تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):به راستى حكمتى كه در قلب منافق جا مى‏گيرد، در سينه‏اش بى‏قرارى مى‏كند تا از آن بي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827714878




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آن که فهميد... آنكه نفهميد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آن که فهميد... آنكه نفهميد
آن که فهميد... آنكه نفهميد   نويسنده:حميد داوود آبادي   «مگر آنكه مي‌داند، با آنكه نمي‌داند برابر است؟» قرآن كريم   آن كه فهميد:   وقتي بچه‎ها به پيرمرد گير دادند که از خاطرات فرزندش محمدرضا بگويد، اول طفره رفت و گفت چيز زيادي از او به ياد ندارد. دست آخر خدابيامرز، يکي از خاطراتي را که از ديد خودش ساده مي‎آمد، تعريف کرد. آن پدر که امروز جايش در خانه دو فرزند شهيدش مهرداد و محمدرضا خالي است، گفت: - اون روزها ما توي محله «بازار دوم» نازي آباد مي‎نشستيم. محمدرضا يازده سال بيشتر نداشت. کلاس پنجم دبستان بود. توي خونه دراز کشيده بود و داشت مشق‎هاش رو مي‎نوشت. خودم بلند شدم رفتم نونوايي و دو تا نون بربري داغ و برشته گرفتم و اومدم خونه. عطر خوش بربري داغ که توي خونه پيچيد، محمدرضا از روي کتاب و دفترش پريد و اومد طرف من تا تکه‎اي نون بگيره. هنوز دستش به نون نرسيده بود که مکثي کرد و گفت: - بابا ... مگه نونوايي خلوت بود؟ گفتم: «نه. اتفاقاً خيلي هم شلوغ بود. چطور مگه؟» - آخه شما خيلي زود برگشين. بادي به غبغب انداختم و گفتم: - خب، شاطر نونوا من رو مي‎شناخت. بدون نوبت دو تا نون داد و منم زود اومدم خونه. مگه چيزي شده؟ محمدرضاي کوچولو، اخم‎هايش در هم رفت و گفت: - بابا... شما حق مردم رو رعايت نکردين... اين نون حرومه خوردنش. شما بايد مي‎رفتين توي صف مي‎ايستادين و مثل بقيه مردم نون مي‎گرفتين. محمدرضا اصلاً به آن نون دست نزد و رفت نشست سر درس و مشقش. «محمدرضا تعقلي» 16 سال بيشتر سن نداشت (يک سال کم‎تر از پسر کوچک من) که 25 اسفند 1364 در عمليات والفجر هشت در شهر فاو، به شهادت رسيد. آن ‎که نفهميد:   رضا، از بچه‎هاي محل، يکي - دو سالي از بقيه بزرگ‎تر بود. آن روزها، رضا توي «کميته انقلاب اسلامي» مرکز کار مي‎کرد که وظيفه خطير برقراري نظم و امنيت شهر دست آن‎ها بود. آن سال‎ها که زمان جنگ بود، به دليل تحريم‎هاي خارجي و کمبود مايحتاج مردم، خيلي از اجناس و لوازم خوراکي، يا به صورت «کوپني» توزيع مي‎شدند يا با «دفترچه بسيج اقتصادي». که براي هر خانواده سهميه مشخصي داشت. «شير» که در خانواده‎ها به خصوص به عنوان غذاي واجب کودکان، هر روز صبح علي الطلوع، مقدار محدودي بين مغازه‎ها توزيع مي‎شد، از آن دست مواردي بود که زن‎هاي خانه‎دار، آفتاب نزده، در سرماي سوزان زمستان، چادر به سر توي صف طويلي که جلوي بقالي‎ها و سوپر مارکت‎ها تشکيل مي‎شد، مي‎ايستادند، بلکه بتوانند يک يا دو شيشه نيم ليتري «شير پاک» بگيرند و براي کودکان خردسال خود ببرند. غالباً هم شير کم مي‎آمد که آخرش يا به تعدادي نمي‎رسيد و با صورت‎هاي سرخ از شلاق سرما، دست خالي بر مي‎گشتند، يا بين مردم و مغازه‎دار دعوا مي‎شد که: - تو شيرها رو قايم کردي تا به آشناهاي خودتون بدي... چند بار «نادر محمدي» (که 23 اسفند 1362 در عمليات خيبر در جزيره مجنون به شهادت رسيد) به رضا گير داد و گفت: - ببين رضا جون، اين کاري که تو انجام مي‎دي، از چند نظر مشکل داره. اول اين که تو حق‎الناس رو رعايت نمي‎کني. حق اون پيرزن‎هايي که توي سرما اومدن وايسادن که يه شيشه شير گيرشون بياد رو داري پايمال مي‎کني که اصلاً حرومه. بعد هم اينکه با اين کار تو که جلوي چشم مردم مي‎ري سر جعبه‎هاي شير و بدون نوبت و بي‎اهميت و احترام به مردم، يه شيشه‎ ور مي‎داري و قلوپ قلوپ سر مي‎کشي، مردم که همه تو رو مي‎شناسن و تازه بعضي وقتا هم با لباس کميته مي‎ري، نسبت به نيروهاي انقلاب بدبين و عصباني مي‎شن. پس تو داري چند کار خلاف انجام مي‎دي. ولي اين حرف‎ها به گوش رضا نرفت که نرفت. همچنان مي‎رفت دم مغازه «قاسم بقال» و قلوپ قلوپ شير مي‎خورد. رضاي «شيرپاک» خورده، جبهه هم رفت. حتي در يکي - دو عمليات ترکش هم خورد ولي... شايد نفهميد که براي چي و چطور به جبهه رفت. امروز رضا براي خودش تاجري شده ميلياردر. ديگر با هيچ کدام از بچه محل‎هاي قديمي نمي‎پره، مگر اينکه طرف اهل تجارت و معامله باشه. آن هم صابون رضا به تنش نخورده و کلاهش رو برنداشته باشه. رضاي ميلياردر، امروز سه عدد ناقابل همسر ابتياع فرموده و گاه‌به‌گاه، لبي هم به «حقه» مي‎چسبونه؛ يعني «آر. پي جي» زن قهاري شده واسه خودش. البته نه از نوع جنگي، از آن نوع که با آن «ترياک» تناول مي‎فرمايند. منبع:نشريه امتداد- ش 48 /ن  
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 398]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن