واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جوان ديندار نويسنده: محمد علي کريمي نيا مردي بود در«مرو» كه او را«نوح بن مريم» ميگفتند و قاضي و رئيس مرو بود و ثروتي بسيار داشت. او را دختري بود با كمال و جمال، كه بسياري از بزرگان وي را خواستگاري كردند و پدر، در كار دختر سخت متحير بود و نميدانست او را به كه دهد. ميگفت: اگر دختر را به يكي دهم، ديگران آزرده ميشوند و فرو مانده بود. قاضي، خدمتكاري جوان داشت، بسيار پارسا و ديندار، نامش «مبارك» بود و باغي داشت بسيار آباد و پر ميوه. روزي به او گفت: امسال به تاكستان(باغ انگور) برو و از آنها نگهداري كن. خدمتكار برفت و دو ماه در آن باغ به كار پرداخت. روزي قاضي به باغ آمد و گفت: اي مبارك! خوشهاي انگور بياور. جوان، انگوري بياورد، ترش بود. قاضي گفت: برو خوشهاي ديگر بياور. آورد، باز هم ترش بود. قاضي گفت: نميدانم باغ به اين بزرگي، چرا انگور ترش پيش من ميآوري و انگور شيرين نميآوري؟ مبارك گفت: من نميدانم كدام انگور شيرين است و كدام ترش! قاضي گفت: سبحان الله! تو امروز دو ماه است كه انگور ميخوري و هنوز نميداني شيرين كدام است؟ گفت: اي قاضي! به نعمت تو سوگند كه من هنوز از اين انگور نخوردهام و مزهاش را ندانم كه ترش است يا شيرين! پرسيد: چرا نخوردي؟ گفت: تو به من گفتي كه انگور نگاه دار، نگفتي كه انگور بخور و من چگونه مي توانستم خيانت كنم! قاضي بسيار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدين امانت نگه دارد. قاضي چون دانست كه اين جوان، بسيار عاقل و ديندار است، گفت: اي مبارك! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه ميگويم، بايد انجام بدهي! گفت: اطاعت ميكنم. قاضي گفت: اي جوان! مرا دختري است زيبا، كه بسياري از بزرگان او را خواستگاري كردهاند، نميدانم به كه دهم، تو چه صلاح ميداني؟ مبارك گفت: كافران در جاهليت، در پي نسب بودند و يهوديان و مسيحيان، روي زيبا و در زمان پيامبر ما، دين ميجستند و امروز، مردم ثروت طلب ميكنند، تو هر كدام را خواهي اختيار كن! قاضي گفت: من دين را انتخاب ميكنم و دخترم را به تو خواهم داد كه ديندار و با امانتي. مبارك گفت: اي قاضي! آخر من يك خدمتكارم، دخترت را چگونه به من ميدهي و او كي مرا ميخواهد؟! قاضي گفت: برخيز با من به منزل بيا، تا چاره كنم. چون به خانه آمدند، قاضي به مادر دختر گفت: اي زن! اين خدمتكار جواني بسيار پارسا و شايسته است، مرا رغبت افتاد كه دخترم را به او بدهم، تو چه ميگويي؟ زن گفت: هر چه تو بگويي، امّا بگذار بروم و داستان را براي دختر بگويم، ببينم نظر او چيست. مادر بيامد و پيغام پدر به او رسانيد. دختر گفت: چون اين جوان ديندار و امين است، ميپذيرم و آنچه شما فرماييد، من همان كنم و از حكم خدا و شما بيرون نيايم و نافرماني نكنم! قاضي، دخترش را به مبارك داد با ثروتي بسيار. پس از چندي، خداي تعالي به آنان پسري داد كه نامش را«عبدالله بن مبارك» گذاشتند و تا جهان هست، حديث او كنند به زهد و علم و پارسايي![1] پی نوشت:[1] . «خواندنيهاي ادب پارسي، 110، از «نصيحه الملكوك»، محمد غزالي، 263، با اندكي تغيير.منبع: داستانهاي جوانان
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 238]