خاصيتش مى‏خورم.

از فقيهى پرسيدند: در فصل زمستان شخصى به صحرا رفته و جنازه‏اى‏را ديده كه در زير برف است، چگونه او را بايد غسل و كفن كند؟

آقا گفتند: آن شخصى را كه به صحرا رفته و جنازه را ديده است‏بايد تنبيه كرد كه در فصل زمستان در صحرا چكار داشت كه چنين تكليف بر عهده‏اش آمده باشد.

شخصى در گفتن تكبير وسواس داشت و برايش دلچسب نبود و چندين‏بار الله اكبر مى‏گفت و بعد از آخرين‏بار كه موفق به تكبير مى‏شد و فكر مى‏كرد اين را ديگر درست ادا كرده است‏يكى از حاضران گفت: نشد. شخص بلافاصله گفت: فلان فلان شده ، اين‏بار شده بود تو نگذاشتى.

حاشيه نويس: بدان كه وسواسى در هر كارى بد است، مبادا به اين‏بلا گرفتار شوى.

زاهدى گفت: نمى‏دانم، آيا ماه رمضان امسال خشنود رفت‏يا نه.

ظريفى گفت: اگر ناراضى برود، سال ديگر بر نمى‏گردد.

اعرابى نماز خويش بر خود تخفيف داد، ملامتش كردند. گفت: خاموش كه حريف بخشنده است.

حاشيه نويس: بلى خداوند بخشنده است، اما براساس حكمت.

مردى به ابن سيرين گفت: خواب ديدم كه خاتمى بر دست دارم وباآن‏دهان مردان و زنان را مى‏بندم. او پرسيد: آيا مؤذن هستى؟ گفتم: بلى. گفت: با اذان گفتنت مردم از مبطلات روزه دست‏بر مى‏دارند.
:c (14)::c (14):بسم الله الرحمن الرحيم

لطيفه ‏هايى از احكام
(2)

خواننده‏اى كه ترانه مى‏خواند، ترانه‏اش تمام شد، رو به جمعيت كرد و پرسيد: حالا چه بخوانم. ظريفى در مجلس بود، گفت: حالا نماز را بخوان!

آورده‏اند كه شخصى از همسايه‏اش طنابى به امانت‏خواست، او گفت:

بر روى آن ارزن گسترده‏ام.

آن مرد پرسيد: چگونه بر طنابى ارزن گسترند؟

گفت: چون مقصود بهانه است، همين بس است؟

شخصى دو ركعت نماز در نهايت تعجيل مى‏خواند. امام سجاد -عليه‏السلام به او نگاه مى‏كردند. او بعد از نماز دست‏به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا چهار حورالعين و يك كاخ زرين در بهترين جاى‏بهشت‏به من عطا فرما. امام فرمودند: مهر حقير آورده‏اى ونكاح عظيم مى‏طلبى؟

شخصى مسجدى ساخته بود و نام خود را بر سر در آن نصب كرده بود.بهلول نام او را شبانه از سر در مسجد كند و نام خود را بر روى سر در مسجد نصب كرد. بانى مسجد وقتى نام بهلول را در روى مسجد ديد، با عصبانيت‏سراغ بهلول رفت و او را عتاب كرد كه چرا نام مرا از سر در مسجد برداشته‏اى و نام خود را بر جاى آن نصب كرده‏اى؟

بهلول گفت: اگر مسجد را به خاطر خدا ساخته‏اى، چه فرق مى‏كند كه نام من باشد يا نام شما؟

يك نصرانى تازه مسلمان شده بود; قاضى به او گفت: الان مثل كودكى هستى كه تازه متولد شده باشد. شش ماه بعد اهالى محل او را نزد قاضى بردند و گفتند: اين تازه مسلمان در اين مدت شش ماهه ابدا نماز نخوانده. او هم گفت: جناب قاضى، مگر شش ماه قبل به من نگفتيد: گويا تازه متولد شده‏اى وال‏آن كودك شش ماهه هستم و آيا بر طفل شش ماهه نماز واجب است؟ قاضى خنديد و به او اعتراض نكرد.

حكيمى گفت: مرگ چونان شيرى است كه به قصد تو آيد و عمر تو فاصله مسير آن است.

حكيمى گفت: در خير اسراف روا نبود، همچنان كه در اسراف خيرى نيست.

از كسى پرسيدند: هرگز در كارى بر ديگران سبقت گرفته‏اى؟ گفت:بلى. او پرسيد: در چه كارى؟ گفت: در بيرون آمدن از مسجد.

حاشيه نويس: لابد براى اداى حق الناس و يا انجام كارهاى خير بوده است والا آدم مسجدى، مانند ماهى و آب است و هرگز از مسجد گريزان نيست.

شخصى خانه‏اى اجاره كرده بود و چوبهاى سقفش بسيار صدا مى‏كرد. به صاحب خانه تذكر داد تا آن را تعمير كند. صاحبخانه گفت: چوبهاى سقف ذكر خدا را مى‏گويند. او گفت: بسيار خوب، اما مى‏ترسم كه اين ذكر منجر به سجود شود!

نقل كرده اند كه «علامه حلى‏» در حال طفوليت در خدمت دايى خود «محقق‏» درس مى خواند و گاهى فرار مى كرد، محقق او را تعقيب‏مى‏كرد تا او را بگيرد، چون به نزديك او مى رسيد، علامه آيه‏سجده را مى خواند و محقق كه به سجده مى رفت، او فرار مى‏كرد.

جمعى به دعاى باران بيرون رفتند و همه اطفال را همراه خود مى‏بردند.

:c (14)::c (14):ظريفى پرسيد: چرا كودكان را همراه خود مى‏بريد؟ آنها گفتند: چون آنها بى‏گناهند، دعايشان مستجاب مى‏شود. او گفت: اگر دعاى ايشان مستجاب شدى، يك مكتب‏دار در همه عالم زنده نماندى.

امام باقر -سلام الله عليه از پيامبر -صلوات الله عليه وآله نقل نموده كه روزى پيامبر در مسجد نشسته بودند، مردى وارد شد و بى‏آن‏كه ركوع و سجود خويش تمام كند، نماز گزارد. پيامبر(ص) فرمود: نماز او چون مرغى است كه نوك بر زمين مى‏زند و اگر با اين حال از دنيا برود به دين من نمرده است.

يكى از زنان پيامبر گفت: پيامبر(ص) گوسفندى كشتند و تمام گوشت آن را جز كتفش صدقه دادند. من به پيامبر گفتم: چيزى جز كتفش نماند. حضرت فرمودند: همه‏اش جز كتف باقى ماند.

يك يهودى، مسلمانى را ديد كه در ماه رمضان گوشت‏بريان مى‏خورد، با او به خوردن پرداخت. مسلمان گفت: اى فلان! گوشتى كه مسلمان ذبح كرده باشد به يهودى حلال نيست. او گفت: من بين يهود، همچون تو هستم بين مسلمانان.

مردى با يكى از دوستان خود مشورت كرد كه فلانى از من پول قرضى مى‏خواهد، آيا صلاح مى‏دانى به او پول قرض بدهم؟ گفت: بلى، خيلى بجاست. آن مرد پرسيد: چرا؟ گفت: چون اگر شما به او پول قرض ندهيد، سراغ من مى‏آيد.

مؤذنى اذان مى‏گفت تا رسيد به «حى على الصلوة‏»، مردم با عجله به سوى مسجد شتافتند تا اين كه صفهاى مردم آماده نماز جماعت‏شد. ظريفى گفت: اگر مؤذن به جاى حى على الصلوة «حى على الزكوة‏» مى‏گفت، مردم در فرار از مسجد سبقت مى‏گرفتند.

حاشيه نويس: البته براى مؤمنان واقعى دستور نماز و زكات فرقى نمى‏كند.

صوفى به خانقاه رسيد، مركب خود را بست و رفت ميان خانقاه. صوفيان مركب او را فروختند و خرج نيازهاى خانقاه نمودند; سپس شروع كردند، ذكرهاى مخصوص را با هم بگويند. بعد مسؤول خانقاه شروع به گفتن اين جمله كرد كه: «خر برفت و خر برفت‏» و همه با هم حتى آن كه صاحب آن مركب بود اين جمله را مى‏گفتند. بعد از تمام شدن جلسه كه همه رفتند، او نيز بيرون آمد و ديد مركبش نيست، ناراحت‏شد و گفت:

خلق را تقليدشان بر باد داد اى دو صد لعنت‏بر اين تقليد باد (1)

حاشيه نويس: تقليد در اسلام تقليد آگاهانه است، نه كوركورانه. تقليد در اسلام پيروى از متخصص است، آن هم راه انحصارى نيست، بلكه خود انسان مى‏تواند متخصص باشد.


:c (14)::c (14):لطيفه ‏هايى از احكام
(3)

اعرابى به حج رفت. در طواف دستار او را دزديدند. گفت: خدايا يك بار كه به خانه تو آمدم، فرمودى كه دستارم بدزدند، اگر يك بار ديگر مرا اين جا ببينى مى‏فرمايى تا گردنم را بشكنند!

مى‏گويند كسى روزه نمى‏گرفت، ولى سحرى مى‏خورد، گفتند: تو كه روزه نمى‏گيرى چرا سحرى مى‏خورى؟ گفت: نماز كه نمى‏خوانم، روزه هم كه نمى‏گيرم، اگر سحرى هم نخورم كه ديگر كافر مطلق مى‏شوم.

جماعتى، شخصى را نزد قاضى بردند و شكايت كردند كه اين شخص از هر يك از ما پولى قرض نموده و شخص مقروض، خود اقرار كرد كه آنان راست مى‏گويند و دعوى ايشان به جاست، اما مقرر فرماييد كه مهلتم بدهند تا ملك و مال خود را بفروشم يا گرو بگذارم تا وجه آنان را ادا نمايم.

هنوز قاضى كلامش تمام نشده بودكه طلبكاران فرياد برآوردند كه اى قاضى! اين مرد، بى‏مال و املاك است و يك وجب ملك در هيچ جا ندارد. پس آن شخص بدهكار روى به قاضى كرد و گفت: جناب قاضى! در صورتى كه طلبكاران من همه به زبان خود اقرار و اعتراف بر بى‏چيزى من مى‏كنند، اينك آنچه اقتضاى عدالت است‏به جاى آور! قاضى گفت: ديگر هيچ حق سؤال و جواب با تو ندارند، المفلس فى امان الله.

عربى صبح به مسجد در آمد كه نماز گزارده و عجله داشت. پيشنماز هم بعد از سوره فاتحه سوره نوح را شروع كرد، چون گفت: «انا ارسلنا نوحا» يعنى: «ما فرستاديم نوح را» و ما بقى آيه از يادش رفت و سكوت او طول كشيد. عرب را طاقت نماند و گفت: ايها القارى اگر نوح نمى‏رود، ديگرى را بفرست و ما را رها كن.

ژنرال مغرور در خيابان، سرباز ساده‏اى را ديد كه خونسرد و آرام از كنار او گذشت و سلام نظامى نداد; ژنرال برگشت و باعصبانيت از سرباز پرسيد: به من بگو وقتى يك ژنرال و يك سرباز در خيابان يكديگر را مى‏بينند، كدام يك بايد اول سلام بدهد؟ سرباز فكرى كرد و گفت: هر كدام با ادب‏تر باشند.

شخصى پس از يك ماه گرسنگى كه سخت ناتوان و لاغر شده بود، براى رؤيت ماه در شب عيد فطر به روى بام رفته بود، وقتى پس از زحمت زياد رؤيت نصيبش شد و هلال ماه را به شاعر نازك و نزار، چون ابروى دلدار ديد، خطاب به آن چنين گفت: مگر لازم بود خود و مردم بيچاره را بدين صورت درآورى؟

قاضى از دزدى پرسيد: اين همه سرقتها را تنها مى‏كردى يا شريك هم داشتى؟ گفت، تنها بودم، مگر در اين زمانه آدم درستكارى هم پيدا مى‏شود كه به شريكى انتخاب كنم.

حاشيه نويس: كافر همه را به كيش خود پندارد.

از كسى پرسيدند: چرا مؤذن هنگام اذان گفتن دست‏خود را بيخ گوش خود مى‏گذارد؟ گفت: چون اگر دستش را جلو دهانش بگذارد صدايش بيرون نمى‏آيد.

آمد رمضان نه صاف داريم و نه درد وزچهره ماگرسنگى رنگ ببرد

در خانه ما چو خوردنى چيزى نيست اى روزه برو ورنه تو را خواهم خورد

شبى جمعى دور هم نشسته بودند، يكى گفت: اى دوستان، ساكت! گويا دزد آمد به خانه. آنان گفتند: از كجا فهميدى؟ گفت: چون دزد بى‏سر و صدا مى‏رود دزدى مى‏كند و من هر چه گوش دادم صدايى نشنيدم، فهميدم كه دزد آمده است.

زنى مشغول نماز بود كه شخصى از او تعريف كرد، او ميان نماز گفت: تازه روزه‏هم هستم.

حاشيه نويس: كلام بيجا نماز را باطل مى‏كند، حتى گفتن «الله‏اكبر» بيجا.

شخصى به ديگرى گفت: مرا بيست درهم وام و يك ماه مهلت‏بده. اوگفت: بيست درهم را ندارم، اما به جاى يك ماه يك سال مهلت مى‏دهم.

مردى به حلوا فروشى گفت: يك من حلوا به من نسيه بده. حلوافروش گفت: اول كمى بچش و ببين حلواى خوبى است‏يا نه. اوگفت: من ال‏آن قضاى روزه رمضان سال پيش را گرفته‏ام.

:c (14)::c (14):حلوافروش گفت: پناه بر خدا اگر با شخصى چون تو معامله كنم; تو قرض خدا را از سالى به سال ديگر عقب انداخته‏اى با من چه خواهى كرد.

اعرابى را شتر گم شد. سوگند خورد كه اگر شتر خود را يافت، آن رابه يك درهم بفروشد، اتفاقا شترش پيدا شد. اعرابى كه طاقت‏نمى‏آورد با آن قيمتى كه قسم خورده بود بفروشد، گربه‏اى رابگرفت و به گردن شتر آويخت و گفت: شتر و گربه را با هم‏مى‏فروشم، شتر يك درهم و گربه پنجاه درهم. اعرابى ديگرى ازآن جا بگذشت گفت: اگر آن گردن بند نبودى شتر چه ارزان بودى.

مردى در هواى گرم از تشنگى له له مى‏كرد، بچه‏اى را در ميان كوچه‏اى ديد، از او خواست مقدارى آب برايش بياورد. او گفت: دوغ داريم.

گفت: بياور! او يك ظرف دوغ آورد.

مرد تشنه دوباره دوغ خواست، او رفت و دوباره يك ظرف دوغ آورد و به آن مرد داد. آن مرد كه شرمنده محبت او شده بود گفت: خيلى به شما زحمت دادم. آن كودك گفت: زحمتى نيست، زيرا ما اين دوغ را لازم نداشتيم، چون موش مرده در آن افتاده بود. آن مرد در حالى‏كه ظرف پر از دوغ را در دستش داشت‏با عصبانيت‏به زمين انداخت. آن كودك فرياد زد: مامان اين آقا ظرفى را كه در ميان آن غذاى سگ را مى‏داديم به زمين انداخت و شكست!

ابوالعينا كه به عيادت يكى از دوستان مريض خود رفته بود، از پرستارش پرسيد: حال او چطور است، پرستار گفت: همان‏طورى كه مى‏خواهى.

ابوالعينا گفت: چرا ناله و گريه نمى‏شنوم.

به شخصى كه در نماز جماعت‏شركت نمى‏كرد، گفتند: چرا در نماز جماعت‏شركت نمى‏كنى؟ گفت: قرآن مى‏فرمايد: «ان الصلاة تنهى عن الفحشاء والمنكر.»

از شخصى خواستند قراءت نمازش را بخواند، او گفت: «اعوذ بالله منم شيطان الرجيم.»

چند نفر نماز مى‏خواندند، اولى حرفى زد. دومى كه مشغول نمازبود، گفت: حرف نزن. سومى گفت: الحمدلله كه من حرف نزدم.

از بوذرجمهر به هنگام مرگ خواسته شد كه وصيتى بكند، او گفت: چه وصيتى بكنم، در دنيايى كه انسان جاهل و تهيدست‏به دنيا مى‏آيد و با اكراه مى‏رود، پس به چنين دنيايى نبايد دل بست.

رياكارى مشغول نماز بود، احساس كرد، كسى وارد مسجد شده، نمازش را با كيفيت‏بهترى خواند. بعد از نماز نگاه به عقب كرد، ديد سگى است كه درب مسجد را باز كرده و وارد شده است.

دزدى به باغ رفته بود، صاحب باغ گفت: تو كيستى و چه مى‏كنى؟ گفت: دست‏خدا از درخت‏خدا و از ميوه خدا مى‏خورد. او هم آن دزد را به درختى بست و شروع به كتك زدن كرد. همين كه آمد ازخود دفاع كند و داد و فريادى بزند، صاحب باغ گفت: چرا ناراحتى؟ اين دست‏خدا و چوب خداست كه به بدن بنده خدا مى‏خورد.

دزدى به باغى رفت و دامنش را پر از ميوه كرد. صاحب باغ او را ديد و به او گفت: چرا به باغ من آمده‏اى؟ گفت‏باد تندى آمد و مرا به داخل اين باغ انداخت.

صاحب باغ پرسيد: چرا اين ميوه‏ها را چيده‏اى؟ گفت از ميوه‏ها مى‏گرفتم تا خودم را نجات بدهم و آنها كنده مى‏شدند. صاحب باغ پرسيد: چرا دامنت را پر از ميوه كرده‏اى؟ گفت: من هم متحير بودم كه چرا چنين شده است و اين سؤال را شما پاسخ بدهيد.

روزى حضرت رسول(ص) با جمعى از اصحابش وضو گرفتند وگردهم نشسته بودند تا نماز بخوانند. يكى از اصحاب شترى كشته‏و آن را پخته بود،چون چشمش به هيات اجتماع پيغمبر و اصحابش افتاد، تقاضا كرد كه آنان ميل نمايند. حضرت با اصحاب، آن غذا را ميل كردند تا اين كه ظهر فرا رسيد. از وى خواستند كه‏مشغول نماز شوند. حضرت متوجه شد كه يكى از اصحاب جلسه، وضويش باطل شده و خجالت مى‏كشد كه تجديد وضو نمايد;او مى‏خواهد بدون وضو نماز بخواند .حضرت رو به اصحاب‏كرد و فرمود: تمام آنهايى‏كه گوشت‏شتر خورده‏اند، بايد وضو كنند و من هم تجديد وضو مى‏كنم و حضرت دوباره وضو گرفتند و تمام اصحاب هم تجديد وضو كردند و نماز ظهر را به جماعت‏ خواندند


:c (14)::c (14):بسم الله الرحمن الرحيم

لطيفه ‏هايى از احكام
(1)

ميرزا نديم، شبى به مسجد حاج ميرزا هادى رفته و از شدت مستى به گوشه‏اى افتاده بود.

صبح امام جماعت‏براى نماز به مسجد آمد، تا او را ديد گفت: او را بكشيد و از مسجد بيرونش كنيد.

او گفت: آخوند مگر من مد «والضالين‏» هستم كه مرا بكشند.

ظريفى با كفش نماز مى‏خواند. دزدى كه در كمين او بود و مى‏خواست گيوه او را بدزدد، آمد و گفت: اى مرد! با گيوه نماز گزاردن روا نباشد، اعاده كن كه نماز ندارى. او گفت: اگر نماز ندارم، گيوه كه دارم.

دزدى جامه كسى بدزديد و به بازار برد و به دست دلال سپرد تا بفروشد. جامه را از دلال دزديدند و دزد دست‏خالى نزد ياران بازگشت. گفتند: جامه را به چند فروختى؟ گفت: به آنچه كه خريده بودم.

روزى در حضور ناصرالدين شاه از انواع عبادات گفتگو مى‏شد وهركس از محسنات عبادتى سخن مى‏گفت; وقتى نوبت‏به كريم‏شيره‏اى رسيد، او گفت: قربان! بنده روزه را بيشتر دوست دارم؟

ناصرالدين شاه پرسيد، چرا؟ گفت: براى اين كه روزه را مى‏توان خورد، ولى ساير عبادات را نمى‏شود خورد.

يكى از روحانيون كه امام جماعت‏يكى از مساجد بود منتظر فرصتى بود كه بگويد: ريش تراشى حرام است، تا اين كه روزى در ماه رجب به دعاى مخصوصى رسيد كه بين نماز خوانده مى‏شود، در حين خواندن دعا به اين جمله رسيد كه: «...حرم شيبتى على النار; خدايا محاسن مرا بر آتش جهنم حرام گردان‏».

فرمود: آنان كه ريش ندارند، چگونه اين دعا را مى‏خوانند، لابد مى‏گويند: «اللهم حرم چونتى على النار; خدايا چانه مرا بر آتش حرام گردان، چون من كه ريش ندارم.»

پير مردى خواست، پسرش را تنبيه كند. پسرش از پيشش فرار كرد و به مسجد رفت. پيرمرد نزديك در مسجد آمد و سرش را در درون مسجد كرد و به پسرش خطاب كرد كه فلان فلان شده، بيا بيرون و بعد از هفتاد سال پاى مرا به مسجد باز نكن.

تاجرى كه براى تجارت به سفر مى‏رفت و به او گفته شد كه آيا سودى هم از اين مسافرتها به دست مى‏آورى؟ او گفت: بلى، نمازهاى چهار ركعتى را نصفه مى‏خوانم.

به شيخى كه نماز نمى‏خواند، گفته شد: چرا نماز نمى‏خوانى؟ او گفت‏به دليل قرآن كه مى‏گويند، نزديك نماز نشويد (لاتقربوا الصلاة...) و بقيه آيه را نمى‏خواند.

به شخصى كه روزه نمى‏گرفت، گفته شد كه چرا روزه نمى‏گيرى؟ اوگفت: به دليل خود قرآن كه فرموده: اگر مسافر بوديد، روزه نگيريد و من هم در دنيا مسافر هستم و نمى‏توانم براى هميشه بمانم.

حاشيه نويس: البته بايد بدانيد كه در سفر موقت نمى‏توان روزه گرفت نه دائم السفر
:c (14)::c (14):دهقانى نزد يكى از همسايگان خود رفت تا الاغ او را عاريه كند. او عذرخواهى كرد كه امروز الاغ را به كس ديگر داده‏ام; در اين بين صداى عر عر الاغ بلند شد. دهقان گفت: گويا الاغ شما در خانه است.

همسايه گفت: شما حرف مرا قبول نداريد و حرف الاغ را قبول داريد.

از عالمى پرسيدند كه در صحرا به كدام سمت غسل بايد كرد. او گفت: به سمت جامه‏هاى خود تا دزد نبرد!

شخصى به باغ ديگرى رفته بود و مشغول خوردن ميوه بود. صاحب باغ آمد و گفت: چرا به باغ من آمده‏اى و ميوه مى‏خورى، اين حرام است. او گفت: من به خاطر حرام بودنش نمى‏خورم، بلكه به خاطر خاصيتش مى‏خورم.

از فقيهى پرسيدند: در فصل زمستان شخصى به صحرا رفته و جنازه‏اى‏را ديده كه در زير برف است، چگونه او را بايد غسل و كفن كند؟

آقا گفتند: آن شخصى را كه به صحرا رفته و جنازه را ديده است‏بايد تنبيه كرد كه در فصل زمستان در صحرا چكار داشت كه چنين تكليف بر عهده‏اش آمده باشد.

شخصى در گفتن تكبير وسواس داشت و برايش دلچسب نبود و چندين‏بار الله اكبر مى‏گفت و بعد از آخرين‏بار كه موفق به تكبير مى‏شد و فكر مى‏كرد اين را ديگر درست ادا كرده است‏يكى از حاضران گفت: نشد. شخص بلافاصله گفت: فلان فلان شده ، اين‏بار شده بود تو نگذاشتى.

حاشيه نويس: بدان كه وسواسى در هر كارى بد است، مبادا به اين‏بلا گرفتار شوى.

زاهدى گفت: نمى‏دانم، آيا ماه رمضان امسال خشنود رفت‏يا نه.

ظريفى گفت: اگر ناراضى برود، سال ديگر بر نمى‏گردد.

اعرابى نماز خويش بر خود تخفيف داد، ملامتش كردند. گفت: خاموش كه حريف بخشنده است.

حاشيه نويس: بلى خداوند بخشنده است، اما براساس حكمت.

مردى به ابن سيرين گفت: خواب ديدم كه خاتمى بر دست دارم وباآن‏دهان مردان و زنان را مى‏بندم. او پرسيد: آيا مؤذن هستى؟ گفتم: بلى. گفت: با اذان گفتنت مردم از مبطلات روزه دست‏بر مى‏دارند.
:c (14)::c (14):چند جك بيمزه

يكي دندوناش طلا بوده، هر شب تو گاوصندوق مي خوابيده!

معلم از شاگردش مي پرسه:دو تا حيوان دو زيست نام ببر؟
شاگرد مي گه: قورباغه و برادرش.

از يكي مي پرسن عروسي چند بخشه مي گه 2 بخش . زنونه مردونه

از يه خر ميپرسن: راسته كه بعضي آبادي ها خر هستند؟ خره ميگه يه مذاكراتي شده، ولي ما زير بار نرفتيم!

يه خروسه پول نداشته بره زن بگيره ، گالينابلانكا ميخره !!

يكي دلش ميگيره محلول لوله بازکن ميخوره

يكي به خاطر ميلاد امام علي(ع) به هر کي اسمش ميلاد بود جايزه ميداد

يكي پري دريايي ميبينه ميگه واي تو چقدر خوشگلي زن من مي شي؟ پريه ميگه من که آدم نيستم .اون ميگه: فکر کردي من آدمم.

از يكي ميپرسن: در جمله « تو در كنكور قبول شدي » از چه نوع فعلي استفاده شده؟ ميگه: ماضي بعيد!

انجمن معتادهاي مقيم مركز ، طي اطلاعيه اي از همشهريان درخواست نمود بمنظور جلوگيري از شيوع بيماري وبا از ديدن فيلم سالاد فصل خودداري نمايند.

يكي از باجه تلفن مياد بيرون ديگري بهش ميگه سالمه ؟ او ميگه سالمه ولي آفتابه نداره

بسيجيه کيف سامسونت ميخره رمزشو مي زاره يا زهرا

يكي زنشو مي کشه ميره مرحله ي بعد. صبح بيدار ميشه ميبينه که زنش زنده شده ميگه اه ه ه ه باز يادم رفت ذخيره کنم.

يكي در يخچالش خراب مي شه پرده مي زنه.

وقتي ميشه رئيس فدراسيون شطرنج دو قانون جديد ميزاره:
1- اسب نمي تونه فيل رو بزنه
2- خر هم بازي!!!

:c (14)::c (14):انواع جوك

به يكي ميگن: سه تا فوتباليست نام ببر. ميگه: علي دايي، علي كريمي، فرار مهدوي كيا.

پرگاره بدمستي ميكنه، مستطيل ميكشه.

به يكي توپ فوتبال نشون ميدن ميگن: چيه؟ ميگه: شطرنج گردالي.

يكي ميره توالت با دهن خوني مياد بيرون. ميگن: چي شده؟ ميگه: گي بگيرن. مسواكش خيلي بزرگ بيد.

به يكي ميگن: نظرت راجع به آتروپات چيه؟ ميگه: راستش يخمك خوشمزه تره.







به يكي ميگن: دخترتو به كي دادي؟ ميگه: غريبه نيست. دامادمه.

يكي ريش بزي ميزاره. دچار بحران شخصيتي ميشه.



يكي دور خودش ميچرخه، هرز ميشه.



يكي سوار تاكسي ميشه درو نميبنده. راننده ميگه: درو ببند. يكي ميگه: زرنگي؟ ميخواي دربست حساب كني؟

فرمانده به يكي ميگه: اين چيه دستته؟ ميگه: ناموسمه قربان. فرمانده ميگه: نه احمق! اين تفنگته. به كسي نديش ها!

يكي توالت ميساخته. آجر كم مياره. اوپن ميسازه.

يكي شماره تلفن پيدا ميكنه. زنگ ميزنه ميگه: من شماره تونو پيدا كردم. آدرس بدين تا واستون بيارمش.

يكي تاكسي دربست ميگيره. از پنجره سوار ميشه.

به يكي ميگن تو زبونتون خ دارين؟ ميگه: يوخ.





قضيه من، داستان يكي است كه ميخواستن رييس حفاظت اطلاعاتش كنن. بهش يه سري اسرار مملكتي ميگن ببينن چقدر ميتونه بروز نده. تهديدش ميكنن نميگه. ميزننش نميگه. بي خوابي بهش ميدن نميگه. زن و بچه اش رو شكنجه ميكنن نميگه. آخر سر كه ميبينن خيلي كارش درسته واسه اطمينان بيشتر ميندازنش يه ماه انفرادي و رفتارشو زير نظر ميگيرن ببينن اگه بازم دووم اورد رييس حفاظت اطلاعاتش كنن. تو انفرادي ميبينن كه هي ميزنه تو سر خودش و ميگه: اه يادم بيا ديگه! حالا منم هر چي فكر ميكردم يادم نمي اومد كه رمز عبورم چيه! پس شرمنده كه اين همه مدت اينجا آپ نشد.(اينم نبود يه بهونه ديگه مي اوردم!)







به باباي حسين فهميده ميگن نظرت در مورد رشادت فرزندت چيه؟ ميگه بي خيال بابا من هنوز دارم قسط تانك ميدم.

بعضيها به برادر زن ميگن: اشانتيون ازدواج.





آفتاب پرسته ميره رو جعبه مداد رنگي، هنگ ميكنه.



:c (14)::c (14):

به يكي ميگن: دو دو تا؟ ميگه: بيخيال. كلمه بگو جمله بسازم.





به يكي ميگن: ناف تهران كجاست؟ ميگه: يه كم بالاتر از برج ميلاد.



سوسكه ميخواسته خودكشي كنه، شب كنار دمپايي ميخوابه.

يكي ميره بقالي ميگه: نوشابه خانواده دارين. بقاله ميگه: آره. يكي ميگه: به مجرد ها هم ميدين؟





به يارو ميگن بابات چكاره س؟ باباش روحاني بوده ميگه: كمربند مشكي قرآن داره.

يارو عاشق خدا ميشه. يه مسجد ميكشه كه يه تير از توش رد شده.



يارو يك سكه ميندازه هوا، شير مياد، فرار ميكنه.





يكي ميخواسته با دختر اسراييلي ازدواج كنه، به علامت اعتراض، سر سفره عقد حاضر نميشه.

يكي ميره بهشت، زير پاي مادر ها له ميشه.

يكي رو ميبرن كلانتري، ميگه: واسه چي منو اوردين اينجا؟ ميگن: واسه عرق خوري. ميگه: پس بريز بخوريم.

يكي ميره جهنم. فرداش ميبينن كسي تو جهنم نيست. ميبينن همه رو قاچاقي برده بهشت.

يكي داشته تو پارتي ميخونده: ميخوام كه با بوسه گل لباتو پرپر كنم... يه دفعه كميته ميريزه تو پارتي. او ادامه ميده: گلهاي پرپر شده رو هديه به رهبر كنم...







يكي خوابش سنگين بوده، تخت ميشكنه.

يكي انگشتشو ميكنه تو نافش، ريست ميشه.



يكي سرش رو بي آب شامپو ميكنه. ميگن چرا بي آب؟ ميگه: چون روش نوشته مخصوص موهاي خشك.

يكي ميره لايه ازون رو بدوزه، اما بر نميگرده. ميبينن لايه ازون رو از بيرون دوخته.

يكي آنتی بيوتيکشو سر وقت نميخوره، ازش ميپرسن چرا؟ ميگه: ميخوام ميکروبها رو غافلگير كنم!





يكي ميخواسته دور كمرشو اندازه بگيره، خط كشو ميكنه تو نافش، ضرب در عدد 3.14 ميكنه.



يكي قلكش پر ميشه، 500 تومن سر ميده، با يه قلك نو عوض ميكنه.(نسخه ديگه: قلكشو ميندازه دور، يه قلك نو ميخره)

يكي به شكمش ميگه: چقدر كار كنم تو بخوري؟ شكمش ميگه: ميخواي يه كم من كار منم تا تو بخوري؟

يكي ميگه: من ديگه سوتي نميدم. ميگن: از كِـي؟ ميگه: از هر كِـي. از همين كِـي.



يكي ميگه: ديشب آبادان زلزله 11 ريشتري اومد. رفيقش ميگه: پس آبادان با خاك يكي شد؟ ميگه: اي ولك، مگه بچه ها گذاشتن.

يكي ميخواسته زيردريايي غرق كنه، در ميزنه فرار ميكنه.



خارجيه داشته غرق ميشده داد ميزنه Help يكي ميگه: خاك تو سرت، اگه بجاي كلاس زبان ميرفتي كلاس شنا، غرق نميشدي.



ترياكيه پيغام‌گير ميخره، پيغامشو ميذاره: هَشتم... ولي خَشتَم.

يكي مي‌رسه، مي‌خورنش.



يكي اكس ميتركونه، فاز منفي ميگيره، فرداش ايگرگ ميزنه.

يكي برف پاكن ماشين رو ميزنه، هيپنوتيزم ميشه.

يكي ميميره، باباش رضايت نميده.

يه روز يه قورباغه قرص اکس ميخوره، تا شب کرال ميره.

يكي ميميره، روحش لاي پنكه سقفي گير ميكنه.

يكي يه سكه زير خاكي پيدا ميكنه، روش نوشته بوده تاريخ ضرب 200 سال قبل ميلاد.

زن يكي رو سونوگرافي ميكنن، ميگن: دختره. ميگه: آخي... بپرس اسمش چيه؟



يكي يه بسته هزاري ميشماره، 250 تومن كم مياره.

يكي ميره وام بگيره، ضامن نداشته، منفجر ميشه.





به يكي ميگن: چرا زن نميگيري. ميگه: كي زنشو ميده به من؟





به يكي ميگن: ساعت چنده. بلد نبوده ميگه: بدو بدو ديرت شده.

يكي بيدار ميشه ميبينه زنش مرده. به دخترش ميگه: اختر ننت مرده. صبحونه واسه دو نفر درست كن.

يه تركه ادعاي پيغمبري ميكنه ميگن: يه معجزه بيار ميگه : "ق"

به يكي ميگن: تو نميخواي آخر آدم شي؟ ميگه: من از اين قرتي بازيها خوشم نمياد.



يكي تو چشمش آشغال ميره، ساعت 9 شب واي ميسته دم در.



يكي خودشو به موش مردگي ميزنه، گربه ميخوردش.

به يكي ميگن بچه سزارين چيه؟ ميگه بچه به شرط چاقو.





كرم ابريشمه قرص اكس ميخوره، پليور ميبافه.

يكي ميره نماز جمعه، جو ميگيردش، موج مكزيكي مياد.
:c (14)::c (14):چند جك بيمزه

يكي دندوناش طلا بوده، هر شب تو گاوصندوق مي خوابيده!

معلم از شاگردش مي پرسه:دو تا حيوان دو زيست نام ببر؟
شاگرد مي گه: قورباغه و برادرش.

از يكي مي پرسن عروسي چند بخشه مي گه 2 بخش . زنونه مردونه

از يه خر ميپرسن: راسته كه بعضي آبادي ها خر هستند؟ خره ميگه يه مذاكراتي شده، ولي ما زير بار نرفتيم!

يه خروسه پول نداشته بره زن بگيره ، گالينابلانكا ميخره !!

يكي دلش ميگيره محلول لوله بازکن ميخوره

يكي به خاطر ميلاد امام علي(ع) به هر کي اسمش ميلاد بود جايزه ميداد

يكي پري دريايي ميبينه ميگه واي تو چقدر خوشگلي زن من مي شي؟ پريه ميگه من که آدم نيستم .اون ميگه: فکر کردي من آدمم.

از يكي ميپرسن: در جمله « تو در كنكور قبول شدي » از چه نوع فعلي استفاده شده؟ ميگه: ماضي بعيد!

انجمن معتادهاي مقيم مركز ، طي اطلاعيه اي از همشهريان درخواست نمود بمنظور جلوگيري از شيوع بيماري وبا از ديدن فيلم سالاد فصل خودداري نمايند.

يكي از باجه تلفن مياد بيرون ديگري بهش ميگه سالمه ؟ او ميگه سالمه ولي آفتابه نداره

بسيجيه کيف سامسونت ميخره رمزشو مي زاره يا زهرا

يكي زنشو مي کشه ميره مرحله ي بعد. صبح بيدار ميشه ميبينه که زنش زنده شده ميگه اه ه ه ه باز يادم رفت ذخيره کنم.

يكي در يخچالش خراب مي شه پرده مي زنه.

وقتي ميشه رئيس فدراسيون شطرنج دو قانون جديد ميزاره:
1- اسب نمي تونه فيل رو بزنه
2- خر هم بازي!!!

يه روز يكي يه پليس ميكشه بعد زنگ ميزنه 110 ميگه حالا شدين 109 تا

:c (14)::c (14):يكي بچشو ميندازه بالا يادش ميره بگيرتش

يكي تو مسابقات قراني سوره بني اسرائيل بهش ميخوره تو مسابقه حاضر نميشه

يكي زن اسرائيلي مي گيره شب تو دوشک حاضر نميشه!!

يه روز او ميبينه چند وقته همه ميرن بهشت ، هيشکي نميره جهنم ، به جبرئيل ميگه : جبرئيل جريان چيه ؟ جبرئيل ميگه : بدبخت شديم ، سوال هاي شب اول قبر لو رفته

او ميگه: اونايي که زن ذليل بودن سمت چپ بقيه سمت راست. همه ميرن سمت چپ فقط يکي نميره. بهش ميگه چرا تو نرفتي اونور؟ ميگه: خانومم گفته اينجا وايسا

ميدوني وقتي دومين بچه سياه پوست را زائيد چي گفت؟ گفت: اه ، اين يکي هم سوخت

يارو معتاده تو فكر بوده ، ازش ميپرسن:
چيه ؟ چرا اينقدر تو فكري ؟
- آخه ديروز تو تيليويزيون اعلام كردن معمورا چند تن مواد مخدر رو ثبت و ضبط كردن
- خوب ايرادش چيه ؟
- هيچي من با ثبتش مشكلي ندارم فقط ميخوام بدونم اونايكه ضبط شده كي پخش ميشه !؟



يه روز يكي زنگ مي زنه 125 ميگه آقا يه 110 بفرستين بقيشو يه آدامس بفرستين

به يكي ميگن با پل جمله بساز ميگه چطوري تپل

شيطون زنگ ميزنه به عزرائيل ميگه سلام منم جبرئيل؛ عزرائيل ميگه چاخان نکن شمارت افتاده رو caller id

يه روز يكي ميره خاستگاري ميبينه دختره سيبيل داره ميگه: چرا شما سيبيل داري؟ دختره ناراحت ميشه ميره تو اتاق گريه مي کنه او مي ره از دلش در بياره ، مي گه: مرد که گريه نمي کنه!!!

يه روز يه سگ عاشق يه گربه ميشه زبونشو بلد نبوده مي ره پيشش ميگه: چه جوري بگم دوست دارم! چه جوري بگم خاطر خواتم!!!
:c (14):





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 241]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن