واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خاطره اي از يک رزمنده نويسنده:مطهره پيوسته مادرم شناسنامه ام را ،چندسالي بعد ازتولدم گرفت.مامورثبت احوال هم، تاريخ تولد وتاريخ صدور شناسنامه ام را يکي نوشت.اين ماجرا روي همه اتفاق هاي زندگي من تأثيرگذاشت. بدترينش اين بود:وقتي به جبهه اعزام شدم،بيست سالم بود،ولي مثل بچه هاي کمتر ازهفده سال، مجبور شدم از خانه رضايت نامه براي پايگاه ببرم.خيلي زجر آوربود.از بچگي دلم مي خواست زودتر بزرگ بشوم، ولي هميشه اين معضل سبب مي شد احساس بچگي به من تحميل شود.وقتي فرم پايگاه را پرمي کردم،پرسيده بودند که هدفتان از جبهه رفتن چيست؟ من هم نوشتم: رضاي خدا؛عقيده اي که شايد آن روزها خيلي حقيقي نبود وچون متداول بود،نوشته بودم، ولي الان درراستي آن هيچ شکي به دل ندارم. آن موقع روزها کار مي کردم وشبانه درس مي خواندم؛زيرا پدرم عمرش را به شما داده بود ومن هم از روي غيرت، به تعميرگاه اوستا حسن مي رفتم.سال 1362 براي اولين باربه جبهه اعزام شدم.بعد از چند باراعزام شدن،آرپي جي زن گردان شدم.يک روز درجبهه دندانم درد گرفت. به طرف بهداري لشکر رفتم. پدردندانم را با کشيدنش درآوردم.بنده خدا دندانم،اگر دکتر بالاي سرش بود،با يک پرکردن ساده، دندان مي شد،ولي حالا وقتي مي خنديدم، جاش خالي بود. امروز تولدم بود.مادرم هر سال اين موقع، غذاي مورد علاقه ام يعني کشک بادمجان را برايم درست مي کرد.خيلي دلم براي مادرم تنگ شده بود.اگرهم خانه بودم، دندان کشک بادمجان خوردن نداشتم. محسن پرفسورکمک آرپي جي زن، تاريخ تولدم را مي دانست به همه فهماند که تولدم است.من که امروز درتاريخ تولدم،هم دندانم را از دست داده بودم وهم کشک بادمجان را،به من الهام شده بودکه امسال زنده بمان نيستم. همه، آن روز از من کيک مي خواستند. مسخره بازي شان گرفته بود. به جاي کيک، دو کتري آب جوش آوردم وبه آنها چاي دادم. يک تسبيح داشتم که خيلي دوستش داشتم، خيلي خوش دست بود. آبجي بزرگه ام از مشهد برايم آورده بود.امشب شب عمليات بود وازعصري حال بچه ها دگرگون بود.تسبيحم دستم بود وبيشتر، براي مادرم دعا مي کردم. خيلي دلم هوايش را کرده بود.بچه هاي گردان زيارت عاشورايي راه انداخته بودند، که شب عاشورا رابرايم به تصوير مي کشيد. ممکن بود،خيلي ازماها فردا زنده نباشيم واين، ساعت هاي آخرعمرمان باشد. امشب همه همديگر را بغل کرديم واز هم حلاليت گرفتيم. محسن پرفسور هم يک عالمه وصيت کرده بود. هروقت شب عمليات مي شد، لپش گل مي انداخت وصورتش قرمز مي شد.من هم ازديدن سرخاب سفيدابي بودن صورتش،خنده ام مي گرفت وموقع خنديدن، با جاي خالي دندانم که امروز کشيده بودمش،مضحکه بچه ها شده بودم. همه دراوج راز ونياز باخدا،به دندان هاي من هم مي خنديدند. آن شب،عمليات انجام شد ودرهمهمه حمله،جايي که همه داد مي زند،يکي مي گفت:بزن،يکي مي گفت: وقتشه وخيلي صداهاي ديگر،درميان وهم صداي موشک وخمپاره،مرگ همرزمان وپايان عمر گلي ازگل هاي بهشت را خبر مي دادند. آن شب من هم زخمي شدم.اول فکر کردم که مردم. اين طور که معلوم بود، عراقي ها پيشروي وبچه ها عقب نشيني کرده بودند. من هم که زخمي، درچاله اي فرورفته بودم، با گروهي از بسيجي ها که شهيد شده بودند، روي هم افتاده بوديم. ومن زير آنها، در چاله اي که بي شباهت به يک قبر نبود، گير افتاده بودم. تنم درد مي کرد وتوانايي هيچ حرکتي را در نيمي از بدنم نداشتم. شدت جراحت به حدي بود، که نتوانستم هيچ حرفي بزنم.تازه فکر کنم. اگر داد هم مي زدم، زير پيکر شهدايي که روي من افتاده بودند، صدايم بيرون نمي رفت.مرگ را با همه وجود احساس کردم؛ زيرا هم درقبر بودم وهم کسي نبود صداي مرا بشنود، يادعصرافتادم ودوباره توبه کردم.شهادت، فاصله چنداني با من نداشت.سرانجام، بعد از دوروز، زير اجساد شهدا، من نيز به آنها پيوستم.يادم آمد، انگاري راست گفته بودم، که من امسال زنده بمان نيستم. منبع:نشريه گلبرگ ،شماره 114.
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1447]