پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1848750194
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2)
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2) تهیه کننده : احمدرضا داوودیمنبع : راسخون ماه مبارك رمضان در قرارگاه حاجبابارزمندهها قصد ده روز ميكردند و روزه ميگرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرايط سخت و طاقت فرسا كار بسيار سخت و شكنندهاي بود، اما شرايط هيچ وقت نميتوانست در برابر ارادههاي پولادين رزمندهها اظهار فضلي كند.مجتبي كاظمي كه طلبهاي شانزده ساله بود و هنوز تمام موهاي صورتش درنيامده بود، در مقر خمپاره، قصد روزه ميكرد و روزه ميگرفت. روزي با هم آمديم كنار چشمه. هوا به شدت گرم بود پاهايش را درون چشمه فرو برد. پس از مدتي به او گفتم بيا برويم بالا. گفت: بگذار يك كم ديگر بمانيم. بدون اين كه حرفي بزند، فهميدم روزه گرفته است.روزهاي ابتدايي ماه رمضان بود كه دشمن حمله كرد از قرارگاه حاج بابا به طرف خط مقدم رفتيم. هوا به قدري گرم بود كه زبانم در دهانم خشك شده بود. مسيري كه طي كرديم بيشتر از مسافت شرعي بود به همين جهت روزهام را باز كردم.علي پورقاسمياو از طلبههایي بود که از احساسات بسيار قوي برخوردار بود. با ديدن صحنة شهادت و يا قطع عضو و جراحت شديد، حالش تغيير ميكرد حتي گاهي غش می کرد. هنگام شنيدن خبر شهادت شهيد رجايي و شهيد باهنر حالش بسيار دگرگون شد و از هوش رفت.روزي با آقاي پورقاسمي براي ديدهباني از قلّه بازيدراز بالا رفتيم. دقيقا در بين نيروهاي دشمن بوديم كه روي زمين دراز كشيديم بدون هيچ اضطرابي، نزديك بود خوابمان ببرد كه او را صدا زدم و پس از انجام مسؤوليت از همان مسير برگشتيم.روستاي داربلوطاز پادگان ابوذر که به سمت غرب حرکت کنیم به روستایی به نام سراب گرم می رسیم. در آنجا چشمه آبی وجود دارد و منطقة سرسبزی است. بعد از آنجا باز به طرف غرب می رویم تا به رشته کوهی می رسیم که یکی از قلّه های آن بین بازی دراز است. در دامنه این رشته کوه ، رودخانة بزرگی است به گونه ای که فاصلة بین رودخانه و کوه را درختان سر سبزی پوشانده است. روستای دار بلوط در حاشیه این رودخانه قرار دارد. روستای بعد از آن، شیرین آب است و لیموشیرین دارد. همان حوالی و بین درخت ها دشمن مستقر بود و منطقه را در اختیار داشت. از داربلوط تا محل استقرار نيروهاي خودمان چندين كيلومتر فاصله بود. مردم روستا رفته بودند. باغهاي شيرين آب، درختان ليموشيرين داشت. نيروهاي خوديكه آنجا ميرفتند، مقداري ليمو شيرين ميآوردند تا نشان دهند كه تا عمق منطقه دشمن رفتهاند.من نیز يك مرتبه با دوستم تا آنجا براي شناسايي رفتيم، خواستيم از آنجا ليمو شيرين بچينيم اما از اين كار صرف نظر كرديم؛ زیرا ميتوانست جانمان را به خطر بيندازد. از آنجا نيروهاي دشمن را به خوبي ميتوانستيم ببينيم.داربلوط موش زياد داشت. در سنگر كه ميخوابيدم از گرمی هوا پيشانيم خيلي عرق ميكرد، موشهاي تشنه ميآمدند تا آبي بنوشند و من نیز از خواب ميپريديم. اين جريان پي در پي تكرار ميشد. در همین داربلوط، موشها لاله گوش يكي از رزمندهها به نام سيد مهدي شريعتي را جويدند. شهيد شريعتي به همين دلیل بيماري گرفت و تا مدتي با آن دست و پنجه نرم ميكرد.منطقه قلاويزاين منطقه در جايي بود كه دشمن بر آن تسلط داشت و هيچ گونه حركتي را بدون پاسخ نميگذاشت و شديدا ميكوبيد. نيروهاي خودي نیز سنگرهاي زيرزميني كنده بودند. روزها داخل سنگرها ميماندند و فقط شبها بيرون می آمدند. نمی شد هیچ حرکتی انجام داد؛ چون در تيررس مستقيم دشمن بودیم. آقاي شريعتي آنجا ديدهبان بود.من براي يك شبانه روز آنجا ماندم. واقعا كاري سخت و شكنندهاي بود. به دوستان گفتم اينجا ماندن كار من نيست.انهدام تانك با نارنجك تفنگييكي از روزهایی که سرپلذهاب بودیم، دشمن به آنجا حمله كرد و تا كنار سنگرها رسيد. رزمندة مخلصي به نام مهدي شرفي وقتي ديد که تانكها نزديك شدند، يك نارنجك تفنگي شليك كرد؛ چون فاصله اش با يكي از تانكها كم بود، نارنجك او دقيقا وارد لوله تانك شد و تانك منفجر شد. او وقتي نارنجك را پرتاب كرد، نترسيد، امّا از انفجار مهيب تانک ترسيده بود. اين اتفاق تا چند وقت اسباب خنده رزمندهها بود.خنثيسازي هيفده پاتك دشمن در يك روزدر سرپلذهاب يك روز دشمن حمله كرد و از هر گوشهاي پيشروي ميكرد. به اميد اين كه پيروز شود. متأستفانه توپخانة نيروهاي ما كه در دست ارتش بود، كار نميكرد و ما با خمپارههاي 80 و 120 در برابر آنها ايستادگي کردیم. انبار پر از گلوله بود و ما هم مضايقه نميكرديم. دشمن حمله ميكرد و چون با انبوه خمپاره مواجه ميشد به عقب برميگشت. آن روز مدام اين صحنه تكرار شد. شب كه به اخبار راديو گوش كرديم، گزارشگر اعلام كرد که امروز هيفده پاتك دشمن به دست رزمندگان فداكار اسلام خنثي شد. تازه متوجه شدم که دوستان رزمنده چه كار ارزندهاي را انجام دادهاند.احساسات در جبههشهادت رزمندهها در جنگ هميشه به دلیل قدرت و توانمندي دشمن نبود. خيلي وقتها نپختگي و عدم تجربه يا احساساتي شدن نيروهاي خودي باعث ميشد که يكي از نيروهاي خوب از دست برود و خانوادهاي را داغدار كند. به هر حال چون تجربه جنگ نداشتيم و از بسياري از فنون و تاكتيكهاي نظامي بياطلاع بوديم گاهي احساساتي ميشديم.به ياد دارم در نبرد شكنندة بازي دراز كه به دشمن حمله كرديم و زمين گير شديم و هيچ پيشرفتي نداشتيم، يكی از طلبههاي رزمنده در پشت خاكريزهاي خودمان احساساتي و نيمه موجي شده بود. نارنجك تفنگي را بر سر اسلحهاش گذاشت و خواست به طرف دشمن كه چند كيلومتری ما بود، شليك كند، امّا از آن جا كه نارنجك تفنگي صد و پنجاه متر بيشتر نميرفت، آن نارنجك در پشت تپّه به شهيد مجتبي كاظمي اصابت کرد و او را به شهادت رساند. به بالين او كه رسيدم دیدم همه با تعجب به وی نگاه مي كردند؛ چون توپ و خمپاره يا تانك دشمن به آن قسمت نميتوانست راه يابد. من هم چيزي از آنچه ديده بودم به زبان نياوردم؛ چون اولا يقيين و اثباتش مشكل بود، ثانيا نيرو يا نيروهای ديگر از دستمان ميرفت. ولي پيوسته اين غصّه در دلم ماند كه طلبه بسيار خوبي به دلیل احساسي شدن و موجي شدن طلبه ديگري، از دستمان رفت.تحریک دشمن با کارهای شتابزدهدر سرپُلذهاب كوههاي بزرگ نظير 1100 و 1150 و تمام رشته كوه بازي دراز در دست دشمن بود و كاملا بر تمامي دشت سرپلذهاب مسلط بود. منطقه، كوهستاني بود و آنها بالايكوه قرار داشتند. براي دشمن تصور اين كه ما در زير كوه نيرو مستقر كرده باشيم، بسيار دشوار بود؛ به همين دلیل اگر نيرويي را ميديدند، ميگفتند: براي شناسايي آمده و يا از مردمان همان منطقه است. اما اگر ماشين مخصوص جنگ مثل تويوتا را ميديدند، آن قدر به طرف او آتش ميريختند تا نابود شود. معمولا روز اگر كسي ميرفت، او را زير آتش ميگرفتند.روز قبل از عمليات مسؤول ما كه شخصي به نام حاج بابا بود، همه فرماندهان و ديدهبانان را خواست تا هماهنگي لازم را انجام دهد. من هم كه ديده بان بودم، رفتم. ساعت سه بعد از ظهر قرار بود جلسه تشكيل بشود. فرماندة يك گروهان نيامد. تا ساعت 4 به انتظار او نشستيم حاج بابا عصباني شد و با احساسات كامل ماشين تويوتا را برداشت تا او را در خط مقدم جبهه پيدا كند. به هر حال با تويوتا در روز روشن مقابل دشمن از اين طرف به آن طرف ميرفت تا بالاخره او را پيدا كرد و آورد. من در مدت سه ماه كه آنجا بودم يك بار هم چنين كار خطرناكي را از كسي ندیدم. قطعا اين كار موجب شد تا دشمن حساستر شود و شب نيروهاي بيشتري را براي نگهباني بگذارد. پيدا كردن آن فرمانده گروهان شايد آن اندازه هم ارزش نداشت كه به واسطة آن، دشمن هوشيار شود. اساسا اگر همة كارها بر مبناي عقل بود بسياري از اتفاقها نميافتاد.محاسبات غير دقيقاز كم تجربگي ديگر در اين عمليات، اين بود كه محاسبات، دقيق از كار درنميآمد و نيروها به موقع نميتوانستند عمل كنند؛ چون منطقه كوهستاني بود. مثلا برنامه اين گونه تنظيم شده بود كه نيروها يك ساعته به مكان خاصي برسند، اما بین راه با درّه برخورد ميكردند. بالا و پايين رفتن از اين درّه، سه ساعت وقت ميخواست. به ياد دارم که ما بايد نصف شب به ارتفاع 1150 ميرسيديم، اما آفتاب زده بود و ما هنوز نرسيده بوديم. همة اينها موجب شد كه عمليات با شكست روبه رو شود و بهترين طلبههاي نجفآباد قلع و قمع شوند و جسدشان تا چندين سال آنجا بماند.عبور از ميدان مين و تأثير آيه «وَ جَعَلْنا»معمولا در جبهه گروههايي را به عنوان گشتي يا گشت شناسايي به قسمتهايي كه دست دشمن است، ميفرستند. يك روز من و يكي دو تن از دوستان براي شناسايي به روستاي داربلوط رفتيم. براي برگشتن، دو راه بود؛ يكي از كنار رودخانه كه مارپيچ بود و چند ساعت طول ميكشيد و ديگري از دشت كه چند ساعت نزديكتر بود، اما در ديد دشمن بود و خطر گم شدن هم وجود داشت. من چون خسته بودم، تصميم گرفتم از وسط دشت بيايم. شروع به دويدن كردم. البته گاهي مجبور ميشدم كمرم را خم كنم تا دوربيندار مستقر بر ارتفاع 1150 من را نبيند. مدام آية «وجعلنا» را ميخواندم تا از گزند دشمن مصون باشم. رسيدم به زميني كه در آن «مين» كار گذاشته بودند و با سيم آنها را به هم متصل كرده بودند. من تا آن زمان، انواع مختلفی از مين ضد نفر و ضد تانك ديده بودم، اما اينها مثل آنچه که قبلا ديده بودم، نبود. گمان كردم زمين كشاورزي است و مالك آن حدود، زمين را اين گونه مشخص كرده. با خود گفتم از روي آنها ميروم فقط دقت ميكنم كه پا روي سيمها نگذارم تا ضربهاي به كشاورز بيچاره وارد نیاید. همان طوري كه ميدويدم از زمين پر از مين هم عبور كردم. وقتي به مقر رسيدم و آن مكان را براي دوستانم توضيح دادم، آنان گفتند كه تو از وسط ميدان مين رد شدی. با تعجب به آنها نگاه كردم و از اين كه آية «وجعلنا» من را هم از دشمن و هم از ميدان مين نجات داد، خداوند را شكرگزاريكردم. تعهّد براي آوردن جنازه يكديگردر جبهه دو نفر بودند که با هم دوست شدند. از آنجا که يكي از آنها جوان خوش سيمايي به نام شرفي بود و ديگري رزمندهاي بود كه چهرة زيبايي نداشت، اين مايه تعجب رزمندهها شده بود. اين دو با هم عهد كردند كه هر كدام شهيد شد، ديگري پيكرش را بياورد. شرفي به شهادت رسيد و آن رزمندة ديگر با تمام سختيها و خطراتي كه داشت پيكر او را به پشت خط مقدم رساند.مَرْدِه خداحافظطلبة ساده و كشاورززادهاي به نام يداللّه ديدهبان بود. او از خانوادة بسيار ساده و فقيري بود، امّا سرشار از معرفت و محبت. تكيهكلام او هميشه «مَرْدِه» بود. سلام مَرْدِه. چطوري مَرْدِه؟ در حوزه نیز به هر طلبهاي ميرسيد، ميگفت: «مرده».قبل از رفتن به خط آتش مستقيم، در جبهه متداول بود كه رزمندگان با هم خداحافظي ميكردند و حلاليت ميطلبيدند؛ چون احتمال شهادت، زياد بود.قبل از خط آتش مستقيم در خط مقدم روي زمين دراز كشيده بودم. آقاي ديدهبان كنارم آمد و گفت: خداحافظ مَرْدِه. من هم همان طور كه دراز كشيده بودم از روي شوخي گفتم اگر مُرْدي التماس دعا. او رفت و همان روز شهيد شد.اين خاطره جبهه هميشه براي من رنجآور است. با خود ميگويم اي كاش حداقل ايستاده بودم و با او خداحافظي كرده بودم.نذر مادر و راه وتو كردن آن پدر و مادر هر دو هر چه دارند در طبق اخلاص ميگذارند تا تقديم بچه ها كنند به ويژه اگر پدر و مادري، تنها يك پسر داشته باشند و بقيّه بچه هاشان دختر باشند. من چون تنها پسر خانواده بودم، خيلي برايشان زنده ماندم مهم بود؛ به همين دلیل، مادرم نذر كرده بود كه اگر سالم از جبهه سر پل ذهاب برگشتم، يك قواره زمين كه براي ساختن خانه مناسب بود به من بدهد.وقتي از جبهه برگشتم و از نذر وی آگاه شدم، به او گفتم نذر زن بدون اجازة شوهرش باطل است و چون از پدر، اجازه نگرفتهاي پس نذرت اعتبار ندارد. امّا اگر از من ميشنوي، نيازي به نذر نيست. من به جبهه ميروم و اگر خداوند خواست زنده بمانم، زنده خواهم ماند. اين تكه زمين را براي خودت خانهاي بساز تا از اين خانه خرابهاي كه در آن زندگي ميكني، نجات يابي. تازه، دادن يك زمين بزرگ به من ممكن است بين من و خواهرانم كدورت ايجاد كند. مادر با صحبت های من از این تصميم خود منصرف شد و اجازه داد كه همان زمين را براي خود خانهاي بسازد كه ساخته شد و به آنجا نقل مكان نمود. الان كه به آن روزها فكر ميكنم از تصميم خود در برگردانيدن نذر مادرم، خوشحالم و از اين كه در مضیقه مالي و مشكلات مسكن قرار نگرفتم خداوند منّان را بسيار شاكرم. وقتی به خود نگاه ميكنم، عمل و ايماني كه قابل ذكر باشد، در كارنامهام نمی بینم، امّا لطف خداوند پيوسته شامل حالم بوده است.به طلّاب سفارش ميكنم «و من يتق الّله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب» «آنكه از خداوند پروا دارد، او برايش راه خروجي قرار ميدهد و از جايي كه گمان نميبرد به او روزي ميدهد.»تقواي ما طلبهها در تلف نكردن وقت ، درس خواند و رعايت مسایل شرعي در گفتار و كردار است. در اين صورت است كه از راه بي گمان، روزي ما خواهد رسيد.مقر سوسنگرد بعد از عمليات فتح المبين كه سوسنگرد فتح شد، چند روزي به همراه تعدادي از دانشجوها و طلبهها به مقر سوسنگرد رفتم. البته من هنوز معمم نشده بودم. در آن منطقه، جهاد نجفآباد، مقري داشت. آن زمان هنوز لشكر نجف تشكيل نشده بود، اما نيروي زرهي جهاد فعال بود. از ما خوششان آمد. و آقاي قادري نامی آموزش راندن پي.ام.پي و تير اندازي با پي.ام.پي را با اشتياق به ما آموزش می داد. مقری که در آن آموزش می دیدم کوچک بود و باید با سرعت می رفتیم و دور می زدیم گاهی اتفاق می افتاد که با سرعت می تابیدم و زنجیر پی.ام. پی از زیر آن در می آمد جا انداختن آن کار بسیار مشکلی بود. مسؤولین با اخلاص آنجا حتی یک بار هم از دستم ناراحت نشدند و تذکری ندادند. در جبهه، توپخانه دست ارتش بود و به ما نمی داد. ما امکانات را از دشمن می گرفتیم. طبیعی بود که ابزارهای جنگی که به دست ما می رسید، نو نبود؛ چون دشمن مقداری از آن استفاده کرده بود و مقداری هم به جهت ناآشنا بودن نیروها با این وسایل جنگی و استفاده ناصحیح از آن ازبین رفته بود.آنجا مسجدي بود كه هنگام نماز چند هزار نفر رزمنده در آن شركت ميكردند و نماز جماعت با شكوهي تشكيل ميشد. بعضي وقتها هواپيماهاي عراقي ميآمدند و كنار خيابان، بمبهای خوشهاي ميزدند. از دور كه به اين صحنه نگاه ميكرديم، ميديديم چيزي مانند درخت كاج بالا آمده. اين بمبها كشته هم بر جاي ميگذاشت.برخلاف جبهههاي قبلي، در سوسنگرد امكانات خوبي براي رزمندهها وجود داشت. آنجا ما را با ماشينهاي مختلف ميبردند و بستان و سوسنگرد را نشانمان ميدادند.يك روز به جايي رسيديم كه چند جسد را از زير خاك بيرون آوردند. جسدها بوي بسيار بدي ميدادند و كسي حاضر نبود جلو برود و آنها را داخل ماشين بگذارد. من از رانندة ماشين درخواست كمك كردم. بعد پتوي آبي رنگي آورديم و دو طرف جسدها را ميگرفتيم و داخل ماشين ميگذاشتيم. جسدها باد كرده بود و ما مجبور بوديم اين كار را به سرعت انجام دهيم. واقعا بوي تعفن عجيبي بود. هواي داغ، بدنهاي درشت و متورم. ولي من كمتر از ديگران به بو حساس بوده و هستم.غذادهي خوب در جبهه سوسنگردقورمه از غذاهايي بود كه در مقر جهاد زياد بود. قورمه اين بود كه گوشت را پس از پختن، نمك اندود ميكردند تا جايي كه همه جاي آن را فراگيرد. اين كار به ماندگاري گوشت كمك ميكرد و طعم خوبي هم داشت. رزمندهها ميتوانستند مفصل از اين غذا بخورند. در مقر جهاد از اين قورمهها زياد بود و من نيز زياد خوردم.عمليات فتح المبين اوايل فروردين بود كه برای نخستین بار با جهاد سازندگي به جبهه رفتم. مسؤولين جهاد از دوستان نزديكم بودند. اكبر فتاح المنان ، علي ايمانيان ، محمود حجّتي و احمد صالحي در آنجا با همدیگر همکاری می کردند. چون قبلا در سرپلذهاب ديدهبان توپ خانه و خمپاره بودم. شب عملیات، ما را در گروه نيروهاي پشتيباني قرار دادند، اما من ميخواستم در حمله باشم. با دوستانم صحبت كردم آنها نيز پذيرفتند. ماشين تويوتايي كه موقتا نيازي به آن نداشتند، آماده شد. در باربند آن بلندگويي نصب كردم و به پخش سرود پرداختم. اين كار در شب عملیات باعث تقويت روحية رزمندهها ميشد. در گردنة دشت عباس نزديك بود ماشين چپ شود.صبح عمليات براي انتقال مجروح و كارهاي ديگر ماشين را ميخواستند. آن را تحويل دادم. به همراه آقاي جمشید عبدالعظيمي در منطقه قدم ميزديم كه ديديم چند جيپ عراقي به سرعت از مسيري در همان منطقه عملياتي عبور ميكنند. به او گفتم خوب است اينجا دژباني درست كنيم تا كنترل منطقه از دست نرود. پذيرفت، يك طناب و چند آجر پيدا كرديم و يك دژباني درست كرديم. بعد از آن ديگر هيچ ماشيني نيامد تا اينكه كل منطقه فتح شد. اما هنوز از بعضي مناطق، صداي تير كلاش ميآمد و گاهي تيري از كنار گوشمان ميگذشت. با خود گفتم ممكن است در بعضي از سنگرها، سربازان عراقي باشد كه هنوز تسليم نشده است. شروع به گشتن كرديم. تعداد زيادي سرباز پيدا كرديم. آنها از عراق، سودان و مصر بودند. ديديم آنان تشنهاند. از قمقمههاي خود به آنان آب داديم و آنان را که هيكلهایي قوي و روحيه ای بسيار ضعيف داشتند به پشت خط فرستاديم. همين طور كه سنگرها را تفتيش ميكرديم، وسط بيابان جسد شهيد اكبر فتاح المنان را ديدم. تير خورده بود. صورتش را بوسيدم. رزمندههايي كه او را نميشناختند، فكر مي كردند عراقي است و از نيروهاي دشمن. به آنها گفتم او را ميشناسم. در اثر همان تك تيرهاييكه از سنگرها شليك ميشد به شهادت رسيده است. اگر او را نياورده بودم، مفقودالاثر ميشد.او را از دوران نوجواني و جوانيش ميشناختم. بسيار باهوش و با نشاط بود. هم اهل ورزش و هم اهل علم بود. دبيرستان كه بوديم چند سال شاگرد اول كلاس شد. بسكتبال را هم تا سطح حرفهاي آموخته بود. خدا به او دختري داده بود كه موفق نشد حتي براي لحظهاي صورتش را ببيند. نام او را يا زهرا گذاشتند؛ يعني نام رمز عمليات فتح المبين كه در آن اكبر، توفيق شهادت يافت. یادی از عملیات فتح المبینعمليات فتح المبين، خوشيُمن بود. منطقة وسيعي آزاد شد. كار جهاد در شب دوم و سوم، خاكريز زدن بود. ناگهان خبر رسيد که دشمن حمله كرده، اسلحه هايتان را برداريد و پشت خاكريز برويد. اين دستور، از افتادن خط مقدم به دست دشمن حکایت داشت. بله دشمن سنگرهاي جلو را تسخير كرده بود. آن شب بسيار منقلب شدم؛ چون دوستان نزديكم در اين عمليات شهيد شده بودند. با اخلاص شروع به خواندن دعاي توسل كردم. دعا كه تمام شد، خبر رسيد عراق شكست خورده و دیگر جا نگرانی نیست.روزهاي بعد، از فرط گرسنگي در سنگرها ميگشتيم تا خوراكي پيدا كنيم. گاهي مييافتيم و گاهي هم نه. روزي قوطي كنسرو چهارگوش پيدا شد كه نزديك به يك كيلوگرم گوشت در آن بود. آن روز به شدّت گرسنه بودم تا به جعبه كنسرو رسيدم، شروع به خوردن آن كردم. بعد كه سير شدم شك كردم كه آيا اين گوشتها از حيواني است كه ذبح اسلامي شده يا نه. روي جعبه را خواندم. البته پس از خوردن گوشت آن.چند روز پس از عمليات فتح المبين در سنگرهاي عراقي را گشتیم و چهار تا پنج اسير گرفتيم؛ زيرا در عمليات فتح المبين دور منطقه را گرفته بوديم و دشمن را قيچي كرده بوديم و خبر از ميانة ميدان نداشتيم. با اين كار مطمئن ميشديم در منطقه غير از نیروهای خودي کسی وجود ندارد. وجود آنها گاهي خطرهاي جدي ميآفريد. دوباره روز چهارم يا پنجم بود كه دو اسير گرفتیم. به همراه آن دو، عقب ماشين نشستم. آنجا پر از اسلحه بود. خشاب برخي از آنها هم پر بود. وقتي آنها را مي خواستم تحويل دهم، رزمندهاي گفت: هيچ نترسيديد كه آنها سلاح بردارند و شما را بكشند. گفتم: اصلا به اين فكر نميكردم، بلكه بر عكس او به من هِل تعارف كرد و من هم گرفتم خوردم.برخي از اسيران عراقی، به اسارت و رفتن به اردوگاه راضي ميشدند و برخي ديگر كاملا تغيير ميكردند و در كنار ما حاضر بودند با عراقيها بجنگند. در ميان اسيران عراقي، یک نفر بود كه می گفت: فقط ميخواهم بروم تهران زنگ بزنم و برگردم با شما كار كنم. او پس از چند ساعتي كه در بين رزمندهها بود، مانند خود آنان شده بود. بدون هيچ تفاوتي. در رودخانه با رزمندهها شنا ميكرد. با اشاره به تعدادي از اسیران عراقی به يكی از مسؤولين گفتم: آنان عراقياند. تعجب كرد! اين پديده در اثر خوش برخوردي رزمندهها با او بود. جلسه پرسش و پاسخدر مقر دانشگاه اهواز كه بودم، به ابتكاري تازه و نو دست زدم. قصد داشتم رزمندهها را به وسیلة راههاي گوناگون كنار هم بياورم. از طريق دعا این کار میسر نميشد؛ چون دعا زمان مخصوصي داشت و برخي هم كه علاقه نداشتند نميآمدند. بنابراین جلسة پرسش و پاسخ تشكيل داديم. استقبال گستردهاي از این جلسه شد و خيلي پسنديدند. پرسشهاي متفاوتي مطرح ميشد كه پاسخ به آنها، زمينة شكوفايي علمي و معنوي را فراهم ميكرد.قرباني در جبههدر مقر انديمشك كه بودم زمان عمليات نبود. نيروها را به مقری عقبتر از آنجا برده بودند و براي آنها كلاس گذاشته و آموزش ميدادند. دو شب پيش از عيد قربان بود. پيشنهاد كردم كه چون قرباني كردن مستحب ميباشد خوب است كه ما نيز قرباني كنيم. هر كس ميخواهد كمك كند، پول بدهد.يكي از چند صندوق مهمات را كه خالي بود و روي هم گذاشته بودند که صندلي مرا تشكيل دهد تا روي آن سخنراني كنم، به آنان نشان دادم و گفتم هر كه ميخواهد براي قرباني كمك كند، در اين صندوق پول بريزد.با وجودي كه در جبهه بوديم و معمولا رزمندهها پول نداشتند، از لشكر نجف اشرف به اندازه خريد شش گوسفند پول جمع شد. روز عيد آن گوسفندها را كشتيم و به آشپزخانه داديم تا براي خود رزمندهها غذا طبخ كنند.نماز مختصر در هواي داغدر مقر انديمشك تعداد نمازگزاران در نماز جماعت صبح و مغرب و عشا خوب بود و اكثريت رزمندهها ميآمدند اما براي نماز ظهر و عصر يك پنجم جمعيت ميآمدند؛ زيرا هوا به شدت داغ بود و نماز جماعت هم در فضاي باز زير آفتاب برگزار ميشد و از طرفی نماز و تعقيبات را طول ميدادند. به ذهنم رسيد نماز را مختصر كنم تا تعداد شركت كنندگان بيشتر شود. بعد از نماز صبح اعلام كردم كه از امروز نماز ظهر و عصر بسيار سريع خوانده ميشود. نمازی بدون مستحبات، تعقيبات و شعار. از آن روز بعد از اين كه اذان گفته ميشد به سرعت موكتها را پهن ميكردند و نماز ظهر و عصر پشت سر هم خوانده ميشد حتي تسبيحات حضرت زهرا(س) هم گفته نميشد، نه دعايي و نه زيارتي. ناگهان تعداد نمازگزاران به اندازه نماز مغرب و عشا رسيد و استقبال گستردهاي از اين كار به عمل آمد. از هر چادر و خيمهاي به سرعت ميدويدند تا به ركوع برسند. صحنة جالبي بود.نماز صبح در شبهاي مهتابينظر فقهي حضرت امام خميني(ره) اين بود كه در شبهاي مهتابی که نور ماه بر سپيدة صبح غلبه دارد و با چشم عادي، سپيده صبح قابل تشخيص نيست، نماز صبح را به تأخير بياندازيم تا تبيّن حاصل شود. ايشان معتقد بودند تبيّن موضوعيت دارد نه طريقيت. البته پس از حضرت امام كسي چنين نظري نداشت. من نيز بر اساس نظر حضرت امام شبهاي مهتابي، نماز صبح را به تأخير ميانداختم.اين كار ماية شگفتي بسياري از رزمندهها بود؛ چون ميديدند شبهاي قبل، نماز صبح مثلا ساعت سه و نيم خوانده ميشد، اما در شبهاي مهتابي نماز يك دفعه ساعت چهار برگزار می شد. آنان به احترام حضرت امام تبعيت ميكردند. شبهاي مهتابي من نيز وقت بيشتري داشتم تا براي رزمندهها صحبت كنم.چند خاطره از جزيرة مجنوندر عملياتهاي مختلفي شركت كردم. اسم و رسم بسياري از آنها را نمي دانم، اما دو عمليات خيبر و بدر را به خوبي به ياد دارم. هر دو در جزيرة مجنون بود. کل آن منطقه نیزار بود. و اکنون خشک شده است. آنجا جزء خاک ما محسوب می شود. آب دجله و فرات در این منطقه رها بود. و در وسط آن منطقه جزیره ای بود که جزیره مجنون می نامیدند. از آنجا تا خاک عراق نزدیک 40 کیلومترفاصله است. در جنگ به قصد شکست عراق، جاده ای آماده کردند تا ماشین بتواند از آنجا برود؛ چون در نیزارها با قایق نمی شد رفت و امکان به گل نشستن قایق و یا گمشدن در آن منطقه وجود داشت. به ناچار آنجا را خاک ریختند تا به جزیره برسند. بعد از جزیرة مجنون با قایق به اول خاک عراق می رفتیم. اگر آنجا را فتح می کردیم به الاماره می رسیدیم. دشمن در آنجا نیرو نداشت؛ چون فکر نمی کرد کسی بتواند از بیش از 30 و یا 40 کیلومتر باتلاق عبور کند. اما رزمنده ها راه کشیدند و چندین هزار نیرو را به آنجا بردند. دشمن نیز نیروی فراوانی آورد و منطقه را محاصره کرد. و عملیات متاسفانه شکست سختی خورد و مانند عملیات بدر و خیبر از چند لشکر و چندین هزار نفر، تنها چند صد نفر بر گشتند.در يكي از آن دو عمليات با تيپ امام رضا (علیه السّلام) از مشهد بودم. ابتدا علاوه بر روحاني بودن، رانندگي ماشينهاي جيپ پشت خط را كه توپ 106 بر آنها سوار بود، انتخاب كردم، امّا هنگام عمليات ديدم اين توپها را به خط مقدم نميبرند، بنابراين آن را رها كردم و خودم را به عنوان رزمنده به خط مقدم رساندم. در آنجا موتورسيكلتي پيدا كردم و با آن به نيروها سرميزدم. البته به عنوان يك رزمنده با عمامه اي بر سر. در بين جمعي از رزمندهها شب را ماندم. از صداي گلولة توپ كه كنار ما فرود آمد، بيدار شدم، اما دو مرتبه سعي كردم بخوابم. صبح فهميدم از همان گلوله دو نفر از رزمندهها كنار من شهيد شده اند. موتور را سوار شدم و براي سر زدن به دیگر رزمندگان و انجام کارهای تبلیغی به جاهاي ديگر رفتم اما مدارك و اوركتم را در آنجايي كه شب خوابيدم، جا گذاشتم. چون روزها هوا گرم ميشد نياز به لباس گرم نداشتم. پس از رفتن من، دشمن حمله كرد و ضربة شديدي وارد نمود و آن منطقه را پس گرفت. همة افراد خط مقدم، شهيد يا اسير شدند. اوركت و مدارك من نیز به دست آنان افتاد. فكر كردند من نيز جزء كشتهشدگان هستم؛ به همين دلیل راديو عراق اعلام كرده بود: «ملّا احمد عابديني از ملّايان ايران به قتل رسيد».پی نوشت ها :11- سید مهدی شریعتی متولد 1337است. با هم در دبیرستان درس می خواندیم. او ریاضیات و مثلثلات را خوب می فهمید. با آغاز انقلاب فرهنگی که دانشگاه تعطیل شد، طلبه شد. با هم درقم حجره ای داشتیم. آنجا به ما شهریه نمی داند. مقداری پول داشتیم که با هم خرج کردیم. بعد که پولهایمان تمام شد به نجف آباد برگشتیم و به درس آیت الله ایزدی رفتیم. و در درس تفسیر المیزان شرکت کردیم. وی در جبهه دیده بان توپخانه بود و مدتی هم در کوه قلاویز که دقیقا در دید دشمن قرار داشت، نگهبانی می کرد. رزمنده های آنجا فقط شب می توانستند بیرون بیایند. و در روز فقط می بایست در سنگر هایی که کنده بودند بنشینند. در آنجا موش گوش وی را جوید و مدتی به مداوای آن مشغول بود. در جبهه کار تبلیغی نیز انجام می داد و زمانی که رزمنده ها می دویدند، به آنان سوره های کوچک قرآن را می آموخت تا در حین دویدن و نرمش بخوانند.12- مهدی شرفی، اهل نجف آباد بود. او نزدیک 7 سال از من کوچکتر بود. و شاید کوچک ترین رزمنده جبهه بود. 13- نارنجک تفنگی را بر سراسلحة ژ3 و یا اسلحة کلاشینکف می گذارند. وسیله ای است مانند باتون. البته کمی کلفت تر و از نظر طول، کوچک تر. درون آن پر باروت است. هنگامی که می خواستند از آن استفاده کنند در اسلحه تیر نمی گذاشتند، بلکه گلوله های مخصوصی را که گاز ایجاد می کرد درون تفنگ می گذاشتند و نارنجک تفنگی را سر لوله قرار می دادند. حدود150تا 200متر برد داشت. این ابزار برای وقتی که دشمن نزدیک بود، قابل استفاده بود. این قابلیت را داشت که تانک یا یک چادر چهار در چهار را از بین ببرد.14- پاتک حملة ما به دشمن را تک می گویند و پاتک حملة او به ماست. آن ضد حمله های سرپل ذهاب واقعا مفصّل و نفس گیر بود.15- مقرّ سوسنگرد بیرون از شهر سوسنگرد بود. و مقرّ قادر ی نیز یک مدرسة روستایی خشت و گلی متروک بسیار سیاه بود.16- این ابزار نظامی مانند تانک است، اما از تانک کوچکتر و لوله ای دارد که آن نیز از لولة تانک کوچکتر می باشد. با آن در دل دشمن می روند. یک راننده دارد و یک نفر هم مسؤول تیر بار است؛ چون روی آن تیر بار قرار دارد. و 2یا3 نفر هم داخل پی.ام.پی می نشیند تا هر وقت نیاز شد، نیروها پایین بیایند.رانندگی با پی.ام.پی مانند ماشینهای سنگین است؛ باید دو بار کلاج گرفته شود با یک کلاج دنده را آزاد می کنند و با گرفتن کلاج دیگر دنده را جا می زنند.17- در عملیات فتح المبین در دشت عباس بودم. این عملیا ت در منطقه های جنوبی کشور واقع شد. دشمن در آنجا شکست خورد.18- اکبر فتاح المنّان متولد سال 1337است. وی از دوستان بسیار خوبم بود که از اول دبیرستان، او را می شناختم اما کلاس سوم با هم رفیق شدیم. او قیافه سیاه و آفتاب خورده ای داشت. پدرش کارگر بود و او در کار کارگری به پدر کمک می کرد. به ورزش هم علاقه داشت و بسکتبالیست ماهری بود. تیمی که با آن کار می کرد از تیمهای برتر بود. از نظر علمی هم شاگرد اوّل کلاس بود. بسیار خوش اخلاق و ساده و دوست داشتنی. از سال 56 تا پیروزی انقلاب با هم مبارزه کردیم. تا این که در عملیات فتح المبین به شهادت رسید. وسط بیایان به صورت اتفاقی به جنازة او برخورد کردم. اگر من نبودم و آن اتفاق نمی افتاد به هیچ نحو جنازه اش پیدا نمی شد؛ همان گونه که جنازة علی ایمانیان پیدا نشد.19- علی ایمانیان متولد 1336 یا 37 است. درسش معمولی بود. در مبارزه با همدیگر همکاری می کردیم. جنازه اش پیدا نشد.20- محمود حجتی و ابوالقاسم حجتی دو برادر هستند. آن دو در یک خانوادة 14 نفری زندگی می کردند. آنان یا دوقلو بودند و یا یک سال اختلاف سنی داشتند. به هرحال هر دو در یک کلاس با هم درس می خواندند. با آنها در کلاس چهارم ابتدایی – یعنی سال 1344- آشنا شدم. در دوران مبارزه بار دیگر در کنار هم قرار گرفتیم وکارهایی مانند پخش اعلامیه را انجام می دادیم. محمود حجتی اکنون زنده است و در تهران می باشد. ایشان زمانی مسئول جهاد بود. 21- احمد صالحی با این چهار نفر همکاری داشت. و در عملیات فتح المبین مفقود الاثر شد.22- جمشید عبدالعظیمی: با همدیگردر یک سال دیپلم گرفتیم. او دیپلم طبیعی گرفت ومن دیپلم ریاضی گرفتم و بعد طلبه شدیم. در قم و نجف آباد هم حجره بودیم. آن قدر به هم نزدیک بودیم که ما را با همدیگر می شناختند و با دیدن او به یاد من می افتادند و با دین من به یاد او. بعد او رشتة دندان پزشکی خواند و اکنون یکی از دندان پزشک های متخصص نجف آباد است.23- مقرّ دانشگاه اهواز: دانشگاه جندی شاپور سابق اهواز است. کل دانشگاه در خدمت لشکر نجف اشرف بود. آنجا را تقسیم نموده بودند و یک قسمت آن، اسلحه خانه و قسمت دیگرش فرماندهی و در جای دیگر آن گروه، اطلاعات فعالیت می کرد. سالن دانشگاه هم برای رزمنده ها بود، اما بعد از جنگ تحویل داده شد.24- مقرّ اندیمشک در بیابانی بود که هیچ امکاناتی نداشت. در آنجا چادر زده بودند و برای رزمندگان اقامه نماز می کردم و نهج البلاغه می خواندم و توضیح می دادم. در بیابان آنجا حشره و عقرب زیاد بود.25- توپ 106 محیطش 106 میلی متر است و روی جیپ بسته می شود. شکل پرتاب آن به صورت مستقیم است؛ یعنی در جاهایی که دشمن را مستقیم می بینیم از آن استفاده می شود. اگر به ساخنمان بخورد آنجا را خراب می کند.ادامه دارد ....../خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2)-خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2) تهیه کننده : احمدرضا داوودیمنبع : راسخون ماه مبارك رمضان در قرارگاه ...
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (3)-خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (3) تهیه کننده : احمدرضا داوودیمنبع : راسخون خواست خدا يا بيتوفيقي بندههنگامي ...
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1)-خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1) تهیه کننده : احمدرضا داوودیمنبع : راسخون مقدمه8 سال دفاع مقدس در سرزمین ایران ...
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2) خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2)-خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد ... احادیث و روایات: امام صادق (ع):آدم ديندار چون ...
استاد ته کوزه افتاد-جام جم- ويليام فريدکين بار ديگر با فيلم حشره (Bug) به ... از اين رو آنهايي که کارهاي او را در اين 2 دهه دنبال کردند به چيز قابل توجهي دست .... خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (3)-خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (3) .
خاطرات خورشید جبهه(1)-خاطرات خورشید جبهه (1)متنی که می خوانید خاطراتی است که مقام معظم رهبری ... خورشید جبهه(1)خاطرات خورشید جبهه(2)تصاویر مقام معظم رهبری در جبهه . ... خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1) تهیه کننده : احمدرضا داوودیمنبع .
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (3) ... كنار آبهاي حور كه رسيديم، ديدم از چندين هزار رزمنده فقط نزديك به صد نفر زنده مانده اند. آن شب همه ناچار بودند منتظر بمانند .
اين نوع زبان در دوران جنگ موجب ايجاد شور و انگيزه در مردم ميشود و به نوعي مقاومت ... تاريخ تفسير كتاب مقدس (2) · خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (3) ...
استاد در دستشویی مردخاکستری دیروز امتحان آنالیز 2 داشتم. عجب امتحانی بود. شب قبلش ... خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1) استاد احمد عابدینی که اکنون ...
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1) · خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2) · خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (3) · یاد مرگ. . مطالب پیشین ...
-