تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):مردم به انجام روزه امر شده اند تا درد گرسنگى و تشنگى را بفهمند و به واسطه آن فقر و بيچا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846743829




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان کوتاه بابوشکا صدایم کن


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: روی دیوار روبرو پرتره‌ی زنی ‌است به غایت زیبا. آرامش‏ چشم‌هایش‏ تاملی را انتقال می‌دهد تا با صبر بیشتر نگاهش‏ كنی...    بازنویسی‌ داستان بابوشکا مرضیه ستوده«به دوستانِ برگزار کننده‌ی کارگاه داستان، سایتِ هوشنگ گلشیری»پرده‌ها همیشه آویخته ست، کیپ تا کیپ. مگر من یا تو برویم کنارشان بزنیم، تا نور انگار که آن پشت جمع شده باشد بی‌قرار بریزد توی اتاق، تا سبکی نور به سنگینی جان اشیا رخنه کند و رفته رفته شکل خود را بازیابند. روی دیوار روبرو، پرتره‌ی زنی‌‌ست به غایت زیبا. آرامش چشم‌هایش دعوت کننده، تو را وامی‌دارد تا با صبر بیشتر نگاهش کنی. گردن کشیده، شانه‌های مرمرین و سری که اینطور چرخانده، حکایت از غروری سرمست کننده دارد و پایین‌تر سینه‌ها که می‌رود برجستگی بگیرد، پرتره تمام می‌شود. مثل موجی که هرگز فرو نریزد. سی سالگی‌ی اِما ایوانوا کورین. وسط اتاق یک پیانو است با صلابت و چشم‌نواز. زیر پیانو و این‌طرف آن‌طرفش بسته‌های پوشک قرار دارد. دیوار کناری، پوشیده است از عکس‌ها و مدال‌های افتخار‌افرین اِما و فرزندانش در طول زندگی. عکس‌های شوهرش آندره هم هست، هنگام سواری. امٌا، اِما ایوانوا کورین دیگر نمی‌تواند از این افتخارات و سربلندی خود و فرزندانش بهره‌مند شود. اِما دچار نسیان است. دیگریادش نیست چه کنسرت‌ها در مسکو برگزار کرده و با افتخار بچه‌هایش را به ثمر رسانده. هیچ یادش نیست که چطور عاشق آندره بوده و شبانه با هم از کی‌یف فرار کرده بودند. از پانزده سال پیش که اِما در خیابان‌ها گم می‌شد و کم‌کم با خودی‌ها غریبی کرد، آندره با لیلیان، یکی از دوستان اِما، که شوهرش سال‌ها پیش درگذشته بود، ازدواج کرد. آندره و لیلیان آخر هفته‌ها به دیدار اِما می‌آیند. آندره درباره‌ی سلامت و بهداشت اِما می‌پرسد، قهوه‌ای می‌خورند و می‌روند. گاهی فنجان قهوه بی‌تکلیف در دست‌های آندره می‌ماند. نگاهش می‌ماسد روی عکسی. از پشت پرده‌ی اشک، لرزان نگاه می‌کند. لیلیان بلند صدایش می‌زند. خود را در شعاع نگاه آندره قرار می‌دهم، قطره‌ای زلال می‌چکد روی لبخندی تلخ. لیلیان شور دردناکمان را به هم می‌ریزد. خداحافظی می‌کنند و می‌روند. اِما دلخور است که چرا این غریبه‌ها آمدند و بازی ما را بهم زدند. امروز مرا کاتیا صدا می‌زند. کاتیا بلانسکی هم‌کلاسی‌اش. وسط بازی دست‌هایش را مشت می‌کند، در جا دو می‌زند، سرمن داد می‌کشد - چرا من نمی‌توانم خوب بدوم. دیروز، مارتا بودم خواهر بزرگش. اِما رفت تو محراب اشک ریخت و شکایت مرا به مادر کرد. من هم قول شرف دادم که اِما را با خود به کنسرت ببرم. وقتی بهانه‌ی مادرش را می‌گیرد پیرزن، ماما ماما می‌کند دل‌غشه است. مدام می‌گوید چطور شده؟ ماما هیچوقت ما را تنها نمی‌گذاشت. حمام کردنش مکافات است. لخت نمی‌شود. به زور لختش می‌کنم. تا حالا چند بار کتک خورده. دست‌هایش را ضربدر می‌گیرد جلوش تندتند تف می‌کند. دوش‌ آب را که می‌گیرم روی سرش، تسلیم می‌شود. زیر شرشر آب، سوزناک مویه می‌کند تا دورش حوله بپیچم. لوسیونش را که می‌مالم قربان صدقه‌اش می‌روم، عین بچه باید به پروپاش پودر بزنم. گریه‌اش بند می‌آید اما باز هم پله‌ای هق هق ماما ماما می‌کند. مادرانه بغلش می‌کنم، آرام نمی‌گیرد. مادرش را می‌خواهد. موسیقی آرامش می‌کند. می‌نشانمش پشت پیانو در هر حالتی که باشد حتما چین‌های دامن خیالی‌اش را زیرش صاف می‌کند، بعد می‌نشیند. معمولا آهنگی را می‌زند و می‌خواند که دایی آلیوشا دوست‌داشته. صبح‌ها من از اِما نگهداری می‌کنم. مسئول بهداشت و تغذیه هستم. این شغل من است. بعد از ظهرها در بیمارستان یا خانه‌ی سالمندان نیمه وقت کار می‌کنم. تخصص من در غذا دادن به بیمار و یا سالمندی است که از غذا خوردن خودداری می‌کند. همکاران و بخصوص دکترها، پرس و جو کردند که چطور و با چه راه و روشی؟ گفتم اینطور. اول خندیدند بعد هم دلخور شدند فکرکردند دستشان انداخته‌ام. بچه که بودم نارنگی پر می‌کردم می‌گذاشتم دهان آقا ربیع، شوهر عمه خانم. آقا ربیع اِفلیج بود. عمه تغیٌر می‌کرد «بشین بچه انقدر خودشیرینی نکن» امروزه روان‌شناسی می‌گوید احتیاج شدید به توجه و تایید دیگران. کمبود شخصیت. چندی پیش درشهرکی نزدیک تورنتو از بیمارستانی مرا خواستند تا به بیمار روانی‌ای که سه روز بود غذا نخورده بود غذا بدهم. اول خوب نگاهش کردم. همان کارهایی که همیشه می‌کنم. البته این آیین فقط روی آدم‌های خلع سلاح شده اثر می‌کند، مثل آقا ربیع. خوب نگاهش می‌کنم. حرف نمی‌زنم، هیچ. با حضور تمرکز می‌دهم تا نقطه‌ی ارتباط و تماس را پیدا کنم. وسط پیشانی میان ابروهای پرپشتش است.مال اِما بالاتر از مچش است. مال خانم مایر روی شانه‌اش. مال آقا ربیع لاله‌ی گوشش بود. مال پدر پشت گردنش بود، اما باید حواسم می‌بود دستم به خال گوشتی ناسورش نخورد. سرانگشت‌هایم را فشردم روی پیشانی مراد، بعد با دست چپ، دست راستش را به طرف خود کشیدم. باید انقدر در این حالت بمانم تا آن پرپری که در کودکی برای خودشیرینی می‌زدم با لبخند بزند بیرون. پوره‌ی سیب روی لب‌های داغمه بسته‌ی مراد می‌ماسد. با آب ولرم نرمش می‌کنم. راز این ترفند حوصله است. بیمار باید احساس کند که او را سر ساعت معین ترک نمی‌کنی. بعد مراد خود انگشت‌هایم را روی پیشانی‌اش می‌گذارد و می‌خوابد. چهره‌ی دلنشینی دارد. چشم‌هایش سبز است با امواج طلایی. انگار توی چشم‌هایش را کشیده. موهایش روشن است و ژولیده. در خواب و بیداری مدام سرفه می‌کند. دوپاره استخوان است. هی سرفه سرفه، استخوان بر استخوان می‌ساید. اهل استانبول است. زبان شناسی خوانده. برای خودش در زمان سیر می‌کند. گاهی دون کیشوت است گاهی رومی گاهی ناظم حکمت. سال گذشته وقتی تقاضای پناهندگی‌اش بار سوم رد شد، منصور حلاٌج می‌شود و جلوی قاضی دادگاه انالحق می‌زند. از همان وقت مراد بستری بی عیادت است. دکترش ترک است با دلسوزی می‌گوید مراد زیادی خوانده قاطی کرده است. مراد شغل ندارد. خانه ندارد. مراد خیابانی است. وقتی حال و هوای رومی دارد من یادم می‌رود که دیوانه است. با هم قرار می‌گذاریم کارها که روبه راه شد با هم برویم به قونیه. گونه‌هاش کمی رنگ گرفته این روزها بهتر غذا می‌خورد. رفتارش مثل شاهزاده میشکین است. همیشه در حالت عذرخواهی و شرمندگی است مبادا پای کسی‌را لگد کرده باشد. چون سابقه‌ی فرار دارد، هواخوری و قدم زدن در محوطه‌ی بیمارستان برای او ممنوع است. اجازه‌اش را کتبا از رئیس بخش گرفتم. شانه به شانه می‌رفتیم. هوا یار بود. قدم زدیم. گفتیم و شنیدیم. از چین و ماچین. بعد مراد افتاد به سرفه چه سرفه‌ای. سرفه‌هاش از سرما خورده‌گی نیست. عصبی است. می‌ترسد، مدام هول می‌کند. هی می‌گویم نترس مراد من خودی‌ام. بعد شد ناظم حکمت، شعر خواند. امواج طلایی چشم‌هایش دور‌برمی‌داشت. خواند و خواند تا سرفه درهم پیچاندش. آرام آرام می‌زدم پشتش، ازاِما و آندره می‌گفتم. انتهای بلوار پشت صنوبرها، هیاهوی گنجشک‌ها تسخیرمان کرد. روی نیمکتی نشستیم، در سکوت. در تک سرفه‌های خشک. در یکدیگر جاری. گنجشک‌ها پج‌پچ‌کنان نزدیک می‌شدند باز پرکشان پر می‌کشیدند. مراد گفت کاش خورده نان داشتیم. گفتم راستی می‌دانی من کاکلی دارم. گفتم اگر فرار نمی‌کنی تو باش تا من بروم قهوه بگیرم برگردم از کاکلی برایت بگویم. از صدای سرفه‌اش پا سست کردم، دست تکان داد طوری نیست. وقتی برگشتم، نیمه جان روی نیمکت افتاده از دهانش خون زده بود. خواب و بیدار بود. انگشت‌هایم را سراندم وسط ابروهای پیوسته‌ا‌ش، از کاکلی گفتم - در شبی برفی در دل سیاه زمستان، من و کاکلی گم شدیم. زمین و زمان برف بود و جهان زمهریر. سفیدی برف کورم کرده بود، کاکلی روی دستم ماند پرپر در جوار مرگ. بال‌هایش آسیب دیده‌است کاکلی، نمی‌تواند پرواز کند. صبح به صبح آفتاب نزده از پروازمی‌گویم برایش، از چابکی سینه سرخ‌ها، پنجره را باز می‌گذارم به افق اشاره می‌کنم، زیر بالک‌اش را می‌تکاند جای نیش سرما را نشانم می‌دهد. چند روزی تو فکر بودم، نقشه می‌کشیدم مراد را ببرم دیدن اِما. مراد را زودتر از خودم فرستادم بیرون پنهانی سوار ماشین شود. کاپشن شلوار ورزش خودم را هم برایش بردم. انقدر ریزه میزه است که برایش بزرگ هم بود. از در که وارد شدیم، اِما جست و خیز کنان پرید بغل مراد. دایی آلیوشایش را دیده بود. مراد در بهت بوی آشنایی بود که شد آلیوشای من، که سال‌ها تشنه‌‌اش بودم. من را باش که چقدرتشنه می‌رفتم به این شب‌های شعر و شاعری، شاید کسی را پیدا کنم ازخلوص و شفقت آلیوشا حرف بزنم، هیچکس نمی‌شناختش. یکی از همان شب‌ها بود که با کاکلی در بوران برف، گم شدیم. حالا من و اِما با آلیوشا بیرون از زمان، درهم چرخ می‌خوردیم، از هم سر می‌رفتیم، در شفقت آلیوشا فرو می‌شدیم، نقطه‌ی پرگار گم کرده بودیم. ناگهان بوی تند ادرار کشیدمان به دنیای محدودیت‌ها. اِما چشم‌اش به دایی‌آلیوشا افتاده بود، حرف گوش نمی‌کرد نمی‌گذاشت پوشک‌اش را عوض کنم.دکترها می‌گویند اشیاء، سمبل‌های مذهبی یا هر چیزی که بیمار علاقه نشان دهد در دسترسش قرار دهیم. محراب را من و اِما با هم درست کردیم. روزی که از مادربزرگش، بابوشکا برایم حرف زد. نمی‌دانم اِما در گذر کدام هزارتوی زمان جاری بود که بابوشکا، مادربزرگ همه‌ی ما بود. بابوشکا و دلواپسی‌هایش، آن عزیزکردن‌هایش، ماله کشیدن‌ها و صبرش. آغوش و گریبانش که تسلا بخش بی‌وقتی کردن‌هایمان بود. در جوانی پسرش با قزاق‌ها درشتی کرده بود، بین دو دسته زد و خورد شده بود. سحرگاه، پوستین به تن می‌کند، سوار بر اسب می‌تازد به خیمه‌ی قزاق‌ها، به هواداری پسر. تا غروب می‌جنگد ، شور و مشورت می‌کند، رجز می‌خواند، ضمانت می‌دهد، وثیقه می‌گذارد، دروغ می‌گوید، می‌گرید، قهقه می‌زند، ترانه و سرود می‌خواند تا دو دسته را با هم آشتی می‌دهد. قزاق‌ها تا نیمه‌های شب دور آتش پایکوبی می‌کنند، ماندولین می‌زنند و با خواندن سرودی برای بابوشکا، خشونت خود را در دل صحرا به شادی، تاخت می‌زنند. این آدم‌ها کجا رفتند؟ این زندگی‌ها که حسرت‌شان را می‌خوریم چه شدند؟ هی... نمی‌دانم پشت چندمین غربت و سیاهی زمستان و زمهریر، حالا ما و گریبان عطریاس و این آغوش امن؟ اِما در خلسه‌ی بازآفرینی ست. زندگی بابوشکا را مثل نقالی برایم نقل می‌کند. اجرا می‌کند. دست می‌کوبد به هم. شال می‌گرداند. رکاب می‌زند. هروله می‌رود. تسبیح می‌چرخاند. شب فراراِما و آندره، بابوشکا سفره‌ای از نان و عسل برایشان پیچیده بوده. به این‌جا که می‌رسد اِما می‌زند زیر گریه و روسی حرف می‌زند. یک شال نخی که رنگ‌هایش در زمان گم شده و تسبیح بلندی از اشکاف می‌کشم بیرون. محراب، قسمتی از اتاق خواب اِما ست. پایین پنجره، پاراوان کشیده‌ایم. فقط عکس‌های مادر اِما، در محراب است. شال روی آینه کشیده شده و تسبیح کنار آن آویزان است. اگر بابوشکا اِما را صدا کند، اِما شال را کنار می‌زند وخود را در آینه‌ی زمان‌های چرخان، لحظاتی می‌بیند. مدام می‌رود عکس‌ها را می‌بوسد. چنان محکم قاب را به سر و روی خود می‌مالد و ماچ‌ماچ می‌کند، می‌ترسم بشکند. عکس‌های آندره توی هال است. یلی بوده. زیبایی‌اش با اسب و کوه و دشت یکی می‌شود. گاهی برای اِما فیلم‌های روسی می‌گذارم، اغلب دکتر ژیواگو را. هر چند بار که ببیند، بار اول است. بارها پیش آمده که مثلا بگوید چه مرد خوش قیافه‌ای. و بارها جلوی عکس آندره ایستاده از من می‌پرسد این عکس کیه؟ چه مرد خوش قیافه‌ای.آندره گوشش سنگین است اما سمعک نمی‌گذارد. وقتی آدم باهاش حرف می‌زند، سرش را کمی خم می‌کند به جلو و به حرکت لب‌ها چشم می‌دوزد. من به چشم‌هایش نگاه می‌کنم، دنبال آندره‌ی اِما می‌گردم. اگر سرش را بیاورد جلوتر، لیلیان بلند صدایش می‌زند. حالتی از اِما را من و آندره خیلی دوست داریم. نمی‌دانم اِما در این حالت چند ساله است گویی به بهلول می‌رود. مثلا آندره که از در می‌آید، کلاه بره و عصای آبنوسی‌اش را با وقار می‌گذارد روی جالباسی. اِما خوب وراندازش می‌کند و با شیطنتی خاص می‌گوید «چه مهم!» یا وقتی لیلیان لفظ قلم حرف می‌زند و تندتند دستور می‌دهد، اِما صبر می‌کند لیلیان خوب دستورهایش بدهد تا در بزنگاه تایید آخرین دستورش بگوید «چه مهم!» یک روز اِما نشسته بود داشت دستمال تا می‌کرد، من داشتم می‌نوشتم. پرسید چی می‌نویسی، نامه؟ گفتم نه، قصه می‌نویسم. رفت تو فکر. بعد پرسید تو اصلا چه‌کاره‌ای؟ توضیح دادم، دیدم گیج شد. گفتم مددکار اجتماعی. تندی زبانک انداخت « چه مهم!» همین چند روز پیش بود آندره از مغازه‌ای روسی یک چیزی مثل شکرپنیر، برای اِما خریده بود. اِما از صبح نشسته بود یک گوشه، یک دستمال پیچازی را با دقت به خط‌اش هی تا می‌کرد، هی باز می‌کرد. باز از اول. لیلیان تو لب بود. آندره نگاهش پر کشید روی پرتره، لرزان پرپر زد. من دستمال را از اِما گرفتم، شکرپنیر را گذاشتم جلوش. اِما شیرینی را در دهانش چرخاند کمی مکث کرد و بعد مثل آدم‌هایی که درخواب راه می‌روند، رفت به طرف محراب خود را در آیینه دید بعد به آرامی دولا دولا آمد به طرف آندره در گلو خفه گفت « آندره‌ی » آندره پاشد با دست‌های باز رفت به طرف اِما. میان آن شور و حال، لیلیان به تندی با لهجه‌ی آکسفوردی‌اش رو کرد به من «اِما امروز حمام نکرده؟ بو می‌دهد!» و با دو انگشت بینی‌اش را کیپ گرفت. لیلیان که خر نیست که، می‌فهمد وقتی اِما یک چیزهایی یادش می‌آید، آندره دلش می‌خواهد پیش اِما بماند. اما وقتی اِما دستمال تا می‌کند، می‌خواهد با لیلیان برود. اِما بعد از اینکه ما را مثل خواب‌زده‌ها نگاه نگاه کرد، رفت نشست دستمالش را تا کرد. من هی آمد تو دهانم به لیلیان بگویم- خانم شیک، نشاشیدی شب درازه! لیلیان عصا قورت داده‌ست. شصت را دارد ولی به پنجاه می‌زند. خیلی خوب مانده. همیشه کفش ورزش به پاش است ویک بطری آب معدنی همراهش. توی سرمای اینجا مرتب پیاده روی می‌کند. لیلیان از آن آدم‌هایی است که هیچ‌وقت در بوران برف گیر نمی‌کنند. لهجه‌ی غلیط آکسفوردی دارد بخصوص وقتی جمله‌ای امری بکار می‌برد. اگر با حرص نگاهش نکنم موهای پرپشت جوگندمی و صورت استخوانی خوش فرم‌اش را می‌بینم. بسیار با سلیقه است، زمستان و تابستان، شال‌های خوش نقش و نگار که با لباس‌هایش جور است می‌اندازد. هم از سرما محفوظ است، هم چروک‌های گردنش را می‌پوشاند. عکس‌های آندره را به اِما نشان می‌دهم می‌کشانمش به کی‌یف تا از آن شیرین ماجرا بگوید، نمی‌گوید. از اِلاهه صبح با کاتیا بلانسکی دور اتاق بدوبدو می‌کند. یک روز سر صبحانه، اِما حال غریبی داشت. هیچی نخورد. ساکت نشسته بود به دست‌هایش نگاه می‌کرد. سرش را بالا کرد، گفت « تونیا لباس‌هایم را آماده کن، اِمشب کنسرت دارم.» یکهو آشفته بلند شد، سراسیمه رفت به طرف محراب. لباس مخمل مشکی بلند تنش کردم. هنوز اندازه‌ش بود ولی به تنش زار می‌زد. پوشک روی باسنش قلمبه می‌شد. زیپ روی قوز به سختی بسته شد. جوراب نایلون پاش کردم خوشش آمده بود پاهایش را می‌مالید به‌ هم. کفش‌های ورنی پاش نرفت. مروارید به گردنش انداختم، سه رج. گل داوودی تازه به موهاش زدم. داشتم آرایشش می‌کردم، تلفن زدم به آندره. هول شد. پرسید طوری شده؟ گفتم نه، اِما کنسرت دارد اگر می‌تواند تنها بیاید. گفتم عجله کند. آندره می‌داند این حالت‌ها فرٌار است. پرده‌ها را کشیدم. از باغچه گل چیدم. شمعدان‌ها را روشن کردم. آندره و لیلیان با هم آمدند. لیلیان پرسید این چه مسخره‌بازی ست؟ با تحکٌم گفتم اِما کنسرت دارد. می‌دانید وقتی آدم به کسی که از خودش برتر است (یعنی موقعیت اجتماعی و لهجه‌ای که دارد) بخواهد تحکٌم کند چقدر سخت است تا به خشونت نگراید. مردم و زنده شدم تا به لیلیان دستوردادم کجا بنشیند. آندره یک پیک براندی ریخت رفت نشست کنار لیلیان. صدایم را صاف کردم، اعلام برنامه کردم. اِما به صحنه وارد شد. قوزش صاف شده بود. ساعدش را به آرامی گذاشت روی پیانو. من و آندره دست زدیم. اِما تعظیم کرد و نشست پشت پیانو. چشم‌هایش را بست. با شکوه، آرام سرخماند روی سینه مثل قویی سیاه. آندره بی‌قرار دست به قفسه‌ی سینه، سنگین نفس می‌کشید. شستی‌های پیانو زیر حافظه‌ی انگشت‌های اِما یله شد. شوپن زد. به آنی، اتاق از بال بال فوج فوج مرغ عشق آکنده شد، فضا به ترنٌم در آمد. با همان شگرد شیطنت‌ها و شوخ‌کاری‌ها که در دل اندوه، پنهانی خنده می‌کند شوپن. آندره سراپا نشاط و تحسین بود، دست به قفسه‌ی سینه، پیک روی پیک، آتش روی آتش می‌ریخت. وقتی اجرا به پایان رسید، قوی سیاه در خود نالید و پیچید. آندره رفت به نوازشش. اِما بی حس بود و آب دهانش می‌رفت. لیلیان به تلخی گریست. بی‌اختیار دستم رفت روی شانه‌اش، دستم را پس نزد. وقتی مراد مثل جوجه‌های زردِ زخمی و لت و پار با آسیاب‌های بادی می‌جنگد یا از دهانش خون می‌زند، هول به دلم می‌اندازد. اما وقتی حال و هوای رومی دارد، امواج طلایی چشم‌هایش موج موج - من نه منم، منم منم. شاهزاده میشکین اما خودش است. گاهی نمی‌دانم کدام به کدام است. لباس ورزش پوشیده خوشحال، آماده بود برویم دیدن کاکلی. بعد از سرفه‌های آنروز دور چشم‌هایش کبود است. داروهای قوی بهش می‌دهند، کلافه است. خیابان‌ها، آدم‌ها را مثل شهرفرنگ ازهمه رنگ نگاه می‌کند. مردم که می‌دوند، تند تند راه می‌روند به هم تنه می‌زنند، هاج‌وواج نگاه می‌کند. سرعت بیرون را برنمی‌تابد. انگار سال‌ها بود مراد و کاکلی همدیگر را می‌شناختند. زود با هم اخت شدند. می‌دانید خلع سلاح شده‌ها به آنی یکدیگر را درمی‌یابند. کاکلی از ذوق با همان بالک‌های شکسته بسکته‌اش هی پر و واپر زد. بعد از جیک جیک و چه‌چه و ‌پچپچه، آلیوشا پرده‌ها را کنار زد، پنجره را گشود و در پرتو درخشش آفتاب، خطبه در کنار سنگ را برایمان خواند. خطبه در کنار سنگ را خوانده‌ای؟ هنگام برگشتن، ما را دستگیر کردند. رد مراد را گرفته بودند. ما داشتیم با هم قرارمدار می‌گذاشتیم کی برویم قونیه. به محض اینکه از در ورودی گذشتیم، آژیرها به صدا درآمد. نگهبان و دو افسر پلیس، هجوم بردند به طرف مراد. شاهزاده میشکین با خونسردی دست‌هایش را بالا گرفت، گفت آقایان من در خدمت شما هستم. در همین حال رئیس بخش به طرف من آمد گفت شما بازداشتید چنانچه مایلید با وکیلتان تماس بگیرید. وحشت زندگی زیر پوستم دوید. من وکیل‌ام کجا بود. لیلیان از ذهنم گذشت. لیلیان خیلی دست و پا دار است. با ده‌ها سازمان که اول یا آخر اسمشان زنان دارد، کار می‌کند. حتما کمک‌‌ام می‌کنند. شاهزاده میشکین با خلوص تمام همه چیز را با جزئیات کامل برایشان گفته است مبادا آن‌ها مزاحم من شوند. پیدا کردن نقطه‌ی تماس، جرم مرا سنگین کرده است. یک اکیپ روانشناس و مجری قانون و وکیلی که همراه لیلیان هستند منتظر من‌اند «چه مهم!»مراد را که کت بسته بردند، از ته راهرو سرچرخاند، گفت - راستی اسمت چی بود؟گفتم بابوشکا صدایم کن.    




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3491]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن