تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):با اخلاق نيكو، گفتار نرم مى‏شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798070733




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ويژگي‎هاي يحيي (ع) و زهد و ارتباط با خدا


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ويژگي‎هاي يحيي (ع) و زهد و ارتباط با خدا
ويژگي‎هاي يحيي (ع) و زهد و ارتباط با خدا قيام يحيي به امور در خردسالي مدتي بود كه بني اسرائيل بدون پيامبر و رهبر مانده بودند و همين امر موجب آشوب و بروز بلاهاي بسياري در ميانشان شده بود، تا آن هنگام كه حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ به هفت سالگي رسيد. آن حضرت در اين سن و سال براي هدايت مردم قيام كرد و در محل اجتماع مردم سخنراني نمود. پس از حمد و ثناي الهي، ايام خدا را به ياد مردم آورد، و هشدار داد كه گرفتاري‎ها و بلاها بر اثر گناهاني است كه در ميان بني اسرائيل رايج شده است، و عاقبت نيك از آن پرهيزكاران است، و آنها را به آمدن حضرت مسيح ـ عليه السلام ـ بشارت داد.[1] روزي كودكان نزد يحيي ـ عليه السلام ـ آمدند و گفتند: «اِذهب بِنا نلعبْ؛ بيا برويم و با هم بازي كنيم.» يحيي ـ عليه السلام ـ در پاسخ فرمود: «ما لِلَعبٍ خُلِقنا؛ ما براي بازي كردن آفريده نشده‎ايم.»[2] آري يحيي ـ عليه السلام ـ در همان خردسالي ره صد ساله مي‎پيمود، هرگز به كارهاي بيهوده دست نمي‎زد، و اهداف منطقي و سودمند را بر سرگرمي‎هاي بي‎حاصل، ترجيح مي‎داد. خوف و پارسايي يحيي ـ عليه السلام ـ در خردسالي يحيي ـ عليه السلام ـ در همان خردسالي از پارسايان برجسته بود. هرگز دلبستگي به دنيا نداشت و همواره به خدا و آخرت مي‎انديشيد. او در عصر پدرش زكريا ـ عليه السلام ـ به مسجد بيت المقدس وارد شد، راهبان و دانشمندان عابد را ديد كه پيراهن موئين و كلاه پشمينه و زبر پوشيده‎اند و با وضع دلخراشي خود را به ديوار مسجد بسته‎اند و مشغول عبادت هستند، يحيي ـ عليه السلام ـ با ديدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت: «براي من پيراهن موئين و كلاه پشمينه بباف تا بپوشم و به مسجد بيت المقدس بروم و با راهبان و علماي عابد بني اسرائيل به عبادت خدا اشتغال ورزم.» مادرش گفت: «صبر كن تا پيامبر خدا پدرت بيايد و با او در اين مورد مشورت كنيم.» صبر كردند تا حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ آمد، مادر يحيي ـ عليه السلام ـ جريان را به حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ خبر داد، زكريا ـ عليه السلام ـ به يحيي گفت: «چه موجب شده كه به اين فكرها افتاده‎اي، با اين كه هنوز كودك هستي؟» يحيي ـ عليه السلام ـ گفت: «پدرجان! آيا نديده‎اي افرادي را كه كوچكتر از من بودند، حادثة مرگ را چشيدند؟» زكريا گفت: آري چنين افرادي را ديده‎ام. آن گاه به مادر يحيي ـ عليه السلام ـ دستور داد تا چنان لباس و كلاه را براي يحيي آماده سازد. مادر به اين دستور عمل كرد، يحيي ـ عليه السلام ـ لباس و كلاه زبر و موئين پوشيد به مسجد بيت المقدس رفت و در كنار عابدان و راهبان، مشغول عبادت شد و آن قدر در عبادت رياضت كشيد كه پيراهن موئين گوشت بدنش را آب كرد. روزي به بدن لاغر و نحيف خود نگاه كرد و گريست. خداوند به يحيي ـ عليه السلام ـ وحي كرد: «آيا به خاطر آن كه اندامت را نحيف و لاغر مي‎بيني گريه مي‎كني، به عزت و جلالم اگر يك بار بر آتش دوزخ نگاهي افكنده بودي، بجاي پيراهن بافته شده سفت و زبر، پيراهن آهنين مي‎پوشيدي.» يحيي ـ عليه السلام ـ بسيار گريه كرد، به گونه‎اي كه آثار سخت گريه در چهره‎اش آشكار شد، اين خبر به مادرش رسيد، او نزد پسرش يحيي ـ عليه السلام ـ آمد، از سوي ديگر زكريا نيز آمد و علما و راهبان اجتماع كردند، زكريا ـ عليه السلام ـ وقتي كه آن وضع دلخراش را از يحيي ـ عليه السلام ـ ديد فرمود: «پسر جان! اين چه حالي است كه در تو مي‎نگرم، من از درگاه خدا خواستم تا تو را به من ببخشد، و به وسيلة تو چشمم را روشن سازد.» يحيي ـ عليه السلام ـ گفت: پدر جان تو مرا به اين كار و حال امر نمودي. زكريا ـ عليه السلام ـ فرمود: كي تو را چنين دستور دادم؟ يحيي ـ عليه السلام ـ عرض كرد: «آيا نگفتي كه بين بهشت و دوزخ عقَبه (گردنه)اي است كه جز گريه كنندگان از خوف خدا، كسي از آن عبور نمي‎كند؟» زكريا ـ عليه السلام ـ فرمود: «حال كه چنين است به كوشش خود ادامه بده، و حال و شأن تو غير از حال و شأن من است.» يحيي ـ عليه السلام ـ برخاست و پيراهن موئين خود را از تن بيرون آورد، و به جاي آن دو قطعه نمد (لباس سفت) به او داد، و او را به حال خودش رها ساخت. يحيي ـ عليه السلام ـ آن قدر از خوف خدا گريه كرد كه اشكهايش جاري شد، و آن دو قطعه نمد از اشكهاي او خيس شدند، و قطره‎هاي اشكش از سر انگشتانش فرو مي‎چكيد. زكريا ـ عليه السلام ـ وقتي كه حال و وضع پسرش يحيي ـ عليه السلام ـ را مشاهده كرد، سرش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا! اين پسر من است، و اين اشكهاي چشمانش مي‎باشد، اي خدايي كه مهربانترين مهربانان هستي.»[3] خوف شديد يحيي ـ عليه السلام ـ از خدا هرگاه حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ مي‎خواست بني اسرائيل را موعظه كند، به طرف راست و چپ نگاه مي‎كرد، اگر يحيي ـ عليه السلام ـ را در ميان جمعيت مي‎ديد از بهشت و دوزخ سخني نمي‎گفت. روزي بر مسند نشست تا بني اسرائيل را موعظه كند، يحيي ـ عليه السلام ـ كه عبايش را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشه‎اي در ميان جمعيت نشست. زكريا ـ عليه السلام ـ به جمعيت نگريست، و يحيي ـ عليه السلام ـ را نديد، آن گاه در ضمن موعظه فرمود: «اي بني اسرائيل! دوستم جبرئيل از جانب خداوند به من خبر داد كه در جهنم كوهي به نام «سُكران» وجود دارد،‌ در پايين اين كوه دره‎اي هست كه نامش «غَضبان» است، زيرا غضب خدا در آن وجود دارد، و در ميان آن دره چاهي هست كه طول آن به اندازة مسير صد سال راه است، در ميان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد، و در ميان هر يك از آن تابوت‎ها چند صندوق آتشين و لباس آتشين و زنجيرهاي آتشين هست.» يحيي ـ عليه السلام ـ تا اين سخن را شنيد برخاست و با شيون، فرياد كشيد و گفت: «واغفلتاه مِنُ السكران؛ واي بر من از غافل شدنم از كوه سكران!» سپس حيران و سرگردان، سراسيمه از مجلس خارج شد و سر به بيابان گذاشت و از شهر خارج شد. زكريا ـ عليه السلام ـ بي‎درنگ از مجلس بيرون آمد و نزد مادر يحيي ـ عليه السلام ـ رفت و ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت: «هم اكنون برخيز و به جستجوي يحيي ـ عليه السلام ـ بپرداز، من ترس آن دارم كه ديگر او را نبينيم مگر اين كه دستخوش مرگ شده باشد.» مادر يحيي ـ عليه السلام ـ برخاست و از شهر خارج شد و به جستجوي يحيي ـ عليه السلام ـ پرداخت، در بيابان چند جوان را ديد، از آنها جوياي يحيي ـ عليه السلام ـ شد، آنها اظهار بي‎اطلاعي كردند، مادر يحيي ـ عليه السلام ـ همراه آن جوانان به جستجو پرداختند تا چوپاني را در بيابان ديدند، مادر يحيي ـ عليه السلام ـ از او پرسيد: «آيا جواني با قيافة چنين و چنان نديدي؟» چوپان گفت: «گويا در جستجوي يحيي پسر زكريا ـ عليه السلام ـ هستي؟» مادر يحيي گفت: «آري، او پسر من است نامي از دوزخ در نزد او بردند،‌ او بر اثر شدت خوف، سراسيمه سر به بيابان گذاشته و رفته است.» چوپان گفت: من همين ساعت او را در كنار گردنة فلان كوه ديدم كه پاهايش را در ميان گودال آب فرو برده و چشم به آسمان دوخته بود و چنين مناجات مي‎كرد: «و عِزتكُ مُولاي لا ذِقتُ بارِدُ الشرابِ حتي اَنظر منزلتي مِنكُ؛ اي خدا و اي مولاي من به عزتت سوگند آب خنك ننوشم تا بنگرم كه در پيشگاه تو چه مقامي دارم؟» مادر يحيي ـ عليه السلام ـ به سوي آن كوه حركت كرد، يحيي ـ عليه السلام ـ را در آن جا يافت، نزديكش رفت و سرش را در آغوش گرفت، ‌و او را سوگند داد كه برخيز و با هم به خانه بازگرديم. يحيي ـ عليه السلام ـ برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذيرايي گرمي كرد، ولي او در آن حال احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباسهاي زِبر موئين را از مادرش طلبيد و پوشيد و به سوي مسجد بيت المقدس حركت كرد، تا در آن جا به عبادت خدا بپردازد. مادرش از رفتن او جلوگيري مي‎كرد، زكريا ـ عليه السلام ـ به مادر يحيي ـ عليه السلام ـ فرمود: «دُعيهِ فاِن ولدي قد كُشِفُ له عن قِناعِ قلبه و لن ينتفع بالعيشِ؛ رهايش كن، اين پسرم به گونه‎اي است كه پردة حجاب از روي قلبش برداشته شده، كه زندگي دنيا هرگز روح و روانش را اشباع نمي‎كند و به او سود نمي‎بخشد.» يحيي ـ عليه السلام ـ خود را به مسجد بيت المقدس رسانيد، و در كنار علما و عابدان بني اسرائيل به عبادت خدا پرداخت، و هم چنان تا آخر عمر به آن ادامه داد.»[4] وارستگي حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ و گفتگوي او با ابليس زهد و پارسايي حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ در سطح بسيار بالايي بود، هرگز در زندگي او دلبستگي به دنيا نبود، او ساده مي‎زيست، غذايش بيشتر سبزيجات و نان جو بود، و به اندازة تأمين يك شبانه روز خود غذا نمي‎اندوخت. روزي داراي يك قرص نان جو گرديد، ابليس نزد او آمد و گفت: «تو مي‎پنداري زاهد هستي با اين كه براي خود يك قرص نان اندوخته‎اي؟» يحيي ـ عليه السلام ـ جواب داد: اي ملعون! اين قرص نان به اندازة قوت (و مورد نياز يك شبانه روز) من است. ابليس گفت: كمتر از قوت، براي كسي كه مي‎ميرد كافي است. خداوند به يحيي ـ عليه السلام ـ وحي كرد، اين سخن ابليس را (كه سخن حكمت آميز است) فراگير.[5] روز ديگري ابليس نزد يحيي ـ عليه السلام ـ آمد، يحيي ـ عليه السلام ـ او را شناخت و به او گفت: «هر چه دام و نيرنگ و وسائل فريب دادن را داري براي من به كار بگير. پی نوشت: [1]. كمال الدين صدوق، ص 91 و 95؛ بحار، ج 14، ص 179. [2]. تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 325. [3]. بحار، ج 14، ص 165 و 166. [4]. اقتباس از بحار، ج 14، ص 166 و 167، به نقل از امالي شيخ صدوق، ص 18ـ20. [5]. بحار، ج 14، ص 189.
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 498]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن