تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هرگاه بنده اى بخواهد چيزى بخواند و يا كارى انجام دهد و بسم اللّه  الرحمن الرحيم بگويد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815604417




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ضريح چشمهاي تو


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ضريح چشمهاي تو
ضريح چشمهاي تو نويسنده :سيد مهدي شجاعي امشب پنجمين شبي است که تو برخاک آرميده اي و دست مَحرم باد کاکل هايت را پريشان مي کند. بي معني است اگر بگويم که دلم پيش توست، تو خود دل مني که اکنون بر خاک افتاده اي و ديگر نمي تپي. دل مرده نيستم که هرگز نمرده اي؛ دلسرد هم نيستم که توبه خورشيد گرما مي دهي. چطور بگويم؟ دل خسته، نه دلريش هم نه، دلخوشم، که تو خوشحال و سرخوشي.از آن دم که تو آنجا خفتي، من تا بحال نخوابيده ام، از آن لحظه که تو قرار يافتي، من آرام نگرفته ام.بي قراري ام را نگذاشته ام کسي بفهمد اما تو فهميده اي لابد. در اين پنج شبانه روز تو حتماً نوازش مدام اين نگاه خسته را به روي پيکر شکسته ات، احساس کرده اي. فکر نکن جان بابا! که من بي فکري کرده ام.تمام اين پنج شب و روز که از فراز آن تل خاک، تو را مي نگريسته ام، در بيابان و ذهنم راهي مي جسته ام که به تو دسترسي بيابم و از دسترس آتش دورت کنم.اما ديدي خودت که ميسر نبود قاسم من!آتش بود که از دو سو مي باريد و نفس خاک را مي بريد.و اکنون مگر نه چنين است؟ آري ولي طاقتم تمام شده است. اينکه الآن مي آيم محصول تصميم هم الآن نيست.از همان ابتدا که ترا نشانم دادند و از همان ابتدا که آن دوربين دوست داشتني پيکر تو را پيش چشمم کشيد، تاکنون در التهاب و اضطراب اين تصميم بوده ام که چگونه ترا از معرکه درببرم. نجاتت دهم از اين وانفساي خود و گلوله و آتش. پس اين سينه خيز نتيجه آن سوزش سينه اي است که اين پنج شب و روز دست و پنجه ام را براي رفتن نرم مي کرده است.هم الآن اگر بدانند ديگران که چه مي کنم، بي ترديد ممانعت خواهند کرد و مرا باز خواهند داشت. نه که بگويند، نبايد چنين شود. بل خواهند گفت که اين کار تو نيست و خود بار اين رسالت را بر دوش خواهند کشيد. و رضاي من در اين نيست.با خود عهد کرده ام که بيايم و تنها بيايم و پيکر ضعيف و سبکت را همراه با غم سنگينت و خاطره هاي شيرينت، تنها بر دوش بکشم.و پدري معنايش همين است.اگر پدري بتواند سنگيني غم فرزندش را با دوش ديگران تقسيم کند که کمر خودش تا نمي شود، نمي شکند و موهايش به سپيدي نمي نشيند. اين همه از آن است که پدر چنان بار سنگيني را يک تنه بر دوش مي کشد.از وقتي که خبر رفتنت را شنيدم و بر خاک افتادنت را ديدم، در برخوردهايم با ديگران يک لبخند افزوده ام به آنچه که سابق داشته ام.درست است که عمده وقتم را صرف نگريستن به تو کرده ام اما آنچه با ديگران بوده است، چنين بوده است.نخواسته ام که شريک داشته باشم براي غم و در آن ديار براي پاداش و رضاي خدا.داشتم عطش سنگرها را مرتفع مي کردم، آب مي دادم به بچه ها ـ ديده بودي که ـ خواستند مقدمه بچينند در گفتن خبر شهادتت.مي دانستند که مادر نداري و برادر و خواهر، و مي دانستند که من و تو مانده ايم فقط از آن خانوار بزرگ ايل مانند که دست موشک به دامن حياتمان نرسيده.و مي دانستند پيوند محکم دوستيمان را و انس و الفتمان را. و از همين رو مي خواستند مقدمه بچينند.گفتند: تنها خداست که مي ماند و من گفتم: تنها قاسم نيست که مي رود.با حيرت و تعجب سؤال کردند که: کسي چه گفته است؟ گفتم: رفتن همگان و ماندن خدا را خدا خود گفته است؛ نه اکنون که از ديرباز و قاسم من هم چيزي بيش از همگان نداشته است.گفتند: خبر را چه کسي آورده است؟ گفتم: بوي پسر؛ بوي خون آغشته ي پسر.به خدا قسم که دروغ نگفتم. اگر نبود بوي تو قاسم، در اين تاريکي شب که ماه هم در کار جدال با ابرهاي سياه است، من جهت چگونه مي گرفتم و راه به سوي تو چگونه مي يافتم؟تو باور نمي کني پسر که وقتي به خانه مي آمدم و تو بودي، لازم نبود که از لباست، کفشت و صدايت، بودنت را دريابم. بوي تو حضورت را در خانه فاش مي کرد بي آنکه خود بداني.و اکنون اين بوي توست که مرا سينه خيز به سوي تو مي کشاند. اين منورها که از ظلمت سنگر دشمن برمي خيزند. کار را بر پدرت مشکل مي کنند.بيابان به کف دست مي ماند و روشني اين منورها هر حرکتي را در پهناي دشت لو مي دهد. دشمن مي خواهد بيداريش را به رخ بکشد؛ به آدمي مي ماند که در خواب راه مي رود؛ افتادنش حتمي است. وقتي صداي توپ و خمپاره قطع مي شود چه سکوت هول انگيزي بر دشت سلطه مي يابد، دل زمين انگار مي خواهد بترکد.چشمهايم را عرقي که از پيشاني سرازير مي شود، مي سوزاند؛ آنقدر که خزيدن آرام مرا کندتر مي کند.دشت، آنقدرها هم که به نظر مي آمد، صاف نيست، فراز و نشيب دارد.نه پدرجان خسته نشدم، مي خواهم عرقم را بخشکانم و قدري رمق به پاهايم برگردانم. خسته هم اگر شده باشم چه چاره؟ پيرمردم. راستش را بگويم، تا اينجا را هم که آمدم، قوت من نبود، عشق تو بود که مرا مي کشيد. من کجا مي توانستم اين همه راه را يک ريز، سيه خيز بيايم. و اين عشق تا مرا به تو نرساند، خلاصم نمي کند. خيالم از اين بابت راحت است. خيال تو هم تخت باشد.چه نسيم خنکي وزيدن گرفته است! در فروردين ماه جنوب همين قدر هم از خنکي غنيمت است. ولي حيف، وقتي که به زانوها و سرآرنج هايم مي خورد طعم مطبوعش را از دست مي دهد و به سوزش بدل مي شود.هان؟ انگار خيس است!اين آرنج ها و زانوها آنقدر بر زمين سائيده اند که پارچه و پوست را از رو برده اند و به خون رسيده اند. با خداست که براي نماز صبح، اين خون ها پاک بشود.با دوربين که نگاه مي کردي، مسافت اينهمه نبود. در اين سياهي محض تشخص هم نمي شود داد که چقدر از راه مانده است. اين سنگهاي تيز، حرکت عقربه هاي ساعت را کند مي کنند و شايد رفتن من را.آنچه نگران کننده است بيم دميدن نابهنگام سپيده است. هر شب اگر سپيده دوست داشتني بود و انتظار کشيدني، امشب، تو زيباتر از سپيده در انتظار مني.مي آيم، مي آيم و عطش لبهايم را با ضريح چشمانت جبران مي کنم.اين صدا، صداي چيست؟ صداي حرف؟ در اين بيابان برهوت؟برهوت؟ چه بي فکري کردم من که تفنگي، چيزي برنداشتم. به سنگرهاي عراقي اگر رسيده باشم چه؟کاش لااقل رفتن را به کسي مي گفتم که اگر بازگشتم ممکن نشد... که اگر جنازه ام در بيابان پيدا شد... نزديک سنگر عراقي ها... بدانند که براي چه آمده ام...... ولي نه بچه گانه است اين فکر، مهم خداست، که مي داند؛ مهم روسفيدي در پيشگاه اوست. او مي داند که براي چه آمده ام. اگر مرا از جمله دوستان نپندارد، در زمره دشمنان نمي شمارد. مي داند که آمده ام جنازه پسرم را از چنگال آتش دشمن در ببرم.خدايا! خودت که مي داني. و اين مرا بس است، تو کمک کن که بس باشد، نگراني دانستن ديگران در دل نباشد.اکنون چاره اي نيست. جز آرام گرفتن و گوش سپردن، که صدا از کجاست.حرکت کردن و نزديک تر شدن خطرناک است، گوشها را فقط تيز بايد کرد.ـ از محراب به ذوالفقار... از محراب به ذوالفقار... از محراب به ذوالفقار... والله که اين سنگر ديده بان خودي است. دشمن، محراب و ذوالفقار چه مي داند چيست. پيش از آنکه چگونه حرف زدنشان خودي بودنشان را ثابت کند چه گفتنشان از پس اثبات اين مدعا برمي آيد.اکنون حضور خودم را چطور برايشان توجيه کنم؟ سلام! بچه هاي من! خودي ام، نترسيد، خسته نباشيد...هان؟ اسممم را از کجا مي دانيد؟... در اين ظلمات چطور مرا شناختيد؟... صدايم مگر چه نشانه اي دارد؟ نه، نمي نشينم، نيامده ام که بمانم... آب؟ براي آب آوردن نيامده ام، ولي دارم، يک قمقمه آب دارم... بخوريد... نوش جانتان... قربان هوشتان. درست حدسزديد، براي قاسم آمده ام... نه که ببينمش فقط... آمده ام که ببرمش... همه اين حرفها را مي دانم ولي دل است ديگر و محبت پدري. دل که هميشه با حرفهاي منطقي آرام نمي گيرد. گاهي وقتها هم از اوامر عقل، سرمي پيچد. به هر حال براي اين منظور آمده ام...نه، اين ديگر محال است، اين را نمي پذيرم، اگر بگوييد برگرد برميگردم ولي به شما اجازه جلو رفتن نمي دهم... به جان امام قسمتان مي دهم که اصرار نکنيد، کارتان را بکنيد که از هر عبادتي ارزشمندتر است... باشد، بر مي گردم همين جا.خدا حفظتان کند... مواظب خودتان باشيد... محتاجم به دعايتان... علي يارتان... خدا نگهدار.اينطور که معلوم است زياد نبايد مانده باشد؛ از حرفهاي بچه ها هم همينطور برمي آمد.آمدم قاسم جان؛هوا انگار دارد روشن مي شود، نبايد سحر آنقدر نزديک باشد، مگر چقدر از شب رفته است؟نه، اين ماه است که دارد براي ديدن رويت، از پشت ابرهاي سياه، سرک مي کشد.گودالهايي اينچنين بايد جاي گلوله باشد، توپ يا خمپاره.خدا کند که پيکرت در امان مانده باشد از تهاجم اين زبانه هاي آتش؛ که در امان مانده است.اين بو، بوي توست و اين پيکر، پيکر تو بايد باشد.خدايا شکرت که حرام نشد آنهمه زحمت.سلام قاسم من! سلام بابا! سلام دلاور!چه بوي عطري مي دهي بابا. مگر نه پنج شبانه روز است که جان داده اي؟ اين بوي عطر و گل از کجاست بابا؟بگذار اول پيشانيت را ببوسم، نه دستهايت را، نه، نه، اول پاهايت را، که اين پاي رفتن را خدا به تو داد و به من نداد.يک عمر دست مرا بوسيدي بي آنکه شايسته باشم و من يکبار، بگذار پاي تو را ببوسم که شايسته عمري بوسيدن و بوئيدن است.نور مهتاب اگر چه به چهره ات جلاي ديگري مي بخشد، اما دشمن را هم بي خبر از اين ديدار نمي گذارد.آب آورده بودم که خود محاسنت را شستشو دهم، اما بچه هاي ديده بان، برادرانت، تشنه بودند. خدا انگار آن آب را براي آنها در قمقمه ي من کرده بود. محاسن تو را خانه هم که رفتيم شستشو مي شود داد. آنها واجب تر بودند.تو مهمان حوض کوثري قاسم! براي همين اينقدر آرام خوابيده اي. در خواب بارها ديده بودمت اما هيچگاه چنين آرامشي ملکوتي در تو نيافته بودم.مادرت چطور است؟ با هميد انگار، نه؟ با برادرها و خواهرهايت. جمعتان جمع است، اين منم که حسابي تنها شده ام.حرف، زياد با تو دارم. اينجا، جاي گفتنش نيست. جنازه ات را که بردم، نمي گذارم سريع دفنت کنند. يک شبانه روز براي سخن گفتن با تو وقت مي گيرم. در اين روشني مهتاب، نشستن در کنارت، کار درستي نيست. من هم دراز مي کشم، اما نه اين سمت، آنطرف مي خوابم که اگر دشمني که در اين نزديکي است ديدمان به تو آسيب نرساند.اي واي! باز هم انگار جنازه در اين بيابان هست. چند قاسم ديگر بر خاک افتاده است؟قاسم جان! عزيز دل! پاره جگر!مي داني که براي چه آمده بودم، آري ولي اکنون مي خواهم دست خالي برگردم.اگر تنها بودي، تو را مي بردم؛ اگر مي توانستم همه قاسم ها را از بيابان جمع کنم، باز تو را مي بردم اما بپذير که بردن توي تنها، نهايت خودخواهي است؛ خداپسندانه نيست. اين بزرگترين گناه است که آدمي در اين قاسم آباد، تنها يک قاسم ببيند، قاسم خودش را ببيند.من ميروم، تنها و دست خالي.اما نه.بگذار اين نوار سبز «کربلا ما مي آئيم» را که با خون سرخت امضاء کرده اي از پيشانيت باز کنم و زيباترين يادگاري تو را بر پيشانيم داشته باشم.من مي روم اما شايد با حمله ي بچه ها بازگردم؛ زماني که همه را بتوانيم با خود ببريم، اين چند قاسم ديگر را که در اين نزديکي خوابيده اند. شايد هم بازنگردم. الآن روز مي شود و بيابان غرق آتش.منبع:کتاب ضريح چشمهاي تو
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 416]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن