تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خانه اى كه در آن قرآن فراوان خوانده شود، خير آن بسيار گردد و به اهل آن وسعت داده ش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833414329




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حکایت اشک و لبخند


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حکایت اشک و لبخند
حکایت اشک و لبخند سال های جنگ ؛سال 1363،تابستان آن سال مارد از دنیا رفت و من ماندم و یک خانواده. پدرم بسیجی عاشق جبهه و جنگ بود که بعد از دو ماه از مرگ مادر راهی جبهه شد . آن روزها من تنهایی هایم را با خواندن مجله ای خاص که روزهای چهارشینبه چاپ می شد،پر می کردم. آن روز،طبق معمول ،برادر کوچکم «علی » از راه مدرسه برایم مجله را خریده بود . علی سریع رفت برای باز ی با بچه ها و من ماندم و مجله . شروع کردم به ورق زدن . متنی توجه ام ار جلب کرد:«مرگ مادر ». شروع کردم به خواندن بغض در گلو مانده ام که همیشه سعی می کردم آن را حفظ کنم تا روحیه برادرانم خراب نشود،ترکید. های های گریه می کردم و می خواندم . به وسط متن رسیده بودم که صدای علی آمد: «آب ،آب بده» . مجله را زمین گذاشتم و خودم را جمع و جور کردم . داخل شد،فقط نگاه می کرد. نمی توانستم چیزی بگویم. آهسته گفت: بابا؟ من که تا نصفهی متن را خوانده بودم و تازه به اوج گریه ام رسیده بودم منتظر شنیدن کلمه ای بودم تا گریه ام شدیدتر شود.علی با گریه پرسید: از کجا فهمیدی ؟کی خبر آورد؟اشک هایم را پاک کردم . گفتم: هیچی. چیزی نیست. او هم با گریه پرسید : پس چرا گریه می کنی.مجله را دستش دادم . گفت:خب که چی؟گریه کنان گفتم:داشتم می خواندم.گفت: من که از ترس، نصف عمر شدم. فکر کردم بابا شهید شده.گفتم: خدا نکنه .علی با لبخندی گفت: بخوان ببینم چی نوشته.و من شروع کردم به خواندن.گریه میکردم و می خواندم. رسیدم به این خط:«مادر را در پارچه ای سفید پوشانده بودند. کودکانش فریاد می زدند. مادر را کنار قبری که آماده کرده بودن، گذاردند».صدای گریه ی علی هم درآمد. دیگر خطوط را نمی دیدم . او کنارم نشست و هر دو می خواندیم و گریه می کردیم. چشمان من و علی از گریه ورم کرد. دلمان برای مادر خیلی تنگ شده بود .این بهانه ای شده بود تا حسابی عقده دلمان را خالی کنیم. صدای در آمد،برادر بزرگ ترم «حسین»که برای دخرید میوه رفته بود،آمد. تا چشمش به ما افتاد که زانوهای مان را بغل گرفته و گریه می کنیم، میوه ها از دستش افتاد. دو دستی بر سرش کوبید، بلند فریاد کشید:خدایا ،نه. من و علی هاج و واج نگاهش می کردیم که چرا چنین می کند. حال و روز خودمان را فراموش کردیم . صدای شیون و فریاد حسین به بیرون از خانه هم رفت. بلند شدیم تا او را آرام کنیم.دستانش را گرفته بودیم. اما او همچنان بی تابی می کرد. بیچاره همسایه ها! جرئت نمی کردند داخل منزل بیایند. آن ها هم پشت در گریه می کردند. مردها هم برای آماده کردن مجلس عزا به سمت مسجد راهی شدند . حسین که خوب گریه و زاری کرد و بر سر و صورت خود زد، گفت کی خبر آورد؟به او گفتیم:کسی خبر نیاورده. با لکنت پرسید: مگه ،مگه بابا شهید نشد؟ گفتم:نه.حسین با تعجب نگاهمان کرد و پرسید: پس شما دو نفر برای چی این جوری گریه می کردید؟علی که هنوز داشت گریه می کرد، بینی اش را با آستین پاک کرد و مجله را به حسین داد و گفت: به خاطر این . حسین چند خطی از آن را خواند و قضیه را فهمید . بعد محکم با مجله برسر هر دوی ما کوبید و گفت: «دیوانه ها». و مجله را پاره کرد. خنده و گریه هر سه تای مان قاتی شده بود. خوشحال از سلامتی پدر می خندیدیم و گریان از بغضی که در سینه نگه داشته بودیم. منبع:سمجله ی امتداد 20 مرداد ماه 1386/
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 898]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن