واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
وقتي آمديم که رفته بودي نويسنده: علي عليزاده به مناسب شهادت غريبانه ي سيد مراد موسوي نمي دانم چرا وقتي که دستگاه اکسيژن کنار قامتي بلند مي رود و خزان برگ هاي سبزش را به زردي مي کشاند به سراغ آنها مي رويم؛ اما سيد از آن کساني بود که در بستر بيماري به سراغش نرفتيم؛ وقتي رسيدم دو فرزندش با او خداحافظي کرده بودند و او شهادت را در آغوش کشيده بود. سيد مراد با آنکه در خانواده اي فقير ديده به جهان گشوده بود، بسيار عزيزانه زندگي مي کرد و چنان از شبهات دوري مي جست که در کودکي هم از خوردن گردويي که به نظرش مي آمد آبي بيش از آب ديگر باغ ها، به ناحق خورده، پرهيز مي کرد.زندگي فقيرانه موجب نشد تا تحصيلاتش را که با موفقيت ادامه مي داد ترک نگويد و براي ترويج مکتب جدش به حوزه نيايد. او به حوزه ي علميه ي قم گام نهاد تا روزنه ي روشنايي نهادش را به پنجره اي بزرگ و رو به خورشيد حضرت حجت (عج) تبديل کند و خود را فاني در رازهايي کند که بسياري از آن بي خبر بودند، سيد در حوزه به تعبد و تقوا و مراقبه و محاسبه شهرت داشت. براي سيد مراد، فقر و غنا، پيروزي و شکست، و ... مهم نبود، تلاش و تکاپوي او فقط و فقط رسيدن به معرفت حقيقي بود و بس، اصلا چشمداشتي به پاداش مادي و تشويق ظاهري نداشت. چه آن روزي که از همه ي چيزش گذشت و به حوزه آمد و چه آن روزي که تفنگ به دوش گرفت و به جبهه رفت و چه آن روزي که در نهادهاي حوزوي چون دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم و سازمان حوزه و مدارس علميه خارج از کشور، چون سربازي بي نام و نشان مشغول به خدمت شد. از زندگي طلبگي لذت مي برد و همواره از روزهاي حماسه و خون به عنوان بهترين خاطرات زندگي اش ياد مي کرد. هنوز خاطره ي روزها و شب هاي او در جبهه هم از بهترين خاطره هاي دوستانش به شمار مي رود. يکي از همرزمانش مي گويد: « مداحي هاي سيد مراد براي بچه هاي جبهه سوز و گداز عجيبي داشت».يکي ديگر از هم سنگرانش مي گويد: «سيد مراد صبح زود که از سنگر بلند مي شد، قبل از آنکه ما از خواب بيدار شويم پوتين هاي بچه ها را واکس مي زد و لباسهايشان را مي شست».به لذت هاي زودگذر زندگي و بلندپروازي ها و تن پروري ها به چشم حقارت مي نگريست و هرگز اجازه نمي داد تا چنين بندهايي او را از پرواز به سوي معبودش باز دارد، بسيار مواظب بود تا پولي شبهه ناک وارد اموالش نشود، او که در راه اندازي بيمه طلاب نقشي وافر داشت هرگز هيچ گامي را براي بيمه شدن خود و فرزندانش برنداشت!«سيد مراد موسوي» که پس از پنجاه ماه حضور در جبهه هاي نور سرانجام پس از سال ها درد و محنت ناشي از صدمات شيميايي، به ديار ملکوت پرکشيد. او لحظات آخر را با تبسم و لبخند سپري کرد، به گواه پزشکان معالج سيدمراد در سخت ترين لحظات يک جانباز شيميايي يک لحظه لب به شکوه نگشود. او بر امر به معروف و نهي از منکر تأکيد داشت تا جايي که روزي به يکي از پرستارها که موي سرش بيرون بود گفت: «ما براي حجاب انقلاب کرديم.»سيد مراد سبکبال در انتظار پرواز ماند، هرگز حاضر نشد معامله اي را که با خدا کرده است با چيز ديگري معاوضه کند، نه خانه اي ساخت و نه مالي اندوخت و نه در انتظار پاداشي از نهاد و ارگاني و سازماني بود. بيماري اش که تشديد شد، دست زن و بچه اش را گرفت و به روستاي محروم و مستضعف خود بازگشت و در گوشه اي فقيرانه با امکانات ناچيز با خدا و خانواده اش خلوت کرد.او که در سال 1346 در روستاي دره ني عليا از توابع شهرستان بهبهان در خانواده اي فقير ديده به جهان گشود، در سال 1364 در عمليات کربلاي چهار واقع در جزيره مينو شيميايي شده بود که پس از تحمل سال ها درد و رنج ، سرانجام در 27 بهمن ماه 85 به ياران شهيدش پيوست، بمب هاي شيميايي چنان رمق از تن خاکي اش گرفته بودند که هنگام وداع با عالم خاک در گلزار شهداي قم فرزندانش او را نشناختند. از او دختري به نام «سيده قدسيه» و پسري به نام «سيد محمد قائم» به جاي مانده است. وصيت کرده است که پسرش طلبه شود، او که با هشت حکايت، حکمت هاي متعالي اسفار آسماني را براي عصرها و نسل ها با قلمي اشراقي و در کتابي به نام «فتوحات عرفاني جبهه» نگاشته است، بر سنگ قبرش اين بيت شعر به چشم مي خورد. در اين سراي دلم تنگ شد، خوشا پر و باليکجاست پنجره ي باز و دلگشاي شهادت؟ منبع: ماهنامه ي امتداد
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 398]