واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: با تگرگها به آسمان برويم!
روز جمعه پانزدهم خرداد ماه 1363 ، خورده بود به ماه رمضان و مردم روزهدار بودند. آن روز با اين كه ادارات و مدارس تعطيل بود، در دفتر مدرسه توحيد، مشغول بررسي برگههاي امتحاني و ليست نمرات دانشآموزان بودم. سرم به كار خودم گرم بود كه صداي پايي مرا به خود آورد. سرم را كه بلند كردم، ديدم شهيد محمود كريمي، مدير دبستان پروين است. من هم مدير دبستان توحيد بودم. پس از احوالپرسي، گفت: خيلي دنبالت گشتم. روز جمعه اين جا چه كار ميكني؟! مگر تعطيل نيستي؟ گفتم : ميبيني كه مشغولم . اوليا اين روزها براي گرفتن كارنامة فرزندانشان به مدرسه مراجعه ميكنند. ميخواهم كارنامة بچهها را زودتر آماده كنم. محمود گفت : مگر نميداني به دستور حضرت امام امروز بايد براي مراسم سالگرد پانزدهم خرداد سال 42 ، در راهپيمايي شركت كنيم؟ گفتم: من خواب بدي ديدهام و شركت نميكنم...بايد به حوزهي تصحيح اوراق امتحاني پايه پنجم بروم و ليستها را از آنها بگيرم. ايشان گفت : امروز امكان ندارد دنبال اين كارها بروي! اگر من و تو در راهپيمايي شركت نكنيم، چطور بايد انتظار داشته باشيم كه مردم عادي شركت كنند؟ ما هر دو، روزهايم. شركت هم ميكنيم و ثواب بيشتري ميبريم. گفتم: محمود جان ! دلم به خاطر خوابي كه ديدهام، عجيب شور ميزند. ميترسم هواپيماهاي عراقي، امروز بانه را بمباران كنند و بلايي سرمان بيايد. گفت: هر چي خدا بخواهد، همان خواهد شد. اتفاقاً من هم خواب ديدم كه از آسمان تگرگ ميبارد و به هر كس كه ميخورد، آتش ميگيرد. اين تگرگها به من هم خورد و آتش گرفتم . خوابش را كه شنيدم، دلشورهام بيشترشد. گفتم: پس تو هم بيا بنشين و به من كمك كن. امروز قيد راهپيمايي را بزن ! خلاصه هر قدر كه اصرار كردم، محمود دستبردار نبود. تا اين كه مرا هم با خودش بيرون برد. جماعت زيادي در پاركشهر جمع شده بودند. وارد پارك كه شديم، گفتم : محمودجان! بيا همين جا، در اين گوشه كه چند تا گودال هم هست، بايستيم و به سخنراني گوش كنيم كه اگر چيزي هم شد، بپرّيم داخل گودال. ولي او اصلاًَ آن روز گوشش به حرف من بدهكار نبود. خودش را از ميان جمعيت به جلو رساند و نزديك جايگاه، رو ي چمنهاي پارك نشست. هنوز چيزي از تجمع مردم نگذشته بود كه ناگهان چند هواپيماي عراقي، توي آسمان پيدا شد و در يك چشم به هم زدن، زمين و زمان را به هم كوبيدند. من صداي اولين انفجار را كه شنيدم، خودم را انداختم داخل يكي از گودالها و همان جا پناه گرفتم. از داخل گودال آرام سرم را بالا آوردم. پارك تكان ميخورد و دود و خاك همه جا را گرفته بود . سر و صدا كه خوابيد، از گودال بيرون آمدم. هيچ چيز سر جايش نبود. پارك، در فاصله چند ثانيه شده بود عين ويرانه. صداي ناله و فرياد زخميها بلند بود و صداي آژير يك لحظه قطع نميشد. همه جا بوي خون ميآمد و درختها و چمن پارك سرخ شده بود. سريع خودم را ميان زخميها رساندم و دنبال محمود گشتم . وقتي پيدايش كردم، بيهوش شده بود و خون زيادي از بدنش ميآمد . او را به بيمارستان رسانديم ولي تركشهاي بمب كار خودش را كرده بود و او شهيد شد. تا مدتها بعد از شهادتش، صحنهاي كه ديده بودم، برايم شده بود كابوس و ناراحتم ميكرد. اصلاً خاطرة آن روز را نميتوانستم فراموش كنم.همه جا بوي خون ميآمد و درختها و چمن پارك سرخ شده بود!تا اينك كه يك شب به خوابم آمد و ديدم خيلي خوشحال است . در عالم خواب از من پرسيد: چرا ناراحتي؟ من كه خيلي خوبم و جايم اينجا عالي است ! اين كه ناراحتي ندارد! خلاصه بعد از اين خواب بود كه ناراحتيام برطرف شد و روحم آرام گرفت. شهيد محمود كريميدوم خر داد 1325، در « آلوت » از توابع بخش «كوخ سورهبان» در روستاي شهرستان بانه متولد شد. ابتدا به تحصيل علوم ديني روي آورد و بعد از مدتي و در سال 1347 ، ديپلمش را در رشته طبيعي نظام قديم اخذ كرد. دورة سربازي را به عنوان سپاه دانش طي و پس از اتمام دوره به زادگاهش برگشت و در آموزش و پرورش سقز استخدام شد. در اين مقطع، به مدت پنج سال در روستاهاي «قهرآباد»، «مير ده» و «بله جو» معلم بود. در سال 1356 به بانه برگشت و پنج سال ديگر به تدريس در دبستانهاي «نظامي» و «پروين» اين شهر ادامه داد. يك سال نيز راهنماي تعليماتي بود. سرانجام در پانزدهم خرداد ماه 1363 ، در جريان بمباران هو ايي شهر بانه، به شهادت رسيد. راوي: محمود رئوف مرادخاني دوست و همكار شهيد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 211]