-
حکایت اشک و لبخند سال های جنگ ؛سال 1363،تابستان آن سال مارد از دنیا رفت و من ماندم و یک خانواده. پدرم بسیجی عاشق جبهه و جنگ بود که بعد از دو ماه از مرگ مادر راهی جبهه شد . آن روزها من تنهایی هایم را با خواندن مجله ای خاص که روزهای چهارشینبه چاپ می شد،پر می کردم. آن روز،طبق معمول ،برادر کوچکم «علی » از راه مدرسه برایم مجله را خریده بود . علی سریع رفت برای باز ی با بچه ها و من ماندم و مجله . شروع کردم به ورق