تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836673251
ديدار معشوق
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ديدار معشوق نويسنده:سيد مهدي شجاعي اول بار در کنار کارون که اکنون خون گرفته است نشستيم. تو به من نگاه نمي کردي، شايد از حجب. ولي من نه، خيره به چشمهاي سياه تو بودم. شايد به دنبال تصوير خودم مي گشتم. همان قدر که تو خودخواه بودي، من لجوج بودم و تا نيافتم آرام نگرفتم. خودم بودم، در چشمهاي تو اما مواج. و تازه فهميدم که تو به من در آب چشم دوخته اي و آنچه در مردمک سياه چشمهاي توست، من نيستم. تصوير زلال و بي رنگي است از چهره ي رنگارنگ من؛ چهره ي چند رنگ من.تو که به من نمي نگريستي، خيال کردي من آنم که در آب ديده اي. زلال، پاک و بي آلايش اما من که اين نبودم. آنچه نبودم تو ديدي و آنچه که بودم تو نديدي.گاهي فکر مي کنم ـ و اکنون نيز که اينجا خوابيده اي و باز به من نگاه مي کني ـ که کاش تو مرا مي شناختي، از همان اول، و مغبون نمي شدي. ولي من چه؟ من چه مي کردم بي تو؟ چرا اسمش را خودخواهي بگذاريم؟ مي گذاريم عشق؛ خب؟تو دست در آب کردي و تصوير من در آب که تکان خورد، بي درنگ دست کشيدي و نگفتي چرا. و به حرفهايت ادامه دادي... از صداقت مي گفتي و نجابت و عشق.زندگي را مي گفتي که چيست و هشدار مي دادي به کرات که هنوز وقت باقي است و اگر تو را زيستني چنين هست و عشقي چنان و صداقتي اينسان بيا و گرنه بمان که راه سخت است و مرا تحمل ناهمراه، نه.حرفهايت همان قدر که لطيف بود و دوست داشتني، براي من غريب بود و دست نيافتني. مي دانستم که توان همراهيم نيست اما نگفتم؛ نگفتم که با تو بمانم. و سکوت کردم که سربلند کني و جوابت را از چشمهايم بگيري و تو سربلند کردي، سرخ شدي و دوباره چشم بر آب دوختي. ديگر هيچگاه رنگ رويت به اندازه ي آن لحظه سرخ نشد و کاش مي شد، بخصوص الآن که اينقدر صورتت احتياج به سرخي دارد؛ الآن که رنگ رويت چيزي ميان سفيدي و زردي است. تاب نياوردي و بلند شدي به بهانه قدم زدن و من هم.و من پايم را لغزاندم به عمد و تو دستم را گرفتي، مبادا که بيفتم و بمانم در راه. و رها نکردي، شايد به اين خيال که لغزشهاي هميشه ام را پيشگيري کني.تو فکر کردي که آنچه گفتي فهميده ام و من چنين وانمود کرده بودم که نه تنها فهميده ام بل پذيرفته ام و پاسخ مثبت داده ام. گفته بودم که مي توانم اما از سر فهميدن نبود.دوست داشتم بتوانم آنچه تو مي گفتي باشم ولي تواني تا اين حد نداشتم و مي دانستم که ندارم و اين همان بود که به تو نگفتم و همان نبود که به تو گفتم.و آنچه که بعدها کشيدي و آن کسالت دائم و اين موهاي کم و بيش سپيد در اين سن، همه از آن بود که عليرغم علم به نتوانستن، سوگند توانستن خوردم و تو با قلب شفاف و ساده ات پذيرفتي و نفهميدم هيچ گاه که آن لحظه چه در سينه داشتي و حتي هنوز هم که محتواي سينه ات ملموس تر و علني تر است.بعد از آن و به اعتقاد من همان زمان هم تو فهميدي که من آن نيستم که تو طلب مي کردي اما با چنان متانتي سوختي و به رونياوردي و با چنان عظمتي آب شدي و خم به ابرو نياوري که بي آنکه خود بخواهي تخم شرمندگي جاودان را در خاک وجود من نشاندي.و اين سؤال هميشه ي دلم بود که تو چگونه اينهمه وقت مرا تحمل يارستي کرد؟و اين همان چيزي است که اکنون مرا وادار مي کند با تو به گفتگو بنشينم.قصدم ابداً اعتراف و استغفار نيست، چرا که براي اعتراف نزد تو اکنون دير است و براي استغفار بدرگاه خداوند هم.شايد مروري است بر آنچه که در اين چند سال بر ما گذشته است.هر چند به غير خدا، در و ديوار اين اتاقي که اکنون در آنيم گواهند که من با تو چه کرده ام. ديشب که ترا...انگار صداي پا مي آيد. مرا از نشستن در کنار تو منع کرده اند. صداي پا نزديکتر مي شود، به گوشه اي بايد گريخت تا هر که هست بگذرد و مرا در کنار تو نبيند که آشوب مي شود.انگار خواهرت است. صداي بغضي را که در گلو فرو مي خورد حتي مي شنوم، چه سعي مي کند گريه در دل بماند و از گلو فراتر نيايد.کاش من هم مي توانستم گريه کنم. درست در هنگامي که فقط گريه مي تواند راه گرفته ي دل بگشايد و مرهمي بر جان خسته شود، انگار که مشکي آب بر دل سنگيني مي کند و نم به چشمها پس نمي دهد. خدا کند که زودتر بگذرد و تنهايمان بگذارد.اما نه، انگار در کنار تو قصد نشستن دارد. به روي زانو مي نشيند و بر روي تو خم مي شود. چه مي خوهد بکند؟ رويت را کنار مي زند و صورتش را به صورتت نزديک مي کند. نکند چيزي از من به تو مي خواهد بگويد، از خواهرشوهر بعيد نيست که... نه، بوسه بر پيشانيت مي زند .خدا کند که بي سر و صدا بلند شود و برگردد.صداي گريه اش نکند ديگران را بيدار کند، لحظه به لحظه بلندتر مي شود. تو آنقدر سنگين خوابيده اي و آرام که هيچ صدايي بيدارت نمي کند.اي واي، جيغ کشيد، چرا؟ الآن است که همه برخيزند، چراغها را روشن کنند و مرا در کنار تو بيابند. الآن است که خلوت ما را بياشوبند و حضور مرا در کنار تو فغان کنند.نمي توانم اين صيهه ي بي وقت را سکوت کنم؛ خواهرت است، باشد!ـ چرا چنين کردي دختر؟ هان؟ چرا؟ نترس، منم... من؟... من؟... قرار نبوده که نباشد... همين طوري آمده بودم ببينمش... تو چي؟... تو هم که دليلي محکمتر از من براي آمدنت نداري... انگار هر دو به همان دليلي که نداريم آمده ايم. ببين، چراغ آن اتاق روشن شد، بيا به رختخوابهايمان برگرديم. هان؟ چرا. من هم برمي گردم.گريه براي چيست؟ باشد، يکبار ديگر ببوسش ولي به اين شرط که برگردي و بخوابي. هيس، انگار صداي پا مي آيد، بمان.چراغ را چرا روشن کردند، مادرت است مهديار! چه دليلي براي حضورمان اقامه کنيم؟چشمهايش سرخ سرخ است. چه کسي مي گويد او اين مدت را خواب بوده است؟ چه عروس بدي بودم براي او.نم اشکهايي که تازه پاک شده در لابلاي چروکهاي زير چشمانش هويداست.و عجب رسوا کننده است اين چشم، نه اينجا و الآن فقط، که هميشه.«چشم به تابلوي دل مي ماند. نه، تابلو نه، چشم انگار جدار شفافي است که به خيال خود دل را مي پوشاند، غافل از اينکه مثل ويترين موجودي دل را بهتر به نمايش مي گذارد» اين ها حرفهاي توبود که يادم آمد.به مادرت چه بگويم؟ حتماً بعد خواهرت نوبت اعتراض به من است. و من هم مثل او پاسخي براي گفتن ندارم. زودتر بگريزم به رختخواب که از شر سؤال و جواب آسوده شوم. آبها که از آسياب افتاد دوباره برخواهم گشت. همين يک شب است فرصت درددل با تو، فردا صبح زود خواهي رفت و من خواهم ماند. با باري از مصيبت و اندوه. همه جا سد است بي تو، تا کي بايد در رختخواب بمانم؟ چقدر بيداريشان را کشيک بکشم؟ چراغ را خاموش کردند ولي کو تا بخوابند. مهم نيست؛ برمي خيزم و اگر بيدار شدند و پرسيدند، پاسخي برايشان تدارک مي کنم. به دروغ؟ آري ولي مگر چاره اي هست؟ چه تلاشي کردي تو که ريشه ي دروغ را از وجود من پاک کني و نشد. تو از همان اول ريشه ي ناراستي را مثل تمام زشتيها و ناپاکي هاي ديگر در وجود من ديدي به روشني و وضوح، ولي دم برنياوردي. جگرت از آتش صفات رذيله ي من مي سوخت و به آه رخصت برآمدن نمي دادي. تا مدتهاي مديد تو، توي ساده ي با صفاي خوشدل در اين انديشه بودي که تنها با عملت مرا به راه بياوري، هدايتم کني و صيقلم ببخشي.در ازاء هر قدم ناراستي من دو گام به راستي برداشتي و بيشتر؛ و در ازاء هر خار خيانت من دهها گل محبت به بوستان زندگي افزودي و در ازاء هر کلام فتنه جويانه ي من سخني به آشتي گفتي. من خوش خيال دغلکار، دلخوش از فريبي که ترا مي دادم و تو يک کلام به روي نمي آوردي که مي فهمي. در يکي از يادداشت پاره هايت که جستجو مي کردم ـ وقتي نبودي ـ نوشته اي ديدم که در آن لحظه تکانم دادـ نوشته بودي:«خدايا! مي داني که مي دانم چه مي کند. مي داني که مي دانم بوقلمون صفت و روباه پيشه است. مي داني که دروغهايش را مي دانم، خدعه هايش را مي فهمم، گناهانش را مي بينم و اين همه را به فراست تو مي دانم و مي فهمم و مي بينم و نيک مي داني که بروز نمي دهم. پرده اش را حتي بر خودش، نمي درم، گناهانش را و عطوفتمرا برايش نمي شمرم، مؤاخذه اش نمي کنم، در ازاء کاستي هايش فزوني فراهم مي کنم و در ازاء دروغهايش صدق، و در ازاء ناسپاسي هايش محبت و در ازاء... و اينها قطره ي کوچکي است از درياي مهري که تو به من داشته اي و حرفي از کتاب قطوري که تو برايم خوانده اي.اگر اقيانوس بيکران ستر تو نبود، اين نم، من از کجا مي گرفتم، و اگر خورشيد مهرگستر تو نبود، من اين کورسو منعکس از کجا مي نمودم؟ خدايا! با من هماره چنين باش که بودي.آن خورشيد همچنان گسترده بدار تا بلکه اين کورسو بماند و اقيانوس سترت را همچنان از من دريغ مکن تا اين نم برگرفته از آن به خشکي نگرايد.ديدن همين چند پاره خط قاعدتاً مي بايست مرا به خود آورد، تکانم دهد و مسيرم را بگرداند. ليکن نياورد و نداد و نگرداند. همان روز تکانم داد، آنچنان که مصمم شدم به پايت بيفتم و عذر بخواهم و برگردم.ليکن مرا ياراي مقابله با هواي نفس نبود و از فردا همان بود که بود. اي واي بر من و مرگ بر دل بي حياي من! کور باد چشم نابيناي من!در همان اوايل زندگي که صحبت از همراهي و همياري با تو مي کردم و عليرغم آنچه در دل داشتم، سوگند عاشقانه مي خوردم براي پرواز با تو و تو جز تشويق هيچ نمي گفتي عليرغم آنچه مي فهميدي. در يکي از يادداشتهاي پنهانيت خواندم که:«خدايا! او نه تنها مرا همسري شايسته نيست، در او نه تنها توان همراهي نيست، بل سد راهست. با خنجر هايش از پشت، رمق تنم را مي کاهد، او را نه تنها ياراي همسفري نيست. که مرا نيز از سلوک باز مي دارد و خدايا! من اين نمي دانستم. مي خواستم او را دست بگيرم و از اين منجلاب عفتي که غوطه مي خورد نجات دهم. تصور نمي کردم که آنچنان به باتلاق خو کرده باشد که دست نجات مرا نيز به تعفنش بيالايد. خدايا! مرا برهان و توفيق سلوکي تنها عنايت فرما! خدايا! تنهايم به خويش بخوان!...» پس مهديار! هم چنانکه تو فهميدي که نه همسر نيستم و همراه که سربارم و سد راه، من نيز فهميدم ولي بجاي آنکه کوله بردارم و با تو به راه بيفتم، ترا به نشستن و ماندن مي کشيدم.عجيب است! خودم نفهميدم دوباره چطور پيشت آمدم. بي آنکه کسي بفهمد، چادرم را به کمر بستم و از پله ها بالا خزيدم، به پله هاي آخري که رسيدم از عجله چادر به پايم پيچيد و چيزي نمانده بود که... فکرش را مي کردم که ممکن است دست و پاگير باشد و اسباب زحمت؛ ولي راستش ديگر از روي تو خجالت مي کشيدم، خدا که جاي خود دارد. گفتم مبادا برادرت که در اتاق سمت کوچه خوابيده است بيدار شود و مرا بي حجاب ببيند.چه خون دلي خوردي تو براي حجاب من، و من لئين و پست چه لجاجتي کردم با تو. مي گفتي زن به گلي مي ماند که در معرض ملايم ترين نسيم مي پژمرد، مي شکند و مي سوزد. استناد مي کرد ي به کلام مولا علي که «فأن المرأه ريحانهٌ و ليست بقهرمانه» مي گفتي زن به همان ميزان که پوشاندنيهاي خويش را، آنچه را که ارزشش به پوشيدگي است از دست و پا و چشم و صورت در معرض نمايش بگذارد، به همان ميزان در معرض خطر است... و هيهات از آنچه با تو کردم و از آنچه بي تو...گفتم که، براي اعتراف و پوزش دير است. ليکن چاره اي مگر هست؟مي خواهي بگويي آنزمان که راه برگشت بود و زمان رجعت چرا برنگشتم؟مي خواهي بگويي اعتراف و رجعت اکنونم را چه سود؟ولي نه، مي دانم که اين را نمي گويي، چرا که آنزمان هم هدايت مرا براي خودت نمي خواستي. اصلاح مرا نمي خواستي که خود بهره مند شوي و به همين دليل رهايم نکردي با اينکه دلت را شکستم، جگرت را آتش زدم، پشتت را خميدم، موهايت را سپيد کردم، ظهور استعدادهايت را مانع شدم، از تفکري که مي خواستي بازت داشتم؛ با اين وصف رهايم نکردي.يادم نمي رود به يکي از دوستانت که مي خواست با ازدواجش دست کسي را بگيرد و از مهلکه نجاتش دهد مي گفتي:«مواظب باش برادر که باري سنگين تر از توان خويش برنداري و دست آخر مضطر و مستأصل بماني؛ از يک طرف تاب زيستن با او نداشته باشي و از طرفي نتواني در اين دنياي وانفسا رهايش کني»...و من اين کلام آهسته ي ترا با دوستت ـ البته غير مجازـ شنيدم.دريافتم که اين تنها سرنوشت «راحله ي» شيرين زبانمان نيست که ترا نگه مي دارد. تو نگران اين هستي که مباد تيزي خنجري که بر پشت مي زنم دست خودم را مجروح کند. نگو چرا با اينهمه که فهميدم به خود نيامدم، برنگشتم و تغيير و توبه نکردم. توجيه معقولي نيست ولي آنچنان وجودم به ظلمت خو کرده بود که نور ارزشهاي تو چشمانم را مي زد و من براي آرامش چشمانم هم که شده نگاهم را مي گرداندم و چشم از خوبيهاي تو فرو مي بستم.شب رو به پايان مي رود و هنوز حرفهاي ناگفته بسيار مانده است.راستي آن غم که بسان ابري لطيف، خورشيد چشمهاي ترا هميشه ي خدا پوشانده بود، چه بود؟ گفته بودي دنيا قفسي را مي ماند که به پرنده خيلي که لطف کنند آب و دانه مي دهند و اين کجا پاسخ نيازهاي پرنده است؟! و من درنيافته بودم که دنيا قفسي را مي ماند که پرنده ي جان تو در آن عذاب مي کشد ولي اين آرامش که اکنون در چهره ي تست، مبين آن غم عظمي است که در چشمهاي تو بود. راستي اين چه شيوه ايست.در آفرينش خداوند که بهترين خلايق را بواسطه ي بدترين اشرار، به خويش مي خواند؟امام علي را چه کسي به معشوق رساند؟ خبيث تر از ابن ملجم در زواياي تاريک تاريخ يافت مي شود؟حسين را... سجاد را... و... اکنون نيز مطهري را... بهشتي را... مدني و دستغيب و صدوقي را... و پاک ترين و ناب ترين عزيزان جوان خداوند را در اين ديار و اکنون ترا مهديار! مگر نه بدترين و خبيث ترين افراد نابکار به معشوق رساندند؟ جاودانه باد اليم ترين عذابها بر جان اين اشرار واسطه ي خير!بريده باد دست آن منافقي که ماشه را چکاند!خاموش باد ضربان قلب هر چه منافق در پهندشت تاريخ!مي گفتي تنها و تنها از حرام شدن مي ترسم. در اين تلخي روزگار، اميدم تنها به چشيدن شهد شهادت است.نگرانم که معشوق، گلوله اي را حتي از قلب زنگار گرفته ام دريغ کند. نگرانم که گلي به باغچه ام ننشيند.ولي نشست. گلوله نشست، بر همانجا که تو مي خواستي، و ديدي که خداوند بيش از تصورت گل کاشت.آتش قلب تو با يک گلوله به خامشي نمي نشست، يک خشاب گلوله بر مجمر سينه ات رها کرده اند قلب پهناورت پنج تاي آنها را در خويش جاي داده است.بنازم به اين سعه ي صدر و اين وسعت دل.اهالي مي گفتند تا آخرين گلوله «الله اکبر» و «خميني رهبر» مي گفتي.مي گفتند آخرين کلامي که با خون از گلويت تراويد خميني بود... جز اين هر چه مي گفتند بر باور جانم نمي نشست.آخر بار که به جبهه رفته بودي در وصيت نامه ي پنهانيت در لابلاي قرآن، خواندم که:«خدايا!تنها آرزويم سرودن شعري است در رثاي اين پير طريقت. خدايا! آنچه گفته ام اقناعم نکرده است، که شايسته ي او نبوده است. شعري مي خواهم که او در آن حضور داشته باشد، نگاه پر صلابتش در آن موج بزند...»و اين سرود که آخرين لحظه خواندي به گمانم همان بود که طلب مي کردي. چه دعا و آرزوي لطيفي و چه اجابت معشوقانه اي! الله اکبر!دير است، سحر دارد از پنجره ي اتاق سرک مي کشد که چهره ي رنگ پريده ي تو را ببيند. چهره ي رنگ پريده که گفتم ياد اين کلام تو افتادم که:«اي رهروان!بر اين صداقت آبي!با چشمهاي نجابت نظر کنيد...»و من با نانجيبانه ترين نگاه به تو نگريستم. خاموش باد براي هميشه اين چشم نانجيب من، تا همان هميشه اي که ياد تو دهليز تاريک دلم را روشن نگاه مي دارد.اگر ترا به خانه نياورده بودند، اگر پافشاري ما به نتيجه نمي رسيد، اگر به بهانه تشييع تو را به خانه نمي کشيديم، من اينهمه حرف را چگونه با تو مي گفتم؟صبح نزديک است، اين آخرين لحظه هاي وداع من و توست. وداع که نه، ابداً اين لحظه هاي آشنايي است، اولين قدم هاي شناخت گوهر وجود توست.و در عين حال، آخرين لحظه هاي ديدار.الآن است که بيايند و گرد تو حلقه بزنند، فغان سردهند، شيون و زاري کنند و در فقدان توي حاضر، توي شاهد شهيد مرثيه بسرايند.الآن است که بيايند و بر دوشتت بگيرند و تو را، توي ناظر را، توي شاهد زنده را تشييع کنند.نه، ديگر هراسي نيست از اينکه حضور مرا در کنار تو دريابند.هراس نيمه شب از آن بود که از مصاحبتت محرومم کنند. نه، خواهم نشست در کنار تو که يا ترا يا مرا از زمين بردارند. چه باک از سرزنش هاي ايشان، تو دنيايي ملامت را بخاطر من يا خداـ آري خداـ تاب آوردي و من از ملامت ديدار تو بگريزم؟يعني از آن همه درس که تو دادي همين يک کلمه را هم بخاطر نسپرم؟!سر و صداي برخاستنشان بلند شده است. در را گشودند، دهانشان از حيرت بازمانده است. انگار دارند داد و فرياد مي کنند. از حرکت دهانشان مي گويم و گرنه چيزي که نمي شنوم و گفتم که برنمي خيزم. ولي دارند بسوي ما مي آيند، مي خواهند مرا از تو جدا کنند، زير بغلم را گرفته اند و مي خواهند مرا ببرند...رهايم کنيد... رهايم کنيد... خودم مي آيم، يک لحظه فرصت دهيد، يک کلمه مانده است بپرسم.راستي مهديار! اکنون ديگر لبخند رضايت بر لبانت مي نشيند؟ غم مبهم چهره ات رخت برمي بندد؟ چروک از پيشانيت مي گريزد؟دلت همان که مي گفتي هميشه غم گرفته است اکنون با دنياي شادي چه مي کند؟ براي يکبار هم که شده، نه، براي هميشه برق شادي به چشمان خسته ات مي دود؟راستي! ديدار چهره ي معشوق چه عالمي دارد؟ هان؟منبع:کتاب ضريح چشمهاي تو
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 406]
صفحات پیشنهادی
دیدار معشوق
دیدار معشوق-دیدار معشوقاول بار در کنار کارون که اکنون خون گرفته است نشستیم.به من نگاه نمی کردی، شاید از حجب. ولی من نه، خیره به چشمهای سیاه تو بودم. شاید به ...
دیدار معشوق-دیدار معشوقاول بار در کنار کارون که اکنون خون گرفته است نشستیم.به من نگاه نمی کردی، شاید از حجب. ولی من نه، خیره به چشمهای سیاه تو بودم. شاید به ...
ديدار معشوق
ديدار معشوق نويسنده:سيد مهدي شجاعي اول بار در کنار کارون که اکنون خون گرفته است نشستيم. تو به من نگاه نمي کردي، شايد از حجب. ولي من نه، خيره به چشمهاي سياه تو ...
ديدار معشوق نويسنده:سيد مهدي شجاعي اول بار در کنار کارون که اکنون خون گرفته است نشستيم. تو به من نگاه نمي کردي، شايد از حجب. ولي من نه، خيره به چشمهاي سياه تو ...
دلاور ميدانهاي نبرد حق عليه باطل به ديدار معشوق شتافت
دلاور ميدانهاي نبرد حق عليه باطل به ديدار معشوق شتافت خبرگزاري دانشجويان ايران - مركزيسرويس :فرهنگ و هنر - فرهنگ و حماسهشامگاه روز شنبه دلاور ميدانهاي نبرد حق ...
دلاور ميدانهاي نبرد حق عليه باطل به ديدار معشوق شتافت خبرگزاري دانشجويان ايران - مركزيسرويس :فرهنگ و هنر - فرهنگ و حماسهشامگاه روز شنبه دلاور ميدانهاي نبرد حق ...
عاشقي گر خواهد از ديدار معشوقي نشان
عاشقي گر خواهد از ديدار معشوقي نشان-عاشقي گر خواهد از ديدار معشوقي نشانشاعر : سنايي غزنوي گر نشان خواهي در آنجا جان و دل بيرون نشانعاشقي گر خواهد از ديدار ...
عاشقي گر خواهد از ديدار معشوقي نشان-عاشقي گر خواهد از ديدار معشوقي نشانشاعر : سنايي غزنوي گر نشان خواهي در آنجا جان و دل بيرون نشانعاشقي گر خواهد از ديدار ...
نماز يعني به ديدار معبود رفتن؟
اکنون براي درک جمله «نماز به ديدار معبود رفتن است» بجاي کلمه «معبود» کلمه «معشوق» را ميگذاريم. پس جمله ميشود=«به ديدار معشوق رفتن» براي درک کلمه معشوق آن را ...
اکنون براي درک جمله «نماز به ديدار معبود رفتن است» بجاي کلمه «معبود» کلمه «معشوق» را ميگذاريم. پس جمله ميشود=«به ديدار معشوق رفتن» براي درک کلمه معشوق آن را ...
دل به معشوق سپردن
عرفات را میشناسی؛ از همان دقیقهای که مُحرم دیدار معشوق شدی، از همان سپیدهای که ..... است و حسینی شدن؛ دل بر حسین علیهالسلام سپردن و هم نوا با حسین علیهالسلام ...
عرفات را میشناسی؛ از همان دقیقهای که مُحرم دیدار معشوق شدی، از همان سپیدهای که ..... است و حسینی شدن؛ دل بر حسین علیهالسلام سپردن و هم نوا با حسین علیهالسلام ...
در حسرت دیدار تو
در حسرت دیدار تو-در حسرت دیدار تو ام گفتم تا بدانی / از من تا تو صد سال راه است و ... عاشق یک چشم می خواهد برای خواندن خط به خط دل معشوق ، عاشق پایی می خواهد برای ...
در حسرت دیدار تو-در حسرت دیدار تو ام گفتم تا بدانی / از من تا تو صد سال راه است و ... عاشق یک چشم می خواهد برای خواندن خط به خط دل معشوق ، عاشق پایی می خواهد برای ...
روانشناسي هديه دادن گلهای مختلف برای عاشق و معشوق !
در تمام کشورها برای اینکه عاشق و معشوق بتوانند احساسات خود را به یکدیگر منتقل ... شور انگیز عاشق به معشوق و نشانه ی تپیدن های قلب اوست در آرزوی دیدار معشوق ...
در تمام کشورها برای اینکه عاشق و معشوق بتوانند احساسات خود را به یکدیگر منتقل ... شور انگیز عاشق به معشوق و نشانه ی تپیدن های قلب اوست در آرزوی دیدار معشوق ...
بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند
بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند-بر مه از عنبر معشوق من چنبر کندشاعر : سنايي ... آن کش روزگار بي وفا ساغر کندخيز تا يک چند بر ديدار او باده خوريمگه عقيق کاني و ...
بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند-بر مه از عنبر معشوق من چنبر کندشاعر : سنايي ... آن کش روزگار بي وفا ساغر کندخيز تا يک چند بر ديدار او باده خوريمگه عقيق کاني و ...
چه آرزویی بهتر از وصال معشوق؟! (آرزو در قرآن)
من به امید دیدار یار و وصال معشوق و ملاقات امام زمانم حضرت حجّۀ بن الحسن العسكری ... به نماز شب و تلاوت قرآن پرداختم. ... همه رفتند سراغ نظافت و استراحت، امّا من، وسایلم ...
من به امید دیدار یار و وصال معشوق و ملاقات امام زمانم حضرت حجّۀ بن الحسن العسكری ... به نماز شب و تلاوت قرآن پرداختم. ... همه رفتند سراغ نظافت و استراحت، امّا من، وسایلم ...
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها