تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداوند مى‏فرمايد: بنده من با هيچ كارى پسنديده‏تر از انجام آن چه كه بر او فرض كردم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835187242




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ستاره های دور دست


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ستاره های دور دست

شلمچه 21- دی ماه 1365 خورشیدیپس از شبی سرد، روز آفتابی و گرم به نیمه رسیده است. اینجا که ایستاده ام خاکریزی است کنار یک سه راهی. جاده ای خاکی از مشرق آمده و به سمت غرب امتداد دارد. در این سه راهی یک راه فرعی به آن عمود شده و به جنوب می رود. این راه از میان یک دریاچه می گذرد که فاقد خاکریز و جان پناه است. دریاچه ای که واقعی نیست، بلکه آب وسیعی است که دشمن از بیم حمله ایرانیان روانه دشت کرده و دور و بر آن انواع مین و موانع بازدارنده کار گذاشته است.با همه این احوال، حمله دیشب رزمندگان، این منطقه را از دست دشمن خارج کرده و عراقی ها از همین نقطه قدم به قدم عقب رانده شده اند.جاده ای که بر کناره آب به سمت جنوب منشعب شده به محل اصلی درگیری منتهی می شود. از آنجا، صداها مثل رعد و برقی در دور دست پیوسته می آید، که حاصل انفجارهایی بدون توقف است.صفیر گلوله های توپخانه دو طرف، آسمان بالای سرمان را می شکافند و انگار گله های شغال آن بالا زوزه می کشند. این نقطه تا دیشب دست دشمن بوده، آنان می دانند این جاده گلوگاه آذوقه و مهمات نیروهای ما و از رگهای اصلی منطقه است. بنابراین گرای آن را به توپخانه شان داده اند تا بخشی از سهمیه گلوله ها را روانه سه راهی مرگ کنند. کنسرت نواهای وحشت تمامی ندارد. گویی هزار نفر به هزار طبل کوچک و بزرگ می کوبند.گلوله ها، دور و نزدیک فرود می آیند. توده آتش و دود و خاک مانند اژدهایی بر می خیزند و با صدایی مهیب تنوره می کشند. گلوله هایی که داخل آب می افتند فواره بلندی به آسمان می فرستند که در بازگشت، ترکش های ریز و درشت مثل تگرگ غافلگیر کننده بهاری به سطح آب ضربه می زنند.توی ذهنم متر برداشته ام و دائم فاصله ها را متر می کنم. این یکی صد متر فاصله داشت. قبلی حدود هفتاد متر بود و حالا پنجاه متر. نکند این فاصله ها قرار است به همین نسبت کم و کمتر شود تا در نقطه صفر کلک مرا بکنند. قوا و اعضایم دیگر از من تبعیت نمی کنند. بدون اراده می لرزند و منبسط و منقبض می شوند. از اینکه کسی مرا در چنین وضعیتی ببیند خجالت می کشم.

فکرم از کار افتاده و نمی توانم تصمیم بگیرم. اگر به سمت عقب بروم شاید جای گلوله بعدی باشد. ماندن هم به صلاح نیست. خدایا چه کنم؟ سعید صادقی(1)را به ذهنم احضار می کنم. چطور عقلم را به او سپرده ام. مرا به خیال خودش جای امن گذاشته و رفته جلو عکس بگیرد. حتماً می خواهد عراقی ها هم در عکس بیفتند. جای امن که چنین باشد خدا به داد او برسد. نکند برایش اتفاقی افتاده!زمین ناگهان تکان می خورد. پرده ای نامرئی و سوزان روی صورتم می افتد، انگار می خواهد خفه ام کند. احساس می کنم جاذبه زمین صد برابر شده و من مانند یک تکه سرب به زمین چسبیده ام . گلوله به یک کامیون خورده و یکپارچه آتش است. آیت الکرسی می خوانم و تا حدودی خودم را کنترل می کنم. یک آن تصمیم می گیرم همین جاده لخت و عور را بگیرم و جلو بروم تا سعید را بیابم. منتظر می مانم شاید کسی مرا همراه خود ببرد. خودروهایی که به سمت خط مقدم می روند، به سرعت می گذرند و حاضر به توقف نیستند. از آن طرف هم لندکروز و آمبولانس ها سوراخ سوراخ و لت و پار بر می گردند.آمبولانسی از سمت خط به سه راهی می رسد تا از آنجا مسیر خود را در جاده اصلی به طرف بیمارستان صحرایی ادامه دهد. درهای عقب آمبولانس را باز گذاشته اند تا مجروح بیشتری جا بشود. نمی توانم بشمارم، به سرعت می گذرد. خاطره صبح دیروز مثل هیولایی تکانی می خورد، زنده می شود و به مغز و اعصاب و روانم حمله می کند. آنچه در بیمارستان صحرایی دیده ام کابوسی است که به هر بهانه تمام افکار را در هم می فشارد.چهره تک تک مجروحین مثل ستاره هایی دور دست در آسمان تیره ذهنم روشن و خاموش می شوند. آنان خط دشمن را شکسته اند. جوانان شجاعی که زخمی و خونین از خط بازگشته اند. جوانی دست قطع شده اش را به دست گرفته و پرستاران را صدا می کند. کنده پایی که عین گل شکفته است و صاحب اش با ناباوری آن را نگاه می کند. آن یکی می نالد و مادرش را می خواند. بر ملحفه ای که رویش انداخته اند، در ناحیه سینه دایره ای قرمز نقش بسته است. چند دقیقه بعد به سراغش می روم، ملحفه را روی صورتش کشیده اند. آمبولانس ها یکی پس از دیگری از خط می رسند. دکترها و بهیارها و پرستاران از پس این همه مجروح بر نمی آیند. آنان در این وضعیت دو گروه از مجروحین را به طور موقت از برنامه رسیدگی و مداوا خارج می کنند. مجروحین سرپایی و آنهایی که نمی شود کاری برایشان کرد. جوانی که دست بریده اش را به دست گرفته نیز مجروح سرپایی است!

جوان دیگری را روی یک پتو گوشه راهرو گذاشته اند. کسی بالای سرش نیست حتماً جزو همین دسته حسابش کرده اند. از همه جسمش فقط دو تا چشم طوسی روشن حرکت می کنند و هنوز دارند دنیا را نگاه می کنند. دستش را می گیرم، عکس العملی ندارد. سرد و بی روح است. می خواهم کاری بکنم یا یک طوری تسلایش بدهم. اما او نگاهش را از من می گیرد و با تنها عضو باقیمانده اش می فهماند از دنیا دل کنده است. چشمانش خیره به کنجی از رمق می افتند. دکتر جوانی هم در این اوضاع قاطی می کند و همه را به باد ناسزا می گیرد. سعید می رود او را آرام کند. با او صحبت می کند. سیگاری می گیرد و به دستش می دهد. دکتر خاموش می شود.از خاطره بیمارستان می گریزیم و دوباره خودم را در سه راهی می یابم. من اینجا چه می کنم؟ هر که آمده دلیلی برای آمدن داشته. هر کس وظیفه ای به عهده گرفته. همه آمده اند بجنگند و دشمن را از خانه و وطن بیرون کنند. هر کدام سلاحی به دست گرفته اند. یا امداد گرند و برانکاری حمل می کنند. یا راننده اند و وسیله ای می رانند. سعید هم دوربینی به دست دارد و باید لحظاتی را به حلقه های نگاتیو بسپارد. که اگر نباشد هیچ کس از آنها مطلع نخواهد شد. اما شرایط من با همه فرق می کند. نوشتن – مصاحبه کردن حواس جمع و محیط آرام می خواهند که اینجا فاقد آن است. عکس های سعید هم به خوبی می تواند حس و فضای میدان درگیری را منتقل کند. هر نوشته ای، چه خبر باشد یا گزارش یا قصه، یکی از ملزوماتش قوه تخیل است، تنها میزان استفاده اش متغیر است. قصه تخیل بیشتری می خواهد، گزارش کمتر و خبر، کمتر از آن.همه اینها، دلایل کافی به دستم می دهد تا از کانون خطر دور شوم هم به حفظ جان – که واجب است – عمل کرده ام و هم مأموریتم را تمام و کمال به انجام رسانده ام. منتظر سعید نمی مانم و به سمت قرارگاه حرکت می کنم...سعید علامیان (2)پی نوشت ها:(1) سعید صادقی عکاس نامی دوران جنگ.(2) خبرنگار و گزارشگر روزنامه جمهوری اسلامی در زمان جنگ.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 538]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن