واضح آرشیو وب فارسی:خبرگزاری پانا: دوشنبه های داستان؛ همه این دردسرها عواقب کوتاهی شماست خبرگزاری پانا: دنیا برای لحظه ای سیاه شد و ناگهان میان موجی از سفیدی غرق شدم.
۱۳۹۴ دوشنبه ۹ شهريور ساعت 12:49
چند بار دکمه سه را زدم. آسانسور کار نمی کرد. تا برسم بالا نفسم به شماره افتاد. گوشه اتاق، سنگینی نگاه پسربچه ای که یک پتوی مسافرتی آویزان، پاهای نحیفش را از ترحم دیگران پنهان کرده بود، دلم را لرزاند. دست روی شکمم گذاشتم و گفتم:
- نگران نباش عزیز دلم، تو خوبی. خوبِ خوب!
چند نفر روی صندلی های راحتی رنگارنگ نشسته بودند. بعضی ها چرت می زدند و بعضی با هم پچ پچ می کردند. صدایی عصبانی از اتاق کناری خانم منشی شنیده می شد. در باز شد و دکتر گفت:
- بفرمایید بیرون. من آزمایش های لازم را برای شما نوشته بودم. همه این دردسرها عواقب کوتاهی شماست!
زن با گوشه روسری اشکهایش را پاک کرد. از دیدن صورت تکیده اش دل آدم پریشان می شد. با گریه گفت:
- من به شما گفتم بچه اولم پاهاش مشکل داره. گفتم آزمایش بنویسید تا خیالم راحت بشه. همش گفتین زوده، زوده. باید مجوز سقط جنین به من بدید. من چطور دو تا بچه مریض رو بزرگ کنم؟!
دکتر رو به منشی کرد و گفت:
- خانم، مریض بعدی را بفرستید داخل. من همچین چیزی نمی نویسم. شما نباید بعد از دو ماه فاصله به دکتر سر می زدید. دیگه کاری از دست من برنمیاد. باید به مراجع قانونی مراجعه کنید.
مرد کنار پسربچه دستهای به هم قفل شده اش را از هم باز کرد. ویلچر پسربچه را هل داد. ساکت و سر به زیر، بی هیچ حرفی زن را با خود برد.
سکوت مطلق اتاق را برداشت. همه ترسیده بودند، من از همه بیشتر. کیف دستی کوچکم را فشردم و از مطب بیرون زدم. نگاه خجالت زده و غمگین پسربچه در حالی که مادرش گریه می کرد از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت. یک ماه دیگر کودکم به دنیا می آمد. بالای پله ها سرم گیج رفت، همانجا نشستم. دنیا برای لحظه ای سیاه شد و ناگهان میان موجی از سفیدی غرق شدم. درد عجیبی به تنم پیچید. فریاد زدم. میلاد دستهایم را گرفت و دکتر را صدا زد. ناله ها امانم را برید. کودکم را احساس نمی کردم. میلاد بغضش را می خورد. دکتر گفت:
چیزی نیست. این دردها طبیعیه، نگران نباشید. براش آرامبخش می نویسم!
دستهای میلاد را فشار دادم و گفتم: بچه ام، میلاد بچه مون!
-چیزی نیست حالت خوب میشه. همه چی درست میشه! ما بازم بچه دار می شیم. باید خدارو شکر کنیم که بچه ...
دنیا روی سرم خراب شد. چشمهایم سیاهی رفت. زندگی به صورتم سیلی می زد. چشمهایم را باز کردم. منشی دکتر شانه هایم را تکان می داد:
- خانم شادمان حالتون خوبه؟ بهترین؟ چی شد یهو چرا از حال رفتید!
به خودم آمدم. این کابوس از سرم گذشته بود. خدا را شکر کردم. به میلاد زنگ زدم و تا برسد روی همان پله ها نشستم. یاد گرفته بودم به نشانه ها دقت کنم. باید آزمایش های بیشتری انجام می دادم... لیلی خوش گفتار/ شهریور 1394
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبرگزاری پانا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 14]