تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانايى، ريشه همه خوبى‏ها و نادانى ريشه همه بدى‏هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815602254




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تنها قاسم نيست كه مي رود...


واضح آرشیو وب فارسی:حيات: تنها قاسم نيست كه مي رود...
تهران – حيات

ادبيات عاشورا،ادبياتي غني و اصيل است،هنري كه همراه و همگام با ساير هنرها توانست گوشه اندكي از حماسه عظيم عاشورا را در حافظه تاريخ ثبت كند. داستان "ضريح چشمهاي تو" نوشته سيد مهدي شجاعي از جمله داستانهايي است كه چهره زيبايي از فداكاري هاي دفاع مقدس را با قداست عاشوراي حسيني پيوند مي دهد.
به گزارش سرويس فرهنگي خبرگزاري حيات ، داستان "ضريح چشم هاي تو"نوشته سيدمهدي شجاعي از جمله داستان هايي است كه جبهه هاي جنگ و رزمندگان اسلام را در زيباترين حد ممكن، با محتواي سرشار از شور و عشق عاشوراي حسيني پيوند مي زند.داستان در نوع خود تاثيرگذار است و در عرصه ادبيات داستاني با موضوع دفاع مقدس، قابل توجه و مثال زدني است. اين داستان از كتاب "گزيده ادبيات معاصر" انتخاب شده است كه انتشارات نيستان آن را در سال 1378 در 111 صفحه به چاپ رسانده است. در اولين همايش ادبي – هنري عاشورا هيات داوران گروه سني بزرگسال، در بخش داستان كوتاه،اين داستان و داستان "كسي كه آمدني است"را مشتركا به عنوان رتبه اول انتخاب كردند.
ضريح چشمهاي تو
امشب پنجمين شبي است كه تو بر خاك آرميده اي و دست محرم باد كاكل هايت را پريشان مي كند. بي معني است اگر بگويم كه دلم پيش توست، تو خود دل مني كه اكنون بر خاك افتاده اي و ديگر نمي تپي.
دل مرده نيستم كه هرگز نمرده اي، دلسرد هم نيستم كه تو به خورشيد گرما مي دهي. چطور بگويم؟ دل خسته، نه دلريش هم نه، دلخوشم، كه تو خوشحال و سرخوشي.
از آن دم كه تو آنجا خفتي، من تا به حال نخوابيده ام، از آن لحظه كه تو قرار يافتي، من آرام نگرفته ام.
بي قراري ام را نگذاشته ام كسي بفهمد اما تو فهميده اي لابد.
در اين پنج شبانه روز تو حتماً نوازش مدام اين نگاه خسته را به روي پيكر شكسته ات، احساس كرده اي.
فكر نكن جان بابا! كه من بي فكري كرده ام.
تمام اين پنج شب و روز كه از فراز آن تل خاك، تو را مي نگريسته ام، در بيابان ذهنم راهي مي جسته ام كه به تو دسترسي بيابم و از دسترس آتش دورت كنم.
اما ديدي خودت كه ميسر نبود قاسم من!
آتش بود كه از دو سو مي باريد و نفس خاك را مي بريد.
و اكنون مگر نه چنين است؟ آري ولي طاقتم تمام شده است.
اينكه الان مي آيم محصول تصميم هم الان نيست. از همان ابتدا كه ترا نشانم دادند و از همان ابتدا كه آن دوربين دوست داشتني پيكر تو را پيش چشمم كشيد، تاكنون در التهاب و اضطراب اين تصميم بوده ام كه چگونه ترا از معركه در ببرم. نجاتت دهم از اين وانفساي خون و گلوله و آتش. پس اين سينه خيز آن سوزش سينه اي است كه اين پنج شب و روز دست و پنجه ام را براي رفتن نرم مي كرده است.
هم الان اگر بدانند ديگران كه چه مي كنم، بي ترديد ممانعت خواهند كرد و مرا باز خواهند داشت.
نه كه بگويند، نبايد چنين شود. بلكه خواهند گفت كه اين كار تو نيست و خود بار اين رسالت را بر دوش خواهند كشيد. و رضاي من در اين نيست.
با خود عهد كرده ام كه بيايم و تنها بيايم و پيكر ضعيف و سبكت را همراه با غم سنگينت و خاطره هاي شيرينت، تنها بر دوش بكشم.
و پدري معنايش همين است.
اگر پدر بتواند سنگيني غم فرزندش را با دوش ديگران تقسيم كند كه كمر خودش تا نمي شود، نمي شكند و موهايش به سپيدي نمي نشيند. اين همه از آن است كه پدر چنان بار سنگيني را يك تنه بر دوش مي كشد.
از وقتي كه خبر رفتنت را شنيدم و بر خاك افتادنت را ديدم، در برخوردهايم با ديگران يك لبخند افزوده ام به آنچه كه سابق داشته ام.
درست است كه عمده وقتم را صرف نگريستن به تو كرده ام اما آنچه با ديگران بوده است، چنين بوده است.
نخواسته ام كه شريك داشته باشم براي غم و در آن ديار براي پاداش و رضاي خدا.
داشتم عطش سنگرها را مرتفع مي كردم، آب مي دادم به بچه ها – ديده بودي كه – خواستند مقدمه بچينند در گفتن خبر شهادتت.
مي دانستند كه مادر نداري و برادر و خواهر، و مي دانستند كه من و تو مانده ايم فقط از آن خانوار بزرگ ايل مانند كه دست موشك به دامن حياتمان نرسيده.
و مي دانستند پيوند محكم دوستيمان را و انس و الفتمان را.
و از همين رو مي خواستند مقدمه بچينند.
گفتند: تنها خداست كه مي ماند و من گفتم: تنها قاسم نيست كه مي رود.
با حيرت و تعجب سؤال كردند كه: كسي چه گفته است؟
گفتم: رفتن همگان و ماندن خدا را خود گفته است؛ نه اكنون كه از ديرباز و قاسم من هم چيزي بيش از همگان نداشته است.
گفتند: خبر را چه كسي آورده است؟
گفتم: بوي پسر، بوي خون آغشته ي پسر.
به خدا قسم كه دروغ نگفتم. اگر نبود بوي تو قاسم، در اين تاريكي شب كه ماه هم در كار جدال با ابرهاي سياه است، من جهت چگونه مي گرفتم و راه به سوي تو چگونه مي يافتم؟
تو باور نمي كني پسر كه وقتي به خانه مي آمدم و تو بودي، لازم نبود كه از لباست، كفشت و صدايت، بودنت را دريابم. بوي تو حضورت را در خانه فاش مي كرد بي آنكه خود بداني.
و اكنون اين بوي توست كه مرا سينه خيز به سوي تو مي كشاند.
اين منورها از ظلمت سنگر دشمن بر مي خيزند. كار را بر پدرت مشكل مي كنند.
بيابان به كف دست مي ماند و روشني اين منورها هر حركتي را در پهناي دشت لو مي دهد. دشمن مي خواهد بيداريش را به رخ بكشد؛ به آدمي مي ماند كه در خواب راه مي رود؛ افتادنش حتمي است. وقتي صداي توپ و خمپاره قطع مي شود چه سكوت هول انگيزي بر دشت سلطه مي يابد، دل. مين انگار مي خواهد بتركد.
چشمهايم را عرقي كه از پيشاني سرازير مي شود، مي سوزاند؛ آنقدر كه خزيدن آرام مرا كندتر مي كند.
دشت، آنقدرها هم كه به نظر مي آمد، صاف نيست، فراز و نشيب دارد.
نه پدرجان خسته نشدم، مي خواهم عرقم را بخشكانم و قدري رمق به پاهايم برگردانم. خسته هم اگر شده باشم چه چاره؟ پيرمردم. راستش را بگويم، تا اينجا را هم كه آمدم، قوت من نبود، عشق تو بود كه مرا مي كشيد. من كجا مي توانستم اين همه راه را يك ريز، سينه خيز بيايم. و اين عشق تا مرا به تو نرساند، خلاصم نمي كند. خيالم از اين بابت راحت است. خيال تو هم تخت باشد.
چه نسيم خنكي وزيدن گرفته است! در فروردين ماه جنوب همين قدر هم از خنكي غنيمت است. ولي حيف، وقتي كه به زانوها و سر آرنج هايم مي خورد طعم مطبوعش را از دست مي دهد و به سوزش بدل مي شود.
هان؟ انگار خيس است!
اين آرنج ها و زانوها آنقدر بر زمين ساييده اند كه پارچه و پوست را از رو برده اند و به خون رسيده اند. با خداست كه براي نماز صبح، اين خون ها پاك بشود.
با دوربين كه نگاه مي كرد، مسافت اين همه نبود. در اين سياهي محض ، تشخيص هم نمي شود داد كه چقدر از راه مانده است.
اين سنگهاي تيز، حركت عقربه هاي ساعت را كند مي كنند و شايد رفتن من را.
آنچه نگران كننده است بيم دميدن نابهنگام سپيده است.
هر شب اگر سپيده دوست داشتني بود و انتظار كشيدني، امشب، تو زيباتر از سپيده در انتظار مني.
مي آيم، مي آيم و عطش لبهايم را با ضريح چشمانت جبران مي كنم.
اين صدا، صداي چيست؟ صداي حرف؟ در اين بيابان برهوت؟
چه بي فكري كردم من كه تفنگي، چيزي بر نداشتم. به سنگرهاي عراقي اگر رسيده باشم چه؟
كاش لااقل رفتن را به كسي مي گفتم كه اگر بازگشتم ممكن نشد… كه اگر جنازه ام در بيابان پيدا شد… نزديك سنگر عراقي ها … بدانند كه براي چه آمده ام…
… ولي نه بچه گانه است اين فكر، مهم خداست، كه مي داند؛ مهم روسفيدي در پيشگاه اوست. او مي داند كه براي چه آمده ام. اگر مرا از جمله دوستان نپندارد، در زمره دشمنان نمي شمارد. مي داند كه آمده ام جنازه پسرم را از چنگال آتش دشمن در ببرم.
اكنون چاره اي نيست. جز آرام گرفتن و گوش سپردن، كه صدا از كجاست. حركت كردن و نزديك تر شدن خطرناك است، گوشها را فقط تيز بايد كرد.
- از محراب به ذوالفقار … از محراب به ذوالفقار… از محراب به ذوالفقار… والله كه اين سنگر ديده بان خودي است. دشمن، محراب و ذوالفقار چه مي داند چيست. پيش از آنكه چگونه حرف زدنشان خودي بودنشان را ثابت كند چه گفتنشان از پس اثبات اين مدعا بر مي آيد.
اكنون حضور خودم را چطور برايشان توجيه كنم؟
سلام! بچه هاي من! خودي ام، نترسيد، خسته نباشيد...
هان؟ اسمم را از كجا مي دانيد؟ … در اين ظلمات چطور مرا شناختيد؟… صدايم مگر چه نشانه اي دارد؟ نه، نمي نشينم، نيامده ام كه بمانم… آب؟ براي آب آوردن نيامده ام، ولي دارم، يك قمقمه آب دارم… بخوريد… نوش جانتان … قربان هوشتان. درست حدس زديد، براي قاسم آمده ام… نه كه ببينمش فقط … آمده ام كه ببرمش… همه اين حرفها را مي دانم ولي دل است ديگر و محبت پدري. دل كه هميشه با حرف هاي منطقي آرام نمي گيرد. گاهي وقتها هم از اوامر عقل، سر مي پيچد. به هر حال براي اين منظور آمده ام…
نه، اين ديگر محال است، اين را نمي پذيرم، اگر بگوييد بر گرد بر مي گردم ولي به شما اجازه جلو رفتن نمي دهم… به جان امام قسمتان مي دهم كه اصرار نكنيد، كارتان را بكنيد از هر عبادتي ارزشمندتر است…باشد، بر مي گردم همين جا.
خدا حفظتان كند… مواظب خودتان باشيد… محتاجم به دعايتان… علي يارتان… خدا نگهدار.
اينطور كه معلوم است زياد نبايد مانده باشد؛ از حرفهاي بچه ها هم همين طور بر مي آمد.
آمدم قاسم جان؛
هوا انگار دارد روشن مي شود، نبايد سحر آنقدر نزديك باشد، مگر چقدر از شب رفته است؟
نه، اين ماه است كه دارد براي ديدن رويت، از پشت ابرهاي سياه، سرك مي كشد.
گودالهايي اينچنين بايد جاي گلوله باشد، توپ يا خمپاره.
خدا كند كه پيكرت در امان مانده باشد از تهاجم اين زبانه هاي آتش؛ كه در امان مانده است.
اين بو، بوي توست و اين پيكر، پيكر تو بايد باشد.
خدايا شكرت كه حرام نشد آن همه زحمت.
سلام قاسم من! سلام بابا! سلام دلاور!
چه بوي عطري مي دهي بابا. مگر نه پنج شبانه روز است كه جان داده اي؟ اين بوي عطر و گل از كجاست بابا؟
بگذار اول پيشانيت را ببوسم، نه دستهايت را، نه، نه، اول پاهايت را، كه اين پاي رفتن را خدا به تو داد و به من نداد.
يك عمر دست مرا بوسيدي بي آنكه شايسته باشم و من يكبار، بگذار پاي تو را ببوسم كه شايسته عمري بوسيدن و بوئيدن است.
نور مهتاب اگر چه به چهره ات جلاي ديگر مي بخشد، اما دشمن را هم بي خبر از اين ديدار نمي گذارد.
آب آورده بودم كه خون محاسنت را شستشو دهم، اما بچه هاي ديده بان، برادرانت، تشنه بودند. خدا انگار آن آب را براي آنها در قمقمه ي من كرده بود.
محاسن تو را خانه هم كه رفتيم شستشو مي شود داد. آنها واجب تر بودند.
تو مهمان حوض كوثري قاسم!
براي همين اين قدرآرام خوابيده اي. در خواب بارها ديده بودمت اما هيچگاه چنين آرامشي ملكوتي در تو نيافته بودم.
مادرت چطور است؟ باهميد انگار، نه؟ با برادرها و خواهرهايت. جمعتان جمع است، اين منم كه حسابي تنها شده ام.
حرف، زياد با تو دارم. اينجا، جاي گفتنش نيست. جنازه ات را كه بردم، نمي گذارم سريع دفنت كنند. يك شبانه روز براي سخن گفتن با تو وقت مي گيرم. در اين روشني مهتاب، نشستن در كنارت، كار درستي نيست. من هم دراز مي كشم، اما نه اين سمت، آن طرف مي خوابم كه اگر دشمني كه در اين نزديكي است ديدمان به تو آسيب نرساند.
اي واي! باز هم انگار جنازه در اين پايان هست. چند قاسم ديگر بر خاك افتاده است؟
قاسم جان! عزيز دل! پاره جگر!
مي داني كه براي چه آمده بودم، آري ولي اكنون مي خواهم دست خالي بر گردم.
اگر تنها تو بودي، تو را مي بردم؛ اگر مي توانستم همه قاسم ها را از بيابان جمع كنم، باز تو را مي بردم اما بپذير كه بردن تو تنها، نهايت خودخواهي است؛ خداپسندانه نيست. اين بزرگترين گناه است كه آدمي در اين قاسم آباد، تنها يك قاسم ببيند، قاسم خودش را ببيند.
من مي روم، تنها و دست خالي.
اما نه.
بگذار اين نوار سبز «كربلا ما مي آييم» را كه با خون سرخ امضاء كرده اي از پيشانيت باز كنم و زيباترين يادگاري تو را بر پيشانيم داشته باشم.
من مي روم اما شايد با حمله ي بچه ها بازگردم؛ زماني كه همه را بتوانيم با خود ببريم، اين چند قاسم ديگر را كه در اين نزديكي خوابيده اند. شايد هم باز نگردم. الان روز مي شود و بيابان غرق آتش.
پايان پيام
 دوشنبه 16 دي 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: حيات]
[مشاهده در: www.hayat.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 201]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن