تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):اى جوانان! آبرويتان را با ادب و دينتان را با دانش حفظ كنيد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816423656




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تويي که نمي شناختمت


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تويي که نمي شناختمت
تويي که نمي شناختمت نويسنده:سيد مهدي شجاعي خون، تمام تنت را گرفته بود. لبهايت مثل کويري که ساليان سال باران نخورده باشد، ترک خورده بود.پلکت به سياهي مي زد، چشمهايت به گودي نشسته بود، کبودي زير چشمهايت و زردي گونه ات را خطي کمرنگ از هم جدا مي کرد.مرده بودي، با مرده مو نمي زدي! نمي دانم بيشتر زخمت با تو چنين کرده بود يا تشنگي و گرسنگي.هر چه بود مثل آدمي بودي که حسابي چلانده شده باشد، اول آب بدنش را گرفته باشند بعد خونش را و سپس گوشتهايش را و مانده باشد پوست و استخوان. پوست چسبيده به استخوان.زانوهايت حق داشتند که تا شوند و تو را به زمين بيندازند. مگر از دو تا زانو چقدر مي شود انتظار داشت. دو ساعت که آدم چهارزانو مي نشيند حسابي خسته مي شود، آنوقت دو تا زانو آنهمه وقت آدم زخمي را گرسنه و تشنه بکشند و خسته نشوند؟ بچه ها دارند پيشروي مي کنند و من هم با همه ام. خمپاره چپ و راستمان را مي کند و مي کاود و گهگاه يکي دو نفرمان را هم به دام مي کشد.مي کشد.خندق ها و کانالها و ميدانهاي مين ما را از خود عبور مي دهند. دشمن تنها به فرار فکر مي کند؛ فکر نمي کند، بي کفش و کلاه و حتي بي سلاح مي گريزد.بيابان خدا پيش پاي ما پهن است و ما پيش مي رويم. هر چه که پيشتر مي رويم بيشتر از هم جدا مي افتيم. از ما مي کشند ولي کم نمي شويم، پهن مي شويم، گسترده مي شويم و جلو مي رويم. هر از گاهي از سوراخ سنگري، چند نفري که خوابشان سنگين تر بوده و ديرتر بيدار شده اند با عرقگير و پاي برهنه، دستها به سر و تسليم محض بيرون مي آيند. همان وقت اسلامشان گل مي کند و حسابي انقلابي و مخالف صدام مي شوند و با يکي از بچه ها روانه پشت جبهه.تانکهاي عراقي گردنهاي دراز و باريکشان را از لاک درآورده اند و مبهوت و سرگردان به اطراف نگاه مي کنند و شايد از اينکه در اين شلوغي و واويلا عاطل و باطل مانده اند، خمارند واگر بچه هايي که رانندگي تانک بلدند يا مي خواهند همان جا ياد بگيرند، بدادشان نرسند حسابي ذلّه مي شوند. تنها زحمت اين تانکها پس و پيش کردنشان است، يک عقب و جلو مي خواهد؛ دور مختصري و سپس شليک. به هر کجا که بخورد غنيمت است، از ژـ سه و کلاش که بهتر عمل مي کند. مال خودشان هم هست وبايد صرف خودشان شود!اين را بچه ها وقت بالا رفتن از تانکهاي عراقي مي گويند.من مثل همه تشنگي و گرسنگي را فراموش کرده ام؛ ولي نماز را نه.با پوتين به همان سمتي که فکر مي کنم بايد قبله باشد مي ايستم و نماز ظهر و عصر را سلام مي دهم. مي ترسم از قضا شدن. ساعت ندارم ولي آفتاب آنقدر کمرنگ شده که به يک ساعت بعدش اميد نمي شود بست.بعد از نماز دوباره راه مي افتم و خودم را مي رسانم به بچه ها. بچه ها هنوز دارند پيشروي مي کنند. چقدر راه آمده اند، هيچکس نمي داند. چيزي به غروب نمانده است. کشته هاي عراقي چه ذليل بر زمين افتاده اند. همين طور که دارم مثل بقيه تکبير مي گويم و جلو مي روم، حس مي کنم کتف سمت چپم مي سوزد.سوختني که جگرم را هم کباب مي کند.اما به روي خودم نمي آورم، خشابم را عوض مي کنم و ادامه مي دهم به رفتن و شعار دادن و شليک کردن.اما کتف سمت چپم انگار که سحر شده باشد، امانم را مي برد.براي اينکه کسي را معطل خودم نکنم آرام و بي سر و صدا کنار مي کشم و خود را به تخته سنگي يله مي دهم.آرام آرام سر و کله غروب دارد پيدا مي شود. اگر بتوانم خودم را به بچه ها برسانم، هم فکري براي زخمم مي کنند و هم از شب و بيابان و سرگرداني نجات مي يابم.اينکه راه آمده را برگردم در خود نمي بينم. کم راه نيامده ام که برگشتنش ساده باشد.راه مي افتم، تشنگي و گرسنگي و ضعف عذابم مي دهند، اما من راه مي روم و دستم را هم با خود يدک مي کشم.سوزش زخم هر لحظه بيشتر مي شود و خون هم راه خودش را تا سرانگشتان پيدا مي کند و بر زمين مي ريزد. مسافت زيادي را با پاي بي رمقم طي مي کنم ولي راه بجايي نمي برم.فکر مي کنم که ته مانده رمقم را هم اگر فداي اين سرگرداني بکنم، دوام نمي آورم.يک موجود زنده هم از اين اطراف نمي گذرد که راه را از او سؤال کنم.اين کشته هاي عراقي هم هنوز چيزي نگذشته چه بوي تعفني از خود بروز مي دهند.بدنم را بر روي تل خاکي پهن مي کنم و چشمهايم را به ستاره ها مي دوزم.بعضي ستاره ها هنوز نيامده خاموش مي شوند. ولي نه، انگار ستاره نيستند، منورهاي دشمنند.ستاره که خاموش شدني نيست. اين منورهاي دشمن است که نيامده خاموش مي شود.قبله را از روي ستاره ها پيدا مي کنم و به جان کندني خود را از روي خاک مي کنم و به نماز مي ايستم.در تمام عمرم نمازي به اين طراوت نخوانده ام.فکري به خاطرم مي رسد:هيچ بعيد نيست که بچه ها همين اطراف باشند و تاريکي شب از چشمها پنهانشان کرده باشد.اين را با شليک يکي دو گلوله راحت مي شود فهميد.دستها حتي توان برداشتن تفنگ را هم در خود نمي بينند. ولي مگر آنها بايد تصميم بگيرند... آهان... ته قنداق تفنگ اگر بر روي زمين باشد بهتر است... آهان... اين يکي... در گوش شب، عجب صداي گلوله مي پيچد... و اين هم... واي همان يکي آخرين فشنگ بود... از آخرين خشاب.چه حماقتي!...و حالا اگر سگي، گرگي هم به آدم حمله کند... باشد؛ هر چه مي خواهد بشود توکل را که از آدم نگرفته اند.تا صبح سوزش و درد زخم کشيک مي دهند که خواب به محوطه چشمم وارد نشود.هوا سرد نيست ولي نسيم براي زخم حکم سرماي سوزنده زمستان را دارد، حکم دشنه را دارد.حرفهايم با خدا مثل گذشته نيست، اصلاً زبان، زبان ديگريست، روح روح تازه ايست و خواسته ها و نيازها چيزي جز آنچه که تا بحال بوده است.سپيده، ميل به نماز صبح را در وجودم تشديد مي کند.با آرنج راستم مي خواهم تنم را از خاک بکنم، خون خشک شده، پشتم را به خاک چسبانده است ولي من نمي خواهم خوني که از من رفته است پشتم را به خاک بچسباند.با آرنجم به خاک فشار مي آورم و خود را از زمين مي کنم. سوزش زخم که مي رفت آرام تر شود، دوباره شدت مي گيرد. طبيعي است که زخم، با اين کار، سرباز کرده باشد.مجبورم نمازم را نشسته بخوانم.کمي قبل از اينکه نمازم را شروع کنم صداي خش خشي مي شنوم و اهميت نمي دهم. وقتي نمازم تمام مي شود صداي خش خش آنقدر بلند است که نمي توانم اهميت ندهم.سرم را برمي گردانم، چيزي نمي بينم ولي صدا را همچنان مي شنوم.صدا بايد نزديک باشد، شايد پشت همين تل خاکي که بر روي آن افتاده ام!کنجکاوي يا اضطراب و دلهره هر چه هست مرا به روي پا مي ايستاند. چشمهايم سياهي مي رود و زمين به دور سرم مي چرخد و اگر تفنگ کار عصا را برايم نکند حتماً به زمين مي افتم. دست چپم مال خودم نيست.خودم را به جلو مي کشم و به هر زحمتي هست تل خاک را دور مي زنم.پارچه سفيدي در دست نسبتاً سياهي که فقط تا مچ آن پيداست تکان مي خورد! خوب هر کسي هم که جاي من باشد حتماً مي ترسد.دستي از تل خاکي درآمده باشد، تکان بخورد و دستمالي را تکان بدهد! هر کس باشد مي ترسد، بخصوص که آدم تنها باشد،گرسنه و تشنه باشد، زخم خورده باشد و از همه مهمتر فشنگ هم نداشته باشد.با برگشتن که مسأله حل نمي شود، با ايستادن هم.دل را يک دله بايد کرد و توکل هم همين جاها خودش را بايد نشان بدهد و شايد هم اوست که پاها را به پيش مي برد. کمي که پيش مي روم تازه مي فهمم سنگر است اينجا که دستي از آن بيرون آمده و دستمالي تکان مي دهد.در اين که اين دست، دست دشمن است ترديد نمي کنم ولي نمي دانم با او چه بايد کرد.از يک سنگر عراقي دستي به تسليم درآمده است و اگر خدعه باشد، من نه فشنگي دارم که دفاع کنم و نه تواني که بر پا ايستاده بمانم. و اگر هم تازه فريب نباشد، کسي که ناي ايستادن ندارد چگونه مي تواند اسير بگيرد و گيرم که گرفتي، از کدام راه بايد رفت؟... چگونه؟... او در سنگر ايستاده است و من بيرون، او بي شک مسلح است و من بي فشنگ، او سالم است و من زخمي، با اين همه تفاوت چه کار بايد کرد...ولي يک تفاوت ديگر هم هست. مگر آنکه همان يک تفاوت کاري بکند و آن اينکه من خدا دارم و او ندارد؛ من عاشقم و او نيست. همين مرا کافيست.به جلو بايد رفت.به جلو مي روم و هر چند رمق در بدن ندارم ولي آنچنان قدم برمي دارم که صداي پاهايم دلش را بلرزاند. او که خالي بودن تفنگم را نمي داند، آن را بلند مي کنم و قنداقش را بر روي شانه مي گذارم، ميان گودي شانه ام جاي مي دهم و با چانه ام آنرا نگه مي دارم.خوب حالا به او چه بايد گفت که اين دستمال لعنتي اش را آنقدر تکان ندهد و بيرون بيايد؟ حتماً از ديشب که صداي گلوله را در دو قدمي اش شنيده است تا حالا دارد همين طور تکان مي دهد. بايد به او بگويم که دستش را روي سرش بگذارد و از سنگر بيرون بيايد.سر، نه، بر روي چشمش، براي انيکه نبايد مرا اينطور زخمي ببيند. ولي من که عربي بلد نيستم. لعنت به من که تنبلي کردم و اين همه وقت دو کلمه عربي ياد نگرفتم.دست روي چشم گذاشتن پيش کش ولي يک چيزي بالاخره بايد بگويم که بفهمد من نمي خواهم او را بکشم و تسليم شدنش را پذيرفته ام.از ميان شعارهاي عربيمان هم هيچ کدامش به درد اينجا نمي خورد.لاشرقيه ـ لاغربيه... نه اين نه، يک شعار ديگر بود که اولش يا ايهاالمسلمون داشت... نه آنهم اينجا مصداق ندارد.اين دستمال تکان دادن اين هم آدم را ذله مي کند. اگر يک آيه از قرآن هم يادم بيايد که اينجا مناسب باشد خوبست.به او بگويم: قل هوالله احد اگر همين را بگويد يعني تسليم شده است ولي اين نه، بايد يک چيزي باشد که به او بفهماند تسليم شدنش را پذيرفته ام... آهان ... قولوا لااله الاالله تفلحوا،... تا رستگار شويد.همين را مي گويم، بايد طوري بگويم که ضعف جسميم را از صدايم تشخيص ندهد.با صداي استوار و خشن... قولوا لااله الاالله تفلحوا.اول صداي لااله الاالله با لهجه عربي و بعد دستي که دستمال در آن است بر روي دست ديگر قرار مي گيرد و هر دو بر روي سر وبعد گردن پيدا مي شود و بعد شانه ها از سنگر بيرون مي زند... و بعد... ديالاجون بکن... الحمدلله به خير گذشت. بيچاره از ترس، حتي سرش را بلند نمي کند من را نگاه کند و اين همان است که من مي خواهم... يک صداي ديگر... لااله الاالله... و. بعد دست و سر و گردن و... عجب... پس دو نفر در اين سنگر بوده اند و من نمي دانستم.ممکن بود از پس يک نفر بشود برآمد ولي دو نفر را... و يک صداي ديگر... اين سه تا... واي... خدا به خير کند... اين هم چهارمي... خدايا!... پنج تا شدن... ديگه بسه... من تنها با تفنگ خالي... راستي چطور است يکي از تفنگهايشان را بردارم... ولي از کجا معلوم که تفنگهاي اينها هم خالي نباشد... نه... اگر به سمت تفنگهايشان بروم و خالي باشد، خالي بودن تفنگ خودم هم لو مي رود... همان خدايي که با تفنگ خالي اينها را از سنگر درآورده است، با تفنگ خالي هم راهشان مي اندازد. چه کنم با اين ضعف؟ من که قدم از قدم نمي توانم بردارم، چطور پنج اسير را با خودم يدک بکشم...؟و اصلاً از کدام سمت بايد رفت؟من اگر راه را بلد بودم که اول خودم را از اين بيابان خلاص مي کردم.ولي خوب، من سرگردان شده ام، اينها که راه را بلدند. سنگرشان اينجا بوده، بالاخره مي دانند که جبهه ما کدام طرف است، فقط بايد کاري کرد که نابلدي مرا نفهمند. همين قدر که بهشان بگويم راه بيفتند بالاخره طرف جبهه خودشان که نمي روند. حتماً مي دانند که از کدام طرف بايد راه بيفتند و چه مي فهمند که من راه را بلدم يا نيستم؟همينقدر که بهشان بگويم يا الله، قاعدتاً بايد راه بيفتند.ـ يالا... يالاکاش مي شد قدري آب ازشان بگيرم که هم جگر تشنه ام خنک شود و هم رمقي به پاهايم بيايد. بگيرم؟ قمقمه هايي که به کمرشان بسته است لابد خالي که نيست... ولي اينها اسيرند، آب را که ازشان بگيري فکر مي کنند... نمي دانند که من يک شبانه روز است آب نخورده ام و تشنگي، جگرم را... همان بهتر که ندانند... نبايد هم بدانند... تحمل مي کنم.يک شبانه روزش را تحمل کرده ام، بقيه اش را هم تحمل مي کنم. مولامان امام حسين، جانم فداي تشنگيش. در آن گرمايسوزان کربلا تشنگي مي کشيد و مي جنگيد... پس وقتي زخمي و تشنه جنگ مي شود کرد، راه رفتن که هنر نيست... ياالله.اين بيچاره ها از ترس حتي پشت سرشان را هم نگاه نمي کنند که ببينند چند به چنديم؟از بالاي خاکريز چشممان افتاد به پنج نفر که دستشان روي سرشان بود و به رديف مي آمدند. از طرفي ظاهرشان به اسرا مي خورد و از طرفي ده، پانزده ساعت از خاتمه مرحله اول حمله گذشته بود؛ حالا چه وقت اسير بود و از همه مهمتر کو کسي که اينها را به اسارت گرفته.شده بود بارها که عراقي ها به اين سمت مي آمدند و خودشان را تسليم مي کردند ولي نه به اين شکل. دستمال سفيدي، سبزي، چيزي دستشان مي گرفتند و به اين سمت مي دويدند ولي نه اينطور که با تأني و وقار؛ دستها بر سر و سرها به پايين راه بيايند.علي را شايد بشناسي، او هم مثل من مال جنوب است، اگر نشناسي اش هم مي آيد اينجا او را مي بيني. گفته ام که بستري هستي و خودش گفته که مي خواهد حتماً ترا ببيند، براي ديدنت مي آيد. من و او تفنگهايمان را برداشتيم و دويديم طرف اين پنج نفر. اگر همان وقت کسي از ما مي پرسيد بزرگترين آرزويتان چيست؟ مي گفتيم: اينکه بفهميم اينها کي هستند و چه کاره اند، چرا اينقدر رام و سر به زيرند، از کجا آمده اند؟...جلو هم رفتيم، سرشان را بلند نکردند ما را نگاه کنند.علي از اولي پرسيد: با کي آمديد؟و هر پنج نفر انگار که با عجيب ترين سؤال مواجه شده باشند، مبهوت اما آرام و با احتياط سرشان را به عقب برگرداندند و وقتي جز خودشان کس ديگري را نديدند متحيرتر و مضطربتر شدند. علي دوباره ازشان پرسيد: گفتم با کي آمديد؟اولي وحشت زده و با لکنت جواب داد:ـ با يکي از نظامي هاي شما.علي پرسيد:تا کجا با شما بود؟آخري جواب داد:ـ بود... ما فکر مي کرديم هنوز هم هست. تا حدود ده دقيقه پيش هم که من زيرچشمي پشتم را نگاه کردم ديدمش؛ بود.علي که حيرتش مثل من بيشتر شده بود پرسيد:ـ چطوري اسير شديد؟اولي انگار که جان گرفته باشد گفت:ـ شما که رسيديد پشت سنگرها من مي خواستم اسير بشوم ولي اينها نمي خواستند. قرار بود من اسير بشوم ولي اينها خودشان را نشان ندهند. اينها مي خواستند اگر کسي به سراغشان آمد بطرفش شليک کنند. به من گفتند تو اگر مي خواهي برو ولي از ما چيزي نگو. وقتي نظامي شما گفت: بگوييد لااله الا الله تا رستگار شويد فهميديم که متوجه شده ما تعدادمان از دو نفر بيشتر است. گفت: بگوييد...اين بود که اينها هم خودشان را تسليم کردند ولي وقتي فهميدند که نظامي شما يک نفر است و او هم زخمي است تمام راه را زير لب به من غر زدند که چرا باعث شده ام تسليم شوند.علي با تعجب پرسيد: زخمي بوده؟آخري گفت: آره کتفش.علي بلافاصله سؤال کرد: از کدام راه آمديد؟و همشان با دست، مسيري را که آمده بودند نشان دادند. علي رويش را به من کرد و بغض آلود گفت: بخدا که هر کي هست اعجوبه است.و وقتي ديد من دارم گريه مي کنم، او هم بغضش ترکيد و زد زير گريه.اسرا، مات و مبهوت به ما نگاه مي کردند.علي گفت: بايد همين نزديکيها باشه، تو اينها رو ببر من ميرم مي آرمش.گفتم: نه، بگذار من برم. برم به پابوس استقامتش، برم به زيارتش.علي گفت: نه، مي خوام بگذارم رو دوشم بيارمش، مي خوام بگذارمش روسرم، روچشمام...وقتي ديدم قلبت هنوز مي زند بخدا جان تازه گرفتم، هيچ چيز در عمرم مرا آنقدر خوشحال نکرده بود که زنده بودن تو؛ تويي که نمي شناختمت.منبع:کتاب ضريح چشمهاي تو
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 526]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن