تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خود را از تمامى مردم با بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم و قل هو اللّه‏ احد حفظ كن. آن را...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798064653




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

بمباران هوایی با طعم کنسرو ماهی


واضح آرشیو وب فارسی:فرهنگ نیوز:
بمباران هوایی با طعم کنسرو ماهی
بمباران هوایی با طعم کنسرو ماهی آمدیم از سمت سیم خاردار دور پادگان بیرون بریم که جلوتر از ما یک نفر رفت روی مین و منفجر شد. سیّد گفت: «دور تا دور پادگان مین کاری شده بیا از در بیرون بریم.»


به گزارش فرهنگ نیو؛غلامرضا عبدیان از جمله رزمندگان گردان ادوات لشکر10 سیدالشهدا(ع) است. او در خاطره‌ای روایت می کند:«من وقتی  به تیپ حضرت سیدالشهدا (ع) آمدم  آن زمان تیپ در پادگان ابوذر مستقر بود و از کارگزینی معرفی گرفتم برای حضور در گردان ادوات. رفتم پیش برادر فلکی. پرسید: «کجا دوست داری بری ؟» گفتم: «پیش بچه مَحلِّمون سیّد عبّاس موسویان.» گفت: «اوه اوه، خودش کم بود بچه محلّش هم اومده.» خلاصه من را به واحد توپخانه که سیّد عبّاس هم اونجا بودم معرفی کرد. اصلاً نمی‌دانستم توپخانه چیست، فقط رو حساب سیّد عبّاس به آن‌جا رفتم.آن موقع مسئول واحد، پاسدار وظیفه‌ای بود به نام عباسی. بچه‌هایی هم مثل قورچیان، سلمان ایزدیار، حسن توسلی هم تو واحد بودند.

چند روزی گذشت. یک روز سیّد عبّاس گفت: «من میرم حمام تو برای من آب داغ کن و بیار». توی پادگان ابوذر همه حمام‌های داخل ساختمان‌ها را بسته بودن فقط یک حمام عمومی بود که همه می‌رفتن آنجا ولی واحد ما چون طبقه بالا بود بچه‌ها حمام را درست کرده بودند و با گرم کردن آب می‌شد که یک دوش گرفت. من یه قابلمه آب داغ درست کردم و ریختم توی تشت و دادم به سید. او هم شروع کرد به کف مالی و شستشوی خودش.

من رفتم قابلمه دوم را آوردم تا آن را با آب سرد وِلَرم کنم که صدای شیرجه هواپیماهای عراق را شنیدم و با بمباران سمت انبار مهمات پادگان من قابلمه را گذاشتم زمین و به سیّد عبّاس گفتم: « بُدو  سید که بمباران دارن می‌کنن!» و رفتم پایین.  پله‌ها را چهار تا یکی می‌کردم و می‌رفتم پایین رفتم دیدم دود کدام سمت است که بروم و به مجروحان کمک کنم.

 دیدم بازم صدای هواپیما می‌آید. آسمان را نگاه کردم دیدم بله در دسته‌های 6 تایی برای حمله پرواز می‌کنند. یکی از هواپیماها را که فکر می‌کنم «میگ» بود شیرجه زد به سمت ساختمان ما. من رفتم به سمت ساختمان جلوی گردان خودمان که دور آن از لبه سیمانی تا کف زمین دو متری گُود بود.پریدم داخل آن و در گوشه‌ای زانوهایم را بغل کردم  و جان پناه گرفتم که اگر بمباران کرد من ترکش نخورم که متوجه شدم ساختمان بغلی را بمباران کرد که کاملاً یه طرف آن خراب شد. در همین موقع بود که من شنیدم صدای آی وای می‌آید. نگاه کردم دیدم یک نفر از این دیوار دو متری پریده و پایش شکسته و استخوان پایش از گوشت بیرون زده و خونریزی می‌کند.

او را کنار کشیدم و گفتم که  صبر کن تا برم کمک بیارم. آمدم بیرون و آمبولانس را پیدا کردم و با بهیار این بنده خدا را گذاشتم توی  بِرانکارد و بردیم به سمت ماشین و گذاشتیم داخل آمبولانس و او را  برای درمان منتقل کردند. من آن موقع دوباره یاد سید عباس افتادم. آمدم به سمت ساختمان که دیدم سید عباس با یک زیر پیراهن یک چفیه دور گردنش و یک شلوار کردی با یک کفش کتانی جلوی ساختمان ایستاده است.

دستای خونی را نشانش دادم و گفتم: «سید من رفتم یه بنده خدایی مجروح شده بود ، گذاشتم تو آمبولانس و بردنش.» داشتم این توضیحات را می‌دادم که چی شد که عراقی‌ها یک بمب دیگر پشت ساختمان ما زدند. در اطاق واحد تدارکات از داخل کنده و پرت شد درون محوطه و همه لوازم تدارکات هم بیرون ریخت. همه قوطی کنسرو و کمپوت هم نقش زمین شد.

در آن شرایط بحرانی سید رفت چند تا قوطی برداشت و آورد و باز کرد و شروع کردیم به خوردن. یک بسیجی هم سه روزی بود که معرفی شده بود به ادوات بنام حسین حیدری. او هم نشست کنار ما مشغول خوردن شد. با او صحبت می‌کردیم که «بچه جون تو برای چی اومدی اینجا برو بشین درسِت رو بخون » خلاصه ما این گوشت  تُن ماهی‌ها را برمی داشتیم و می‌خوردیم و سید عباس می‌گفت:« ببین به بچه‌ها غذا درست و حسابی نمیدن بخورن اینجوری میشه، حَقِّشونه  این بچه‌های تدارکات.» می‌گفتیم  و می‌خوردیم. سید وقتی دید که بمباران تمام نمیشه گفت: «دیگه اینجا جای ما نیست بیا برویم» آمدیم از سمت سیم خاردار دور پادگان بیرون بریم که جلوتر از ما یک نفر رفت روی مین و منفجر شد. سید گفت ":«دور تا دور پادگان مین گذاری شده بیا از در بیرون بریم.» رفتیم سمت در پادگان چون همه داشتن فرار می‌کردن شلوغ بود .

آمدیم بیرون همه داشتن به سمت کوه روبرو فرار می‌کردن که هواپیماها آنجا را هم بمباران کردن و حسین حیدری هم آنجا شهید شد. سید گفت: «بیا بریم سمت پادگان، ماشین سوار شیم و بریم سرپل ذهاب.» آمدیم توی جاده  و هواپیماها هم شیرجه می‌گرفتن 6 تا 6 تا، ول کن هم نبودند  مثل اینکه بنا داشتن منطقه را با خاک یکی کُنَن و بعد بروند.

با بمباران  و کالیبر،هواپیما بچه‌ها رو می‌زدند. ما رفتیم زیر یکی از این پل‌های زیر جاده سنگر گرفتیم تا بمباران تمام بشود. شب شد سید گفت : «بریم.» گفتم:«کجا ؟» ادامه داد: « بریم پادگان الله اکبر» پرسیدم: «چرا ؟» جواب داد:«اینجا دیگه سر و صاحب ندارد.» آمدیم بیرون اما دژبانی سرپل ذهاب جلوی ما را گرفت و کارت می‌خواست که سید گفت: «چیزی نداریم فقط این کارت پلاک دستمونه» دژبان هم  آنها را از ما گرفت که بعداً  برویم بگیریم خلاصه آمدیم پادگان الله اکبر. یک گوشه‌ای نشسته بودیم که دو نفر داشتن صحبت می‌کردن که سید گفت: «صدا آشنا است.» رفتیم جلو که دیدیم رضا شاه محمدی و جواد توکلی  دارند با هم حرف می‌زنند. سلام کردیم و داستان را گفتیم  که رضا شاه محمدی گفت: «ما داریم می‌ریم جنوب شما هم بیایید با ما بریم.» و با آنها راه افتادیم چهار نفری توی خودرو تویوتا رفتیم دوکوهه.
 

منبع: ایسنا


95/5/4 - 10:31 - 2016-7-25 10:31:09





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فرهنگ نیوز]
[مشاهده در: www.farhangnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 35]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن