تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 5 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):ما اهل بيت، وعده‏هاى خود را براى خودمان، بدهى و دِين حساب مى‏كنيم، چنانكه رسول اكر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812628178




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خاطره اي از يک رزمنده


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خاطره اي از يک رزمنده
خاطره اي از يک رزمنده   نويسنده:مطهره پيوسته   مادرم شناسنامه ام را ،چندسالي بعد ازتولدم گرفت.مامورثبت احوال هم، تاريخ تولد وتاريخ صدور شناسنامه ام را يکي نوشت.اين ماجرا روي همه اتفاق هاي زندگي من تأثيرگذاشت. بدترينش اين بود:وقتي به جبهه اعزام شدم،بيست سالم بود،ولي مثل بچه هاي کمتر ازهفده سال، مجبور شدم از خانه رضايت نامه براي پايگاه ببرم.خيلي زجر آوربود.از بچگي دلم مي خواست زودتر بزرگ بشوم، ولي هميشه اين معضل سبب مي شد احساس بچگي به من تحميل شود.وقتي فرم پايگاه را پرمي کردم،پرسيده بودند که هدفتان از جبهه رفتن چيست؟ من هم نوشتم: رضاي خدا؛عقيده اي که شايد آن روزها خيلي حقيقي نبود وچون متداول بود،نوشته بودم، ولي الان درراستي آن هيچ شکي به دل ندارم. آن موقع روزها کار مي کردم وشبانه درس مي خواندم؛زيرا پدرم عمرش را به شما داده بود ومن هم از روي غيرت، به تعميرگاه اوستا حسن مي رفتم.سال 1362 براي اولين باربه جبهه اعزام شدم.بعد از چند باراعزام شدن،آرپي جي زن گردان شدم.يک روز درجبهه دندانم درد گرفت. به طرف بهداري لشکر رفتم. پدردندانم را با کشيدنش درآوردم.بنده خدا دندانم،اگر دکتر بالاي سرش بود،با يک پرکردن ساده، دندان مي شد،ولي حالا وقتي مي خنديدم، جاش خالي بود. امروز تولدم بود.مادرم هر سال اين موقع، غذاي مورد علاقه ام يعني کشک بادمجان را برايم درست مي کرد.خيلي دلم براي مادرم تنگ شده بود.اگرهم خانه بودم، دندان کشک بادمجان خوردن نداشتم. محسن پرفسورکمک آرپي جي زن، تاريخ تولدم را مي دانست به همه فهماند که تولدم است.من که امروز درتاريخ تولدم،هم دندانم را از دست داده بودم وهم کشک بادمجان را،به من الهام شده بودکه امسال زنده بمان نيستم. همه، آن روز از من کيک مي خواستند. مسخره بازي شان گرفته بود. به جاي کيک، دو کتري آب جوش آوردم وبه آنها چاي دادم. يک تسبيح داشتم که خيلي دوستش داشتم، خيلي خوش دست بود. آبجي بزرگه ام از مشهد برايم آورده بود.امشب شب عمليات بود وازعصري حال بچه ها دگرگون بود.تسبيحم دستم بود وبيشتر، براي مادرم دعا مي کردم. خيلي دلم هوايش را کرده بود.بچه هاي گردان زيارت عاشورايي راه انداخته بودند، که شب عاشورا رابرايم به تصوير مي کشيد. ممکن بود،خيلي ازماها فردا زنده نباشيم واين، ساعت هاي آخرعمرمان باشد. امشب همه همديگر را بغل کرديم واز هم حلاليت گرفتيم. محسن پرفسور هم يک عالمه وصيت کرده بود. هروقت شب عمليات مي شد، لپش گل مي انداخت وصورتش قرمز مي شد.من هم ازديدن سرخاب سفيدابي بودن صورتش،خنده ام مي گرفت وموقع خنديدن، با جاي خالي دندانم که امروز کشيده بودمش،مضحکه بچه ها شده بودم. همه دراوج راز ونياز باخدا،به دندان هاي من هم مي خنديدند. آن شب،عمليات انجام شد ودرهمهمه حمله،جايي که همه داد مي زند،يکي مي گفت:بزن،يکي مي گفت: وقتشه وخيلي صداهاي ديگر،درميان وهم صداي موشک وخمپاره،مرگ همرزمان وپايان عمر گلي ازگل هاي بهشت را خبر مي دادند. آن شب من هم زخمي شدم.اول فکر کردم که مردم. اين طور که معلوم بود، عراقي ها پيشروي وبچه ها عقب نشيني کرده بودند. من هم که زخمي، درچاله اي فرورفته بودم، با گروهي از بسيجي ها که شهيد شده بودند، روي هم افتاده بوديم. ومن زير آنها، در چاله اي که بي شباهت به يک قبر نبود، گير افتاده بودم. تنم درد مي کرد وتوانايي هيچ حرکتي را در نيمي از بدنم نداشتم. شدت جراحت به حدي بود، که نتوانستم هيچ حرفي بزنم.تازه فکر کنم. اگر داد هم مي زدم، زير پيکر شهدايي که روي من افتاده بودند، صدايم بيرون نمي رفت.مرگ را با همه وجود احساس کردم؛ زيرا هم درقبر بودم وهم کسي نبود صداي مرا بشنود، يادعصرافتادم ودوباره توبه کردم.شهادت، فاصله چنداني با من نداشت.سرانجام، بعد از دوروز، زير اجساد شهدا، من نيز به آنها پيوستم.يادم آمد، انگاري راست گفته بودم، که من امسال زنده بمان نيستم. منبع:نشريه گلبرگ ،شماره 114.  
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1445]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن