تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خداوند از توبه بنده اش بیش از عقیمی که صاحب فرزند شود و گم کرده ای که گمشده اش ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826662410




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عمليات استشهادي در خليج فارس (4)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عمليات استشهادي در خليج فارس (4)
عمليات استشهادي در خليج فارس (4) در مدت اسارت نمي دانستم كه كي شب است و كي روز. به همين دليل براي خواندن نماز مشكل داشتم. دو سه روز اول مطلقا نمي دانستم كه كي روز است و كي شب. برخي از پرستاران آمدند نزدم و گفتند: اگر چيزي لازم داري بگو تا برايت بياوريم.آنها اين حرف را مي زدند كه در من چنين القا كنند كه اكنون در روي خشكي يا كنار ساحل قرار داريم و آنها مي روند و هر چه مي خواهم، مي خرند و مي آورند، اما حالت موج دريا براي من كه مدتها روي دريا كار كرده بودم، مشخص مي كرد كه در دريا هستيم.روزي داشتم نماز صبح مي خواندم. ركوع و سجده اي كه در كار نبود. همين طور كه روي تخت خوابيده بودم، نماز مي خواندم. در اين وقت، يكي از نظاميان وارد شد و دو باند بزرگ استريو كنار دو گوشم قرار داد و گفت: امروز مي خواهم با تو حال كنم! - چطوري؟ - هر نواري كه دوست داري بگو تا برايت بگذارم.مرا كه در فكر ديد، گفت: فكر كجايي؟ حتما شما را مي فرستند برويد ايران. - كجا هستيم؟ - الان در ساحل هستيم؛ ساحل يكي از كشورها. داريم شما را مداوا مي كنيم تا برويد ايران.سپس گفت: چه نواري را دوست داري؟ ايراني يا خارجي؟ - خيلي ممنون. اعصاب من خراب است و نمي توانم نوار گوش كنم. - نه، من بايد حتما برايت نوار بگذارم.نظامي بود و لباس دكتري به تن داشت. گفت: حالا بگو.ناچار گفتم: هر چه دوست داري بگذار.نوار خارجي گذاشت. صداي دو باند را كه دو طرف گوشم بود، تا آخرين درجه بلند كرد و گفت: تا تو گوش مي كني، من بروم و بيايم.رفت و در اتاق را هم بست. دستانم طوري بود كه به هيچ وجه نمي توانستم آنها را حركت دهم. داشتم از صداي خراشنده باند، ديوانه مي شدم. شروع كردم به فرياد كشيدن. چنان فرياد زدم كه صدايم از باند استريو بلندتر شد. دو نفر آمدند و نوار را خاموش كردند، اما همان نظامي گفت: خاموش نكنيد! دوست من دوست دارد گوش مي كند.دكترهاي ديگر، او را از اين كار منع كردند. رفتار آنها در مجموع خوب بود. يادم مي آيد كه كمرم بر اثر سوختگي مي خاريد. آنها مي آمدند با دستكش كمرم را مي خاراندند يا پمادهاي بسيار خوب به بدنم مي زدند. از روز ششم و هفتم بازجويي شديدتر شد. دو نفر مي آمدند و دو دستم را مي گرفتند، روي زمين مي كشيدند و مي بردند و به اتاق بازجويي مي بردند. در آنجا با خشونت به من مي گفتند: تو بايد به سوالات ما پاسخ بدهي. روي كلمه "بايد " تاكيد داشتند. - ناو گروه كجاست و چه كاري در آن انجام مي دهيد؟ - من نمي دانم. - ما مي دانيم كه ناو گروه شما در نيروگاه اتمي است. راست بگو. - والله راست مي گويم؛ نمي دانم. - مين چي؟ مين‌ها را كجا مونتاژ مي كنيد؟ - من نمي دانم. مونتاژ يعني چه؟ - مونتاژ يعني جمع و جور كردن. - نمي دانم. بار ديگر مرا با خشم سر جايم باز گرداندند. از سرنوشت آن سه نفر دوستم هيچ اطلاعي نداشتم. حدود هفت يا هشت روز بود كه از آنان بي اطلاع بودم. به يكي از پزشكان گفتم مي خواهم بروم نزد دوستانم، اما دكترها گفتند: ما چنين اجازه اي نداريم. تو تحت معالجه اي. بعدا پيش دوستانت خواهي رفت. يكي دو روز بعد از اين جريان، يكي از مقام هاي برجسته ناو كه فكر مي كنم درجه اش سرهنگ دومي بود، وارد اتاقم شد. حين ورود شروع كرد به انگليسي صحبت كردن. مترجمي كه همراهش بود، گفت: به شما اينجا خوش مي گذرد؟ - بله! - چيزي احتياج نداري؟ - نه! - اگر كاري داري مي تواني بگويي. - با استيل كار دارم. - من بلافاصله مي آيم و با شما صحبت مي كنم. - نه، كاري ندارم. اين را كه گفتم، چيزي نگفت و از اتاق خارج شد. همان روز مرا نزد دوستانم بردند. وقتي پيش آنان رسيدم، ديدم هر سه روي تخت خوابيده اند. از ديگران هيچ خبري نبود. مرا هم روي تخت خواباندند. بلافاصله با صداي بلند شروع كردم با حشمت الله رسولي صحبت كردن. فكر كردم همان آزادي نسبي كه در چند روز با دكترها و پرستارها داشتم، با دوستان هم دارم. گفت: ساكت باش و چيزي نگو! - مگر چيست؟ - نمي توانيم با هم صحبت كنيم . يك نفر كه با سلاح روي صندلي نشسته بود، آمد و گفت: شما اجازه صحبت كردن با هم را نداريد. فقط راحت باشيد و استراحت كنيد! - باشد. در اين وقت بازجو وارد اتاق ما چهار نفر شد و از من پرسيد: نادر كدامشان است؟ - نمي دانم. اين هم كه مي گويم حشمت است. شهرستاني است و در حد اسم و فاميل با او آشنا هستم. - اينها را نمي شناسي؟ - نه! - نادر كدامشان است؟ - نمي دانم . - ظاهرا خودت فرمانده قايق بوده اي. - قبلا هم گفته ام كه هر كس پشت سكان مي نشسته، فرمانده تلقي مي شد. البته بعدها و در ايران شنيدم كه آقاي كريمي در بازجويي‌هايشان مرا به عنوان فرمانده قايق معرفي كرده بود. حدود يك روز هم با دوستانم بودم. در طول يك روز خاطره خاصي ندارم؛ جز اينكه آمدند و براي ما فيلم ويدويي گذاشتند. فيلم خيلي مستهجني بود. اول فيلم چيز خاصي نداشت. ما چهار نفر شروع كرديم به نگاه كردن. اما فيلم 180 درجه چرخيد و ناجور شد. سرم را بر گرداندم و نگاه نكردم. متوجه شدم كه دوربين فيلمبرداري گذاشته اند و از ما فيلم مي گيرند. البته قبلا همه جلسات بازجويي را هم فيلمبرداري مي كردند، اما اينجا برايم تازگي داشت. با نگاه به دوستان ديگر، هشدار دادم كه دارند از ما فيلمبرداري مي كنند و مواظب باشند سوژه تبليغاتي نشوند. وقتي ديدند كه صورتم را برگردانده ام و فيلم را نگاه نمي كنم، آمدند و با فشار و زور سرم را به طرف تلويزيون بر گرداندند. دو يا سه بار اين صحنه اجباري تكرار شد. چنان فشاري بر من وارد كردند كه زير چشمانم شروع كرد به خونريزي. سوختگي ام زياد بود و پوستم با كمترين فشاري پاره مي شد و خون مي آمد. با اين وجود به زور مي گفتند: تو بايد نگاه كني! - حرفي ندارم؛ نگاه مي كنم، اما چرا فيلمبرداري مي كنيد؟ اين چه كاري است كه انجام مي دهيد؟ - كاري به شما ندارند. دارند فيلمبرداري مي كنند. هر چه نگاه كردند، من نگاه نكردم. صورت بچه ها را هم با فشار به طرف تلويزيون بر مي گرداندند تا نگاه كنند، اما چون ديدند كسي نگاه نمي كند، ويدئو را با خشم خاموش كردند و بردند. بار ديگر مرا براي بازجويي بردند. آمدند و آمپول مخصوصي به گردنم زدند. سرم شروع كرد به گيج رفتن. در اين حال، همان سوالات روز قبل را پرسيدند. مرتب مي پرسيدند: نادر كيست؟ من چنان به خود تلقين كرده بودم كه نادر را نمي شناسم كه اگر بيهوش هم مي شدم، در بيهوشي هم همين جواب را مي دادم. با اطمينان مي توانم ادعا كنم كه از من نتوانستند در بياورند كه نادر كيست. دو يا سه روز نزد بچه ها بودم. يك روز سه چهار نفر آمدند و گفتند كه از طرف صليب سرخ آمده ايم و نشاني دقيقمان را مي خواستند.- مي خواهيم شما را به ايران بفرستيم.اول باور نمي كرديم و مي گفتيم: حتما شما مي خواهيد ما را تحويل عراق بدهيد، ولي آنها براي اطمينان ما كارت شناسايي نشانمان دادند.نگاه كردم ديدم يكي شان نروژي است. كنار آنها چند تن نظامي آمريكايي با اسلحه ايستاده بودند. غير ممكن بود كه در طول اين چند روز لحظه اي ما را بدون محافظ و نگهبان رها كنند.صليب سرخي ها پرسيدند: در اين مدت به شما هم رسيدگي كردند؟ به آمريكايي هاي مسلح نگاه كردم. ديدم نمي شود واقعيت را گفت. اگر جواب منفي مي دادم، پس ار رفتن صليب سرخي ها، باز كشيده بود و زخم سوختگي ها را فشار دادن! ضمنا هنوز هم باور نكرده بودم كه از صليب سرخ باشند. اين بود كه گفتم: رسيدگي خوب بوده و دكترها خوب به من رسيدند. - پس به شما بد نگذشته؟ كمي مكث كردم و گفتم: نه! اميدوار بودم با مكثم درد دلم را متوجه شوند. - ما فردا شما را به ايران اعزام مي كنيم.من گفتم: اگر مي شود، امروز اين كار را بكنيد. - نه، بايد فردا صورت بگيرد.پس از آنكه صليب سرخي ها رفتند، دكترها آمدند و مفصلا به ما رسيدگي كردند. تا آن وقت چنان رسيدگي و مداوايي نكرده بودند. نوشيدني و غذاي مفصلي هم به ما دادند. نمي دانستيم جريان چيست و چرا چنين مي كنند، اما به همه كارهايشان شك داشتم. ما را با چشمان باز به سالن خيلي بزرگي انتقال دادند. سالن پر بود از آدم‌هايي با لباس نظامي و لباس شخصي. كلي خبرنگار و فيلمبردار هم جمع شده بودند. معلوم بود آنها را از كشورهاي مختلف به آنجا آورده بودند. خبر نگاران پرسيدند: شما مي دانيد الان كجا هستيد؟ - نه! - به چه دليل از كشور خودتان آمده ايد و با كشتي ها و هلي كوپترهاي آمريكا در گير شده ايد؟ - نمي دانم؛ اما هر كشوري با كشور ديگري جنگ داشته باشد، اين كارها را انجام مي دهد. - شما مي دانيد با سه قايق كوچك نمي توانيد با ناوهاي بزرگ آمريكا بجنگيد؟ - اگر به قدر يك قطره آب هم بتوانيم در برابر قدرت بزرگي مثل آمريكا كار كنيم، كلي كار كرده ايم. آنطور كه مسئولان ايران مي گويند، اگر جنگي در خليج فارس با آمريكا در بگيرد، ايران در قبال هر ناو جنگي آمريكا، پانصد قايق اعزام مي كند. - شما نظامي هستيد؟ - نه! - پس از كجا چنين مسائلي را در اين مورد مي دانيد؟ - اين مسائل را دولت ايران در راديو و تلويزيون مطرح مي كند. هر كسي هم امروزه در ايران دست كم يك راديو يا تلويزيون دارد. جلوي فيلمبردارها خيلي با احترام با ما بر خورد كردند، اما تا آنها رفتند، بلافاصله چشمان ما چهار نفر را بستند، سرمان را داخل كيسه اي كردند و سوار بر هلي كوپتر، ما را از روي ناو به جاي نامعلومي انتقال دادند. به ساحل جايي رسيديم. كيسه را از سرمان برداشتند، اما چشمانمان را همچنان بسته نگه داشتند. زير چشم من كمي باز بود. داخل ناو، هواپيماهايي را ديدم كه مثل آسانسور بالا و پايين مي رفتند. به ساحل كه رسيديم، سر تا سر ساحل بيابان بود و درختي در آن نواحي وجود نداشت. اين همه را زير چشم ديدم. بعد ها فهميدم كه آنجا ساحل بحرين بوده است. ما را از ساحل بحرين سوار يك هواپيما كردند و گفتند: شما را داريم به كشور ديگري منتقل مي كنيم تا از آنجا به ايران برويد. ما چهار نفر را كنار هم سوار هواپيما كردند. داخل هواپيما هر قدر چشم چشم كردم تا نادر، بيژن، نصرالله، توسلي يا محمديا را ببينم، هيچ كدام را نديدم. كلي عكاس و خبرنگار هم حاضر بودند كه از هر رفتار و اقدام ما عكس يا فيلمبرداري مي كردند. دو نفر خانم در حالي كه آبميوه به دست داشتند، به طرف ما آمدند و با مهرباني صورت يا گردن ما را گرفتند و آبميوه به ما تعارف كردند. عكاس‌ها و فيلمبردارها هم پشت سر هم از اين صحنه عكس و فيلم مي گرفتند. ديدم صحنه تبليغاتي مناسبي پيدا كرده اند؛ اين بود كه آن دو زن را با خشونت از خود دور كردم. مترجم آمد و گفت: چرا اين كار را مي كنيد؟ بگذاريد كارشان را انجام دهند. - اين چه معني دارد كه از آبميوه خوردن ما فيلمبرداري كنند؟ - نه، شما اجازه نداريد اين كار را بكنيد.سپس كلتي را در آورد و گذاشت روي كله من و گفت: دارم ناراحت مي شوم. كاري نكنيد كه در اين لحظه آخر برايتان بد شود. وقتي ديدم زور است، گفتم: هر كاري دلتان مي خواهد بكنيد.بلافاصله آن دو زن آمدند و باعشوه و مهرباني شروع كردند به ما آبميوه دادن. خبرنگارها هم كار خودشان را مي كردند. در دلم آرزو مي كردم اي كاش وقتي كلت را روي سرم گذاشته بودند، عكس يا فيلم مي گرفتند. ظاهرا آنها بيش از آنكه خبرنگار باشند، مامور بودند.پس از مدتي پرواز در فرود گاه كشور عمان فرود آمديم. تا لحظه اي كه در باز نشده بود، هنوز باور نمي كردم كه ما را تحويل كشورمان بدهند. يكي گفت: اينجا عمان است.من گفتم: چرا تحويلمان نمي دهيد؟ - بايد ايراني ها بيايند تحويل بگيرند. بعد با بي حوصلگي گفت: تو خيلي سوال مي كني.بعدها فهميدم كه آمريكايي ها به مقام‌هاي عمان گفته بودند كه اسيران را ما خودمان مستقيما بايد تحويل ايران بدهيم، اما ايرانيان مخالفت كرده بودند. از طرف ايران، فرمانده منطقه دوم دريايي سپاه و جمعي از مسئولان بلند پايه سپاه آمده بودند. درگيري بين آمريكايي ها، ايراني‌ها و عماني ها مدتي طول كشيد. اين درگيري كوچك براي من و دوستانم سالها گذشت. در اين موقع، نيروهاي عماني آمدند و هواپيما را محاصره كردند. همگي مسلح بودند. سرانجام آمريكايي ها در نقشه خود نا كام ماندند و مجبور شدند ما را تحويل مقام‌هاي عماني بدهند.ما را از هواپيما داخل سالني بردند. در آنجا قلبم آرام گرفت و اطمينان پيدا كردم كه از شر آمريكايي ها خلاص شده ام. در سالن فرود گاه با صحنه عجيب و جالبي رو برو شدم. عماني ها تا ما را ديدند مثل اينكه تا آن روز يك ايراني رزمنده و مبارز با آمريكا را نديده اند. محبت فوق العاده اي به ما كردند. به اصطلاح قربان صدقه مان مي رفتند. شايد باور نكنيد، اما يكي از دكترهاي عماني خم شد و پاي مرا بوسيد. گريه مي كرد و مي گفت: من وقتي شما را مي بينم، روحيه مي گيرم. من اولين بار است كه يك ايراني مبارز را مي بينم.حسابي شرمنده شده بودم و تعجب مي كردم كه چرا آنها اينطور با مهر و محبت با من رفتار مي كنند. همان پزشك گفت: مسئولان شما منتظرتان هستند. - باور نمي كنيم. - نه، اين حرفها را نزيند. همين الان خودتان مي بينيد. شما فقط چند دقيقه در قرنطينه مي رويد و مداوايي روي شما انجام مي شود و سپس تحويل ايرانيان داده مي شويد.در طول ده روز كه در ناو آمريكايي ها بوديم، به جز آبميوه و گاهي كيك چيز ديگري به ما ندادند، اما عماني ها غذاي مفصلي آوردند و گفتند: بخوريد؛ بايد تقويت شويد.دستانم را نمي توانسم بلند كنم. عماني ها مثل گنجشكي كه به جوجه هايش غذا مي دهند، با مهرباني و شفقت غذا را در دهان ما مي گذاشتند و با مهرباني نگاهمان مي كردند. بعد از غذا هم سوختگي مرا مداوا كردند. يعني بعد از آنكه مواد مخصوصي به بدن من كشيدند، با وسيله اي مثل ابر دو دستم را پوشاندند؛ پاهايم را نيز همين طور. بعد گفتند: حالا شما را مي خواهيم تحويل ايرانيان بدهيم. مرا سوار آمبولانس بسيار مجهزي كردند. داخل آمبولانس نيز دكتري بالاي سرم بود و از من مراقبت مي كرد. وقتي فهميدم كه ديگر مرا تحويل ايران خواهند داد، حالت خاصي به من دست داد و موهاي بدنم از خوشحالي و شادي سيخ شد. از زماني كه در ناو بودم تا زماني كه مرا تحويل عمان دادند، سرمي به گردنم وصل بود. زماني كه آمبولانس، كنار هواپيماي ايران ايستاد، فتح الله محمدي را ديدم. حالت كسي را داشتم كه پس از سال‌ها گمشده اش را مي يابد. از شوق همه گريه مي كرديم. دانه هاي درشت اشك از چشمانم جاري بود و دچار حالتي شده بودم كه فقط دلم مي خواست هاي هاي گريه كنم. دوستان اسير ديگر هم همين حال را داشتند. پرسنل داخل هواپيما و خدمه نيز فقط مي گريستند. در آن لحظه، گريه حرف اول را مي زد. محمدي آمد، اما سرگردان بود. دنبال گمشده اي مي گشت كه او را نمي يافت. چهار آمبولانس ما چهار نفر را آورده بودند. محمدي از من پرسيد: نادر كجاست؟ - نمي دانم.سه آمبولانس ديگر را هم گشت و چون كاملا نااميد شد، مثل پدر فرزندمرده اي بلند بلند شروع كرد به زاري و گريه كردن. نمي دانم با خودش بود يا با من كه مي گفت: نادر كجاست؟ بيژن كجاست؟ نصرالله كجاست؟ خبري نداري؟ اين را مي گفت و زار زار مي گريست. تا آن موقع، نه دوستانم و نه مقام‌هاي ايراني نمي دانستند كي زنده است و كي مرده. در اين هنگام پرونده اي را به دست حاج فتح الله دادند و ما چهار نفررا بردند داخل هواپيما و خواباندند. من پرسيدم: شما نمي دانيد نادر كجاست؟ - دو نفر از بچه ها با من هستند. آنقدر خوشحال شدم كه بي اختيار از جايم بلند شدم و نشستم. سرم از گردنم باز شد. با هيجان گفتم كجا؟ كجايند؟ شما نمي دانيد؟ - نه، چه چيزي را؟ - جسدهاي نادر و بيژن همراه ماست!دنيا دور سرم چرخيد. تازه آن موقع بود كه خبر شهادت دوستانم، خصوصا بيژن و نادر را شنيدم. احوال متناقضي در وجودم موج مي زد. شادمان بودم كه به طرف ايران مي روم و اندوهگين بودم كه بهترين دوستانم را از دست داده ام. منبع:http://www.farsnews.net/س
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 361]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن