پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1848168216
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1)
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1) تهیه کننده : احمدرضا داوودیمنبع : راسخون مقدمه8 سال دفاع مقدس در سرزمین ایران خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از خود به جای گذاشت. ثبت این خاطرات برای نسل آینده می تواند چراغ پر فروغی باشد تا از طریق آن با فرهنگ ایثار و شهادت آشنا شوند.استاد احمد عابدینی که اکنون به تعلیم و تربیت در حوزة علمیه اشتغال دارد. در زمان جنگ علاوه بر تحصیل علم، در جبهه نیز حاضر می شد و به عنوان رزمنده و مبلغ در کنار رزمندگان قرار می گرفت. متن حاضر خاطرات مربوط به جنگ و جبهه است که از مجموعه خاطرات ایشان گزینش شده است. امید است با نشر آن گام کوچکی در این زمینه صورت پذیرد. خاطرات دفاع مقدسهمزمان با دفاع مقدس وارد حوزة علمیه شدم. سال 1359 با اصرار زياد از سپاه نجفآباد خواستم تا مرا به جبهه اعزام نماید. اما مسؤولين سپاه نپذيرفتند. مي گفتند: شما حيف هستيد بايد بمانيد تا بتوانيد بعد از جنگ در خدمت مملكت باشيد. در پاسخ به استدلال آنها گفتم اگر قرار باشد امروز كسي به جنگ نرود تا فردا ايران را بسازد چنين فردي قطعا ارزشي نخواهد داشت. سر انجام چندنفر دانشجو كه من هم یکی از آنها بودم، توانستيم مسؤولين سپاه را قانع كنيم. سفر به شوشنخستين سفر به جبهه شوش بود بي آن كه از فضای جبهه چیزی داشته باشم به همراه دیگر نیروهای اعزامی سوار ميني بوس شدم و حركت كرديم تا اينكه به شوش رسيديم. وقتی رو به جنوب می ایستادیم در سمت راست قبر دانیال مدرسة راهنمایی بود که نیروها در آن مستقر بودند. به آنجا مقر پشت خط جبهه شوش می گفتند. دو تا سه کیلومتر بیرون از شهر شوش رودخانه ای بود و آن طرف رودخانه، خط مقدم جبهه قرار داشت. صداي توپ همه جا را پركرده بود. نگاهي به شاگرد راننده كردم، ديدم از وحشت رنگ به صورتش نمانده. به ياد حرفهاي دليرانه او در ابتداي سفر افتادم. آن مدرسه دو طبقه بود كه براي نگهداري نيروها از طبقه اول آن استفاده ميكردند؛ چون در آنجا امكانات به اندازهاي نبود كه بتوان همه نيروها را مستقر كرد. وارد مدرسه شديم و در يكي از كلاسها جا گرفتيم. پانزده روز خط مقدم بوديم. و پانزده روز هم در مدرسه بايد ميمانديم.همان روزهاي اوّل، گلولة توپي به حياط مدرسه اصابت كرد و يكي از ستونها را فرو ريخت. با فرو ريختن آن، قسمتي از هر دو طبقة مدرسه آسيب جدي ديد و نيروهاي مستقر، جمع تر شدند و از كلاسهاي ديگر بهره گرفتند و معلوم شد كه مدرسه مكان امني نيست.از آنجا که نميخواستيم بيكار بمانيم و مفت كشته شويم، از سپاه شوش تقاضا كرديم که ما را به خط مقدم انتقال دهند، ولي آنها در عوض براي نگهباني کردن از شهر شوش از ما استفاده كردند تا جلوي نفوذ احتمالي ضد انقلابها را بگيريم. به هر كدام از ما يك اسلحه قديمي دادند. آن اسلحهها را اگر روي تك تير ميگذاشتيم اصلا عمل نميكرد اما اگر در قسمت رگبار قرار ميداديم تازه تك تيرش به كار ميافتاد. البته بعد به ما ژ3 دادند.به ياد دارم وقتي شبها آسمان شوش به واسطة گلوله و ضد هوايي روشن ميشد، گمان ميكردم که رعد و برق است؛ چون فقط درخشش آنها را ميديدم كه چگونه تاريكي شب را ميشكافد و صداي آنها را نمي شنيدم؛ زيرا تا خط مقدم فاصله داشتم.به هر حال دو سه شب نگهباني داديم تا گروهي از خط مقدم آمدند و ما را به خط مقدم بردند.فقير جبهه شوشچون تازه جنگ آغاز شده بود براي جهت يابي و تعيين مسير، هيچ امكاناتي نداشتيم تنها ابزار ما در شب، ماه بود كه با توجه به آن جهت برگشت را تشخيص ميداديم. خيلي ترسناك بود. تانكهاي دشمن بيخ گوش ما تا صبح غرّش ميكردند و با لُدِر و بلدوزر، خاكريز و سنگر ميساختند و ما با يك بيل دستي سربازي براي خود آلونكي تكنفري محیا می کردیم.در جبهه شوش هيچ امكاناتي نبود حتي مكانی براي دستشويي وجود نداشت. روزی سهمية غذايي رزمندگان را كه آوردند يك گوني يك متر در يك متر پيدا كردم به مسؤولم گفتم اين گوني را ميخواهم. بعد به وسیلة آن گوني و چند تكّه چوب يك دستشويي صحرايي درست كردم تا رزمندهها مجبور نباشند آفتابه به دست در بيابان به دنبال جايي باشند كه كسي آنها را نبيند. آن دستشويي صحرايي بعد از مدّتي مگس و پشههاي زيادي را به دور خود جمع كرد و رزمندهها مجبور شدند براي رفتن به دستشويي تا آنجايي كه ممكن بود خودشان را نگه دارند تا وقتي به دستشويي ميروند در كمترين زمان، آنجا را ترك كنند.جوانان احساساتيروحیة جوان، لطيف و سرشار از احساسات است و البته هر چه به سن او اضافه ميشود، چراغ عقل در وی فزوني مييابد. از وظايف مهم رهبران و دانشمندان اين است كه عقل جوان را بارور كنند و اجازه ندهند جوان در احساسات باقي بماند.در دوران جنگ، نمايندة ايران براي سخنراني به سازمان ملل رفته بود و آنجا نام صدام حسين را برده بود. ما از سخن او برآشفته بوديم و ميگفتيم چرا او گفته صدام حسين! بايد ميگفت: صدام يزيد! اين سخن، ناشي از جهل و نشناختن عرف ديپلماسي و مهمتر از همه برخواسته از احساسات پاك بود كه بايد به سوي منطق عقل هدايت ميشد.اين روزها که ميبينيم برخي از جوانان، حرفها و كارهايي انجام مي دهند كه تنها عامل محرك آن، احساس است، به ياد روزگار جواني خود و حرفها و كارهايي كه انجام داده ام، ميافتم البته از بسياري از بزرگان هم گله دارم كه چرا جوانان را احساساتي بار ميآورند و احساساتشان را كنترل نميكنند. شايد در آن زمان براي مبارزه با شاه يا پر كردن جبهه نياز به احساسات داشتيم، ولي اكنون بيش از هر چيز نياز به عقل داريم. آنان كه امروزه نيز برای احساسي نمودن جوانان تلاش می کنند راه صحيح را گم كردهاند.شناسايي منطقه به وسیلة خاكدر جبهة شوش، فردي بود كه ادعا ميكرد خاك را بو ميكشد و از اين طريق، منطقه را شناسايي ميكند. البته صحت و سقم اين كار براي ما روشن نبود، ولي او چنين ادعايي داشت. يك شب که قرار شد به سمت دشمن برويم، او راهنماي ما بود در بين خوديها که بوديم، وی خود را شجاع نشان می داد و نفر اول صف بود اما در ميانة راه كم كم به عقب ميرفت تا اين كه نفر پانزده و شانزدهم صف شد و بعد هم نفر آخر.به منطقهاي که وسط دشمن بود، رسیدیم. خمپارة 60 را كه با خود برده بودیم، كار گذاشتيم و نزديك به بيست گلوله به طرف دشمن شليك كرديم و بازگشتيم.طلبه ای در باغ وحششبی که نگهبان بودم يكي از رزمندگان كه سابقه بيشتري داشت و تقريبا مسؤول ما به حساب ميآمد و در كنار ما بود گفت: امشب ميخواهم براي شما قصّهاي را تعريف كنم تا واهمه شما قوت نگيرد. چون اگر واهمه شما هنگام نگهباني تقويت شود ترس شما را از پا در ميآورد. روزي طلبهاي به باغ وحش رفت در آنجا حيوانات اهلي و وحشي زيادي را دید. پس از تماشاي آنها به حجرهاش بازگشت. شب شد و او در حجره تنها ماند. به فكر فرو رفت اگر آن شير وحشي از قفسش بيرون بيايد چه اتفاقي ميافتد. واهمهاش ترس او را زياد كرد. به ذهنش آمد كه برخي از نردههاي، قفس نسبت به ساير نردهها شل بود و حتما آن شير از اين راه ميتواند بيرون بيايد و داخل حياط باغ وحش شود. حال اگر در باغ وحش را نبسته باشند قطعا آن حيوان وحشي از در بيرون آمده و وارد خيابان شده و ممكن است از بين مسيرهايي كه پيش رو دارد، راه قم را در پيش گرفته باشد.آن طلبه در خيال خود شير را از قفس آزاد كرده و وارد خيابان و نهايتا شهر قم نمود. باز به فكر فرو رفت. خوب حالا اگر آن شير از بين اين همه خيابان كه در شهر قم وجود دارد، خياباني كه به سمت مدرسه ميآيد را انتخاب كند، ممكن است پشت در مدرسه باشد. اگر امشب خادم مدرسه، در را نبسته باشد شير وارد حياط مدرسه ميشود. او غرق در خيالاتش بود كه گربهاي در حجره او را هل داد و صداي گربه آمد. او گمان كرد همان شير باغ وحش است از ترس غش كرد.البته اين قصه گوشهاي از صحبتهاي نغز آن شهيد بزرگوار بود كه در آن شب براي ما تعريف كرد تا از صداي توپ و تانك دشمن خود را نبازيم.ديدار آيتالله خامنهاي از جبهه شوشيك روز ايشان را به جبهه شوش آوردند و از رودخانه عبور دادند و تقريبا نزديك به يك سوم مسيري كه تا خط مقدم فاصله داشت را نشانشان دادند. ديدار ايشان ثمربخش بود؛ چون او پس از بازگشت در خطبههاي نماز جمعه، فقر جبهه شوش را تشريح كرده بود. و اين امر موجب شد توجّه بيشتري به آن منطقه شود و ما تازه فهميديم كه وضع و امكانات ديگر جبههها از ما بهتر است.بچه گربه در بين قطعات اسلحهدر بين رزمندگان، رزمندهاي به نام ابراهيم بود. او ميتوانست چشمبسته اسلحه ژ3 را باز و بست كند. قطعات آن را به ترتيب باز ميكرد و كنار هم قرار ميداد و پس از آن دو باره آنها را كنار هم ميچيد.روزي وقتي چشمهاي ابراهيم را بستند تا هنرش را به نمايش گذارد، تصميم گرفتيم با او شوخي كنيم. بچة گربه كوچكي را در بين قطعات باز شده قرار داديم. حيوان بيگناه صدا هم نميكرد تا اينكه دستهاي ابراهيم با او برخورد كرد. ابراهيم كه در بين قطعات سرد و سخت اسلحه، شيء نرم و لطيفي را يافته بود با تعجب و وحشت پارچه را كشيد و بچه گربه را ديد. همه خنديدند. خط مقدمبراي رفتن به خط مقدم جبهه شوش بايد از رودخانه عبور ميكرديم. عبور از رودخانه بدون هيچ امكاناتي كار سختي بود. اما نوبت به ما كه رسيد خوشبختانه قايقي فراهم كرده بودند تا نيروها را منتقل كنند. پس از عبور از رودخانه، مسير طولاني را پياده پيموديم. امكانات جبهه شوش به شدت كم بود. به هر كدام از افراد يك بيل سربازي كه يك طرف آن بيل و طرف ديگر آن كلنگ بود دادند تا براي خود سنگري بكنند. من و چند نفر ديگر در كنار دهنهاي درّه مانند كه قبلا محل عبور آب بود شروع به كندن زمين كرديم. خاك آنجا نسبتا نرم تر بود. با مشقت زيادي سنگر ساختيم. با وجودي كه كشاورز زاده هستم و دستهايم با كارهاي سخت ناآشنا نيست، تاول هاي زيادي در دستم به وجود آمد اين تاولها مدام ميتركيد و چرك و خون روي لباس و بدنم جريان مييافت. و چون ميخواستم نماز بخوانم علاوه بر درد و سوزش آنها زحمت طهارتش را هم داشتم. در آنجا حتي يك پماد معمولي يا روغن وازلين هم پيدا نميشد كه براي آرام کردن درد از آن استفاده كنيم فقط يك روز كه غذا آوردند در بين غذا يك تكه چربي پيدا كردم و از آن براي چرب و نرم كردن تاولها استفاده نمودم.مسؤوليت تداركات خط براي سه روز به عهدة من گذاشته شد. تداركات جبهه بسیار فقير بود. شب دوم براي سير كردن نيروها، مجبور شديم غذاهاي شب پيش را هم به غذاهاي آن شب اضافه كنيم؛ هرچند به دلیل نبودن نور، كسي چيزي نفهميد، اما امكان مسموميت نيروها هم كم نبود. خوب چاره اي غير از اين نبود، گاهي مجبور بوديم تا انجيرهاي آفتزده را به نيروها بدهیم و از گرسنگي وهلاك شدنشان جلوگیری کنیم. معمولا اين غذاها و انجيرهاي آفت زده را شب به رزمندگان ميداديم تا در تاريكي بخورند و چيزي نگويند.من به همراه سعید امیرکاوه و یمانی با اصرار زياد از آقاي حسناتي كه آن روز مسؤول سپاه نجف آباد بود، نامهاي گرفتيم تا به جبهه برويم. بليط اتوبوس تهيه كرديم و به كرمانشاه رفتيم. وقتی به آنجا رسیدیم هوا تاريك شده بود. در خيابانهاي كرمانشاه ميگشتیم تا ستاد اعزام به جبهه را پيدا كنيم. آقاي امير كاوه راديوي يك موج را به گوشش چسبانيده بود. رادیو خبر انفجار حزب جمهوري و شهادت آيت الله بهشتي و يارانش را داد. بنابراين روز ورود ما به سر پل ذهاب دقيقا روز شهادت هفتاد و دو تن بود. بالاخره ستاد را پيدا كرديم. با ميني بوس ما را به اسلام آباد غرب فرستادند و از آنجا نيز به سر پل ذهاب رفتيم. و تقريبا 10 ال 15 كيلومتر قبل از پادگان ابوذر به مقر حاج بابا رسیدیم. مسؤول این مقر، یکی از بچه های تهران به نام حاج بابا بود و به همین دلیل به آنجا مقر حاج بابا می گفتند. علي پورقاسميان كه طلبة پاک دل و صافی بود از شنيدن خبر شهادت دكتر بهشتي از حال رفت . همه غمگين بودند.بعد از ظهر همان روز در آن مقر، مراسمي براي آيت الله بهشتي و ساير همراهانش گرفته شد. چون طلبه هاي آنجا از نظر سني كوچكتر از من بودند، نماز جماعت را به من واگذار كردند و من نيز از قبول آن خودداري ميكردم؛ زيرا می ترسیدم كه هميشه در اينجا بمانم و پايم به خط مقدم نرسد. البته چنين نشد، بلكه با توجه به رشتة تحصيلي دانشگاه و دوستاني كه داشتم به زودي ديده بان توپخانه شدم. در جبهه چند بار دیده بانی کردم. آنان دیدند که خوب می توانم دیده بانی کنم؛ چون هر وقت دیده بانی می کردم اتفاقا و از بخت خوب من دیده بانی دیگر کار مرا می دید و تایید می کرد و می گفت که گلوله ها بسیار زود بر سر دشمن می ریزد. به همین دلیل هر وقت از ارتش، گلوله می خواستم می دادند. آنان گلوله های 203 را که به سختی به کسی می دادند در اختیارم می گذاشتند. ديدهبان توپخانة ارتش، بهترين موقعيتي بود كه افراد درصدد به دست آوردن آن بودند؛ زيرا ميتوانستند تا سرحد ممکن به دشمن نزدیک شوند و با دوربيني كه داشتند همه جا را ببينند و با كمك توپخانه خصوصا گلولههاي 203 سنگينترين گلولهها بودند بر سر دشمن بکوبند. از سوي ديگر، پلي بين ارتش و ساير رزمندگان بودند.یادی از جبهه خروشان قبل از اين كه ديده بان شوم مانند ساير رزمندگان، يك هفته در مقر حاج بابا، و يك هفته در خط مقدم زير قلّه بازي دراز در سنگري كه به جبهه خورشان معروف بود حضور داشتم. در آنجا هيچ گونه امكاناتي وجود نداشت. تنها امکانات، مقداري كنسرو با نان بود که به شكل جيره بندي به ما ميدادند. همچنین روزانه به هر رزمنده يك قمقمه يك ليتري آب ميدادند تا از آن بیاشامند. و در امور دیگر استفاده کنند. قناعت در مصرف آب را آنجا فرا گرفتم به گونهاي كه با اندکی آب وضو بگیرم و در سنگر نگهباني با اندک آبی،سیراب شوم و بیشتر وقت را در سنگر به حفظ قرآن بپردازم.از خاطرات زيباي جبهه خروشان، تعلیم خواندن و نوشتن به رزمندهاي به نام محمود شكرانه بود. او از نظر سني، سه یا چهار سال از من كوچكتر بود و كار نگهباني براي او سخت بود؛ زيرا ساعت نگهباني در جبهه خروشان واقعا زياد بود. به همین دلیل با او توافق كردم شبهایی كه بايد با هم نگهباني بدهيم، من تنها نگهباني بدهم و او در فاصله يك متري من بخوابد تا بتوانم در وقت خطر با چوب يا پا او را بيدار كنم. در عوض، او قول داد كه در روز نزد من درس بخواند. با كاغذ باطله و كارتنها دفتر مشقي تهيه كرد و من به او درس ميدادم. او اکنون نانوايي پاك طينت وخوبی ميباشد. كم كم كه امكانات آن جبهه بيشتر شد و تعداد نگهبانان نيز افزایش یافت، سنگري به نام سنگر نماز درست كرديم و صبحها در آن قرآن ياد ميدادم و آيات قصه طالوت و جالوت و امثال آن را براي رزمندگان بیان می کردم. از خاطرات آن روزها، اولين روز ورود به جبهه خروشان است. شب هنگام ما را به بالاي كوه بردند و رزمندگان قبلي را برگرداندند فقط يكي از آنها ماند و صبح قبل از طلوع، سنگرهاي نگهباني را به ما نشان داد. رزمندگان از من پرسيدند كه اينجا بايد وضو گرفت يا تيمم كرد. نگاه كردم ديدم پايين كوه رودخانة آب موج ميزند. گفتم نميتوانم نظر بدهم بايد برون و ببينم چه قدر فاصله است. به همراه آن رزمندة قبلي حركت كردم و یک بيست ليتري خالي به همراه بردم تا آب بياورم. دو نفر ديگر نيز ما را همراهي كردند به پايين كوه رسيديم و ظرفها را آب كرديم و به كمرمان بستيم و سر بالای كوه را پيموديم، اما چه پيمودني! دشمن، ما را ديده بود و به شدت منطقه را ميكوبيد هر دفعه بايد روي زمين ميخوابيديم و دوباره بلند ميشديم. راه را نيز گم كرديم. خلاصه حدودا ظهر به سنگر رسيديم در حالي كه از تشنگي و ساير گرفتاريها از هر بيست ليتري يك سوم آن رفته بود. به رزمندهها گفتم وضو كه هيچ حتي طهارت هم لازم نیست، خود را با سنگ تطهیر دهیدو در هنگام نماز تنها با يك درب قمقمة آب، محل خروج ادرار را پاك كنيد و با تيمم نماز بخوانيد. به هر حال آب، جيره بندي بود و به غير از يك قمقمه، تنها براي نهار ظهر به هر نفر يك استكان آب اضافه داده ميشد. دو خاطره از سرپلذهاببه ياد دارم که سرپلذهاب در درّهاي گير افتاديم. از هر طرف خمپاره و توپ ميآمد. ما هم بر اساس دستور نظامي مجبور بوديم مدام روي زمين بخوابيم و بلند شويم. از بس نشستيم و برخاستيم با خود گفتم نمی خوابم تا تركش به بدنم بخورد يا مجروح می شوم و می برندم يا كشته می شوم و از آن وضع خلاص شوم؛ به همين دلیل راست راست راه رفتم. خيلي خسته بودم. تركشها پرشتاب از كنارم عبور ميكردند. صداي آنها مانند صداي موتور گازي، بود ولي حتي يكي از آنها هم به من نخورد. واقعا شهيد شدن توفيق ميخواهد.مبارزه با اندیشه های خرافیسر پل ذهاب كه رفتم، جلوی مقر حاج بابا که چند كيلومتري پادگان ابوذر بود، چند نفر سبیل در رفته به دژباني مشغول بودند اما ميترسيدند به خط مقدم بروند، نهايت كارشان دژباني بود. از عقايدشان پرس و جو كردم.گفته شد: اهل حق يا شيطان پرست هستند. البته نامهاي ديگري نيز داشتند. وجه مشترك همة آنان نخواندن نماز و دوست داشتن شيطان بود. اعتقاد داشتند وقتي حضرت علي(علیه السّلام) پيامبر(ص) را غسل داده، از آب غسل ناف او نوشيده و سبيل حضرت علي(علیه السّلام) به ناف پيامبر(ص) رسيده است. اين از ياوه هايي بود كه به آن، باور داشتند و به همين دلیل سبيلهاي بزرگي ميگذاشتند و ميگفتند: به بركت و ياد سبيل حضرت علي(علیه السّلام) ما نيز همين كار را انجام ميدهيم. فرصت را غنيمت شمردم و تلاش كردم تا آنان را هدايت كنم. و انديشههاي خرافي را از ذهن آنان پاك نمایم. سعي كردم به آنها نزديك شوم و ارتباط صميمي و دوستانه ای برقرار كنم و البته موفق شدم. در گام نخست، حمد و سوره را آموزش دادم و صحبت كردم كه نماز بخوانند. جوانان چون پاكتر و حقيقت جو بودند سريعتر پذيرفتند و نماز خوان شدند، اما در بين آنها پيرمردي بود كه نميخواست نماز بخواند از طرفي با من رفيق شده بود و نميخواست حرف من را زمين بگذارد. او وضو ميگرفت و بعد به دستشويي ميرفت و سپس ميآمد براي نماز. اين كار را از روي عمد انجام ميداد تا هم نماز صحيح نخواند و هم حرفم را گوش كرده باشد.يكي از جوانها را كه نسبت به بقيه باهوشتر بود و بيشتر نسبت به يادگيري مطالب ديني، علاقه نشان ميداد، تشويق كردم كه به حوزة علميه برود، او هم پذيرفت. البته طلبگي او بيشتر از دو ماه دوام نياورد؛ چون نتوانست در مقابل آن جو جاهلانه و پر از خرافه كه ساخته دست اطرافيانش بود، بايستد و مبارزه كند. جوان شوخي بود به او گفتم دوست داري شهيد بشوي؟ميگفت: شربت شهادت يك بشكه بوده، آوردهاند و حالا ديگر تمام شده است.اخلاص رزمندههاسر پل ذهاب، وسيله نقليه به مقدار كافي براي رفتن به محل استقرار توپخانه و يا خط مقدم جبهه وجود نداشت. به ناچار بسياري از اوقات، مسير را پياده ميرفتيم. فاصله پادگان تا توپخانه كم بود، اما از پادگان تا جبهه نزديك به بيست كيلومتر فاصله بود و من عادت كرده بودم كه بيسيم را به دوش بگيرم و سه تا چهار ساعت پياده راه بروم.يك روز با آقاي كليشادي که دو سه سال از من جوانتر بود،راه افتاديم. وی در راه مدام ميگفت: آرامتر حركت كن خسته شدم. از آن زمان تا يكي دو سال پيش- يعني تا سال 1385- هميشه با خودم ميگفتم من چه تواني داشتم آن روز؛ با وجودي كه بيسيم روي دوشم بود و كف پاهايم صاف بود و راه رفتن برايم مشكل بود و او از من جوانتر بود با قدرت ميتوانستم گام بردارم كه او به من بگويد: آهستهتر حركت كن. پس از گذشت چندين سال از پايان جنگ در مراسم عروسي در سال 1385 او را ديدم و از زمان جنگ سخن گفتیم. در بين صحبتهايش گفت: آن روز من تركش خورده بودم و آنجا براي استراحت آمده بودم و نبايد زياد كار ميكردم.تازه متوجه شدم من چه قدر در خيال باطل بودم و او در حال گذراندن دوران نقاهت بوده است. معمولا رزمندهها اين گونه بودند. آنان از روي اخلاص بسياري از زخميشدنها، مشكلات، بيماريها و ايثارگريهايشان را پنهان ميكردند.سنگ عظيم الجثّه و جان سه نفردر شب عمليات، از قلّه بازيدراز بالا رفتيم، ولي عمليات شكست خورد و صبح بود که برميگشتيم. آنجا درّة عميقي بود. سه نفر آنجا نشسته بودند. صداي مهيب تانكها همه جا را پر كرده بود. ناگهان ديدم سنگي بزرگ كه تقريبا يك تن شايد هم بيشتر وزن داشت به طرف سه نفر از بچه ها ميرفت. از ترس زبانم بند آمده بود. اگر به آنها اصابت ميكرد قطعا هر سه نفر را له ميكرد و ميكشت. نميدانم چه اتفاقي افتاد كه قبل از رسيدن سنگ به آنها يك نفر از آنها به طرفي و دو نفر ديگر به طرف مقابل پريدند و سنگ از وسط آنها رد شد و هر سه نفر نجات يافتند.سر پُل ذهاببرخلاف جبهه شوش كه رزمندهاي ساده بودم و با جنگ آشنايي نداشتم در سر پل ذهاب ورزيده تر شدم و نزديك به چهار ماه آنجا ماندم. دوستان زيادي يافتم و در بين آنها شناخته تر شده بودم. آنجا براي من پر است از خاطرات تلخ و شيرين. عدم امكانات جبهه و شهادت رشيدانة بسياري از دوستان را كه برخي از آنها طلبه بودند، هيچ وقت فراموش نميكنم.عمليات بازيدرازقلّه بازی دراز، قلّه ای است که 1150متر ارتفاع دارد. و این کوه در دست دشمن بود و از آنجا به کل منطقه سر پل ذهاب تسلط داشت. هر گونه نقل و انتقالاتی را که می دید با توپ می زد. و به همین دلیل نقل و انتقالات، شبها انجام می شد. از آرزوهای رزمنده ها، فتح این قلّه بود. در عملیاتی که 500 نفر برای شکست دشمن رفته بودند 20 نفر از آنان به قلّه کوه رسیدند و عملیات به شدت شکست خورد.در اين عمليات، من ديده بان بودم. از كارهاي ناشيانهاي كه انجام شد، اين بود كه شب قبل از عمليات به رزمندگان مرغ دادند و من نيز مرغ خوردم و در طول روز تشنگي سختي را تحمل كردم. عمليات فاش شده بود و نيروها ضربه سختي خوردند. دوستان عزيزي مانند: يداللّه ديدهبان ، مجتبي كاظمي ، علي پورقاسمي كه از طلبههاي ناب و ناز بودند را از دست دادم. پيكر پاك برخي از شهداي اين عمليات را چند سال بعد آوردند. واقعا درس عبرتي بود تا توجّهمان را بيشتر كنيم؛ چون همة شرايط به نفع دشمن بود، حتي تانكهاي خودي كه گلوله مستقيم شليك ميكردند معمولا به سر كوه ميخورد و سنگهاي كوه به طرف خودمان باز ميگشت.دوست ديدهباني داشتم كه اهل تهران و در ديدهباني موفّقتر از من بود. در بازگشت از بازيدراز به دلیل كارهاي عجيبش متوجه شدم که موجي شده است. او مدام ميگفت: اينجا كجاست من اين صحنهها را يك بار ديگر هم ديدهام. وقتي صداي صوت گلولهاي ميآمد، معمولي قدم برميداشت و روي زمين نميخوابيد. متأسّفانه پس از عمليات او را گم كردم و ديگر هيچ خبري از او نيافتم.آب بهشتي!از آن عمليات كه برگشتم به شدت تشنه بودم. نور شديد خورشيد، شكست خوردن جنگ، خستگي بسيار و شهادت دوستانم موجب شده تا حالت طبيعيام را از دست بدهم. در عالم ديگري بودم. به گودال آبي رسيدم روي زمين دراز كشيدم و دهانم را توي آب فرو بردم. مقداري آب ميخوردم و به پشت دراز ميكشيدم و دو مرتبه آب ميخوردم. با خود مي گفتم عجب آب گوارايي است. اين آب قطعا آب بهشت است. فردايآن روز كه حالم بهتر شد به كنار همان گودال رفتم، ديدم عجب آب لجن گرفته و متعفني است در حالی که من از شدت تشنگي آن را به جاي آب بهشتي مينوشيدم.حمد براي شفادر جبهه سرپلذهاب، وضع غذايي از جبهه شوش به مراتب بهتر بود، امّا هيچ امكانات بهداشتي و درماني نبود. فقط يك نفر به عنوان هلال احمر آمده بود كه همة تجهيزات پزشكياش چند چسب و تعدادي باند با قرص مسكن معمولي بود و اگر كسي بيماري شديدي مانند اسهال و استفراغ -كه در جبهه شايع بود- پيدا ميكرد هيچ راه علاجي نداشت. تنها كاري كه دوستان براي چنین افرادی انجام ميدادند اين بود كه آب جوشي را آماده مي كردند و يك تكّه نبات -كه معمولا رزمندهها وقتي قصد جبهه ميكردند خانوادههايشان براي آنها ميگذاشتند - در آب حل ميكردند و همه با هم سوره حمد را ميخواندند و به بيمار ميدادند. معمولا بيمارها شفا پيدا ميكردند.پی نوشت :1- خط مقدم به منطقه ای گفته می شود که خمپارة دشمن یا توپهای نزدیک، برد او به آنجا برسد.2- آقای حسناتی متولد 1337 است. در دبستان با او همشاگردی بودم . وی پس از ششم دبستان به حوزة علمیه رفت و طلبه شد. ایشان اکنون امام جمعة نجف آباد است.3- سر پل ذهاب بعد از اسلام آباد غرب قرار دارد. منطقة بسیار وسیعی است که پادگان ابوذر در آنجا بود. هدف از ایجاد آن، محافظت از غرب کشور بود. در مسیر سر پل ذهاب تا پادگان ابوذر مدرسه ای وجود داشت که به مقر حاج بابا معروف بود.4- علی پور قاسمیان، برادر مهدی پور قاسمیان است. هر دو به شهادت رسیدند. علی متولد سال 1340یا 1341است. طلبه بسیار پاک و با احساسی بود.5- دیده بان کسی است که توانایی بسیاری در شناخت منطقه از نظر فاصلة نیروهای خودی با دشمن داشته باشد. این کار، بسیار فنی و علمی است. در جبهه همیشه علمی ترین نیروها را برای این کار در نظر می گرفتند. دیده بان باید بر اساس مختصات جغرافیای، نقطه ای که خود در آن قرار دارد را بشناسد و مکان توپخانه را تشخیص دهدو نقشة منطقه را بکشد و بعد جای دشمن را تشخیص دهد و حساب کند که گوله را با چه زاویه ای بفرستد تا به محل استقرار دشمن اصابت کند. ممکن است اولین توپ به منطقة دشمن نخورد، اما دیده بان دقیق توپ دوم و سوم را باید روی دشمن ببرد. او باید دقیق باشد و گرایی را به توپخانه بدهد که امکانات و گلوله ها به هدر نرود. توپخانه توپ وخمپاره را با مشخصات دیده بان پرتاب می کند. از آنجا که خدمة توپخانه پشت تپه ای در سنگر مستقر هستند و چیزی نمی بینند، بنابر این دیده بان چشم توپخانه است. 6- گلوله توپ 203بزرگ است و 203میلی متر قطر آن می باشد. درون آن پر از باروت است و به هر منطقه ای که اصابت کند، خرابی بسیاری به بار می آورد. در زمان جنگ این گلوله ها در دست ارتش بود. و با ریختن آن بر سر دشمن، جهنم ایجاد می کرد.7- اصطلاح دژ به معنای قلعه و دژبان، نگهبان قلعه است. در جبهه هر جا که احتمال نفوذ دشمن بود، چند بلوک این طرف خیابان و چند بلوک آن طرف قرار می دادند و با کشیدن زنجیر، مانع از رفت و آمد می شدند. ماشین ها به دژبانی که می رسیدند، مجبور بودند بایستند تا مورد بازرسی قرار گیرند. معمولا هر لشکر و مقر جهادی، برای خود یک دژبانی داشت. 8- مهدی کلیشادی اکنون نظامی است و به درجة سرداری رسیده است. چند سال پیش مسؤول لشکر8 نجف بود.9- یدالله دیده بان: طلبه بسیار ساده ای بود. او در خانواده ای فقیر متولد شده بود. لباس های بسیار ساده ای می پوشید و هرکس او را می دید، می فهمید که کشاورززاده است . بر خلاف سادگی ظاهرش بسیار تیز فهم بود.10- مجتبی کاظمی چند ماهی از طلبه گی او نگذشته بود که به جبهه رفت و شهید شد.ادامه دارد ....../خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1)-خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1) تهیه کننده : احمدرضا داوودیمنبع : راسخون مقدمه8 سال دفاع مقدس در سرزمین ایران ...
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (3)-خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (3) تهیه کننده : احمدرضا داوودیمنبع : راسخون خواست خدا يا بيتوفيقي بندههنگامي ...
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1) تهیه کننده : احمدرضا داوودیمنبع ... متن حاضر خاطرات مربوط به جنگ و جبهه است که از مجموعه خاطرات ایشان گزینش شده است.
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2)-خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد . ... (1) نهضت جنگل به رهبری میراز کوچک خان جنگلی(2) میرزا کوچک خان شخصیتی روحانی .
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (3) ... كنار آبهاي حور كه رسيديم، ديدم از چندين هزار رزمنده فقط نزديك به صد نفر زنده مانده اند. آن شب همه ناچار بودند منتظر بمانند .
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1) ثبت این خاطرات برای نسل آینده می تواند چراغ پر فروغی باشد تا از طریق آن با ... سال دفاع مقدس در سرزمین ایران خاطرات ...
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1) متن حاضر خاطرات مربوط به جنگ و جبهه است که از مجموعه خاطرات ایشان گزینش شده است. ... است؛ چون فقط درخشش آنها را ...
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1) استاد احمد عابدینی که اکنون به تعلیم و تربیت در حوزة علمیه اشتغال دارد. ... آن دستشويي صحرايي بعد از مدّتي مگس و ...
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1) ثبت این خاطرات برای نسل آینده می تواند چراغ پر فروغی باشد تا از طریق آن با فرهنگ ایثار و شهادت آشنا شوند.
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (1) · خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2) · خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (3) · یاد مرگ. . مطالب پیشین ...
-