تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833294310
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم نويسنده: غلامعلي نسائي روايتي شنيدني از ايثار و پيكار، از زبان محمدتقي محمدعليخاني باد فاصله پنجكيلومتري روستايمان تا مدرسه را هر روز بايد ميرفتيم و برميگشتيم. نه با ماشين، نه با دوچرخه كه با پاي پياده. اين، ما را در سن كم و نوجواني، آبديده و پرتحمل كرده بود؛ ميان برف و باران، هواي گرم و سوزان، جادههاي سنگلاخ و گِلي، برهنهپا در كوچههاي روستا، بيابان و صحرا. روزهاي كشدار آخرين تابستان گذشت. پائيز از راه رسيده و جنگ، تازه آغاز شده بود. همراه پائيز، دفتر زندگيمان ورق ميخورد. زمستان سال شصت، هر روز مدرسه خلوت تر و نيمكتهاي كلاس، بيصاحبتر ميشد. من نيز بايد نيمكت و كلاس دومراهنمايي را رها ميكردم. نه پدر و نه مادر، هيچ يك دست و پاگير نبودند. وقتي بايد ميرفتي، هيچ كس جلودار تو نبود. من نيز اين چنين مسير زندگيام را در همان نوجواني تغيير دادم. رعدوبرق شيپور جنگ نواخته شده بود و مردانِ مرد را به ميدان جنگ فرا ميخواند؛ اگرچه هنوز مرداني چون ما، نه به بلوغ رسيده بوديم و نه هنوز، به اصطلاح، پشت لبمان سبز شده بود. زمستان سال شصت بود كه راهي بسيج شديم. پس از عضويت، انگار احساسي ديگر داشتم. خودم را يك سر و گردن از ديگران بزرگتر ميدانستم و از اين حس، لذت ميبردم. باور داشتيم يك بسيجي نميتواند امام خودش را تنها بگذارد. پس بايد دل به خطر زد. ابتدا يك دوره آموزش نظامي فشرده در پادگان نظامي منجيلِ ساري را پشت سر گذاشتيم و پس از يك ماه به كردستان اعزام شديم. كمتر رزمنده بسيجي در آن روزها بود كه كردستان را نيازموده باشد؛ كوههاي سر به فلك كشيده، برف و بوران، كمينهاي ضدانقلاب، حمله نيمهشب كوملهها به خوابگاه، آن هم در وسط شهر. ابتداي جنگ بود و ضدانقلاب به حمايت از حزب بعث عراق، جنگ را تا وسط شهر كشيده بود. زبانِ آن روز در كوچه و خيابان، گلوله بود و مرگ، زير سايه هر ديواري نشسته بود. پس تو ناچار بودي با زبان خودشان با آنان سخن بگويي. جنگ خياباني، كمين و مين را آزمودم. جادهها، هيچيك تأمين نداشت و حتي رفتن به حمام در شهر، به تنهايي ميسر نبود. دشمن در ميان مردم پراكنده شده بود و هر لحظه، تو را نشانه ميرفت. بسيج اما توانست آن نابسامانيها را سامان بخشد. من نيز از همان بسيجياني بودم كه همه تلخيها و شيرينيهاي كردستان را تجربه كردم. پس از پايان مأموريت، به ديار خود بازگشتم. هنوز يك ماه نگذشته بود كه باز دوباره دلم هواي جبهه كرد. گويي قسمتي از وجودم را جا گذاشته بودم و نميتوانستم بدون آن قسمت از خودم زندگي كنم. ما قبل از اينكه در جهبهها بجنگيم، زندگي ميكرديم. اينبار، ديگر تنها نبودم. ده- پانزده نفر از بچههاي روستايمان نيز قصد سفر كرده بودند. تا آن زمان، تمام بچههاي اعزامي زير بيست سال بودند و تنها مرد رزمنده ما «اصغر عبدالحسيني» بود كه از همان شروع جنگ، به جبههها رفته و همانجا مانده بود؛ همو كه در ابتداي انقلاب، ما را به مسجد كشاند و به رزم شبانه برد و خودش را در دل ما جاي داد. حالا ما بيشتر از جنگ، مشتاق ديدن اين مرد بوديم. ميگفتند فرمانده شده است. آقاي عبدالحسيني، بَنّا بود و ما در ساخت مدرسه و مسجد، همراهياش ميكرديم. از جبهه پيغام داده بود كه بچههاي روستا بياييد جبهه و در پايگاه شهيد بهشتي كه مقر اصلي لشكر25 كربلا و مختص نيروهاي شمال (از گرگان تا ساري و رشت) بود، جمع شويم. عصر بود و مردم براي بدرقه رزمندهها آمده بودند. پس از بدرقه گرمِ مردم روستا به تهران و از آنجا با قطار عازم اهواز و در پايگاه شهيد بهشتي مستقر شديم. اصغر، فرمانده دسته ما بود. هنوز جبهه جنوب را نديده بوديم. اصغر، براي ما از عملياتهايي كه شركت كرده بود، از فتحالمبين و بيتالمقدس گرفته تا جنگهاي نامنظم كه همراه شهيد چمران بود، ميگفت، ما سراپا گوش شده بوديم. حرفهاي او براي ما تجربهاي ميشد در جنگ با دشمن. هر روز ميرفتيم اهواز، كنار رود كارون و برميگشتيم. منتظر عمليات بوديم. روزي توي آن هواي گرم، مرغ دادند. شب بود كه دلپيچه گرفتيم. رفتم بيرون. جلوي هر كدام از توالتها، سي- چهلنفر صف كشيده بودند. بچهها توي صف لوله ميشدند و به خود ميپيچيدند. هر كسي همين كه دوباره برميگشت، ميرفت ته صف. خندهبازار شده بود. سه- چهار روز همين اوضاع و احوال بود تا اينكه رفتهرفته فراموش شد. همه خوب شديم. اصغر از خط برگشت و نيروها را سروسامان داد. از روستاي ما، من و حجت و حسينعلي و عليرضا و محمد حاجيلري، معروف به محمد پتكي (چون نجار بود) و محمد محمدي و ابراهيم و ديگر بچهها همه در يك دسته (دسته يك) قرار گرفتيم. يك روحاني هم به نام شيخ يحيي از روستا داشتيم. به طرف خط مقدم حركت كرديم. هيچ اطلاعي از وضعيت منطقه نداشتيم. نميدانستيم به كجا ميرويم. هوا گرم و سوزان بود؛ تابستان و ماه رمضان. اطلاعي هم از زمان عمليات نداشتيم. در منطقهاي نامعلوم، پشت يك خاكريز بلند، ميان سنگرهايي كه هنوز خالي بود، مستقر شديم. روز دوم براي آشنايي با جزئيات عمليات، دور هم جمع شديم. شايد همين اشب حمله باشد؛ از رفتوآمد پيكها و فرماندههان، معلوم بود. ما نيروي لشكر ويژه 25 كربلا، گردان سيدالشهدا و گروهان قمر بنيهاشم بوديم و فرمانده گردان، برادر مصلح و فرمانده گروهان، نجّار بود. مواضع دشمن از قرار معلوم، خاكريزهاي مثلثي شكل بود كه ميگفتند، اسرائيليها طراحي كردهاند و از استحكامات فوقالعادهاي برخوردار است. تگرگ من، تيربارچي دسته بودم و حسينعلي، آر.پي.جيزن. غروب بود كه نيروها را به طرف منطقه عمليات، حركت دادند. پس از ساعتي، داخل يك كانال مستقر شديم. مانده بوديم كه اين مثلثيها چي هست كه اين همه دربارهاش حرف ميزنند. داخل همان كانال، نماز مغرب را به جماعت خوانديم. ته كانال هم معلوم نبود كجاست. هوا تاريك شده بود. منتظر رمز عمليات بوديم. ساعت نُه شب بود كه گردان به سوي مقصد از پيش تعيين شده حركت كرد. بچهها آرام و بيسروصدا قدم برميداشتند كه مبادا دشمن متوجه حضورمان بشود. حدود يك ساعت پياده رفتيم تا رسيديم پشت معبر. به يك ستون، زديم به معبر و تا نزديك خاكريز دشمن رفتيم. فرمانده و بيسيمچي جلوي ستون بودند. ما به زمين چسبيده بوديم. صداي ضربان قلبها شنيده ميشد. تا ساعاتي ديگر معلوم نبود كدام يك از ما شهيد و زخمي ميشوند. همه، آماده شهادت بودند. آيا من ميمانم كه بدانم يا ميروم و ديگران خواهند دانست و خاك عزا بر سر خواهند ريخت. صداي بيسيم، سكوت شب را شكست و بچهها نيمخيز منتظر دستور شدند. اصغر، زانو زده بود و پيوسته تكرار ميكرد: «بسماللهالرحمنالرحيم. لاحول قوهًْ إلاّبالله. يا صاحبالزَّمان، ادركني!» ستون از زمين كنده شد. ديگر متوجه نشدم. تيربار را روي خاكريز دشمن كاشته و به طرف نيروهاي عراقي نشانه گرفتم. اصغر فرياد ميكشيد و مرتب خاكريز را پاكوب ميكرد و دستور ميداد: بچهها مراقب باشيد! بزنيد. اون تانك و بزن! آر.پي.جيزن، تو كجايي؟ بزنش داره درميره! محمدتقي! پس تو چه كار ميكني؟ اون كاليبر لعنتي رو خاموش كن! من كه گوشم نميشنيد و تيربارم لحظهاي خاموش نميشد. او فرمانده بود و مجبور به فرياد كشيدن. گاهي پشت تيربار مينشست و دقايقي كلاش برميداشت؛ آر.پي.جي، روي كولش، روي شانه خاكريز. آنجايي كه هيچ كس جرأت سر بلندكردن نداشت، زانو ميزد و به دل دشمن، با فرياد «ياحسين(ع)»، شليك ميكرد. دقيقهها به سرعت سپري ميشد و زمان را از دست داده بوديم. وقتي در ميان آن همه آتش، يكي از بچهها اذان گفت، متوجه نماز صبح شديم. نماز را در شيب خاكريز ادا كرديم. جنگ هنوز ادامه داشت. وقتي از شيب خاكريز گذشتيم كه هوا روشن شده بود. نوبت رد كردن اسرا به پشت جبهه و پاكسازي سنگرها رسيده بود. صبح شده بود و بچهها خسته و خوابآلوده، دقيقهاي فرصت كردند تا چشم روي هم بگذارند، ولي ناگاه با فرياد فرمانده از خواب پريدند: برادر، الآن وقت خوابه؟ الآن كه دشمن بيداره، تو ميخوابي! بلند شيد. بعضيها داخل سنگرهاي عراقي بودند و بعضيها در پشت خاكريزي كه دشمن آن سوي آن در حال فرار بود و شايد هم در حال بازسازي قواي مجدد خود. - پشت خاكريز، هر كي هرجا نشسته، يه سنگر و يه جانپناه براي خودش بكنه! مثل اينكه اينجا فعلاً مهمانيم و منتظر پاتك دشمن. سرنيزهها، دل زمين را شكافتند. بعضيها پنجه به زمين ميكشيدند و رمل و خاك را بر روي تن خود ميپاشيدند. يكساعتي نگذشته بود كه همه در حفرههاي خود جا گرفتند. بعضيها، سنگرهاي دو نفره و بعضيها هم خصوصي؛ همينقدر كه چمباتمه بزنند و سرشان را از تركشهاي خمپاره در امان بدارند، كافي بود. هوا روشن شده بود. كُپ كرده بوديم. پشت سرمان از جايي كه عبور كرديم، همه ميدان مين بود؛ يعني واقعاً ما از آنجا عبور كرديم؟ انگار اصغر چيزهايي ميدانست كه ما نميدانستيم. ناگهان هوا به هم پيچيد. خداي من! اين ديگه از كجا پيداش شد. ناگهان طوفاني به پا شد. طوفاني از شن و خاك. دهانمان پر از خاك شده بود. چفيهها رو محكم دور سرمان پيچيديم، ولي بايد چشمهايمان ببينند. شن همه را كور كرده بود. هنوز چند دقيقهاي از طوفان نگذشته بود كه صداي شنيهاي تانك در ميان زوزه باد به هم پيچيد. فريادهاي فرماندهان، بچهها را از حفرهها بيرون كشيد، اما منطقه در ميان طوفان شن گم و ناپيدا بود. دومتري خودمان را نميديديم. بچهها چون شبحي در ميان گردوغبار بالا و پائين ميرفتند. زوزه خمپارهها، صداي كاليبر و كاتيوشا، دنيايي از آتش را ساخته بود. اصغر دستور داد، تانكها را بزنيم. رفتم روي خاكريز، حسينعلي چندمتر دورتر روي شانه خاكريز زانو زده بود. اصغر داد ميزد: بزنيدشان! گفتم: بابا، كجا رو بزنيم؟ آرپيجي را پرت كرد طرفم و گفت: بچهها، فقط بزنيد! كور بزنيد، كور. فقط بزنيد طرف صدايي كه ميشنويد. آرپيجي را برداشتم و زدم. كجا خورد، معلوم نيست. چند دقيقه بعد، يكي از بچهها يك كيسه گلوله آرپيجي كنارم گذاشت و نشست. يكمرتبه متوجه بچههايي شدم كه از ته خاكريز به طرف پاسگاه زيد فرار ميكنند. اصغر كنارم نشست. گفتم: اينا دارند كجا ميرن؟ گفت: شما فعلاً بزنيد. عراق از سمت چپ شما داره ميآد جلو. ميخواد دور بزنه. شما تانكها رو نذاريد جلو بيان. دستور عقبنشيني دادند. گفتم: حالا كه پانزده كيلومتر اومديم تو دل دشمن، همينطوري ول كنيم بريم عقب؟ گفت: دستوره و من و تو تابع؛ اطاعت و ديگر هيچ. گفتم: پس ما چي؟ بمانيم با عراقيها دست بديم؟ گفت: نه. ما چند نفري بايد بمانيم تا بچهها همه برن عقب. ما بايد مراقب عقبه نيروها باشيم. نميتونيم بچهها رو زير شني تانكهاي اين نامردها بديم و خودمون دربريم. اين مردانگيه؟ پس بزن. موقع رفتن خبرت ميكنم با هم ميريم. حدود بيست نفري هستن كه موندن. اصغر، آدمي بود كه موقع عمليات، هميشه جلوي ستون ميرفت و موقع عقبنشيني، آخرين كسي بود كه برميگشت. حتي راضي نبود يك رزمنده عقبتر از خودش باشه. تا ظهر مقاومت كرديم. تانكها حدود يك كيلومتري ما رسيده بودند. اصغر گفت: ميگن بدون معطلي خط را رها كنيد و برگرديد. آخرين گلوله را هم زدم و بلند شدم. دسته ما كه شامل دو تيم ميشد، هنوز مانده بود. دستور دادند بايد عقب بكشيم. ما به سرعت باد ميدويديم. همهاش توي فكر روبهروشون با بچههاي گردان بودم كه خدايا چند نفر شهيد و زخمي شدن. تمام بدن ما خاكي و به هم ريخته بود. همين كه وارد پايگاه شهيد بهشتي شديم، رفتم داخل حمام و بعد به اطاق بچههاي خودمان رفتيم. مثل اينكه همهشان دوش گرفته بودند و تر و تميز، لم داده بودند و چاي ميخوردند. تا رسيدم، اول از اصغر پرسيدند كه كجاست و چرا نيامده. گفتم: رفته دوش بگيره. بعد مثل اينكه خيالشان راحت شده باشد، دوباره لم دادند. نشستم و يكييكي بچهها را ورانداز كردم. يكي كم بود. پس محمد كو؟ حجت غلامي گفت: حتماً الآن سرگرم آمار شهدا و مجروحينه، ولي باز خيالم راحت نشد. اصغر هم كه نميدانست، وگرنه به من ميگفت. توي خيال محمد غرق بودم، اصغر آمد. همه بلند شدند و به فرمانده خود اداي احترام كردند. حجت كنار اصغر نشسته بود، ديدم دارند يواشكي و درگوشي، پچپچ ميكنند. بعد حجت ليوان چايي را پايين گذاشت و حالش عوض شد و رنگش پريد. سكوت كرد. اصغر هم مثل اينكه يك راز را فاش كرده باشد، با خودش درگير بود. رفتم جلو. زانو زدم و دستم را گذاشتم روي شانه هردوشان. گفتم: راست و حسيني، چيزي تو چشم شما ديدم. به هم ريخته هستيد. بگيد محمد كجاست؟ انگار چيزي توي گلوي هر دوشان گير كرده باشد، از جا بلند شدند و دستم را گرفتند و از اتاق بيرون رفتيم. گفتم: چيزي شده كه ما نبايد بدانيم؟ اصغر گفت: محمد زخمي شده. دلم ريخت. گفتم: خوب، بعد چي؟ الآن كجاست؟ حجت گفت: حقيقت اينه كه زخمي كه ميشه ميذارنش توي آمبولانس، ولي آمبولانس رو با كاتيوشا زدند. سست شدم. محمد كه توي خط نبود، قرار بود عقب بماند؛ تو بيمارستان صحرايي! پس چي؟ كجا شهيد شد؟ اصغر گفت: ميره توي يه گردان ديگه. همين. عجب روزگاري! قبل از عمليات، از او پرسيده بودم: اينجا چه ميكني؟ گفته بود: ميخوام آمار شما رو وقتي شهيد و زخمي شدين بگيرم. كلّي هم شوخي كرديم. لايق بود؛ هم جانباز شد و هم شهيد. صبح روز بعد، در صبحگاه اعلام كردند كه شما مرخص شديد. برايتان بليت هواپيما تا تهران گرفتيم. از آنجا هم بريد شهرتان. طوفان همه برگشتيم، ولي باز اصغر ماند. هر چه اصرار كرديم، گفت: بايد بمانم. وقت براي رفتن زياد است. بايد اينجا باشم. شما برويد. انشاءالله، همديگر را ميبينيم. خداحافظي كرديم و با هواپيما برگشتيم تهران و بعد گرگان و روستاي سلطانآباد؛ متوجه شديم محمد را تشييع كردند. شب جمعه در خانه شهيد جمع شديم و همه بچههاي جنگ با مردم روستا، دعاي كميل و مداحي برگزار كرديم. اينكه محمد همرزم ما بود و حالا در ميان ما نيست، بسيار دلگيركننده بود. روزها ميگذشت و هواي روستا هر روز سنگينتر ميشد. تمام آن سرخوشيهاي دوران نوجواني، از دست رفته بود. به هيچ تفريحي يا گشتوگذاري نميانديشيديم، جز جنگ. انگار سالهاست كه در جنگ بوده و با فضاي آن انس گرفته بوديم؛ غربتي بر دلها حاكم بود كه جز با رفتن به جبهه برطرف نميشد. جنگ، ما را بزرگتر كرده بود. حالا برگشتهايم. همه همرزمانم حال و روز مرا داشتند. دستودلمان به درس و مدرسه و به زراعت و كشاورزي نميرفت. ما كه قبل از جنگ، تمام روزگاران در فراغت ميان صحرا و بيابان و سرك كشيدن به استخرهاي پرآب، شنا و لميدن و خنديدن زير درختان ميگذشت و تا نيمهشب، بيرون از خانه بوديم، حالا مثل پيران سالخورده خسته، در كنجي تنگ و تاريك، زانوي غم و انتظار بغل گرفتهايم. يكي بايد پيشقدم ميشد. بنا گذاشتم واقعاً راهي جبهه شوم. بچهها را در نمازجماعت مسجد ديدم و گفتم كه بنا دارم برگردم منطقه. هر كي ميآد، بسمالله. حسابي دل بچهها را لرزندانم. صبح روز بعد كه راهي شهر شدم، مينيبوس پر شده بود از هم سنوسالهاي خودم؛ حتي آنهايي كه اولين بارشان بود، مثل حسنمحمد عليخاني، با آن زلفهاي روي پيشانياش؛ زلفي كه بارها معلم و رئيس مدرسه به او اعتراض كرده بودند، ولي حسن زير بار اين حرفها نميرفت. گفتم: حسنجان! توي جبهه با اون زلفهاي قشنگ ميخواهي چه كار كني؟ از من ميشنوي، از ته بزن و بده مادرت توي صندوقچه برات يادگاري نگه داره. حيفه والله، تو اون خاك و شن و ماسه و رمل. حسن لبخندي زد و گفت: هر كي منو بخواد، زلف من رو هم بايد تحمل كنه. گفتم: تنها كسي كه ميتونه اينو قيچي كنه، بعثيهاي عراقي هستن. بچههاي توي مينيبوس همه گفتند: آمين. به شهر رسيديم. بچههايي كه براي اولينبار ميآمدند جبهه، خودشان را از ما جدا نميكردند و همه ترسشان اين بود كه نكند به خاطر سنّ كمشان مانع رفتنشان بشوند. عليرضا خيرخواه كه مسئول اعزام نيرو و همكلاس ما بود، ميتوانست پارتي خوبي براي ما باشد. همين هم بود. توانستيم به واسطه عليرضا، كمسنوسالها را هم با خودمان همراه كنيم. باران روز اعزام رسيد. چون دفعات قبل، بدرقه گرم مردم روستا ما را و مخصوصاً آنهايي را كه براي بار اول همراهمان بودند، ذوقزده كرده بود. از گريه مادران و نگاه صبورانه ي پدران گذشتيم. ولي امان از خواهران كوچكتر! گاهي آدم ميان نگاهشان گير ميكند. انگار تو را ميكشند. قدري سستي كني، وا ميماني، بايد كمتر نگاهشان كرد. معلوم نيست چه چيزي در مردمك چشمانشان پنهان است. زيرلب گفتم: امان از دل زينب! ما نبوديم در خيام اباعبداللهالحسين(ع)، ولي اينجا انگار قدري به كربلا شباهت دارد. بوي عود و اسپند، ميان اشك و انتظار و آهي در حنجره حسرت و نگاهي غمآلوده، عازم شديم. خدا ميداند باز كداميك از ما بازنخواهد گشت. بايد از همه چيز و از همه كس و همه كار خود دل ميبريديم. اينچنين نيز بود. بايد جلوي سپاه، همراه گردان سازماندهي شده و با اتوبوس، عازم ميشديم. آنجا هم خانوادهها جمع بودند و همان نگاه، همان حالوهوا، اسپند و عود و باز هم اشك و آه و انتظار. دلها ميتپيد. مادري فرزندش را به آغوش فشرده بود؛ پدري پسر را ورانداز و خواهري برادر را و برادري برادر را و همسري شوهرش را و فرزندي پدرش را مينگريست؛ شايد آخرين نگاه. هركس حالي داشت. يكي گريان و ديگري خندان. ما نيز بين سيل جمعيت ناپديد شديم. پرچمهاي ياحسين(ع) و يا زهرا(س) و يا قمربنيهاشم(ع) در باد ميپيچيد. از كنار هر كس كه ميگذشتيم، التماس دعا ميگفت. سوار اتوبوس شديم. بچهها سرشان را از شيشه بيرون كرده و براي آخرين بار وداع ميكردند. داخل ماشين، زمزمه دعا بود و نيايش، حالوهوايي داشتيم. يكي ميخواند و بقيه سينه ميزديم. راه كوتاهتر و كوتاهتر ميشد تا به مقصد برسيم. ابتدا در پادگان، نام آشناي امامحسين(ع) و شبي را در طبقه دوم كه وسعتي داشت به قد هفت مسجد با سقفي كوتاه. بچهها از فرصت استفاده كرده و ميرفتند زير دوش حمامهاي پادگان. يكي- دوشبي را مانديم و باز قطار و يك كوپه پنجنفري را پانزده نفر در هم ميلوليديم. هواي داخل قطار فشرده و نفسگير بود، ولي براي ما خاطرات به يادماندني برجاي ميگذاشت و قدر دور هم بودن را ميدانستيم. معلوم نبود باز در برگشت، جاي چند نفر خالي خواهد شد. پس حسابي از دل هم در ميآورديم. راه تا اهواز، اگرچه طولاني و خسته كننده بود، ولي شوق رسيدن به جبهه، مسير را كوتاه ميكرد. تازهواردها، پيدرپي از سنگر و شب حمله و جبهه ميپرسيدند و بچهها هم با آبوتاب خاطره ميگرفتند. هوا روشن شده بود و ما به اهواز رسيده بوديم. از همانجا، يكسره به طرف پايگاه شهيد بهشتي، مأمن هميشگي خودمان حركت كرديم. ناخواسته وارد همان اتاق هميشگي شديم. هركس گوشهاي را براي خودش انتخاب و كولهاش را باز كرد و به چيدمان لوازمش پرداخت؛ اگرچه هر لحظه امكان دارد كه از اينجا برويم و ديگر بازنگرديم. پس آنچنان نبايد با آنجا خو ميگرفتيم. دو- سه روزي گذشت و با تازهواردها آشنا شديم و از حالوهواي آينده و گذشته، گفتوگو كرديم. متوجه شديم عملياتي در پيش است و ما در يك گردان خطشكن به صف دشمن خواهيم زد، وگرنه بايد درخط پدافندي مستقر ميشديم. سومين شب بود كه اصغر وارد اتاق شد؛ خاكي و خسته و خوابآلوده؛ ولي هيچوقت از خستگي و خواب حرف نميزد، ولي تا بچهها را سرگرم خودشان ميديد، به خوابي عميق فرو ميرفت. كوتاه و هوشيار و بيدار ميخوابيد. اين از خصلتهاي بارز يك فرمانده هوشيار و بيدار بود. هرگز كسالتي در او نديده بوديم. بچهها با آمدنش داخل اتاق از جا پريدند. گويي با عزيزترين كس خود روبرو ميشدند. انگار خودش هم دلتنگ ما بود. از خانوادهاش، همسرش، فرزندانش، زهرا و فاطمه و روحالله، احوالي پرسيد. نامههايي كه از روستا داشتيم، به او داديم و نشستيم به گفتوگو. ماه محرم داشت ميرسيد. انگار آمده بود ما را با خودش ببرد. صبح روز بعد، راهي دهلران شديم و در ميان تپه- ماهورهاي موسيان، چادرها را برپا كرديم. حسينعلي، طبق روال، اول بايد بساط چاي خود را به پا ميكرد. هميشه خدا، قند، چاي خشك، قوطي كنسرو و مقداري آب قمقمه توي كولهاش داشت. تك فرزند بود و پدرش پنجاه هكتار زمين زراعتي داشت. از نظر مالي، بزرگترين سرمايهدار روستا بود. تنها فرزند و وارث پدر پيرش بود. گفتند: بمان، نرو، تو تنها وارث اين دارايي و ملك و مال هستي. حسينعلي نه تنها نماند، بلكه هر وقت هم به مرخصي ميرفت، گَله گوسفند پدر را و ديگر مايحتاج جبهه را بار يك كاميون ميكرد و همراه خودش به جبهه ميآورد و بين رزمندهها تقسيم ميكرد. تا پايان جنگ، جبهه را رها نكرد. كنار ما، رودخانهاي بود و ما چون دوران كودكي دل به بازيهاي كودكانه داده بوديم. پاييز بود و هواي آفتابي. حسن به خاطر زلفهايش هرگز به آب نميزد. فرمانده گردان، گير داده بود كه بايد موهاي خود را از ته بزني، اما حسن اين كار را نكرد. از فرمانده اصرار و از او انكار، تا اينكه اصغر پا درمياني كرد و قول گرفت حسن موهايش را بزند، كه نزد. سيل محرم كه رسيد، حالوهواي بچهها هم عوض شد. توي تپه- ماهورهاي موسيان، ميان عقرب و رُتيلها منتظر شب عمليات بوديم. نوحهسرايي و سوگواري ميكرديم. دعاي توسل، جلسات توجيهي فرماندهان، نالهها و گريههاي پنهاني بچهها كه مثل پيرمردهاي صدساله به درگاه خداوند ميناليدند و استغفار ميكردند. به راستي، مگر اين جوان نورسته كه هنوز به بلوغ جنسي هم نرسيده، چه گناهي مرتكب شده بود كه اينگونه به درگاه خدا ميناليد؟! من فكر ميكنم يك لحظه نماز و مناجات آن روز، برابر با هفتادسال عبادت در اين روزگار است. آنجا نماز نميخواندند، دعا نميكردند، گريه نميكردند كه زنده بمانند، در پي عافيت و تندرستي و سلامت جسم و مال و دارايي نبودند، هرچه بود، اخلاص و بيرنگي. نه حسرتي بر دلها بود، نه حسادتي در چشمها. تنها عشق به شهادت و دفاع از اسلام بود. انتظار به پايان رسيد و بچهها به تكاپو افتادند. يكي غسل ميكرد، يكي وضو ميگرفت و نماز شب آخر را ميخواند. بچهها با هم وداع ميكردند. پلاكها نماد نامي بود براي وقتي كه تو نيستي، پوتينها برق افتاده بود، بعضيها هم آينه كوچكي داشتند و به هم قرض ميدادند. شانهها بر زلفها ميچرخيد. انگار ميخواستند بروند خواستگاري، لبخند بر لبها و شوقي در چشمها، سرحال و قبراق، كي خسته است؟ دشمن! اصغر كه فرمانده ما بود، سفارشهاي لازم را كرد و گفت: مراقب كوچكترها باشيد. سربندهاي عاشورايي بر پيشانيها بسته شد؛ پرچمهاي «ياحسين(ع)» و «يا قمربنيهاشم(ع)». نمازمغرب كه ادا شد، دعاي توسلي خوانديم و آماده رفتن شديم. قبل از رفتن، بچهها به خط شدند. تا فرماندهان آخرين حرفها را بگويند. اصغر، فرمانده گروهان شده بود و اين براي ما خيلي خوشحالكننده بود. باز ما بچههاي سلطانآباد، در يك ستون قرار گرفتيم. همه منتظر شنيدن حرفهاي اصغر بوديم كه گفت: ميخواهم حرفي بزنم، فقط آرام باشيد و گوش كنيد، شلوغ هم نكنيد، عجله هم نكنيد. همه منتظر شدند، چه خواهد شد؟ گفت: در انتهاي معبر، به دليل پيچيدگي خاص ميدان مين، متأسفانه تخريبچيها نتوانستند چند متري از معبر را كه نزديك ديد عراقيها بود، باز كنند و به همين دليل، از هر گروهان، دوازده نفر افتخاري براي عمليات استشهادي ميخواهيم. اينها بايد روي مينها بغلتند تا معبر باز شود. يكسري از جا پريدند: ما آمادهايم. آماده چي هستيد؟ لطفاً برادرا بنشينيد من حرفهايم تمام نشده، داشتم ميگفتم دوازده نفر ميخواهم بروند روي مين... باز ناگهان پنجاه نفر از جا پريدند. اصغر از جلوي ستون كنار رفت و گفت: خوب برويد. لبخندي زد و گفت: نميگذاريد حرفهايم تمام بشود. چقدر هول و ولا داريد شما؟! ديگر كسي از جايش بلند نشود. فقط دوازده نفر براي رفتن روي مين، سهميه هر گروهان است. حالا كه عرضه و تقاضا با هم برابر نيست (بچهها همه زدن زير خنده و... صلوات) مجبوريم قرعهكشي كنيم. برگهاي بيرون آورد، داد به علي محمدي تا اسم بچهها را بنويسد. حدود هفتاد نفر از بچههاي گروهان، اسم نوشتند. من هيچ نگفتم. اسم ننوشتم. سست شدم. ترسيدم از رفتن روي مين. اينجا بود كه متوجه خودم شدم. من هنوز به درجه متعالي نرسيدهام. نميدانم چرا؟ انگار مشكوك به نظر ميرسيدم. ترسيدم. شايد هم مثل اون بچهها هنوز نور بالا نميزدم. نميدانم چرا؟ چرا بعد از گذشت دو سال از جنگ، دست و دلم لرزيد؟ نه اينكه از كشته شدن بترسم، از اينكه پاهايم قطع شود، از زخمي شدن ميترسيدم. واقعاً ترسيدم، ولي حسن محمدعليخاني و عدهاي از بچههاي روستاي ما، آنشب، عاشقانه براي رفتن روي مين گريه كردند و اشك ريختند و التماس كردند. آن شب، كسي به آنها وعده مال دنيا نداده بود كه روي مينها بغلتند. اسمها را نوشتند و منتظر حركت شديم. فرمانده گفت: وقتش كه شد اسامي برگزيدگان را اعلام ميكنم. نيروها حركت كردند. به رودخانه كه رسيديم، متوجه شديم چند نفر از بچههاي تداركات، منتظر ورود ما هستند و مقداري پتو را تكهتكه كردهاند. فرمانده كه جلوي ستون بود، اعلام كرد همه بچهها كف پوتينهاي خود را با پتو محكم ببندند تا هنگام راه رفتن روي سنگلاخها و داخل رودخانه كه مسير ما بود، صدا ندهد. نيمساعتي گذشت. ما سرگرم بستن پتوها به كف پوتين بوديم. مانده بوديم چگونه با اين وضع راه برويم. همين كه دستور دادند ستون حركت كند، آسمان صاف و مهتابي، ناگهان سياه شد و به هم پيچيد! چند دقيقهاي طول نكشيد كه طوفاني بلند شد. گردباد، حلقه ميزد و داخل رودخانه به طرف خط دشمن پيش ميرفت. ما تا آن روز، هرگز چنين گردبادي را نديده بوديم. برخلاف گردبادهاي معمول كه تا آسمان ميپيچد، اين برعكس به طرف خط دشمن ميرفت. همين كه گردباد ناپديد شد، باران شروع شد؛ باران رگباري، سيلآسا. دستور دادند پتوها را باز كنيد. امداد الهي بود كه دشمن متوجه تحرك ما نشود. در ميان باران، حركت كرديم. باران به حدّي شديد بود كه كف رودخانه را آب گرفته بود. ما غرق آب بوديم. آب از سرمان شره ميكرد و همه تنمان خيس آب بود. تيربار و فشنگ و سنگيني لباسهاي خيس. خداي من! بچهها به حركت خود توي باران ادامه ميدادند. تازهنفس و سرحال در شوقي بيپايان خودشان را پيش ميكشيدند. كمكم به انتهاي رودخانه و معبري كه بايد از آن عبور ميكرديم، رسيديم. دوطرف با روباني سفيد و به عرض يكونيممتر، شايد هم كمتر، مشخص شده بود. دو ستون، كنارهم به آساني توي معبر ميتوانست حركت كند. دوطرف ميدان مين، پر بود از شاخكهايي مثل شاخ بز وحشي، والمر، تلههاي انفجاري و مينهاي ديگر. تا چشم كار ميكرد، دو طرفمان مين بود و سيمخارداري كه به هم پيچيده بود. زمان را از دست داده بوديم و نميدانستيم چند وقت است كه داخل معبريم. نفر جلوي ستون، به پشت سري ميگفت: «تنها به خدا توكل كنيد». اين حرف، سينه به سينه ميگشت تا ته ستون و بچهها روحيه ميگرفتند و از دلهره عمليات، رها ميشدند. باران بند آمده بود و هوا باز مهتابي و صاف شده بود. انگار به آسمان نزديكتر شده بوديم. حجم زياد ستارههايي كه روي سرمان به هم چسبيده بودند، به وضوح مشاهده ميشد. شب عاشورا بود و ماهِ هلاليشكل نمايان شده بود. ما كه تقريباً جلوي ستون بوديم، دستور دادند كه توقف كنيم و آرام و بيصدا، سرجايمان بنشينيم. بدون هيچ سروصدايي نشستيم. نميدانم چه شد كه خيس و خسته خوابم برد. در خوابي عميق فرو رفته بودم؛ انگار توي رختخواب، بدون هيچ ترس و دلهرهاي. دستي روي شانههايم خورد و تكانم داد. صدايي، آرام در گوشم گفت: برادرجان، بلندشو، چيگرفتي خوابيدي، وقتشه! تكاني خوردم و چشمهايم را ماليدم. نگاه كردم. ها، چي ميخواهي؟ سرش را پائين آورد. شهيد عليمحمدي بود. خيلي هم با هم دوست بوديم. وقت چي رسيده؟ گفت: مگه نميخواي بري روي مين؟ انگار برق گرفته باشدم، گفتم: چي؟ برم روي مين؟ كي گفته؟ ماندم، زانوهايم سست شد. تمام ذوقي كه براي عمليات داشتم، بريد. تكهتكه شدن روي مين، تير خوردن، خلاص شدن، رفتن روي مين، نه، كار من نيست. عليمحمدي كه جلوي من بود، ايستاد و در گوشم گفت: من اسمتون رو نوشتم. خودش از طرف من نوشته بود. خدا خدا ميكردم كه اتفاقي پيش بيايد كه مجبور نشوم به آنها بگويم من ميترسم. داشت جلوي من ميرفت و من پشت سرش بودم. بچههاي توي معبر، به زمين چسبيده بودند. نفسهايشان را در سينه حبس كرده بودند. همه جا سكوت محض بود. دمي بعد، رسيديم به جلوي ستون. از مرگ هراسي نداشتم، ولي رفتن روي مين برايم سخت بود. فرمانده گروهان و بيسيمچي روي زمين زانو زده بودند و چندنفري ديگر كنارشان بودند. هنوز بحث براي رفتن روي مين باز نشده بود كه يك گلوله آرپيجي از بين ما چند نفر گذشت و رفت وسط ستون و درست خورد توي صورت يكي از بچهها و منفجر شد. معبر قوس داشت. ناگهان ستون به هم ريخت و صداي اللهاكبر از ته ستون بلند شد و همزمان بود كه بيسيم، رمز عمليات را اعلام كرد. از سنگر رو به روي ما، تيربار عراقي شروع به رگبار كرد. معلوم نبود ما را ميبيند يا نه. اوضاع حسابي به هم ريخته بود و نيروها انسجام خود را از دست داده بودند. هنوز من جلوي ستون و جاييكه بايد معبر باز ميشد خيز رفته بودم. همه ميگفتن برادر برو، من هم داد ميزدم برادر برو! ولي من سمت ديگري دويدم و ناگهان ابراهيم، دستش را گذاشت روي سينهام و گفت: تكان نخور! زير پات مين است! هُول كردم؛ زانوهايم لرزيد. توي دلم گفتم: هي فرار كن از مين، حالا ببين خودش آمد زير پايت! توي آن سرما خيس عرق شدم. داغِ داغ شده بودم. ميلرزيدم. گفت: شانس آوردي مين منوره. فقط مراقب باش! سيم به پوتين گير كرده. آرام خودت را بكش عقب و فرار كنيم. كشيدم و دويديم. پشت سرم، منطقه مثل روز روشن شد. خودم هم نميدانستم بايد چه كار كنم. با كمي تأمل، دريافتم كه بايد بجنگم و حالا در پشت خاكريز، جنگ تن به تن. دورتر از ما، لشكرهاي ديگر، درگير بودند. هوا صاف و سرد شده بود. خيلي دلم به حال خودم سوخت. چرا ترسيدم؟ سرم را به طرف آسمان بلند كردم. گلوله از پس گلوله، ستارهها را پوشانده بود. نميدانم چرا گيج و گنگ بودم؟ اصغر صدايم زد و گفت: اينجا چه ميكني؟ دنبالم بيا. رفتم سينهكش خاكريز و تيربار را گذاشتم و شروع به رگبار كردم. كمكهايم را از دست داده بودم. نميدانم كجا بودند. درگيري شديد بود و فاصله چنداني با عراقيها نداشتيم. از جناحهاي ديگر، گروهانها و گردانهاي ديگر، از صداي رساي اللهاكبرشان پيدا بود كه از خاكريزها گذاشتهاند و به مواضع دشمن رسيدهاند. ما نيز با فشاري كه به دشمن گذاشتيم، عقب نشست و به حريمشان پا گذاشتيم. رگبار پراكنده نميدانستم آنجا هنوز خاك ماست يا در خاك دشمن هستيم. عراقيها هميشه توي خاك خودشان بهتر ميجنگند تا خاك ما. شايد هم دلبستگي به خاكشان، آنها را جريتر ميكرد. شعار ما اين بود كه آنها را بايد تا قدس دنبال كنيم. تلفات زيادي نداده بوديم. بايد براي خودمان يك خط پدافندي ميساختيم تا نيروهاي ديگر از راه برسند. اصغر گفت: مواظب سنگرها و خارها باشيد. ممكن است عراقيها پشتش مخفي شده باشند. آنقدر جلو رفته بوديم كه با عراقيها قاطي شده بوديم. رمز ما «يا زينب(س)» بود. عراقيها هم رمز را فهميده بودند. باران شديد بود. لباسهايمان خيس شده بود. تشخيص خودي و غيرخودي ممكن نبود. نيروها سردرگم بودند. روي ارتفاع مستقر شديم؛ همان ارتفاعي كه بايد ميگرفتيم و مقصد نهايي عمليات بود. رفتيم داخل كانال و منتظر طلوع آفتاب شديم. ساعت سه نيمه شب بود و بچهها فراقتي يافته بودند تا دوستان خود را پيدا كنند. تا ته كانال رفتيم و يكييكي بچههاي روستا را پيدا كرديم. حسن محمد عليخاني، اصلاً پيداش نبود. دلواپس شدم. خسته و خوابآلوده كف كانال نشستيم. فرصتي دست داده بود ميان همه آن آتش، دمي را بخوابيم. زوزه خمپاره، صداي سهمگين كاتيوشا، گلوله، برايمان ديگر عادي شده بود، حتي مرگ هم. آتش دشمن سنگين بود، ولي ما را اجبار به جبهه نياورده بودند كه اكنون با بيخوابي و تشنگي و سختيهاي عمليات در كنار حجم آن همه آتش از ميدان فرار كنيم. شايد لحظهاي ميترسيديم؛ ولي ترس در دل همه انسانها وجود دارد. همين ما را بس كه امام را داريم و شهادت را آخرين منزلگاه و پايان جهان مادي ميپنداشتيم. هميشه در پندارم بود، آنها كه به شهادت ميرسند، پايان دنياي مادي را با خود در بهشت جشن ميگيرند و خود را تكامليافته ميدانند. اما من هنوز در مرحله نخست سلوك خويش بودم. همين كه خودم را بر ديواره كانال رها كردم و چشم بستم، احساس كردم كه بايد روي كسي نشسته باشم. هوا تاريك بود و كانال تاريكتر. نگاهي به دور و برم كردم، ديدم از بچههاي ديگر يك سر و گردن بالاترم، متوجه شدم روي يك جنازه عراقي نشستهام. نميدانم چرا حالم به هم خورد. سرش خوني بود و دستم خيس شد. داشتم عق ميزدم و مثل بچهها در دل شب جيغ كشيدم. اول همه وحشت كردند، ولي بعد كه متوجه موضوع شدند، از خنده رودهبر شدند. اصغر، چراغقوهاش را روشن كردم و من دستم را به خاك ماليدم، اما باز تميز نشد. مجبور شدم با اندك آب قمقمه بشورم، ولي باز دلم به هم ميخورد. جنازه گنده عراقي، تير به سرش خورده و متلاشي شده بود. بچهها چند نفري از كانال بيرون انداختندش و هلش دادند روي شيب ارتفاع، غلت خورد رفت پائين. هوا خيلي سرد شده بود و من گوشهاي به كانال تكيه داده بودم تا لحظهاي را بخوابم كه شايد كمي از خستگي تن خود بكاهم؛ ولي بدنم خيس بود و سرما تا مغز استخوانم نفوذ كرد. طاقت نياوردم و بلند شدم تا چارهاي بينديشم. به بچهها گفتم بروم بيرون، شايد پتويي پيدا كردم. از كانال بيرون زدم، در ميان سياهي شب، دنبال يك اوركت عراقي بودم كه بتوانم از تنش دربياورم؛ ولي مشكل اينجا بود كه از دست زدن به جنازه عراقيها، حالم به هم ميخورد. توي خيال خودم بودم كه ديدم يكي از بچهها روي سرش چند تا اوركت دارد. صدايش كردم: برادر! او كه مرا شناخته بود، به اسم صدايم كرد. كمي مكث كردم. جلوتر كه رسيد، ديدم غلامعلي عباسي است. كلّي غنيمت عراقي داشت و بين بچههايي كه لباسهاشان خيس شده بود، تقسيم ميكرد. تا بالاي آرنج، ساعت مچي بسته بود و داشت ميبرد تحويل تداركات گروهان بدهد. در جبههها، كوچكترين گناه براي ما مانند يك اقيانوس بزرگ و پهناور بود و ما بسيار ميترسيديم. يك دست گرمكن و يك اوركت عراقي نو به من داد و يك شلوار. رفتم داخل كانال و پوشيدم. گرمِ گرم شدم و گوشهاي راحت تكيه دادم. از بس خسته بودم، خوابم نميبرد. بعضي از بچهها راحت خوابيده بودند. صداي آتش سنگين، لحظهاي قطع نميشد. تازه خوابم برده بود. نميدانم چقدر خوابيده بودم كه يكي از بچهها بيدارم كرد و گفت: محمد عليخاني! نگاه كردم. به غير اصغر، همه بچهها خوابيده بودند. دلم ريخت. اصغر، چي شده؟ گفت: پسرعموتون، حسن محمد عليخاني... گفتم: زخمي شده، گفت: آره، گلوله خورده توي شكمش. گمانم كاليبر. گفتم: چي ميگي؟! كاليبر؟ حتماً شهيد شده. رفتيم كنارش. تهِ كانال، كمي كه جلو رفتم، واي چقدر بچهها زخمي افتادهاند و دارند ناله ميكنند! طاقت ديدن اين همه شهيد و زخمي داخل كانال را نداشتم. زدم بيرون و به نشاني تانك سوختهاي رفتم كه اصغر داده بود، ولي كسي نبود. دور تانك چرخيدم، كنار شني تانك مقداري خون ريخته بود. حدس زدم كه حسن اينجا بوده و او را بردهاند. كجا؟ نميدانم. كمي نشستم و فكر كردم به پايان جهاني كه او در آن پا گذاشته بود. الآن كجاست؟ آيا الآن كه من دارم به او ميانديشم، او هم به من فكر خواهد كرد؟ فكرم پرواز كرد داخل معبر. وقتي ستون نشسته بودند، حسن سرش را گذاشت روي زانوي من و مثل يك كودك خردسال، خوابش برد. موهاي قشنگش را نوازش كردم. به آسمان نگاه كردم؛ جايي كه حسن رفته بود. حدس زدم خودش آرزوي چنين شهادتي را داشت. بين ما، حسن از همه خردسالتر بود و با دستكاري شناسنامهاش به جبهه آمده بود. فكر كردم آيا من هم روي اين ارتفاع به شهادت خواهم رسيد؟ حالا كه جنگ را با همه وجودم حس كرده بودم و تأثير عظمت و بزرگي آن را دريافته بودم، من هنوز مانده بودم و حسن با شهادتش به همه آرزوهايش پايان داده بود. از جا بلند شدم و رفتم به طرف كانال. ناگهان توي آن تاريكي ديدم كسي از طرف خط عراقيها، چون شبحي پيش ميآيد. اوركت پلنگي عراقياش را به راحتي تشخيص دادم. يك كلاه عراقي هم روي سرش بود. سريع موضع گرفتم و سلاحم را به سمتش نشانه رفتم تا اگر واقعاً عراقي باشد، بزنمش. هر كار ميكنم، گلنگدن گير كرده و تكان نميخوردم. گذاشتم زير پاهايم و محكم با پوتين كوبيدم رويش. شكست. شبح، همينطور پش ميآمد. متوجه شدم اصغر عبدالحسيني است. از نفس افتاده و رنگم پريده بود. خدايا، اگر سلاحم گير نميكرد زده بودمش. گفتم شانس آوردي و قصه را گفتم. خنديد و گفت: تا خدا نخواهد، اتفاقي نميافتد. كنارم نشست. كتفش تير خورده بود و خون جاري بود. گفتم بايد بروي عقب. گفت: براي اين تير؟ گفتم عفونت ميكند. گفت: فقط محكم ببندش و به بچهها هيچ نگو. نميخواهم براي يك تير ناقابل، بچههاي مردم را زير آتش رها كنم و بروم. تنومند بود و بلندقامت و پرتحمل. محكم جاي زخم را بستم و رفتيم داخل كانال. چشمهايش سنگين شده بود. قضيه حسن را گفتم و اصغر گفت: آره، شهيد شد. بردنش عقب. تكيه دادم به خاك و خوابيدم. نميدانم چقدر خوابيده بودم كه با صداي اذان، داخل كانال بيدار شدم. تيمم كردم و نمازم را خواندم و دوباره خوابم برد. وقتي بيدار شدم كه هوا روشن شده بود و همه بچهها به جنبوجوش افتاده بودند. كسي همراه اصغر بود كه هنوز نديده بودمش. گفت: اين برادر عسكري است. با هم همكاري كنيد. اصغر يك تيربار نو روسي به من داد و ما گوش به فرمان عسكري داشتيم كه ازمان خواست باهاش برويم. من، حسينعلي و ابراهيم و بهرام رفتيم. خودمان را به دست سرنوشت سپرديم. در بين راه، متوجه شديم كه براي پاكسازي سنگرهاي عراقي ميرويم. از چند سنگر خاموش گذشتيم. در ميان يك شيار قرار گرفتيم. جلوتر از ما، تازه عراقيها آنجا را تخليه كرده بودند. كمي دوردستتر، يك عراقي در ميان شيار، بالاتر از ما بود و خيلي خوب به ما مسلّط بود. اگر يك نارنجك ميانداخت، به آساني هر چهارتاي ما را زخمي ميكرد. شايد هم به رگبار ميبست. بلند شد و نشست. گفتم: بچهها عراقيها، بنشينيد! با اينكه خودمان را كمي در شيار از ديد عراقيها پنهان كرده بوديم، ولي باز در دسترسشان قرار داشتيم و چون بالاي سر ما بودند، به همديگر ديد داشتيم. بار ديگر بلند شد، نشست و ما منتظر گلولههاي او بوديم. عسكري به عربي فرياد زد: شما در امانيد. او انگار منتظر چنين صحنهاي بود. سه عراقي بلند شدند و به طرف ما آمدند. از همانجا دستشان را گذاشتن روي سرشان. كمي كه نزديك شدند، ديدم كلّي عراقي با شعار «الدخيلالخميني» بلند شدند و راه افتادند. پنجاه نفري ميشدند. عسكري همه آنها را به خط كرد و به پشت جبهه انتقال داد و ما را هم رها كرد. دو روز در داخل كانال، سرگردان بوديم. دشمن هيچ تحرّكي نداشت و در اين عمليات، پاتكي هم نكرد. منطقه آرام بود. گويي دشمن از ضربه سنگيني كه در منطقه خورده بود، هنوز توان بازسازي قواي خود را نيافته بود. گرسنه و تشنه، خسته و شلخته و گلآلود، جايمان را به نيروهاي تازه نفس داديم. گمان ما اين بود كه برميگرديم پايگاه شهيد بهشتي، اما نگو خوابي شيرينتر براي ما ديده بودند و از همينرو، خودمان را به دست تقدير سپرديم و به دنبال فرمانده، گامهاي سنگين خود را ميكشانديم، ولي در جايي ديگر، منطقهاي كه نميشناختيم و حتي نامش را هم نميدانستيم در برابر چادرهاي فرسوده و به همريخته ايستاديم. انگار بچهها دچار بهت و حيرت شده بودند و نميخواستند باور كنند كه قرار است اينجا مستقر شوند. ما تابع دستور فرماندهان بوديم و آنها هر دستوري ميدادند، بدون هيچ گونه پرسشي اجراء ميكرديم؛ چرا كه بر اين باور استوار بوديم كه اطاعت از فرمانده، طي سلسله مراتب به امام ميرسد و امام نيز جان بچهها بود. وضع بهداشت آنجا بسيار ناهنجار بود و ما از آنجا كه در زير باران شديد، دچار سرماخوردگي شده بوديم، بيشتر از هر چيز به داروي سرماخوردگي نياز داشتيم. شايد بر خوردن غذا آن را ترجيح ميداديم. دو شبي را در آنجا گذرانديم. يك تويوتا غذاي ما را تحويل ميداد و ميرفت و به سرعت از منطقه دور ميشد. هنوز خمپارههاي سرگردان در اطراف ما منفجر ميشد و گاه بچههاي بازيگوش را كه مدام در حال تكاپو در اطراف بودند، دچار مشكل ميكرد. از همه مهمتر، اين بچههاي نورسته و نوشكفته، خود نميدانستند كه فردا در سرزميني بلاخيز فرود خواهند آمد. طوفان ديگر مرحله اول عمليات، به خير و خوشي و با كمترين تلفات انجام شد. بعد از سازماندهي دوباره نيروها و دستهها، سخني كوتاه از برادر مصلح، فرمانده گردان دريافت كرديم كه ما بايد در مرحله دوم عمليات نيز حضور داشته باشيم؛ اما از جزئيات و محلّ آن، حرفي نزد. تنها حرفي كه پشت ما را لرزاند، اين بود كه سبكبار سفر كنيد و از سلاح و تجهيزات شهدا استفاده كنيد. اين يعني، عمليات سختي در پيش است و احتمال اينكه عراقيها ما را دنبال كنند، خيلي زياد است. اين را بچههايي كه در چندين عمليات شركت داشتند، به خوبي ميفهميدند، ولي نورستههاي بازيگوش، تنها به آن حرفها ميخنديدند و اگر از عمق آن مطلع ميشدند، چشمهايشان برادر مصلح را هشتتا ميديد! هنوز خستگي شب باراني از تن بچهها بيرون نرفته بود كه ستون به مقصدي نامعلوم (و به نقطه رهايي براي بعضي از بچهها كه منتظر سرنوشت خويشتن بودند) به حركت درآمد. ولي من خود ميدانستم كه شهيد نخواهم شد؛ چرا كه در ميدان مين، اين را به خوبي دريافتم، و من هنوز با نقطه رهايي، فرسنگها فاصله دارم. شهادت لياقت ميخواست كه من آن را در خود پنهان كرده بودم يا شايد نداشتم؛ از اينرو، تنها نگاهم به بچههايي بود كه بيشتر در مناجاتشان اشك ميريختند. از همه مهمتر، به سرنوشت اصغر، فرماندهمان فكر ميكردم. عاقبت كجا و چگونه به شهادت خواهد رسيد؟ با تويوتا حركت كرديم. بعد از رسيدن به يك كانال، داخل آن هدايت شديم. يك ساعتي در كانال راه رفتيم. انگار انتها نداشت؛ ولي ناگهان با گروهي از بچههاي زخمي برخورد كرديم كه خونين و نالان، از كنارمان گذشتند. از كنار هر كس رد ميشديم، تنها حرفشان اين بود كه هواي سرتان را داشته باشيد. انگار ستون مجروحان، تمامشدني نبود. جلوي يكي از مجروحان را گرفتم و پرسيدم: آن جلو چه خبر است؟ گفت: عروسيه، نقلونبات ميپاشن. و ديگر هيچ نگفت. پيش خودم گفتم حتماً شوخي ميكند. كمي بعد، كانال دوتكه ميشد. يك قسمت پلهاي بود؛ بايد خودمان را ميكشيديم روي يك ارتفاع كه تازه متوجه شده بوديم مشرف به زبيدات عراق است. همينكه از كانال بيرون زديم، در تيررس عراقيها قرار گرفتيم. ابتدا سر ستون را زدند و بعد تيرتراش. مجبور شديم در زير تلي پناه بگيريم. حسينعلي، پاهايش تير خورد و رفت. نيروها هر يك موضع گرفتند و دسته ما هنوز در زير همان قناسهزن عراقي بود كه اصغر و بهرام رفتند آن را دور بزنند كه زير آتش قرار گرفتند و برگشتند. يك ساعت طول كشيد تا نقطه كوري پيدا كرديم و بهرام، او را با آرپيجي، زد. اينكه عراقي كشته شد يا نه، نميدانم، ولي ديگر راحت شديم. نيروها از سمت چپ درگير بودند و ما نيز به مواضع خود دست پيدا كرديم. وقتي به آن سنگر رسيدم، جنازه آن قناسهچي را كه سوخته بود، ديدم. شب را بدون درگيري، صبح كرديم و حدود ظهر بود كه نيروها به طرف جاده آسفالته حركت كردند. دو ساعتي پياده رفتيم تا رسيديم. آنطرف آسفالت، رمل بود و بچهها به سختي راه ميرفتند. به اندازه آن دشتِ بيآبوعلف، �
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 357]
صفحات پیشنهادی
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم نويسنده: غلامعلي نسائي روايتي شنيدني از ايثار و پيكار، از زبان محمدتقي محمدعليخاني باد فاصله پنجكيلومتري روستايمان تا مدرسه ...
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم نويسنده: غلامعلي نسائي روايتي شنيدني از ايثار و پيكار، از زبان محمدتقي محمدعليخاني باد فاصله پنجكيلومتري روستايمان تا مدرسه ...
بادها، تندرستي را با خود ميبرد
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم نويسنده: غلامعلي نسائي روايتي شنيدني از ايثار و پيكار، از زبان محمدتقي محمدعليخاني باد فاصله پنجكيلومتري روستايمان تا مدرسه ...
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم نويسنده: غلامعلي نسائي روايتي شنيدني از ايثار و پيكار، از زبان محمدتقي محمدعليخاني باد فاصله پنجكيلومتري روستايمان تا مدرسه ...
حرف هاي شنيدني از فتح المبين
30 آوريل 2010 – شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم نويسنده: غلامعلي نسائي روايتي شنيدني از ايثار و پيكار، از زبان ... اصغر، براي ما از عملياتهايي كه شركت كرده بود، ...
30 آوريل 2010 – شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم نويسنده: غلامعلي نسائي روايتي شنيدني از ايثار و پيكار، از زبان ... اصغر، براي ما از عملياتهايي كه شركت كرده بود، ...
از دل شیخ خبرت نیست
سوم] به دستياري رهنمايي به دين مبين، در زير آسيايي چرخ برين، دلهاي مکلفين را ... شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم يك روحاني هم به نام شيخ يحيي از روستا داشتيم.
سوم] به دستياري رهنمايي به دين مبين، در زير آسيايي چرخ برين، دلهاي مکلفين را ... شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم يك روحاني هم به نام شيخ يحيي از روستا داشتيم.
بازهم گرگان آرام لرزید
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم بچهها آرام و بيسروصدا قدم برميداشتند كه مبادا دشمن متوجه حضورمان بشود. حدود يك .... خداحافظي كرديم و با هواپيما برگشتيم تهران و بعد ...
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم بچهها آرام و بيسروصدا قدم برميداشتند كه مبادا دشمن متوجه حضورمان بشود. حدود يك .... خداحافظي كرديم و با هواپيما برگشتيم تهران و بعد ...
لطفا دیگر مرا ملک صدا نکنید
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم گفتند: بمان، نرو، تو تنها وارث اين دارايي و ملك و مال هستي. حسينعلي نه ... لطفاً برادرا بنشينيد من حرفهايم تمام نشده، داشتم ميگفتم ...
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم گفتند: بمان، نرو، تو تنها وارث اين دارايي و ملك و مال هستي. حسينعلي نه ... لطفاً برادرا بنشينيد من حرفهايم تمام نشده، داشتم ميگفتم ...
گفت وگوی پوتین با مقامات امارات در باره پرونده هسته ای ایران
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم بچهها آرام و بيسروصدا قدم برميداشتند كه مبادا دشمن متوجه حضورمان بشود. حدود يك .... خداحافظي كرديم و با هواپيما برگشتيم تهران و بعد ...
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم بچهها آرام و بيسروصدا قدم برميداشتند كه مبادا دشمن متوجه حضورمان بشود. حدود يك .... خداحافظي كرديم و با هواپيما برگشتيم تهران و بعد ...
زمستان بود و گردان يا زهرا (س)
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم زمستان سال شصت، هر روز مدرسه خلوت تر و نيمكتهاي كلاس، بيصاحبتر ميشد. من نيز بايد ... ساعت نُه شب بود كه گردان به سوي مقصد از ...
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم زمستان سال شصت، هر روز مدرسه خلوت تر و نيمكتهاي كلاس، بيصاحبتر ميشد. من نيز بايد ... ساعت نُه شب بود كه گردان به سوي مقصد از ...
سرما در خوابگاه دانشجويي آتش به پا كرد
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم ساعت نُه شب بود كه گردان به سوي مقصد از پيش تعيين شده حركت كرد. ... زوزه خمپارهها، صداي كاليبر و كاتيوشا، دنيايي از آتش را ساخته ...
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم ساعت نُه شب بود كه گردان به سوي مقصد از پيش تعيين شده حركت كرد. ... زوزه خمپارهها، صداي كاليبر و كاتيوشا، دنيايي از آتش را ساخته ...
با تگرگها به آسمان برويم!
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم پس از بدرقه گرمِ مردم روستا به تهران و از آنجا با قطار عازم اهواز و در پايگاه شهيد بهشتي ... تگرگ من، تيربارچي دسته بودم و حسينعلي، ...
شرمندهام، آنشب نام خود را ننوشتم پس از بدرقه گرمِ مردم روستا به تهران و از آنجا با قطار عازم اهواز و در پايگاه شهيد بهشتي ... تگرگ من، تيربارچي دسته بودم و حسينعلي، ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها