واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فقيد فضل و فضيلت نويسنده: استاد اميري فيروز كوهي امير، هاي امير اي اسير غربت خاك به هوش باش كه ياران همسفر رفتنداگر دو روزي از اَحباب، بي خبر مانديخبر رسيد كه رفتند و بي خبر رفتندبه هر كجا كه نظر كردي از يمين و يسارنظر به كار نيامد، چو از نظر رفتندنگاه سير و نگاه نكرده يك سان بودچو از سراچه چشم تو دورتر رفتندبدان گروه كه هم گام يكدگر بودندمگر چه رفت كه پنهان ز يكدگر رفتند!نداي «اِرجِعي» از موطن الهي خويش به گوش هوش شنيدند و بر اثر رفتند زبس كه تند سپردند شب وادي خاكبه پا و سر نه، كه گويي به بال و پر رفتندنهالِ آرزو و نخل عمرشان به مرادهمين كه شاخه برآورد در ثمر رفتندبه در نيامده بودند، گوييا زدريهمين قدر كه از اين خاكدان به در رفتندنرفته اند به راهي كه ره تواني برداگر چه گامي از اين راه پر خطر رفتند به ديده؛ آمد و رفتي چو اشك لرزان بود جز اين نبود، اگر آمدند، اگر رفتندبه هر كجا گذري، بام و در تو را گويدكه رفتگان - همه - چون گرد از اين گذر رفتند اگر غريب جهاني، غريب مرگ نه اي از آن كه كمتر ماندند و پيشتر رفتندبه خون خويش مطهر، مطهران جهان ز شبنم سحري - نيز - پاكتر رفتندداستانها ز راستان گفتي دكتر مظاهر مصفا پشت اگر از غمت دو تا نكنمچون توانم؟ بگوي تا نكنم پيرهن روز ماتم تو به تن چه كنم من، اگر قبا نكنم؟ماجرايت مرا كُشد كه نكندمن اگر شرحِ ماجرا نكنم سوگوارِ غمت چرا نشوم؟قصه ماتمت چرا نكنم؟در عزايت چرا نگريم زار؟از برايت چرا رَثا نكنم؟شُكر شاگرديت نگويم بازحق استاديَت ادا نكنم ؟شيون از درد مصطفي نزنم ناله در مرگ مرتضي نكنم چه كنم اي مطهري؟ چه كنم؟گر به سوگ تو گريه ها نكنم؟ريخت از چشم مرد حق خونابخاست فرياد مسجد و محرابجنت كردگار جاي تو باد !سِدرَه المُنتَهي سراي تو باد !حَسبيَ الله گفته اي همه عمر هم حساب تو با خداي تو باد !كرد دستت گره گشايي خلق دست ايزد گره گشاي تو باد !پاي مردتو درسراي دگر سيرت پاك مصطفاي تو باد !چون همه راه مصطفي رفتي صحبت مصطفي جزاي تو باد!پاسدار خلوص و صدق و صفاتخلفِ صدق مجتباي تو باد !اي شهيد رهِ خدا و رسولدر رهِ حق شهادتت مقبول !ميرِ معلمان رباني علي معلم دامغاني صبح آمد، جُبه شوخگين كردهيك ران نسيم زير زين كردهاي دوست! به حق دوستي برخيز!وي مغز! اگر نه پوستي برخيز!برخيز كه كاهلان فرو ماندنداز قافله غافلان فرو ماندنداي خفته اگر نه كاهلي برخيز!شد قافله، گرنه غافلي برخيز!اي دوست! قيام ما قيامت گير!زي فتنه مپو، رهِ سلامت گير !در دهر مجو طبيب درد آگاه ز عيسي نفسان سواي روح اللهاز غنچه به صبحدم طري مي جومستي ز مي «مطهري» مي جومردان نه زِ هَر كه هر نشان جويندبوي از گل و گل زباغبان جوينداز دوست نشان آشنا پرسندسر منزل ليلي از صبا پرسندگر در طلبند، زي عدن پويندور لعل و عقيق، از يمن جويند اي دوست! چو خواهي از كريمان خواه !رَم از رمَه، رحم از رحيمان خواه !صحبت طلبي، سراغ سينا گير !يا ذيل معلمان دانا گير !خود در خبر است كاندرين عالم ميبود سزاي سجده، گر آدم طلاب علوم، ساجدين بودند مسجود معلمان دين بودند اي ميرِ معلمان رباني فيروزه خاتمِ سليماني اي خانه جهل باژگون كرده تعليم جهان به خط خون كرده در شيشه خاك چون پري، چوني ؟اي رائد ما «مطهري» چوني ؟اي دوست يلان و پُر دلان رفتند برموج كمال، كاملان رفتند ماندي تو و عهد و عرصه و مردياي مرد! چنان مرو؛ كه برگرديداناي عشق دكتر طاهره صفارزادهاز آن صداكه از پسِ ديوار جهل مي آمد، از آن صداي پست كه نام پاك تو را ميبردتنها شديم، صدا چه نسج غريبي داشت !از جنس خصم بود از سوي دوست مي آمدبراي دوست پيامي داشت، با مكر دشمنان به دوست رميدي، عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد!خدا تُرا مي خواست و انتخابحق خدا بود، داناي عشق !مُلاي معرفت و بيداريكلاس نيازمند حضورت بود، خدا ترا ميخواست و انتخاب حق خدا بود كه حق هميشه به حقدار مي رسداز آنِ او بودي، به سوي او برگشتي !سرحلقه پيمانه كشان محمد حسين بهجتي شفقاي بسا سود كه عشاق ز سودا بردندعاقبت قطره صفت رخت به دريا بردندهر چه چيدند گل از يُمن محبت چيدندهر چه بردند، ز فيضِ دل شيدا بردنددل به خون شسته و پرداخته جان از اغيارراه در خلوت آن شاهد يكتا بردندبال پرواز گشودند و شكستند قفسوز زمين رخت بر افلاك چو عيسي بردندرنج بردند و بِكِشتند و به جان پروردندخرمنِ معرفت از مزرعِ دنيا بردندهمه شب، چون لب عالم زنوا شد خاموشناله شوق، زدل تا به ثريا بردنددولت عشق بنازم! كه شهيدان رهشگوي اعجاز و كرامت ز مسيحا بردندبال و پر سوختگان با همه بي بال و پري آشيان برتر از اين گنبد مينا بردندميبرم حسرتِ خوشبختي گلگون كفنانكه فشاندند سر و فيض دو دنيا بردندچه شتابنده و مستانه سپردند طريقكه در اول قدم آنان سبق از ما بردنديار در خلوت خود تازه تجلايي داشت وين دل ازكف شدگان را به تماشا بردندمرتضي وار - همه - پاك و مطهر ز ريا دل و جان را بر جانان پي اهدا بردندمرتضي بود چو سر حلقه پيمانه كشان اول او را به سوي عالم بالا بردندتا «شفق» آينه داري كند از خون شهيدشسته اين آينه در خون و به بالا بردندتصويرتو دكتر قيصر امين پورگر پيكرت اي درخت ديرينه شكستاز زخم زبان تبر كينه شكست روزي كه به روي دوش مردم بوديتصوير تو در هزار آئينه شكستاز تومي خواستم از تو گويم اين بار سرودديدم كه فراتري از اين شعر فرودخاموش شدم از آن كه جاري ميشداز ديده دو رود و بر لبم نيز درودياد استاد سيد محمد عباسيه كهندر آينه كتاب ديديم تو را در چشمه آفتاب ديديم تو رادر باغچه نگاه رُستي اما انگار، شبي به خواب ديديم تو رابرخيز! دكتر سيد حسن حسيني اي نهرِ روان خون تو جاري عشق وي خفته به خون به راه بيداري عشقاز خدعه نهروانيان دلتنگيمبرخيز! دوباره، از پي ياري عشقعارفانه مردي كه شبانه بانگ هوهو زد و رفت در عرصه «ما» و «من» دم از او زد و رفت در فجر، ستاره هاي نوراني زخم بر قامتش عارفانه سوسو زد و رفتحميد سبزواريمردي كه طَهور علم در ساغَر داشت آيات شعور و نور در باور داشتجان باخت كه شور معرفت در سر داشت سرباخت كه سِر عشق در دفتر داشتمنبع: پگاه حوزه/خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 589]