واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آن که فهميد... آنكه نفهميد نويسنده:حميد داوود آبادي «مگر آنكه ميداند، با آنكه نميداند برابر است؟» قرآن كريم آن كه فهميد: وقتي بچهها به پيرمرد گير دادند که از خاطرات فرزندش محمدرضا بگويد، اول طفره رفت و گفت چيز زيادي از او به ياد ندارد. دست آخر خدابيامرز، يکي از خاطراتي را که از ديد خودش ساده ميآمد، تعريف کرد. آن پدر که امروز جايش در خانه دو فرزند شهيدش مهرداد و محمدرضا خالي است، گفت: - اون روزها ما توي محله «بازار دوم» نازي آباد مينشستيم. محمدرضا يازده سال بيشتر نداشت. کلاس پنجم دبستان بود. توي خونه دراز کشيده بود و داشت مشقهاش رو مينوشت. خودم بلند شدم رفتم نونوايي و دو تا نون بربري داغ و برشته گرفتم و اومدم خونه. عطر خوش بربري داغ که توي خونه پيچيد، محمدرضا از روي کتاب و دفترش پريد و اومد طرف من تا تکهاي نون بگيره. هنوز دستش به نون نرسيده بود که مکثي کرد و گفت: - بابا ... مگه نونوايي خلوت بود؟ گفتم: «نه. اتفاقاً خيلي هم شلوغ بود. چطور مگه؟» - آخه شما خيلي زود برگشين. بادي به غبغب انداختم و گفتم: - خب، شاطر نونوا من رو ميشناخت. بدون نوبت دو تا نون داد و منم زود اومدم خونه. مگه چيزي شده؟ محمدرضاي کوچولو، اخمهايش در هم رفت و گفت: - بابا... شما حق مردم رو رعايت نکردين... اين نون حرومه خوردنش. شما بايد ميرفتين توي صف ميايستادين و مثل بقيه مردم نون ميگرفتين. محمدرضا اصلاً به آن نون دست نزد و رفت نشست سر درس و مشقش. «محمدرضا تعقلي» 16 سال بيشتر سن نداشت (يک سال کمتر از پسر کوچک من) که 25 اسفند 1364 در عمليات والفجر هشت در شهر فاو، به شهادت رسيد. آن که نفهميد: رضا، از بچههاي محل، يکي - دو سالي از بقيه بزرگتر بود. آن روزها، رضا توي «کميته انقلاب اسلامي» مرکز کار ميکرد که وظيفه خطير برقراري نظم و امنيت شهر دست آنها بود. آن سالها که زمان جنگ بود، به دليل تحريمهاي خارجي و کمبود مايحتاج مردم، خيلي از اجناس و لوازم خوراکي، يا به صورت «کوپني» توزيع ميشدند يا با «دفترچه بسيج اقتصادي». که براي هر خانواده سهميه مشخصي داشت. «شير» که در خانوادهها به خصوص به عنوان غذاي واجب کودکان، هر روز صبح علي الطلوع، مقدار محدودي بين مغازهها توزيع ميشد، از آن دست مواردي بود که زنهاي خانهدار، آفتاب نزده، در سرماي سوزان زمستان، چادر به سر توي صف طويلي که جلوي بقاليها و سوپر مارکتها تشکيل ميشد، ميايستادند، بلکه بتوانند يک يا دو شيشه نيم ليتري «شير پاک» بگيرند و براي کودکان خردسال خود ببرند. غالباً هم شير کم ميآمد که آخرش يا به تعدادي نميرسيد و با صورتهاي سرخ از شلاق سرما، دست خالي بر ميگشتند، يا بين مردم و مغازهدار دعوا ميشد که: - تو شيرها رو قايم کردي تا به آشناهاي خودتون بدي... چند بار «نادر محمدي» (که 23 اسفند 1362 در عمليات خيبر در جزيره مجنون به شهادت رسيد) به رضا گير داد و گفت: - ببين رضا جون، اين کاري که تو انجام ميدي، از چند نظر مشکل داره. اول اين که تو حقالناس رو رعايت نميکني. حق اون پيرزنهايي که توي سرما اومدن وايسادن که يه شيشه شير گيرشون بياد رو داري پايمال ميکني که اصلاً حرومه. بعد هم اينکه با اين کار تو که جلوي چشم مردم ميري سر جعبههاي شير و بدون نوبت و بياهميت و احترام به مردم، يه شيشه ور ميداري و قلوپ قلوپ سر ميکشي، مردم که همه تو رو ميشناسن و تازه بعضي وقتا هم با لباس کميته ميري، نسبت به نيروهاي انقلاب بدبين و عصباني ميشن. پس تو داري چند کار خلاف انجام ميدي. ولي اين حرفها به گوش رضا نرفت که نرفت. همچنان ميرفت دم مغازه «قاسم بقال» و قلوپ قلوپ شير ميخورد. رضاي «شيرپاک» خورده، جبهه هم رفت. حتي در يکي - دو عمليات ترکش هم خورد ولي... شايد نفهميد که براي چي و چطور به جبهه رفت. امروز رضا براي خودش تاجري شده ميلياردر. ديگر با هيچ کدام از بچه محلهاي قديمي نميپره، مگر اينکه طرف اهل تجارت و معامله باشه. آن هم صابون رضا به تنش نخورده و کلاهش رو برنداشته باشه. رضاي ميلياردر، امروز سه عدد ناقابل همسر ابتياع فرموده و گاهبهگاه، لبي هم به «حقه» ميچسبونه؛ يعني «آر. پي جي» زن قهاري شده واسه خودش. البته نه از نوع جنگي، از آن نوع که با آن «ترياک» تناول ميفرمايند. منبع:نشريه امتداد- ش 48 /ن
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 400]