واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: براي بنيشا خيلي شگفت آوربود كه چگونه برادر ناتني وكله شق خود اينجوري لگد به بخت خود زده و استعفا داده و رفته. وقتي آقاي ايزاك اين خبر را به او داد هرچه با موبايلش تماس گرفت نتيجه اي نگرفت.بنيشا با ناراحتي روي صندلي نشست كه يك پاكت نامه روي ميزش ديد خط رافين را شناخت.
خواهر خوبم سلام:
ميدونم كه ناراحتي چرا من بي خبراستعفا دادم و اين محيط قابل پيشرفت را رها كرده و رفتم ؟
من از تو ممنونم كه برام اين فرصت رو پيش آوردي و به خاطر من به رئيست رو زدي تا منو اينجا استخدام كنه اما بنيشاي عزيز يك هفته پيش كه تو مرخصي بودي و به من آدرس اينجا رو دادي تا خودم رو به آقاي ايزاك معرفي كنم وقتي از قطارپياده شدم ماشين اداره منتظرم بود ومن خوشحال شدم كه اداره شما اينقدر براي كاركنانش ارزش قائل است وقتي رسيدم رئيس خوبت با روي گشاده از من استقبال كرد ومن به راحتي مشغول به كار شدم.اما 20 دقيقه بعد وقتي همان آقايي كه داخل قطار ديده بودم را داخل اتاق كارم ميديدم از تعجب نزديك بود شاخ در بياورم همكار من(نامه رسان) چرا با ماشين اداره نيامد؟؟؟
بنيشا خواهرخوبم من ديدم كه همكارم با آن اخلاق آرام و سكوت پر تفكرش خيلي به قلب خدا نزديك بود ولي با من سوار ماشين نميشد ومن روزهاي بعد كه عصر با ماشين اختصاصي اداره به ايستگاه قطار ميرفتم او را 20 دقيقه بعد داخل راه ايستگاه ميديدم.
بنيشا خواهر خوبم نميداني چقدر برايم شرم آور بود كه كه من و او هر روز صبح با قطار مي آمديم و در حالي كه هر دوي ما نه يك مسير كه يك اتاق هدفمان بود اما با هم نمي آمديم .
ميداني بنيشا وقتي هنگام ناهار من ميتوانستم هم از رستوران و هم از سالن غذاخوري غذا بگيرم و غذاهاي متنوع بخورم خيلي لذت بردم اما آنگاه كه ديدم همكارم ناهار نميخورد يعني به او ناهار تعلق نميگيرد(برايم دليلش هر چقدر قانع كننده هم باشد زشت و مزخرف است)آن غذا برايم بي مزه و بي ارزش گرديد.
نميداني چقدر از اينكه آقاي ايزاك با نظم بود و رژيم غذايي منظم ميگرفت و با دقت و وسواس خاص خودش ميوه خواري مي كرد (معتقد بود كه خدا نوع دندان انسان را براي گياه خواري ساخته ) و شديدا به فكر تناسب اندام خودش بود. خوشحال شدم اما وقتي فهميدم آقاي ايزاك يه رستوران رفته و گفته كسي به نام من غذا نگيرد دلم شكست (پيش خودش فكر كرده آقاي فارستون همكارمان به نام او غذا ميگيرد ).
بنيشا خواهر خوبم
يادت مي آيد بچه كه بوديم داستان جبران خليل را خوانديم كه يك نفر از من غذا خواست من به او دادم و وقتي سير شد به من خنديد و مرا مسخره كرد و رفت . روز ديگر كه از من غذا خواست به او ندادم اينبار فرشتگان آسمان به من خنديدند .
اون روزها اين داستان براي هردوي ما معني آدم بودن را داشت اما الان ميدانم كه آن را فراموش كردي. آه كه يادت رفته خدا فراموشي را براي چيزهاي ديگه به ما داده است.
بنيشا خواهر خوبم ميدانستي روزنامه هاي باطله شما را همكارمان آقاي فارستون هر روز با خودش ميبرد و براي ناهار يك نان داخل آن قرار ميداد و وقتي من در رستوران با غذايم چند نوع سالاد ميخوردم اوآن نان را ميخورد و كاغذ روزنامه را سرجايش ميگذاشت تا آقاي ايزاك منظم پي نبرد و ناراحت نشود.
بنيشا يادت مي آيد كه با هم ميگفتيم كه زندگي پراز چرخ دنده ها يي است كه به هم وصل هستند و انسانها بايد از ميان آنها عبور كرده و بالا بروند اما من الان بهت ميگويم اگر توانستي از ميان چرخ دنده هاي زندگي عبور كني و بالا بروي و آسيب نبيني و سختي نكشي نشان ميدهد كه تو خيلي حقيري خيلي كوچكي ميداني چرا؟
چون فقط گرد و غبار ميتواند از ميان چرخ دنده ها عبور كند و آسيب نبيند.
فهميدم كه تمام صحه هاي زشت و نفرت آور را در جنگ و خونريزي نميتوان ديد و وقتي من غذا بخورم و نفر كنار من اينجوري نباشد منهم خالق صحنه زشت تاريخ شده ام و خداوند(كه همه بندگانش را دوست دارد) به قلب من نزديك نميشود.
بنيشاي من
خواهر خوبم
اين چند روز چروكي كه روي قلبم ايجاد شده است را با داغترين اتوها نميتوانم صاف كنم و سكوت پر صداي آقاي فارستون كه يكي از بهترين فرزندان آدم مي باشد گوشم را اذيت ميكند به همين خاطر قيد كار كردن اينجا را ميزنم و تو و آقاي ايزاك و فارستون را به خدا ميسپارم.
دوستدارت رافيندر همين حين در باز شد وآقاي فارستون با يك حواله كه سبد كالاي اين ماه بنيشا بود وارد شد و گفت خانم اين حواله رو آوردند شما جلسه بوديد .
بنيشا گفت آقاي فارستون فردا از قطار كه پياده شدي حواله رو ببر فروشگاه و جنسهاشو برام بگير بيار اداره .
آقاي فارستون هم در حالي كه به پسرش كه امسال به مدرسه ميرفت فكر ميكرد گفت چشم خانم.
h.s
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 63]