تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):مردم به انجام روزه امر شده اند تا درد گرسنگى و تشنگى را بفهمند و به واسطه آن فقر و بيچا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798729753




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خاطره خواندنی زیباکلام درباره تختی


واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳ - ۱۹:۲۱




Multimedia_pics_1383_10_Sport_96-1.jpg

یادداشت زیر از صادق زیباکلام، روز 29 آذر سال 88 در ضمیمه روزنامه «اعتماد» منتشر شده که سایت «تابناک» به مناسبت 5 شهریور سالروز تولد جهان‌پهلوان تختی، آن را بازانتشار داده است. به گزارش ایسنا، زیباکلام می‌نویسد: «سال‌های 41-40 بود؛ دوران مرحوم دکتر علی امینی، آزادی بالنسبه فضای سیاسی کشور و تحرکات بازار، دانشگاه و جبهه ملی. من پسربچه‌ای 12، 13 ساله بودم. سال اول دبیرستان رهنما در خیابان منیریه تهران. یک هفته‌ای می‌شد که بین زنگ تفریح در حیاط مدرسه می‌آمدیم جلوی میله‌های دیوار مدرسه و پیاده‌رو. به اصطلاح خودمان شلوغ می‌کردیم و به نفع دکتر مصدق شعار می‌دادیم. چهار پنج بار این کار را کرده بودیم و اتفاقی نیفتاده بود. شیر شده بودیم و آن روز تعدادمان زیادتر شده بود. اما یک‌باره آقای بهرامی مدیرمان به همراه آقای محسنی ناظممان با عجله آمدند وسط حیاط و چهار نفر از بچه‌ها را به دفتر احضار کردند. من هم جزء احضارشده‌ها بودم. لدی‌الورود به دفتر هر چهار نفرمان را قطار کردند و به نوبت آقای بهرامی و سپس محسنی شروع کردند به صورت‌هایمان کشیده زدن. دو تا از بچه‌ها بزرگ‌تر بودند و چیزی نمی‌گفتند اما من و پرویز موسسی که کلاس اولی بودیم گریه می‌کردیم و خواهش می‌کردیم ما را ببخشند و دیگر شعار نمی‌دهیم. اما آقای بهرامی گفت حالا بهتان نشان می‌دهم، الساعه از کلانتری ماموران می‌آیند و شما اراذل و اوباش را تحویلشان می‌دهم تا بفهمید که دبیرستان رهنما جای این لات‌بازی‌ها نیست. با گفتن این جملات، گریه و عجز و لابه من و موسسی بیشتر می‌شد. با گریه التماس می‌کردیم که «آقا تو رو خدا ببخشین، غلط کردیم، نفهمیدیم». آقای محسنی هم به کمک آقای بهرامی آمد و گفت اگر کلانتری هم شما را ول کند که محال است، اگر زندان نبرندتان که محال است، باید پدرتان بیاید اینجا و پرونده‌هایتان را بزنیم زیر بغلتان و کمترین مجازات شما آن است که از مدرسه اخراج هستید. تصور اینکه پدرم بیاید دفتر مدرسه و بفهمد من چه کرده‌ام برایم از کلانتری به مراتب هولناک‌تر بود. با مطرح شدن آمدن پدرم به مدرسه کارم دیگر از عجز و لابه و التماس گذشته بود. بی‌اختیار دست به دامان آقای عقدایی دبیر فقهمان شدم. فکر می‌کنم تن صدا و عجز و لابه‌ام آنقدر سوزناک می‌بود که آقای عقدایی به فکر وساطت می‌افتد. به مدیرمان می‌گوید عجالتا به کلانتری اطلاع ندهید که پرونده برایشان درست نشود. اما آقای بهرامی ول‌کن نبود و گفت من باید از این الواط سرمشقی بسازم برای بچه‌های دیگر که دیگر هوس این ... خوردن‌ها را نکنند. بعد به ما گفت می‌دونید اگر به اعلی‌حضرت شاهنشاه، به پدر تاجدارمان اطلاع دهند که شما چه حرف‌های خائنانه‌ای زده‌اید، چه بلایی سرتان می‌آورند؟ می‌دونید پدرانتان را هم خواهند برد به کلانتری؟ چون ما که به شما این چرندیات را یاد ندادیم و در خانه این حرف‌های خائنانه را یاد داده‌اند. یک ایرانی باشرف و وطن‌پرست برایش اعلی‌حضرت، خاک ایران و پرچم سه‌رنگمان اول و آخر است و اصلا باید شرم کند که نام افراد خائن را ببرد. سخنان او را از فرط ترس و لرز درست نمی‌فهمیدم. از شدت ترس یادم رفته بود که نام چه کسانی را در حیاط شعار داده بودیم. دکتر مصدق را یادم می‌آمد اما از شدت ترس هیچ چیز دیگری یادم نمی‌آمد. آقای محسنی با عصبانیت رو به ما کرد و گفت اصلا شماها این حرف‌هایی را که می‌زدید، معنی‌اش را می‌فهمیدید؟ خواستم بگویم نه اما سیلی محکم آقای محسنی زبانم را بند آورد. خودش ادامه داد که مثلا همین که داد می‌زدید مثل اراذل و اوباش که «آقای ایران کیه، غلامرضای تختیه» اصلا شما می‌دونین تختی کیه؟ خجالت نمی‌کشید مثل الواط‌ها اسم یک کشتی‌گیر را داد می‌زنین؟ ما در سکوت کامل بودیم و به سرنوشت نامعلوممان فکر می‌کردیم که یک‌مرتبه آقای بهرامی با نواختن یک‌سری کشیده‌های جدید به ما گفت چرا لال شده‌اید ...ها؟ چرا الان دیگه داد نمی‌زنین واسه یک کشتی‌گیر لات؟ چرا حرف نمی‌زنین؟ اون لات چاله‌میدونی حالا سیاسی شده؟ اون خاک زیر پای اعلی‌حضرت هم نمیشه. اون مرتیکه اصلا سواد نداره. شما الدنگ‌ها می‌دونین اون چند کلاس درس خونده؟ من بی‌اختیار گفتم نه آقا. آقای بهرامی کشیده دیگری زد به صورتم و گفت خب پدر...، یک آدم بی‌سواد که اگر درس خوانده بود، اگر دکتر و مهندس بود لااقل آدم دلش نمی‌سوخت. توی ... به همراه چند تا ... بدتر از خودت آن وقت هوار می‌کشین که «آقای آقاها کیه»، هوار می‌کشین که «یک بی‌سواد آقای ایرانه»؟ با عصبانیت مثل شیر می‌غرید و به من می‌گفت صدای گریه‌تو ببر و حرف بزن. چرا برای یک بی‌سواد شعار می‌دادین؟ چرا می‌گفتین یک بی‌سواد آقای ایرانه؟ بعد یک مرتبه یقه مرا گرفت و در حالی که آن را محکم می‌کشید گفت اگر حرف نزنی می‌کشمت. خودم با دستای خودم خفه‌ات می‌کنم. چرا به یک بی‌سواد می‌گفتی آقای ایران؟ آقای میرفخرایی که دبیر هندسه‌مان بود هم آمده بود تو دفتر و دست‌های مدیرمان را از گردن من دور کرد و گفت آقای بهرامی خونتون را کثیف نکنید. خب حرف بزن و جواب آقای مدیر را بده. محسنی هم هوار کشید اگر حرف نزنی همین الان تلفن می‌زنم افسر نگهبان کلانتری. گفتم آقا، پدرم یک داستان از تختی برای عموم تعریف می‌کرد و من هم می‌شنیدم و از آن روز عاشق تختی شدم. اما نتوانستم ادامه دهم و باز گریه‌ام گرفت. میرفخرایی گفت چرا گریه می‌کنی؟ گفتم آقا تو را خدا به بابام نگین. آقای میرفخرایی تو را خدا به آقای بهرامی بگین به بابام نگه. بهرامی گفت حرف نزن و قصه تختی را بگو. آقای میرفخرایی هم گفت قصه را بگو که چرا عاشق تختی شدی. من از آقای بهرامی خواهش می‌کنم این دفعه شماها را ببخشند و قول بدین هر کس خواست از این به بعد شلوغ کنه شما فوری بیاین دفتر به آقای بهرامی یا محسنی بگین. قبل از اینکه من چیزی بگویم آقای بهرامی گفت اصلا نمیشه. تا به کلانتری نفرستیمشون و باباهاشون نیان اینجا فایده نداره. اما آقای میرفخرایی گفت حالا زیباکلام قصه‌تو بگو ببینم بابات راجع به تختی چی گفت. گفتم آقا، بابام می‌گفت تختی وزن هفتم کشتی می‌گیره و همیشه دو تا حریف قدر داره؛ یکی عصمت آتلی از ترکیه و دومی مدودوف از شوروی. در المپیک ملبورن تختی برای طلا رو در روی مدودوف قرار می‌گیرد. بعد که کشتی تموم میشه یوری شاهمرادوف سرمربی تیم ملی کشتی شوروی میاد و در حالی که تختی کنار تشک نشسته بود او را می‌بوسد. همه تعجب می‌کنند چرا سرمربی تیم حریف می‌آید و کشتی‌گیر رقیب را می‌بوسد. از تختی می‌پرسند چرا شاهمرادوف تو را بوسید و بغل کرد. تختی هم می‌گوید نمی‌دانم و ایرانی‌ها می‌روند پیش شاهمرادوف و از او می‌پرسند چه شد که شما بعد از کشتی آمدی و تختی را بوسیدی و او را در آغوش گرفتی؟ شاهمرادوف می‌گوید برای اینکه تختی یک مرد واقعیه، یک جوانمرد واقعیه. کتف چپ مدودوف آسیب دیده بود و درد می‌کرد. تختی هم این را می‌دانست و در تمام مدتی که با مدودوف سرشاخ بود حتی یک بار هم به سمت شانه چپ او نرفت و دست به شانه آسیب‌دیده او نزد. تختی شما قهرمان نیست، او پهلوان است. به اینجا که رسیدم دیگر نتوانستم چیزی بگویم. فقط دیدم آقای میرفخرایی دستمال خاکستری‌رنگش را از جیبش درآورد و اشک‌هایش را پاک کرد و بعد هم بدون اینکه کلامی بگوید از دفتر بیرون رفت. آقای بهرامی رفت سمت میزش، قوطی سیگار نقره‌ای‌اش را درآورد و یک سیگار روشن کرد. محسنی آرام گفت این دفعه که گذشت و آقای بهرامی شما را بخشیدند. فقط یک بار دیگر من ببینم شماها از این غلط‌ها می‌کنین به خدا آقای بهرامی هم ببخشند، من خودم پدرتان را درمی‌آورم. بعدها که بزرگ‌تر شدم فهمیدم قهرمانی خیلی عالی است. گرفتن طلا، المپیک، جام جهانی، به اهتزاز درآمدن پرچم کشور و نواخته شدن سرود ملی و آن لحظه‌ای که مسئولان المپیک یا جام جهانی در حالی که قهرمان روی سکوی بالای قهرمانی ایستاده و طلا را بر گردنش می‌آویزند، نهایت غرور و شکوه است. همه اینها را رضازاده داشت اما پهلوانی چیز دیگری است. رضازاده بدون تردید قهرمان بود و قهرمان است اما تختی برای ماها در سال 1340 فقط قهرمان نبود. قهرمان یعنی گرفتن طلا، یعنی بلند کردن وزنه‌ای که هیچ وزنه‌بردار دیگری نمی‌تواند آن را پرس کند اما رضازاده توانست. تختی برای ما پهلوان بود، نه به واسطه آنکه به حکومت پشت کرد، در مقابل شاهپور غلامرضا در استادیوم محمدرضاشاه تعظیم نکرد و هزاران تماشاچی برایش کف زدند، نه. تختی به خاطر احترامش به دکتر مصدق و جبهه ملی، به خاطر عشقش به مرحوم آیت‌الله طالقانی و قرائت فاتحه بر سر مزار شهدای 30 تیر و دکتر حسین فاطمی در برابر دیدگان جامعه، تختی نشد. اتفاقا تختی به خاطر همان دلیلی تختی شد که ما در دنیای کوچک نوجوانی‌مان از او ساخته بودیم. به خاطر اینکه آنقدر مرد بود که حاضر نشد از نقطه‌ضعف حریفش بهره‌برداری کند و برود به سمت کتف چپ مدودوف. اگرچه آن روز ترسیدیم و کشیده‌های خیلی زیادی خوردیم اما اتفاقا درست تشخیص داده بودیم و تختی آقای آقاها بود. چون تختی می‌خواست و اعتقاد داشت که باید مردانه کشتی بگیرد. اگر تختی آن شب به طرف کتف چپ مدودوف می‌رفت و کارش را تمام می‌کرد، هیچ‌کس در اردوگاه تیم ملی ایران نمی‌فهمید و آب هم از آب تکان نمی‌خورد. اما آن وقت تختی فقط قهرمان می‌شد همچون حبیبی، همچون صنعتکاران، همچون دبیر، همچون خادم، همچون سوخته‌سرایی و همچون رضازاده. اما پهلوان نمی‌شد. اتفاقا ما بچه‌های آن روز در سال 1340 و در دبیرستان رهنمای خیابان منیریه درست فهمیده بودیم؛ پهلوانی یعنی چگونه قهرمان شدن. یک قهرمان فقط می‌خواهد قهرمان شود. ممکن است یک قهرمان برای کسب مدال طلا و اول شدن خیلی کارها کند یا دست کم چشمانش را روی خیلی از مسائل و واقعیت‌ها و حق و ناحق‌های جامعه‌اش ببندد. چنین ورزشکاری البته فقط قهرمان می‌شود اما همچون تختی پهلوان نمی‌شود. تختی می‌توانست حداقل وقتی شاهپور غلامرضا برادر شاه وارد استادیوم محمدرضا شاه می‌شود از جایش برخیزد اما تختی، تختی بود. کرنش در برابر حکومت برایش افت داشت. در عوض وقتی کنار مزار دکتر حسین فاطمی می رفت با کت و شلوار به روی خاک زانو می‌زد و لبانش را روی سنگ قبر وزیر خارجه دکتر مصدق می‌گذاشت. نه، تختی مرام داشت و اتفاقا مردم هم این را فهمیده بودند و عاشقش بودند. به همین خاطر وقتی در سال 1339 در بوئین‌زهرا زلزله آمد و هزاران تن را از میان برد و بخشی از منطقه با خاک یکسان شد، غلامرضا تختی به همراه چهار یار دیگر دکتر مصدق، حسین نایب‌حسینی، مهندس حصیبی، حسین شاه‌حسینی و حاج محمود مانیان از پیشکسوتان بازار، به تنهایی چندین برابر شیر و خورشید رژیم شاه به مردم بوئین‌زهرا و آوج کمک‌رسانی کردند. خیلی‌های دیگر هم مدال طلا برده و قهرمان بودند اما این تختی بود که وقتی در کوچه‌ها و خیابان‌های تهران برای زلزله‌زدگان بوئین‌زهرا گل‌ریزان کرد، زلزله دیگری به راه انداخت. در میان صدها هزار ساکنان پایتخت که هرچه در وسعشان بود برای هم‌میهنان زلزله‌زده شان به تختی می‌دادند، زن رختشویی بود که النگوی طلایش را درآورد و به تختی داد. آقای بهرامی فکر می‌کرد که ما مسحور «قهرمان»ی تختی شده‌ایم. با غیظ از ما می‌پرسید «مگر هیچ کس دیگری در این مملکت قهرمان نشده و مدال طلای المپیک نیاورده؟» آنچه که آن روز نمی‌توانستم به او بگویم و در عالم نوجوانی، خودم هم به عقلم نمی‌رسید اما با همه وجود آن را حس می‌کردم، این بود که تختی فقط یک قهرمان نبود. مهم‌تر از قهرمانی، او یک «مرد» بود؛ یک پهلوان بود.» انتهای پیام








این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایسنا]
[مشاهده در: www.isna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 53]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سینما و تلویزیون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن