تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداى عزوجل به موسى وحى كرد: اى موسى در هيچ حالى مرا فراموش نكن و به ثروت زياد شاد نش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846027621




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

"تقدير اين بود كه ..." نوشته نيلوفر لاري ، تايپ از دريا : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: تقدیر این بود که...
تقدیر بود که آخر از تو جدا بیفتم
یک گوشه بی تحمل من بی صدا بیفتم
نفس نفس من از تو می خوندم عاشقانه
تو باغ سبز امید با تو زدم جوانه
من با تو خو گرفتم به این همه قشنگی
هر لحظه طرحی تازه سیاه سفید و رنگی
تو از خودت گذشتی که نگذرم من از خود
کوچ غریبت اما پایان ماجرا شد
دلسرد بودم از عشق دلتنگ و پر گلایه
با هر بهونه بی تو گم می شدم تو سایه
اما دوباره چشمات تابید و ساحري کرد
غزل غزل شکفتم وقتی که شاعري کرد
تمام من تو بودي هر چی که من نداشتم
رفتی و من به گریه جاي تو گل گذاشتم
بی تو نمی شه خندید بی تو نمی شه سر کرد
این داغ کهنه انگار تازه به من اثر کرد
اي رفته از دو دیده اي شاهکار زیبا
پیشکش به قلب پاکت عطر گلاي مینا
تقدیر بود که بی تو نفس نفس بمیرم
در حسرت رهایی کنج قفس بمیرم
نیلوفر لاري
فصل اول
قصه از اینجا شروع شد. من و مادر توي اتوبوس نشسته بودیم با هم از خرید بر می گشتیم. زیر پاهاي مادر بسته هاي سبزي و میوه و گوشت و مرغ بود و توي دست من هم یک عروسک بود که از بچگی همبازي من بود! روي صندلی دو نفره بغلی یک مادر و یک دختر دیگر نشسته بودند. زیر پاهاي مادر دیگر هم بسته هاي میوه و سبزي و گوشت و مرغ دیده می شد. ولی دست دختر عروسک نبود. موهاي دخترك بر عکس موهاي من صاف و سیاه بود، موهاي من فر بود و به قهوه اي می زد. توي یکی از ترمز هایی که اتوبوس توي یکی از ایستگاهها متوقف شد، عروسک از دستم افتاد پایین قبل از اینکه من عروسک را بردارم دختر بچه ي دیگر خم شد و عروسک را برداشت.
نگاهی به عروسک انداخت و گفت: چقدر خوشگله ... اسمش چیه؟
نگاهی به مادر انداختم که داشت بهم میگفت جوابش را بده. شکلات فندقی را باز کردم و گفتم:
-اسمش را مادرم گذاشته مهیا...
چشم هاي دخترك برق زدند:
-مهیا؟ چه خوب! اسم منم مهیاست!
این بار چشم هاي من درخشیدند:
- راست می گویی! چه جالب که اسم تو هم مهیاست!
شکلات را دو نصف کردم و نیمی از آن را به طرفش گرفتم. او نگاهی به مادرش انداخت که داشت می گفت بر دارد و تشکر کند و او هم از من پرسید:
 -اسم خودت چیست؟
من هم گفتم : مینا
مهیاي راست راستکی، مهیاي عروسکی را به دستم داد و شکلات را برداشت و انداخت توي دهانش. هر دو با لذت شکلات را مزه مزه قورت می دادیم...
- تو هم شکلات فندقی دوست داري؟
- شکلات فندقی و شکلات کاکا...کاکویی ... نه نه کا...کا...ئو...یی!
- من هم شکلات کاکا...کاکائی...نه نه ... کا ... کا ...ئو...یی را خیلی دوست دارم.
مهیا خندید، من هم خندیدم. اتوبوس ایستاد.  ما همین ایستگاه باید پیاده می شدیم، آنها هم انگار باید پیاده می شدند.
مادرانمان با هم همکلام شده بودند:
-خدا حفظش کند چه دختر شیرین زبانی!
-خدا دختر شمارا هم حفظ کند ماشاالله خوش سر وزبان است، شما توي کدام محله زندگی می کنید؟ و مادر برایش توضیح داد و توضیح شنید و بالاخره فهمیدیم که یک کوچه با هم فاصله داریم.
مادر هایمان به هم قول دادند که همراه بچه ها به دیدار هم بروند و من ومهیا خوشحال ازین قول به هم قول دادیم که دوستان خوبی براي هم باشیم.
همان برخورد کوتاه سر آغاز یک دوستی و آشنایی عمیق شد. من و مهیا تمام اوقات در کنار هم بودیم و بیشتر او به خانه ما می آمد آخر برادري داشت به نام مهرداد که همیشه اذیتمان می کرد و نمی گذاشت ما بازي کنیم و همیشه بازي مارا به هم می ریخت.
مادرانمان هم با هم رفت و آمد زیادي داشتند. مهیا پدر نداشت، من هم دو خواهر و یک برادر داشتم که برادر بزرگم محمود و خواهر بزرگم مرضیه تازه ازدواج کرده بودند و محبوبه که چند سالی از من بزرگتر بود توي مدرسه ابتدایی درس می خواند. پدرم یک حجره کوچک فرش داشت و فرش هاي دست دوم را خرید و فروش می کرد. روي هم رفته زندگی بدي نداشتیم، البته وضع زندگی ما خیلی بهتر از زندگی خانواده مهیا بود. مادرش می گفت بعد از فوت شوهرش برادرش خرج زندگشان را می دهد و گه گاهی پیش مادر گریه می افتاد و کی گفت که چقدر این مساله آزارش می دهد و مادر هم همیشه دلداریش می داد که صبر داشته باشد و به هر حال تحمل کند، تا بچه هایش بزرگ شوند و روي پاي خودشان بایستند و از زیر بار منت این و آن هم در خواهند آمد.
روزهاي قشنگ کودکی براي من و مهیا به سرعت می گذشت و تا چشم بر هم گذاشتیم خودمان را با لباس مدرسه توي کلاس درس دیدیم . با هم روي یک نیمکت می نشستیم و خوراکی هایمان را باهم نصف می کردیم. من خیلی وقت بود که مهیاي عروسکی را کنار گذاشته بودم و با مهیاي واقعی عجین شده بودم. او هم مثل دختري شاد و شیطان و بازیگوش بود. گاهی بچه هاي دیگر از دستمان عاصی می شدند و به معلم و مدیر عارض می شدند، آنها هم مادرانمان را احضار می کردند و ار آنها تعهد کتبی می گرفتند که ما دیگر توي مدرسه بچه هاي دیگر را اذیت نکنیم.  ولی مگر میشد من و مهیا در کنار هم باشیم و شیطانی نکنیم.
محبوبه همیشه می گفت:
 -شما دوتا یک دنیا را به هم می ریزید...  زلزله هم قدرت زیر و رو کردن شما دوتا بد جنس را ندارد.
من و مهیا بزرگ و بزرگ تر می شدیم. تمام دوران مدرسه ما روي یک نیمکت در کنار هم می نشستیم و به قدري با هم آمیخته بودیم که هیچ به یاد ندارم حتی یک قهر کوچک با هم کرده باشیم. هیچ کس دیگر هم این قدرت را نداشت که بین من و او خط فاصله بکشد، حتی وقتی توي دبیرستان مدیر مدرسه میخواست کلاس ما را از هم جدا کند تصمیم گرفتیم دیگر به مدرسه نرویم که با خواهش و التماس مادرانمان مدیر مدرسه از تصمیمش منصرف گشت و تسلیم خواسته من و مهیا شد.
رفت و آمد هاي من و مهیا بزرگ تر که شدیم نسبت به گذشته کمتر شده بود، اما دوستی و احساس و علاقه اي که بین ما بود هر روز بیشتر و پر رنگ تر میشد.
تازه می فهمیدیم یک دوست خوب داشتن چقدر ارزش دارد و ما باید قدر همدیگر را بهتر بدانیم و تازه به معناي واقعی کلمه دوست یواش یواش پی می بردیم.
محبوبه ازدواج کرد، من و مهیا هم دیپلم گرفتیم و چون توي کنکور هر کدام دو رشته متفاوت قبول شدیم به کلی قید دانشگاه را زدیم. من و او حتی از تصور اینکه توي کلاس هاي جداگانه درس هاي جداگانه بخوانیم دیوانه میشدیم.
برادرش مهرداد گاهی با تمسخر می گفت:
-یک فکري به حال مردانتان بکنید، با این حال و روز تکلیف عزراییل چیه که مجبوره یکی از شما را با خودش ببرد.
-من و مهیا نگاهی به هم می انداختیم. عزراییل؟ یعنی او می توانست ما را از هم جدا کند؟ نه! امکان نداشت، ما مرگمان هم با هم بود. رو به مهرداد می گفتم:
-چون تو اصلا قیافه نداري و با موهاي فر وچشمان ریزي که داري مایه شرم بشریت هستی... عزراییل ترجیح می دهد تو را با خودش ببرد دد، که حداقل عالم و آدم از دیدن قیافه تو خلاص شوند!
مهرداد چون دستش از من کوتاه بود، موهاي مهیا را از پشت می کشید و با عصبانیت م یگفت:
-تو چرا می خندي ورپریده؟
به راستی که مهرداد اصلا قیافه خوبی نداشت و همیشه چهره اش یکی از سوژه هاي طنز من بود. قصه دوستی ما این
طوري شروع شده بود و هیچ کداممان نمی دانستیم آخر قصه چه جوري تمام می شود؟

فصل دوم
-مادر کجایی؟ بیا ... خواهران عزیزم با هم تشریف فرما شدند، هر کدام با بچه و ساك رخت و پوشک و شیر خشک...
محبوبه زودتر از مرضیه گوش چشمی نازك کرد و گفت:
-نوبت تو هم می رسد خانوم... آخ که چه کیفی می دهد تورا با دو سه تا بچه قد و نیم قد ببینم.
محبوبه یاسمن یک ساله را که روي بازویش به خواب رفته بود روي تشکی که مادر روي زمین گوشه اتاق پهن کرده بود خواباند. مرضیه بعد از احوال پرسی با مادر پوزخند زد و گفت:
-مینا همین جوري شلخته هست، دیگر واي به حال اینکه دو سه تا بچه هم داشته باشد، آن وقت دیگر بیا و نماشا کن...
لباس هاي نشسته و تلمبار شده توي حمام و اتاق هاي در هم وبرهم و همیشه خدا کثیف یک طرف، تازه از آن طرف دارد به یکی دیگر تشر می زند: چیه بچه کم نق بزن، مگر نمی بینی کار دارم.
محبوبه غش غش خندید و مادر لبخند زد و من که تا فرق سرم داغ شده بود، به رویش لبخند خونسردانه اي زدم و چانه ام را دادم بالا و گفتم:
-براي اینکه شما را آرزو به دل بگذارم شوهر نمی کنم... یا اصلا بچه دار نمی شوم.
آن وقت زبانم را در آوردم بیرون!
مرضیه که از این حرکات کودکانه من بدش می آمد و گاهی بابت همین کارها نیشگون بدي از من می گرفت رو به مادر گفت:
-نگاه کن تو را به خدا مادر! علی من روش نمی شود براي کسی زبان در بیاورد آن وقت این خرس گنده با این قد آکله اش، راست راست ایستاده و زبان درازش را برایمان می کشد بیرن...
مادر پادرمیانی کرد و آتش بس داد:
-ول کنید شما را به جان مادرتان! هنوز نرسیده و نیامده افتادید به جان هم ! بابا نا سلامتی شما با هم خواهر هستید... بده من ببینم آن تپل مپل پدر سوخته را!
مرضیه عاطفه دو ساله را که هنوز توي بغلش بود داد به مادر و نگاه پر غیض دیگري به من انداخت. من به طرف نسرین و علی رفتم که هنوز از در نیامده تو در حال شیطنت بودند. دست هر دو را در دست گرفتم و در حالی که دور هم می چرخیدیم هم صدا می خواندیم:
چرخ چرخ عباسی خدا مارا نندازي ... چرخ چرخ عباسی...
محبوبه ولو شد روي زمین و گره روسري اش رو باز کرد و نفسش را فوت کرد بیرون:
-نگاه کن تو را خدا... همین کارها را می کنی که کسی حاضر نیست براي خواستگاري پا پیش بگذارد ! می گویند مینا؟؟؟ او که هنوز بچه است... هنوز توي کوچه ها زنگ خانه هاي مردم را می زند و پا به فرار می گذارد... دروغ می گویم بگو دروغ می گویی.
مرضیه پاهایش را دراز کرد و روسري اش را پایین انداخت، گوشواره هاي انگوري اش تا روي شانه هایش می رسید:
-پسر نصرت خانم اصرار داشت که مادرش را بفرستد براي مینا خواستگاري، می دانید مادره چی به پسرش گفت؟
منتظر جواب کسی نماند و ادامه داد:
-گفت مینا فقط قد کشیده و فقط خوشگلی دارد او و دوستش هنوز نمی دانند پنچر کردن ماشین هاي مردم از دختر عاقل و بالغ به دور است و قباحت دارد.
من که به شنیدن پند و اندرزهاي توام با ملامت خواهرانم عادت داشتم گوش هایم را سنگین کردم و بعد از چند دوري که با بچه ها چزخیدم خسته و نفس زنان روي زمین پهن شدم مادر سر پنکه را به طرف دیگري چرخاند و گفت:
-با این عرق سرما میخوري دختر
مرضیه عاطفه را که داشت سیم پنکه را می جوید بغل زد و طرف دیگر خودش نشاند و سرش را تکان داد:
-همین جوري لوسش می کنید دیگر! دختر هاي هم سن و سال مینا به قدري متین و با شخصیت رفتار می کنند که آدم حظ می کند با آنها هم کلام شود... ولی مینا...
محبوبه دنباله حرف هاي خواهر بزرگتر را گرفت و قري به سر و گردنش داد و گفت:
-دوزار شخصیت ندارد... تو این سن و سال دختر باید به قدري سنگین و رنگین باشد که خواستگار دم در خانه شان مثل قطار صف کشیده باشد.
مادر بی اعتنا به بحث به طرف آشپزخانه رفت من هم بی اعتنا خندیدم:
-درست مثل آن وقت هاي خودتان! یک قطار بزرگ با واگن هاي خالی!
دماغم را خاراندم و باز هم به روي چهره هاي ترش کرده آن دو نفر شکلک در آوردم. مادر شربت پرتقال آورده بود. مرضیه لیوانی را برداشت و تشر زد به من:
-خجالت نمی کشی تو اینجا نشستی و مادر پذیرایی می کند.
لیوان شربت را برداشتم و به مادر گفتم:
-دستت درد نکند.
و به مرضیه گفتم:
-شما خجالت بکشید که تو این گرما پرچانگی می کنید و کف می آورید بالا و بیچاره مادر دلش می سوزد و برایتان شربت می آورد.
نسترن خودش را در آغوشم انداخت و با لحن شیرین کودکانه اش گفت:
-خاله مینا علی اذیتم می کند.
به طرف علی برگشتم داشت شربت پرتقال را توي دهانش قرقره می کرد. سر علی داد کشیدم:
-هی چیکار میکنی بی تربیت.
بعد رو به مرضیه گفتم:
-شما هم به جاي پند و اندرز دادن فکري به حال تربیت بچه هاتان بکنید...
مرضیه زیر لب غر زد و روي از من برگرداند لب هاي محبوب هم شد یک خط باریک! یاسمن هم تازه از خواب بیدار شد و صداي گریه هایش تا ته کوچه می رسید.  محبوب یاسمن را گذاشت زیر بغلش و گوش هایش را خاراند:
-یک خواستگار خوب واسه مینا پیدا کردم که حرف ندارد.
مرضیه انگار این خبر برایش تازگی نداشت چون سرش به عوض کردن کهنه بچه گرم بود از میک زدن یاسمن و عوض کردن کهنه عاطفه دلم قیري ویري رفت و فکر کردم من که حالم از این چیزها به هم می خورد.
-شما لازم نکرده براي من خواستگار پیدا کنید! اصلا کی خواست شوهر کنه. چشم ندارند ببینید راحت و بی عار نفس می کشم... یک نگاه به خودتان بیندازید.
مرضیه پستانک عاطفه را کرد توي دهانش، عاطفه پستانک را درآورد و پرت کرد روي زمین مرضیه غر زد:
-چته بچه؟ هنوز هیچی نشده ادا و اصول از خودت در می آوري؟
محبوبه یکهو جیغ کشید و پرید بالا:
-پدر سوخته! باز تو گاز گرفتی؟
یاسمن که با جیغ مادرش حال شیر خوردنش گرفته شده بود دوباره زد زیر گریه. دیگر داشتم سر سام می گرفتم:
-واي! سرم رفت... اندازه یک مهد کودك سر و صدا می کنند!
مادر یاسمن را گذاشت روي بازویش و یواش بر پشتش می زد. من هم که دیگر طاقت و حوصله ام را از دست داده بودم به طرف اتاقم رفتم. مرضیه داشت می گفت:
-ما هم اول سرمان می رفت ولی عادت کردیم مینا جان .
روسري سر کردم و جوراب ساق بلندم را کشیدم بالا. " فکر کردید .... من خر بشو نیستم... اصلا شوهر میخواهم چه کار؟ اگر هم شوهر کردم شرط میگذارم بچه دار نشویم... من که مثل شما مرد ذلیل نیستم.
تا از اتاق آمدم بیرون سه جفت چشم زل زدند به من:
-کجا میري تو این گرما؟
به طرف آینه رو دیوار راهرو رفتم و آخرین نگاه را به خودم انداختم:
-جاي دوري نمی روم.
محبوبه با دست دماغش را کشید:
-غیر از خانه مهیا جانش کجا را دارد که برود؟
نگاهش نمی کردم به طرف در می رفتم:
-جاي گاز گرفتگی خوب شد؟
از طعنه من آتش گرفت و نگاهش که کردم صورتش از شدت خشم برشته شده بود. خون سردانه لبخند زدم و بعد از خداحافظی از در بیرون رفتم. هواي گرم مرداد و ظل آفتاب! هنوز دو سه قدمی نرفته عرقم در آمده بود. جاي شکرش باقی که راه زیادي نبود. زنگ که زدم، در که باز شد، مهیا را که دیدم، من هم نفس راحتی کشیدم. خوشحال بودم که خودم را از شر آن همه سر و صدا راحت کرده بودم.
-سلام دختر خوب؟ کجایی که پیدات نیست؟
-سلام تو این گرما کی جرات میکند از خانه بزند بیرون! الحمداله ... تلفن هم که نداریم!
صورت هم را بوسیدیم دو سه روزي بود مه همدیگر را ندیده بودیم اما انگار خیلی وقت بود که از هم بی خبر بودیم.
خاله مریم به استقبالم آمد:
-چه خوب کردي اومدي! مهیا بی قراریت رو میکرد.. مادرت چه طور بود؟ او هم می آمد تا من هم از تنهایی در می آمدم.
روبه روي پنکه نشستم و گره روسري ام را باز کردم:
-خواهرانم آنجا بودند... واي ... چقدر بیرون گرم است.... انگار آدم توي کوره افتاده است.
-عرق کرده می چایی دختر! بگذار اول عرقت خشک شود بعد بنشین جلوي پنکه .
دلسوزي هاي خاله مریم دست کمی از مادر نداشت، اصلا انگار من و مهیا دوتا مادر داشتیم
پی حرف خاله مریم رفتم و از جلوي پنکه زدم کنار:
-مهرداد کجاست؟
مهیا با سینی شربت آبلیمو رو به رویم نشست:
-طفلی رفته دنبال کار.
شربت آبلیمو پر از یخ حالم را جا آورده بود:
-اي بابا! کار کجا بود؟ این روزها اگر پارتی نداشته باشی...
-مینا جان! اگر عطشت فرو نشست یک شربت دیگر بزن تو رگ... خیلی می چسبد!
دوباره پی حرف خاله مریم رفتم. مهیا داشت از عروسی لادن یکی از همکلاسیهایمان می گفت:
-کارت دعوت توهم اینجاست! فکر کنم همه همکلاسیهایمان دعوت باشند.. تو می آیی؟
یادم به حسادت هاي لادن به دوستی من و مهیا افتاد... چند بار آتش بیار معرکه شد و بود و نزدیک بود...
-می گویند شوهرش از آن خر پولهاست.
و یکبار به قدري تند رفته بود که نزدیک بود بین من و مهیا به هم بریزد.
-نگفتی میاي یا نه؟ چون من بدون تو نمی روم.
با انگشتانم خنکاي لیوان شربت آبلیمو را لمس کردم:
-مشکلی نیست! من هم آمدنی هستم.
و باقی محتواي شربت را بالا زدم. هنوز آتش بدنم فرو ننشسته بود!
 

فصل سوم
لباس مناسبی براي عروسی لادن پیدا نکردم همه لباسهایم به قول مرضیه مال عهد بوق بودند و دیگر کسی به یاد نداشت که چه وقتی اینها مد بوده است و چقدر هم به وقت خودش گران بوده اند، البته تاریخ خرید تمام لباس هایم مال زمانی بود که از مد می افتادند. یعنی وقتی که مد تازه اي به بازار می آمد من تازه به سراغ لباس هاي از مد افتاده می رفتم، که از نظر قیمت خیلی مناسب تر از زمان مد بودنشان بود. مادر نگران این بود که دست خالی به عروسی نروم، روي همین اصل مقداري از پس اندازش را به من داد تا دست گل آبرومندي را خریداري کنم. هر بار که دستم پیش پدر یا مادر دراز میشد کلی خجالت می کشیدم و به قول محبوب چربی هاي اضافه ام آب میشد و هر بار به خودم می گفتم:
-تا کی می خواهی چشم به دست پدر و مادرت داشته باشی، چرا نمی خواهی روي پاي خودت بایستی و دستت توي جیب خودت برود و این همه شرمنده پدر و مادرت نشوي؟
هوا از صبح گرم و خفه کننده بود انگار زیر چند تخته پتو گیر افتاده باشی و تقلا کنی که هواي تازه بهت برسد. همه می گفتند گرماي تابستان امسال تا آنجا که ذهنشان یاري می کند بی سابقه بوده است. من هم مثل خیلی از مردم سرما را به گرما ترجیح می دهم. توي گرما تا دو قدم راه بروي به قدري بوي عرق می گیري که دیگران حالشان به هم میخورد.
یک لحظه کنارت بایستند و شاید به همین دلیل است که غیر از گربه ها و سگ ها ولگرد توي ظّل آفتاب پرنده توي کوچه پر نمی زند.
-سلام مهیا چطوري ناقلا چقدر بزك کردي!
-علیک سلام تو چطوري ما که مثل تو بزك کرده خدایی نیستیم مجبوریم به خودمان برسیم... خوب... تو هم که مثل من دست خالی روانه شده اي!
کفش پاشنه بلندم را که میخش بدجوري پاشنه پایم را اذیت می کرد لحظه اي از پا در آوردم و گفتم:
-خیال دارم دست گل بخرم.
لبخند شیطنت آمیزي روي لب هایش نقش بست:
-من هم همین تصمیم را گرفته بودم، راستش مادر پول بیشتري بهم داده بود تا انگشتري پلاکی چیزي برایش بخرم. ولی یک فکر دیگر کردم... نصفش را بر میدارم براي خودم و با نصف دیگرش یک دسته گل میخرم.
درحالی که هنوز پاشنه کفشم را به زمین می کوبیدم تا میخش کاملا فرو برود گفتم:
-اي ورپریده تو هم که خوب بلدي زرنگ بازي در بیاوري...
مهیا غش غش خندید و یک ردیف دندان سپید و مسواك خورده از بین لب هایش نمایان شد. تازه یادم افتاد که به دندان هایم مسواك نزدم اولش کمی حرص خوردم و بعد گفتم " حالا کی مواظب دندان هاي آدم است که مسواك خورده یا نخورده"
-خوب برویم.. هوا بدجوري داغ کرده ... هنوز ظهر نشده شر و شر عرق میکنیم... کفشت درست شد؟
در حالی که پایم را توي کفش میکردم گفتم:
-فکر میکنم براي امروز درست شده باشد... خوب حرکت!
مقابل یک گل فروشی بزرگ ایستادیم و چند شاخه گل میخک و کوکب و سنبل و رز زرد را انتخاب کردیمو دادیم برایمان تزئینش کنند. فروشنده بد جوري سر گرم راه انداختن یکی از مشتري هایش بود که داشت سفارش یک دسته گل بزرگ می داد. من و مهیا هر دو از گرماي کلافه کنندهجان به لب شده بودیم. بالاخره لب به اعتراض گشودم و گفتم:
-اي بابا، تا کی باید منتظر باشیم تا سفارشات این حضرت آقا را تند و تند بنویسید و به ما هم محلی نگذارید؟
در این لحظه هم فروشنده هم مشتري به طرف ما برگشتند. مشتري جوان برازنده اي بود که کت و شلوار بژ بر تن داشت و چشم هاي روشنش که نفهمیدم چه رنگی است مثل دو ستاره درخشان پر نور تر شدند. فروشنده از مشتري عذر خواهی کرد و رو به ما با ادبیات زننده اي گفت:
-اصلا اینجا گل فروشی نداریم... بفرمایید روید که جلوي ورود هواي تازه را گرفته اید!
من و مهیا نگاهی از سر یکه خوردگی به هم انداختیم و چون انتظار چنین بر خوردي را از او نداشتیم ماده بودیم که چکار کنیم ، مشتري بعد از چند لحظه که بر و بر نگاهمان کرد و گویی دلش به کنف شدن ما سوخت رو به فروشنده گفت:
-اول کار خانم ها را راه بیندازید، من هنوز نصفی از سفارشاتم مانده!
چشم هاي ریز و گرد فروشنده با شنیدن این حرف براق شد و نگاهی بی اعتنا به دسته گل هاي ما انداخت و گفت:
-نه آقاي تهرانی شما مشتري دائمی ما هستید و وظیفه من این است که مشتري هاي دائمی مثل شما را راه بیندازم. تا مشتري هایی که ده سال به ده سال گذارشان به گل فروشی می رسد و چند شاخه گل ناقابل جدا می کنند و آدم رغبتی نمی کند که...
نگذاشتم به حرف هایش ادامه بدهد صدایم را بلند کردم و گفتم:
-پس کاسبی شما همین طور است، دنبال لقمه هاي چرب و نرم میگردید... حق با شماست... ما چند سال به چند سال هم گل نمی خریم ولی امثال این آقا شاید براي تولد گربه خانگی شان هم یک دسته گل بزرگ و گران بها سفارش بدهند... شما راست می گویید منطق کاري شما همین را می گوید. حالا ما هم منطق خاص خودمان را داریم و در عین اینکه به منطق شما احترام می گذاریم باید بگویم که مجبوریم به خاطر وقتی که توي مغازه شما تلف شده جبران خسارت بگیریم... شما موافق هستید؟
فروشنده هاج و واج مانده بود، چشم هاي ریزش کمی گشادتر شده بود و وقتی نفس میکشید شکم گنده اش بالا و پایین می رفت. مشتري جوان که انگار قصد پادر میانی کردن داشت رو به من گفت:
-اجازه بدهید تا کار شما را راه بیندازد ، منطق هر دوي شما کاملا غیر منطقی است!
نگاهی توام با غرور به چشمهاي خوش رنگش انداختم و گفتم:
-یادم نمی آید از شما نظري خواسته باشم، شما بهتر است دخالت نکنید.
سپس با جدیت تمام رو به فروشنده گفتم:
-لطفا این دو دسته گل را بپیچید... همین دو دسته گل براي جبران خسارت ما کافیست.
فروشنده نگاه عاجزانه اي به مشتري جوان و مایه دارش انداخت شاید اگر رودربایستی با او نبود چه بسا با جار و جنجال ما را از مغازه اش بیرون می کرد. بعد از تزئین دو دسته گل با لحن خواهشمندي گفت:
-پول گل ها را حساب کنید!
دسته گل ها را برداشتیم و با خونسردي به رویش لبخند زدم و گفتم:
-خودتان گفتید یک دسته گل ناقابل جدا کرده ایم... یادتان باشد که ما از شما خسارت ناقابلی گرفتیم!
مهیا قري به سر و گردنش داد و گفت:
-تا تو باشی یاد بگیري هواي مشتري هاي کوچکت را هم داشته باشی گنده وگ!
فروشنده عصبی شده بود و خواست چیزي بگوید که مشتري جوانش دست بالا آورد و او را به آرامش دعوت کرد وگفت:
-من قیمت دسته گل ها را می پردازم.
وقتی از مقابلش می گذشتیم نگاهی پر اکراه به سویش انداختم و گفتم:
-ایش... تازه به دوران رسیده.. شاید نه!صد در صد مقصر بودید...آکله از دماغ فیل افتاده!
وقتی من و مهیا از گل فروشی بیرون آمدیم زدیم زیر خنده و تا چند متر از شدت خنده تلو تلو می خوردیم و توي سر و کله هم می زدیم. مهیا گفت:
-حالا من زرنگ بازي درمی آورم یا تو که دوتا دسته گل مجانی را زنده کردي.
گل ها را بو کشیدم و گفتم:
-چه کیفی میدهد با دسته گل مجانی آدم به عروسی برود... دیدي چطور به ما بی محلی کرد؟ مرد گل فروش را می گویم. حالا تا عمر دارد به مشتري هایش بها می دهد. درسی بهش دادیم که...
با شنیدن صداي بوق ممتد اتومبیلی هر دو بالا پریدیم و برگشتیم و گفتیم:
-هی.... چه خبره مگه سر می بري.
راننده که سرش را از شیشه بیرون آورد من و مهیا صاف ایستادیم.
همان مشتري جوان مایه دار بود که با شورلت سپیدش جلوي پاي ما ترمز کرده بود. نگاهی کینه توز به من انداخت و گفت:
من هم اگر مثل شما دو تا دسته گل مفتی گیرم می امد توي خیابان جفتک می انداختم.
این را گفت و پا گذاشت روي پدال گاز، من کفش پاشنه بلندم را از پا در آوردم و داد کشیدم:
-اگر مردي صبر کن تا حالیت کنم جفتک ما می اندازیم یا ...
مهیا دستم را گرفت و با لحن دوستانه اي گفت:
-حرص نخور دختر! به کی داري بد و بیراه می گویی، او که پا گذاشت روي گاز و اثري از خودش باقی نگذاشته، حرص چی را میخوري.. دسته گل هاي مجانی را دریاب...
ولی من بدجوري دمق و گرفته بودم دلم میخواست نمی رفت و با پاشنه بلند کفشم جوري میزدم توي ملاجش که از هوش برود... لعنت به این دسته گل... مهیا سعی داشت یه جوري مرا از نراحتی در بیاورد ولی نمی توانستم فراموش کنم که چه توهینی شنیدم و فرصت نکردم جوابش را بدهم، اما تا پا به سالن عروسی گذاشتیم همه چی از یادم رفت.
دیدن همکلاسی هاي قدیمی و تجدید خاطره با آنها باعث شده بود، که فراموش کنم جوانک مایه داري به من گفت جفتک می اندازم. مهیا مرا گوشه اي روي صندلی نشاند و با حسرت نگاهی به جمعیتی که آنجا بودند انداخت و گفت:
-اینها را نگاه کن، فقط من و تو هستیم که چسبیدیم به این صندلی.
نگاهی بی اعتنا به آدم هاي رنگارنگی که در مجلس بودند انداختم و گفتم:
-حالا بشین نفسی تازه کنیم تا بعد.
بعد از اینکه با شربت و شیرینی از ما پذیرایی کردند من و مهیا را به سمتی راهنمایی کردند که جمعیت بیشتري آنجا نشسته بودند. دو صندلی خالی پیدا کردیم و خواستیم بنشییم . مرد جوانی که دو صندلی آنطرف تر نشسته بود تا متوجه شد قصد داریم کنارش بنشینیم با احترام از جا برخاست و رو به من گفت:
-شما از دوستان لادن هستید؟
سرم را پایین آوردم و گفتم:
-بله... شما هم همین طور؟
بعد از سوالی که کردم شرمنده شدم و لبم را به دندان گرفتم. خندید و گفت:
-من پسردائی لادن هستم.
مهیا که دید من او را با پسر دائی لادن آشنا نکردم سرش را کشید جلو لبخند زنان گفت:
سلام، من هم دوست لادن هستم.
پسر دایی لادن لبخند زد و گفت:
-لادن خیلی اصرار داشت که تمام همکلاسی هایش توي عروسی اش شرکت داشته باشند و فکر می کنم هیچ کدام را از قلم نینداخته است.
من حرفی نزدم ولی مهیا گفت:
-ما هم خیلی دوست داشتیم توي عروسی لادن باشیم.
چند لحظه در سکووت گذشت، صداي خواننده و ساز و کف گوشم را آزار می داد.پسر دائی لادن برخاست و به سمت دیگري رفتو مشغول گفت و گو با چند نفري شد که در مورد گرماي هوا بحث می کردند. گه گاهی نگاه کوتاه و گذرایی به سوي من می انداخت و من دستپاچه و هول سعی می کردم سر صحبت را با مهیا باز کنم که داشت به روي همکلاسی هاي قدیمی مان لبخند می زد.

فصل پنجم
روي درخت خرمالو که امسال نسبت به سال هاي قبل بیشتر میوه آورده بود کلاغی نشسته بود و داشت زیر پر و بالش را نوك میزد. پدر می گفت خرمالو خاصیت و ارزش غذایی بالایی دارد و وقتی داشتم یکی از خرمالو هاي سبز و نارس را براي برادر زاده ام فرزین می چیدم رو به من گفت:
-بیخودي این میوه ها را حرام نکن هر چیزي به وقتش.
نگاهی به چین و چروك صورتش انداختم و گفتم:
-فرزین بچه است، وقت و بی وقت سرش نمی شود.
خم شد و از آب توي حوض مشتی به صورت خودش پاشید و گفت:
-تو که بچه نیستی.
زن داداش الهام شربت لیموناد درست کرده بود. توي حیاط روي تخت زیر درخت بید مجنون شربت خنک چسبید. زن داداش الهام لیوان هاي خالی را توي سینی چید و خطاب به من گفت:
-خوب بگو ببینم عروسی چطور بود؟ حتما بهت خیلی خوش گذشت؟
لحظه اي رفتم توي فکر و یادم به مسعود، پسر دائی لادن افتاد که لحظه اي از من غافل نمی شد و بیچاره مهیا چقدر حسرت خوش تیپی و چشم هاي گیرایش را خورده بود و چند بار همراه با کشیدن آه عمیقی زیر گوشم گفت:
-خوش به حال کسی که زن چنین مردي می شود.
ولی من اصلا هیچ خوش به حالی ندیدم. به نظرم می رسید که بعضی از حرکات و حالات رفتارش زننده است. دلم نمی خواست اصلا به او فکر کنم. از یادآوري تک تک حالات و رفتارش احساس چندش آوري به من دست می داد.
-بد نبود، لادن شده بود عروسک. یکی از بچه ها می گفت از فرانسه چند آرایشگر آورده بودند، دامادش را ندیدي...دیدنی! شاید هم سن و سال بابا بود.
الهام ناباورانه لب پایینش را گاز گرفت و گفت:
-نه بابا، تو رو خدا؟
یادم به داماد افتاد که وقتی به ما خوش آمد می گفت چند تا کلمه انگلیسی قاطی کرد، که ما اصلا نفهمیدیم به قول مهیا خوش آمد شنیدیم یا ... فرزین را روي پایم نشاندم و گفتم:
-نه حالا به این پیري! یک هوا جوان تر، توي عروسی می گفتند لادن به خاطر مال و منالش زنش شده...
الهام بلند شد که لیوان هاي خالی را ببرد آشپزخانه فوتی کشید و گفت:
-مردم چه کارها که نمی کنند... به خاطر پول سر هم دیگر را هم می برند.
مادر داشت بافتنی می کرد، رو به مادر غر زدم و گفتم:
-تو را خدا توي این گرما این بافتنی ها را کنار بگذار حالا، حرصم تنگی می کند.
مادر حدود یک متر و نیم از نخ را دور دستش پیچید و با قلاب دست راست یک نخ از قلاب دست چپ کشید بیرون و گفت:
-از الان باید به فکر زمستان بود، تو که میدانی پدرت جوراب بافته مرا به هر جورابی ترجیح می دهد. تازه قرار است شال هم برایش ببافم آن یکی خیلی کهنه و به درد نخور شده است.
نگاهی به پدر انداختم که داشت گوشه تخت قند خرد می کرد. تا آنجا که یادم است هر کمکی که از دستش بر می آمد به مادر می کرد و اصلا هم به یاد ندارم با هم اختلاف نظري داشته باشند. من که هیچوقت شاهد دعوا و جر و بحث آنها نبودم، نمی دانم شاید پنهانی و بدون اینکه ما بویی ببریم اختلافشان را یک طوري حل می کردند که مامتوجه نشویم.
فرزین صورتش را چرخاند به طرف من و با لحن شیرینی گفت:
-عمه مینا تو وقتی کوچک بودي یعنی وقتی که هم سن و سال من بودي این درخت خرمالو اینجا بود؟
صورتش را بوسیدم و دستی روي موهاي صافش کشیدم و گفتم:
-آره بود، این درخت خرمالو تقریبا هم سن و سال پدر توست.... وقتی باباي تو به دنیا آمد بابا جون این درخت را توي باغچه کاشت.
فرزین شیرین خندید و جاي دندان شیري خالی اش روي لثه بالایی نمایان شد:
-بابا هیچ وقت میوه نداد ولی این درخت هر سال میوه می دهد.
از شنیدن این حرفش با صداي بلند زدیم زیر خنده، الهام برگشته بود و علت خندیدنم را پرسید. من بلند براي همه تعریف کردم، مادر و پدر هم خندیدند. الهام فرزین را از روي پاي من برداشت و روي پاي خودش نشاند. پدر آخرین کله قند را می شکست:
-باباي تو هم به بار نشسته فرزین جان، تو و فرزاد میوه هایش هستید!
فرزین نچ محکمی زد و گفت:
-نخیر، میوه ها را می شود خورد ولی ما را نه... تازه خمالو ها یه وقتی سبزند و یک وقتی قرمز... ما که رنگمان عوض نمی شود!
الهام دستی روي موهایش کشید و با مهربانی گفت:
-خمالو نه ... خر ما لو...
مادر که دو ردیف اضافه کرده بود به ردیف بافته هایش صدایم زد و گفت:
-ببین توي کیفت آدامسی ... چیزي نداري بندازم توي دهانم...
از این عادت همیشگی مادر خنده ام گرفت، تا دستش به بافتنی گرم بود باید دهانش هم می جنبید. بلند شدم که بروم سراغ کیفم. من هم همیشه آدامس توي کیفم بود، به هر بقالی که می رفتم و می گفت پول خرد ندارم می گفتم جایش آدامس بدهید. پدر چقدر از آدامس جویدن توي جمع بدش می آمد، مادر هم چون این را می دانست طوري با تبحر آدامس می جوید که کسی جز خودش متوجه نمی شد. خب پیدایش کردم.. آدامس خروس نشان. چشمم افتاد به کاغذي که شماره تلفنی رویش یادداشت شده بود و یادم افتاد که وقتی از عروسی بر می گشتم مسعود شماره را دور از چشم مهیا به من داد و گفت:
-حتما با من تماس بگیر.
من هم دور از چشم مهیا کاغذ را توي کیفم گذاشتم و چشم توي چشمش دوختم و گفتم:
-چرا؟
چشمکی زد و گفت:
-وقتی زنگ بزنی بهت می گویم!
نگاهی به شماره انداختم سه تا شش داشت و دو تا پنج. خواستم کاغذ را مچاله کنم و بیندازم دور ، ولی نمی دانم چرا شماره اش را به خاطر سپردم شاید به دلیل اینکه خیلی رند بود. بلند شدم، شاید به این دلیل که خیلی نا خواسته توي ذهنم فرو رفته بود. آدامس خروس نشان را توي دستم فشردم: " خیلی خري! سر خودت که نمی تونی شیره بمالی"!
آدامس را به مادر دادم و نشستم پاي حرف هاي الهام که محمود گاهی شب ها از سرکار دیر بر می گردد خانه و وقتی هم بر میگردد آنقدر خسته است که توي رخت خواب بیهوش می افتد، که توي یک هفته دو بار وانتشان خراب شده و در آمد یک هفته را گذاشتند روي تعمیر وانت، که فرزاد از الان کتاب هاي سال ششم را تهیه کرده و وقت خودش را به خواندن کتاب ها می گذراند و گفت و گفت و گفت. من هم گاهی شنیدم و گاهی نشنیدم، راستش نصف حواسم هنوز
توي عروسی بود. پشت میز ناهار مسعود زیر گوشم گفت:
-بهترین حسنی که این عروسی برایم داشت آشنایی با شما بود مینا خانم...
بعد لیوان نوشابه را توي دست گرفت و به بهت و تعجب من خندید و ادامه داد:
-از امروز باید توي دسته گل هایی که سفارش می دهم حتما چند شاخهمینا هم باشد.
آنجا من با شرم سرم را پایین انداختم ولی حالا از یاد آوري دسته گلی که گفت یادم به ماجراي دسته گل خریدنمان افتاد و اینکه جوانک جسوري به من گفت توي خیابان جفتک می اندازم. حالم دوباره گرفته شد. الهام از جا برخاست که برود و هرقدر اصرار کردیم که براي شام بماند نه آورد. من هم چادر انداختم سرم و تا سر خیابان بدرقه اش کردم.
سوار اتوبوس شدند و به راه افتادند من هم به راه افتادم. چشمم به کیوسک خالی تلفن افتاد دلم قیلی ویلی رفت. شماره اش را بگیرم؟ شاید کار واجبی با من داشت؟ نه ... ولش کن ... گه معنی دارد که .... دو سه قدم از کیوسک فاصله گرفتم: " حالا یک بار تماس که ضرري نداره آمدیم و نفعی هم داشت".
دوباره برگشتم شماره چند بود، سه تا شش و دوتا پنج. پنج آخر که می چرخید چشم هاي من هم تا ته کوچه چرخید و چون کسی را ندیدم نفس راحتی کشیدم. سه تا بوق که خورد خانمی گوشی را برداشت. مانده بودم که بگویم، نگویم بالاخره گفتم که با آقا مسعود کار دارم. خانم که به نظر نمی رسید جوان باشد با احترام زیاد از من خواست تا منتظر بمانم. بعد از چند لحظه خودش آمد پاي تلفن و تا صدایش را شنیدم دلم هري ریخت پایین. نمی دانم اقدس خانم کجا
بود که مثل اجل معلق با دست به شیشه زد و من کمی هول شدم و سلام کردم. اول فکر کردم می خواهد جایی تلفن کند ولی دیدم این طور نیست و دارد حال مادرم را می پرسد. توي دلم گفتم:
"آخر زن حسابی تو که همسایه دیوار به دیوار مایی و از حال ما بهتر از خودمان خبر داري"
بلند گفتم: خوبند.
اقدس خانم رفت و صدا توي تلفن پیچید:
-الو پس چرا جواب نمی دهی؟
سرخ شدم و بعد از سلام خودم را معرفی کردم. نمی دیدمش ولی از لحن حرف زدنش پیش خودم مجسم می کردم که الان از شدت ذوق و هیجان روي پایش بند نیست.
-خوب کاري کردي زنگ زدي، راستش خیلی منتظر تماست بودم... اگر تا فردا زنگ نمی زدي، یک جوري آدرس تو را از لادن می گرفتم و می آمدم سراغت.
از ترس اینکه دوباره اجل معلقی مرا توي کیوسک تلفن بشناسد تمام صورتم را با چادر پوشاندم و گفتم:
-گفتید با من کار واجبی دارید... من هم فقط تماس گرفتم که...
حرفم را قطع کرد و گفت:
-باید ببینمت... کی وقت داري؟
گوشه لبم را مکیدم و گفتم:
-نمی دانم ... حالا نمی شود تلفنی..؟
-نه نه! باید حتما ببینمت... راستش ... ولش کن... بعد که دیدمت می گویم.
براي عصر رز سه شنبه توي کافی شاپ لاله زار قرار ملاقات گذاشت. نه گفتم آره و نه گفتم نه، قرار شد اگر نیامدنی شدم دوباره با او تماس بگیرم. وقتی خداحافظی می کردم دوباره تشکر کرد از اینکه زنگ زدم. از کیوسک که بیرون آمدم چند نفري سکه به دست صف کشیده بودند جلوي در، خداي من! اینها کی اینجا جمع شده بودند که من نفهمیدم؟
فقط دماغم از لاي چادر پیدا بود، چقدر عرق کرده بودم. عصر روز سه شنبه؟ چرا نگفتم نمی شود؟ باید برگردم . بگویم نمی شود، ولی نه ... کی حوصله دارد صف بایستد.... حالا بعد دوباره زنگ می زنم ... تا دم در که رسیدم چادرم را به حالت عادي روي سرم انداختم و خدا خدا کردم که کسی متوجه دیر آمدن من نشده باشد.
 

دوستان نظر يادتون نره . بگين ادامه بدم يا نه؟

فصل   پنجم
مهیا کاسه زردآلو و هلو ها را غارت کرده بود و در حالی که ملچ و ملوچ زیادي به راه انداخته بود گفت:
-کاش ما هم زن داداشی گیرمان بیاید که پدرش باغ میوه داشته باشد...
در حالی که هسته هاي زرد آلو را می شمردم گفتم:
-مهرداد شما از این شانس ها ندارد... اصلا کی زنش می شود؟
-تو
-من!!! عمرا اگر زنش بشوم.
مهیا ریز خندید:
-مگر داداشم چه عیبی دارد مینا جان.... اصلا داداشم را چه کار داري؟ اصل کار من و تو هستیم که به هم نزدیکتر می شویم و....
قلوه سنگ نسبتا بزرگی را از توي باغچه پیدا کردم و بعد از اینکه آن را حسابی توي آب شستم به روي تخت برگشتم و گفتم:
-مگر قرار است تاآخر عمرت شوهر نکنی و بترشی دختر؟
مهیا مغز هسته ها را می شمرد و کنار می گذاشت تا طبق عادت همیشه با هم بنشینیم و مغز زرد آلو بخوریم.
-چرا من که قصد شوهر کردن دارم ولی کو شوهر؟ هر کی نداند تو بهتر می دانی بگذارم.... راستش بد جوري گلویم پیش پسر دائی لادن گیر کرده... دیدي چه ابهتی داشت؟ لادن می گفت رئیس حسابداري یک کارخانه بزرگ است.
یک لحظه به فکر فرو رفتم، از اینکه به علاقه قلبی مهیا در مورد مسعود پی برده بودم خوشحال بودم، شاید می توانستم برایش کاري انجام دهم! مهیا مغز ها را یکی یکی می بلعید:
-نگفتی زنن داداش من می شوي یا نه؟
اولین مغز را بر دهان بردم و گفتم:
-اي بابا، دست بردار... بگذار دوستی ما پا برجا بماند.. من اصلا نمی خواهم ازدواج کنم... خودت که خبر داري چند خواستگار خوب را جواب کردم.... درثانی من به مهرداد به چشم یک برادر نگاه می کنم... یعنی مثل محسن دوستش دارم.. تو را خدا به خاله مریم هم بگو مستقیم و غیر مستقیم پیشنهاد نکند که...
دستش را بالا آورد و گفت:
خیلی خوب ... تسلیم.
بعد صورتم را بوسید و گفت:
-اصلا حیف تو که زن مهرداد شوي.. مهرداد هم آدم است
خودش با صداي بلند خندید و من آخرین هسته زرد آلو را شکستم و مغزش را دو نصف کردم. مهیا وقتی می رفت . گفت:
-می آیی فردا برویم مسجد، خاله نزهت من نذري دارد... بعد هم می رویم سقا خونه، دوتا شمع نذر کردم که باید روشن کنم.
بعد چشمکی زد و گفت:
-یکی براي اینکه بخت من باز شود، یکی هم براي تو که عاقل شوي و به روي بخت خود پا نگذاري!
مکثی کردم و یادم افتاد فردا سه شنبه است و من با مسعود قرار ملاقات گذاشته ام. گور پدر مسعود... اصلا چه لزوم و اجباري است که من بروم سر قرار... مگر چه کار با هم داریم که...
-نگفتی، می آیی یا نه؟
-نه ... فردا کار دارم ... سقا خونه را بگذار براي شب جمعه...
دوباره صورتم را بوسید:
-به هر حال اگر کارت تا عصري تمام شد یک سري به مسجد محل بزن...
مهیا رفت و من تازه به این فکر کردم که چرا نگفتم می آیم؟ چرا قرار روز سه شنبه را به هم نمی ریزم و خودم را خلاص نمی کنم؟
مادر از بازار برگشته بود، فقط دو سه تا کلاف نخ کاموا خریده بود، دو کلاف سرمه اي و یک کلاف مشکی! چادرش را به دستم داد و گفت:
-کسی نیامد خانه؟
تا گفتم مهیا اوخی کرد و گفت:
-شما دوتا سیر نمی شوید بس که همدیگر را می بینید؟
بعد خسته و نفس بریده روي تخت نشست و گفت:
-لعنت به این گرما! مگر می شود نفس کشید. اگر نخ کم نیاورده بودم محال بود پا از در خانه بگذارم بیرون.
نخ کامواها را روي تخت رها کردم و دویدم طرف خانه که براي مادر شربت آبلیمو درست کنم. نصف لیوان یخ ریختم و نصف لیوان آب، مادر شربت آبلیموي کم شکر را خیلی دوست داشت. وقتی لیوان شربت را مقابلش گذاشتم چهره اش از هم باز شد و با لبخند گفت:
-دستت درد نکند کاش از خدا چیز دیگري خواسته بودم..
شربت را یک نفس سرکشید.
-فردا قرار است همراه محبوبه و مرضیه برویم خانه الهام، طفلکی ها اسباب کشی دارند. خود الهام بیچاره هربار که محبوبه و مرضیه اسباب کشی داشتند دو روز چادر به کمر می بست و خدایی زحمت می کشید . تو هم می آیی دیگر؟
-من؟ نمی دانم.. شاید نتوانم...
گره روسري اش را باز کرد و یکی از ابروانش را داد بالا:
-حتما می خواهی بروي مسجد... خاله نزهت مهیا نذري دارد ... خیلی خوب نذري هم ثواب دارد ... حالا وقتی می خواهند جاگیر شوند می توانی کمکش کنی ... خوش نشینی هم بد دردي است. همیشه باید اسباب و اثاثیه زندگیت روي دوشت باشد و از این سوراخی به آن سوراخی روي ... خدا همه خوش نشین ها را صاحب خانه کند.
بعد سرش را بالا برد و گفت:
-آمین
چادر مخمل مادر را که همیشه توي صندوق قایم می کرد و خیلی کم پیش می آمد، آن هم توي مجالس آنچنانی بر سرش بگذارد از توي صندوق در آوردم.
این چادر مخمل مشکی خیلی برایش عزیز بود، آخر برادرش از مکه برایش سوغات آورده بود. هر بار که مادر تصمیم می گرفت آن را بر سرش بیندازد، بعد از اینکه آن را از توي صندوق بیرون می آورد فوري پشیمان می شد و می گفت:
-نه! سوغات مکه را باید حفظ کرد ... حیف این چادر نیست که از رنگ و رو بیفتد؟
چادر مادر بوي نفتالین می داد، آن قدر از عطر یاس به آن مالیدم تا بوي نفتالینش رفت. روبه روي آینه ایستادم و چادر را انداختم روي سرم. مادر راست می گفت روي سر که می رفت جلاي بیشتري پیدا می کرد و به آدم ابهت بیشتري می بخشید.
من دوست داشتم براي مهیا کاري بکنم... این را از ته دلم مطمئن بودم که به خاطر مهیاست می روم.... والا حقش بود امروز به همراه مادر به کمک الهام بروم. وقتی رسیدم سر قرار کلی عرق کرده بودم. او زودتر از من آمده بود. کت و شلوار شکلاتی پوشیده و کروات سرمه اي زده بود. روي میزش یک دسته گل قیمتی وجود داشت که باز مرا به یاد ماجراي گل خریدنمان انداخت.
با دیدن من از جا برخاست و بعد از اداي احترام به من خوش آمد گفت. معذب و دستپاچه روي صندلی نشستم، انگار هر چی چشم بود زل زده بود به من.
-خوب.... چی دوست داري؟ با قهوه موافقی؟
سر را کج کردم و گفتم:
-فرق نمی کند، بیشتر دوست دارم در مورد کاري که با من داشتیدحرف بزنید.
نگاهی به دسته گل ها انداخت و گفت:
-متوجه گل مینا شدي یا نه؟
نگاهی به چند شاخه گل مینا انداختم و با بی تفاوتی گفتم:
-من وقت زیادي ندارم... باید بروم.
او بعد از اینکه دو فنجان قهوه سفارش داد رو به من گفت:
-تو اولین دختري هستی که مرا تا این حد از خود بی خود کرده اي ... حالت چشمان سیاهت را نمی توانم فراموش کنم.. اجازه بده براي اولین بار اعتراف کنم عاشق شده ام... عاشق تو!
نزدیک بود بزنم زیر خنده، کاش مهیا آنجا بود و با هم دستش می انداختیم.
ولی نه، اگر مهیا بود حتما از غصه دق مرگ می شد. قهوه رسید او تلخ خورد و من به اندازه نصف فنجان شکر قاطی اش کردم.
زمان داشت می گذشت و من هنوز به نتیجه اي نرسیده بودم. او داشت از کار و زندگی اش حرف می زد، اینکه پدر و مادرش در شیراز زندگی می کنندو او به خاطر کارش مجبور است در تهران باشد. اینکه چقدر من او را مجذوب خودم ساخته ام و آرزوي ازدواج با مرا در سرش می پروراند و در پایان گفت:
-اجازه می دهید هر روز شما را ببینم؟
دهانم هنوز از شیرینی زیاد قهوه خارش می کرد:
-نه، راستش باید بگویم که این احساس علاقمندي شما کاملا یک طرفه است و من هیچ احساسی نسبت به شما ندارم، اگر می بینید امروز اینجا هستم فقط به دلیل ارضاي حس کنجکاوي ام بود که آمدم والا کارهاي واجب تري داشتم که...
انگار جا خورده بود. سیگاري آتش زد و گفت:
-اگر فقط چند بار مرا ببینی و با من باشی بهت قول می دهم که به من علاقه پیدا کنی...
از جا بلند شدم و با لحن قاطعی گفتم:
از لطف شما ممنونم،من نه به دوستی شما فکر می کنم و نه خیال ازدواج دارم، از پذیرایی شما هم ممنونم... اگر امري نیست؟
محکم چسبیده بود به صندلی و هاج و واج نگاهم می کرد، انگار اصلا زبان مرا نمی فهمید. آهسته گفت:
-پس عشق و علاقه قلبی من اصلا براي تو اهمیتی ندارد؟ مهم نیست....
پا روي پا گذاشت و پک محکمی به سیگار زد و ادامه داد:
-یک روز به من علاقمند می شوي، من اي را به تو قول می دهم.
بعد با خونسردي شاخه گل مینایی را از توي گل ها جدا کرد و آن را بو کشید و بعد بوسید.
کفرم داشت بالا می آمد، بدون خداحافظی از کافی شاپ بیرون آمدم. در طول راه صد بار به خودم فحش دادم که اي کاش می رفتم نذري، اي کاش با مهیا می رفتم سقا خونه و شمع روشن می کردم و اي کاش می رفتم کمک الهام!
 

فصل  ششم
مادر نخ مشکی را گره زد به نخ سرمه اي و نفسش را فوت کرد بیرون:
-بالاخره که چی؟ یک روز باید شوهر کنی یا نه؟
پاهایم را که از تخت آویزان بود تاب می دادم:
-اصلا کی گفته همه دختر ها باید یک روز ازدواج کنند، مگر عمه شهلا شوهر کرد؟ از بابا بزرگتر است و هنوز دختر است.... تازه خیلی هم راضی و خوشحال است که آقا بالاسري ندارد.
مادر نخ سیاه را پیچید دور انگشت اشاره دست چپش:
-قضیه عمه شهلا خیلی فرق می کند . عمه شهلایت 14 سال داشت که پدر و مادرش را از دست داد و به تنهایی خواهر و برادران کوچک تر از خودش را بزرگ کرد. وقتی همه را فرستاد سر خانه و زندگیشان تازه یادش آمد که چن





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 699]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن