تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 9 مهر 1403    احادیث و روایات:  
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819350577




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

من، نمکي و دستيارم!


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
من، نمکي و دستيارم!
من، نمکي و دستيارم! نويسنده: داوود اميريان همه را برق مي گيرد ما را مادرزن اديسون! عجب شانس خوشگلي. شانس نگو اقبال عمومي بگو. پنج ماه سماق بمک، انواع و اقسام راه پيمايي و کوهنوردي و بشين - پاشو و بپر و بخيز و کوفت و مصيبت را پشت سر بگذار که چي؟ مي خواهي در عمليات شرکت کني. آن وقت درست يک ساعت پيش از حمله، راست توي چشمانت نگاه کنند و بروند منبر که: «برادر! همين که توانسته اي جبهه بيايي کلي ثواب برده اي. براي شرکت در حمله بايد شرايطي داشته باشي که متأسفانه شما نداري. پس بهتره مراقب چادرها باشي تا دوستانت بروند و ان شاءالله صحيح و سلامت برگردند. مطمئن باش در جهاد آنان شريک مي شوي!»چه کشکي؟ چه دوغي؟ ثواب جهاد، آن هم با نگهباني چادرهاي خالي؟!والله آدم برود تو زيرزمين با سيم بکسل بادبادک هوا کند اين طوري کنف نمي شود که من شدم. زدم به غربتي بازي. آلوچه آلوچه اشک ريختم و آن قدر پيامبران و ائمه و اجداد او را قسم دادم تا فرمانده حوصله اش سر رفت و آخر سر يک اسپري رنگ داد دستم و گفت: بيا اين را بگير، شما از حالا مسئول جمع آوري غنائم جنگي هستيد!اگر شما اسم چنين سمتي را شنيده ايد، من هم شنيده بودم. اما براي اينکه همين مسئوليت کشمشي را از دست ندهم، اسپري را گرفتم و قاطي نيروهاي عملياتي شدم. بعد افتادم به پرس و جو که بفهمم حالا بايد چکار کنم. خمپاره و توپ يکريز مي باريد و زمين مثل ننوي بچه تکان مي خورد اعصابم پاک خط خطي بود. يک آدم در لباس نظامي با يک اسپري در نظر بگيريد، آن هم درست تو شکم دشمن. مانده بودم معطل اگر زبانم لال يک موقع چند تا عراقي غولتشن بريزند سرم و بخواهند دخلم را بياورند، چطوري از خودم دفاع کنم؟ رنگ تو صورتشان بپاشم؟ از طرف ديگر هوش و حواسم به اين بود که يک موقع با دوست و آشنا رو به رو نشوم و آبرويم نرود. روي بدنه چند تا ماشين نظامي که چرخ هايش سوخته بود، با رنگ اسم لشکرمان را نوشتم. يک ضد هوايي درب و داغان ديدم که زرنگ هاي قبل از من، همه جاش اعلام مالکيت کرده بودند؛ از لشکر 17 علي بن ابي طالب قم تا پنج نصر مشهدي ها. از حرصم حتي روي گوني سنگرها هم مي نوشتم. روي پليت دستشويي، روي برانکاردي که يک دسته نداشت، فرغوني که يک سوراخ گنده وسطش بود و يک تانک سوخته که فقط لوله اش سالم بود!همين طور به شانس نازنينم لعنت مي فرستادم که يکهو يک موجود گنده از پشت خاکريز پريد اين طرف که من داشتم استراحت مي کردم. کم مانده بود از ترس سکته کنم. اول فکر کردم خرس يا يک يوزپلنگ وحشيه! خوب که نگاه کردم ديدم يک قاطر خسته اس. طفلکي انگار مرا با صاحبش اشتباه گرفته بود. چون جلو آمد و سرش را چسباند به سينه ام و شروع کرد به فرت و فرت کردن. چه نفس هايي هم مي کشيد.چند لحظه بعد يک رزمنده نفس نفس زنان از پشت خاکريز سر و کله اش پيدا شد. تو دستش يک اسپري رنگ بود. فهميدم چه خبره. جلدي بلند شدم و روي شکم قاطر مادر مرده اسم لشکرمان را نوشتم. طرف با لهجه اصفهاني فرياد زد: آهاي عمو چي چي مي کني؟ اون قاطري ماس.لبخندي تحويلش دادم و گفتم: مرغ از قفس پريد همکار عزيز. حالا مالي ماس!به شکم قاطر اشاره کردم. رزمنده اصفهاني با کينه نگاهي بهم کرد و گفت: کوفتت بشد. يکي بهترش پيدا مي کنم!بدمصب خيال مي کرد مي خواهم قاطر بيچاره را مثل سرخ پوست ها روي آتش بپزم و بخورم.حالا قاطره ولم نمي کرد. احتياجي به طناب نبود، خودش پشت سرم مي آمد. حسابي هم وارد بود. هر جا که صداي سوت توپ و خمپاره بلند مي شد، سريع زانو مي زد و مي چسبيد به زمين! هر چي سلاح و مهمات بي صاحب مي ديدم بار قاطر مي کردم. حالا دو طرفش پر از اسلحه و مهمات شده بود. شاد و شنگول با هم راه مي رفتيم و مهمات جمع مي کرديم. ناغافل به يک خاکريز رسيديم که بچه هاي گردانمان آنجا بودند، تا مرا ديدند، شروع کردند به سوت زدن و خنديدن و تيکه بار من کردن: - آهاي نمکي، خسته نباشي!- ببينم دمپايي پاره و پوتين سوخته هم مي خري؟- بعثي اسقاطي هم داريم. خريداري؟- يکي هلي کوپتر اوراق آنجا افتاده. به کارت مياد؟داشتم از خجالت مي مردم. فرمانده گردان جلو آمد و گفت: خدا خيرت بده. چه به موقع رسيدي. ببينم نارنجک و گلوله داري؟فهميدم چکار کنم. سر تکان دادم و گفتم دارم، اما به شما نمي دم!فرمانده با حيرت گفت: يعني چي؟ - مگر نمي بيني نيروهات مسخره ام مي کنن. من به اينا مهمات بده نيستم!فرمانده خنديد و گفت: من نوکر خودت و همکارتم هستم. کار ما را راه بنداز، والله ثواب داره. سلامتي برادر نمکي و دستيارش صلوات!بچه ها صلوات گويان ريختند سر من و قاطر عزيزم!برگشتني من سوار بودم و قاطر نازنين چهار نعل به طرف عقب مي تاخت. يک آرپيچي هم تو دستم بود! دوست داشتم تانک بزنم؛ يک تانک واقعي! منبع: ماهنامه ي امتداد
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 217]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن