تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 25 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):هیچ کس روز قیامت در امان نیست، مگر آن که در دنیا خدا ترس باشد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829811122




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شهید از زبان برادران


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شهید از زبان برادران
شهید از زبان برادران بسم الله الرحمن الرحیمدر پی به شهادت رسیدن چند تن از سردارن سپاه اسلام، از جمله برادر شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) که در جبهه‌های نبرد با کفار بعثی به شهادت رسیده و به لقاء الله پیوستند، بر آن شدیم تا با برادر این شهید عزیز و گرانقدر صحبتی که اینک متن آن از نظرتان می‌گذرد.س: برادر عزیز؛ شما ضمن معرفی خودتان بفرمایید چگونه از شهادت برادرتان مطلع شده و نسبت به این واقعه چه احساسی داشتید؟ج: بسم الله الرحمن الرحیم بنده حسین افشردی دانش آموز دبیرستان میرداماد، و برادر غلامحسین افشردی هستم. در مورد چگونگی اطلاع از نحوه شهادت برادرم باید بگویم اواخر شب بود، می‌خواستیم بخوابیم که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم صدای برادرم محمد حسین را که از جبهه تلفن می‌زد شنیدم. پس از کمی صحبت پدرم را خواست. وی را که خواب بود بیدار کردم، محمد اول گفت: غلامحسین زخمی شده و خلاصه از گفتن شهادت او طفره می‌رفت تا بالاخره مشخص شد که شهید شده است و باید بگویم در آن هنگام من زیاد ناراحت نبودم.س: شما لطفا مقداری از زندگی دوران قبل از انقلاب ایشان در محیط خانه، مدرسه و اجتماع را برای ما شرح دهید.ج: ایشان خیلی مهربان بودند و خیلی در جلسات اسلامی شرکت می‌کردند و خیلی زیاد به امام حسین (علیه السلام) علاقه داشتند و وی در حدود سه سالگی با پدرم به کربلا رفته بودند.س: در محیط خانواده، برادر شهیدتان با شما و دیگر افراد منزل چگونه برخوردی داشتند؟ج: ایشان با تک تک ما برخوردی صمیمی داشتند و محوری بودند برای ایجاد انس و الفت بین افراد خانواده و خصوصاً برای پدر و مادرم خیلی احترام قائل بودند. او همیشه به کارهای زیادی اشتغال داشت. مثلا بعد از انقلاب وقتی که در روزنامه جمهوری اسلامی خدمت می‌کرد، شبها ساعت 10 به منزل می‌آمد و یک ساعت برای ما می‌گفت و نیز همیشه عادت داشت گزارش کار روزنامه‌اش را در یک دفترچه یادداشت کند. بعد از این‌که به جبهه رفت برخورد ما با این برادرمان دیگر خیلی کم شد و فقط هنگامی که برای ماموریت به تهران می‌آمد، آخر شب یک ربع یا نیم‌ساعتی هم به خانه می‌آمد.س: همانطور که می‌دانید در آستانه ورود به پنجمین سال پیروزی انقلاب اسلامی هستیم. لطفا مقداری راجع به فعالیتهای شهید در سال 57 و مخصوصا ایام پیروزی در بهمن ماه برای ما بفرمایید.ج: وقتی‌که ایشان در سال 57 سربازی بودند، در ایام فراغت از کار برای سربازها و رفقای خودشان صحبت می‌کردند و آنها را از مسائل آگاه می‌نمودند. بعد از فرمان امام مبنی بر فرار از پادگانها او فرار کرد و به تهران و در جنگهای خیابانی شرکت کرد. شب 21 بهمن از پادگان عشرت آباد سابق (ولی عصر فعلی) یک اسلحه آورده بود که صبح 22 بهمن وقتی به نیروی هوایی رفته بود، آن‌را به یک برادر همافر - که برای جنگیدن اسلحه نداشت - داده بود.بعد از پیروزی انقلاب در 22 بهمن 57 ایشان عقیده داشتند که ما در انقلاب کم کاری کرده‌ایم، بنابراین باید بعد از انقلاب اینقدر کار کنیم تا جبران کم کاری قبل از انقلاب بشود. او دید که در روزنامه جمهوری اسلامی بیشتر می‌تواند فعالیت کند. لذا به آنجا رفت و به خبرنگاری پرداخت تا این‌که بعدا به خدمت سپاه درآمد و به جبهه رفت.س: برادر شهیدتان برخوردشان با جامعه و مسائل سیاسی و اجتماعی آن چگونه بود؟ج: هنگامی که خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی بود، وقتی بعد از کار به منزل می‌آمدند، از انقلاب و مسائلی که در انقلاب هست، برایمان خوب تحلیل می‌کردند، و در آنجا که به عنوان خبرنگار خدمت می‌کردند، خیلی خوب کارشان را انجام می‌دادند.س: لطفا بفرمایید از چه هنگامی این برادر وارد سپاه شدند، چه موقعی به جبهه رفتند و چه مدت در جبهه بودند تا این‌که اخیرا به لقاء الله پیوستند؟ج: ایشان در اوایل سال 59 بود که وارد سپاه شدند و در ستاد مرکزی فعالیت می‌کردند و حدود اوائل مهرماه 59 بود که بعد از حملة رژیم مزدور عراق به ایران به جبهه رفتند و به سازماندهی نیروها پرداختند. از همان اول تا این اواخر، وقتی که کارهای جنگ سخت می‌شود، همه فرماندهان باید به جبهه و خط مقدم بروند. همچنان‌که خودش نقشه و کارهای اداری را می‌برد خط مقدم و اگر کسی با او کاری داشت باید به آنجا می‌رفت. همین اواخر هم که این مسؤولیت را پذیرفته بود، باز هم با برادران رزمنده و بسیجی برای شناسایی به خط مقدم می‌رفتند.س: برادر عزیز؛ لطفادر مورد خصوصیات روحی و اخلاقی برادر شهیدتان صحبت کنید و بفرمایید اثر آن در شما چگونه بوده است؟ج: از آنجایی که ایشان از همان اوائل زندگی‌شان در مجالس مذهبی شرکت کرده بودند، به دعا و قرآن علاقة زیادی داشتند و همیشه سعی می‌کردند کارهایشان برای خدا باشد و به این خاطر بود که اعمال و کردار و اخلاق او در خانواده برای ما سرمشق زندگی بود.س: در مورد روحیات جمعی و فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی این شهید عزیز آنچه به‌خاطر دارید، برای ما نقل کنید.ج: این برادرمان خیلی معتقد بود که انسان از راه مطالعه به خیلی چیزهای خوبی می‌تواند برسد، به‌خاطر همین هم بود که به کتابخانه مسجد محل اهمیت زیادی می‌داد و در منزل خودمان اقلا 500 جلد کتاب جمع آوری کرده بودند و دیگر این‌که به جشنهای 15 شعبان علاقه زیادی داشت و در این ابعاد فعالیت زیادی می‌کرد.س: ایشان راجع به انقلاب، جنگ و آینده آن چه عقیده‌ای داشتند؟ ج: راجع به انقلاب عقیده داشتند ما تا وقتی می‌توانیم خودمان را حفظ کنیم و انقلاب را به پیش ببریم که هیچ اختلافی در بینمان نباشد.در مورد جنگ نظرشان این بود که بسیج است که جنگ را نگه داشته و اداره میکند و وقتی که ما سوال می‌کردیم که "کار و شغل شما در جبهه چیست" می‌گفت "ما سقائیم یا آب می‌بریم برای بچه‌ها یا کمکهای دیگر را به برادران می‌کنیم" در مورد آیندة جنگ هم عقیده داشتند تا وقتی که نیروی ایمان در رزمندگان وجود دارد جنگ ادامه داشته و به پیروزی ما می‌انجامد؛ بعد معتقد بودند که بسیج را باید بیشتر توسعه داد و تقویت کرد. نیروی بسیج یک پدیده تازه‌ای است که دنیای خارج از ایران هنوز به واقعیت آن پی نبرده‌ است و درک آن را ندارند که بفهمند بسیج چیست و چگونه با تعدادی بسیجی و مهمات کم می‌توان چرخ جنگ را چرخاند؟!س: در مورد ادامة جنگ چه نظری داشتند؟ج: معتقد بودند، ما تا وقتی که به پیروزی نهایی نرسیده‌ایم تا وقتی کربلا و قدس آزاد نشده و خواسته‌های ما را برآورده نکرده‌اند، باید بجنگیم و صلحی در کار نباشد.س: در زمینة خود سازی، عبادت و تزکیه نفس، این برادر شهیدمان چه فعالیتهایی داشتند؟ج: همانطور که گفتم به دعا و قرآن خیلی علاقه داشتند و چه نماز شبهایی که می‌خواندند. من خودم به عینه دیده‌ام که در دعا یا بعضی مواقع در نمازهایشان آنقدر گریه می‌کرد که بی‌حال می‌شد.س: آیا شما برادر دیگری هم در جبهه دارید و چه مدت است که وی در جبهه اقامت دارد؟ج: بلی، برادر دوم بنده هم در جبهه بوده‌است و چون ایشان درس داشت و در دانشگاه تحصیل می‌کرد، بیشتر او در تهران بود.س: خود شما تابه‌حال به جبهه رفته‌اید یا نه؟ج: بلی، من تا به‌حال دوبار به جبهه رفته‌ام، ولی از آنجایی که دو برادرم در جبهه بودند؛ موقع رفتن، مادرم به برادر بزرگم سپرده بود که نگذارند من به خط مقدم بروم و لذا در خطوط پشت جبهه به برادران کمک می‌کردم.س: لطفا از جالبترین خاطراتی که از این شهید دارید، برای ما نقل کنید.ج: یک بار من و او و یکی دیگر به جنوب می‌رفتیم - با ماشین بودیم - ایشان از رادیو، از هر جا صدای اذان را می‌شنید، فورا می‌گفت: ماشین ر ا نگه دار بیایید پایین نماز بخوانیم.س: در مورد رعایت نظم و انضباط در کارها که لازمه پیشبرد کارهاست، از برادرتان مقداری صحبت کنید.ج: ایشان از فرماندهانی بودند که شدیدا به نظم مقید بودندو می‌گفتند، که هر وقت کاری را به یکی از برادران محول می‌کردند، به او گوشزد نیز می‌کردند که تا وقتی که این کار را انجام نداده‌ای، پیش من برنگرد؛ ضمنا در دوران تحصیل و انقلاب خیلی به آن اهمیت می‌داد.س: برادر شهیدتان راجع به تحصیل علم و نقش دانش آموزان در پیشبرد انقلاب چه نظری داشتند؟ج: ایشان معتقد بودند که انسان تا وقتی درس نخواند، به‌قول معروف مثل آدم کور است و دانش آموزان باید خیلی درس بخوانند و در کارهای انقلاب بیشتر شرکت داشته باشند.س: لطفا شما به‌عنوان دانش آموزی که یکی از برادرانش در جبهه نبرد شهید شده و برادر دیگرش در حال مبارزه با کفار بعثی است، چه پیام و رهنمودی برای دیگر دانش آموزان دارید؟ج: البته من کوچکتر از آن هستم که پیام بدهم، ولی این را می‌گویم که ما باید بیشتر درس بخوانیم تا در زمینه صنعت و دیگر زمینه‌های مختلف به ابرقدرتهای خارجی محتاج نباشیم و البته نباید هدف انسان از درس خواندن مدرک گرفتن باشد و مدرک گرایی در جامعه اسلامی ما خیلی دردآور است.س: به‌عنوان آخرین سوال، شما اگر صحبت دیگری در مورد برادر شهیدمان دارید برای ما بفرمایید؟ج: ما باید به خودمان بقبولانیم که شهادت این چند عزیز نباید در روحیات رزمندگان ما خللی وارد کند، بلکه باید روح رزمندگی و سلحشوری خودمان را تقویت کنیم.والسلامبرادر دیگر شهید با تعطیل شدن دانشگاه ها ایشان تمام وقتش در اختیار سپاه و روزنامه قرار گرفت و در مدتی که در دانشگاه بود ظاهرا با معدل خوبی واحدهایش را گذراند و در ترم دوم هم به دلیل تعطیلی دانشگاهها واحدهایش را حذف کرد.از خصوصیت مهم اخلاقی که داشت و خیلی جالب وقابل توجه است، این بود که می‌گفت شیطان آدم را گول می‌زند و ما تقوی کافی برای مصاحبت با زنان را نداریم و ممکن است که شیطان ما را گول بزند و در برخوردهایش خیلی رعایت می‌کرد!قبل از شروع جنگ، ایشان 15 روز سفری به لبنان و اردن داشت. سازمان امل از روزنامه جمهوری اسلامی دعوت کرده بود که دیدار داشته باشند و آنها ایشان را فرستاده بودند. ایشان رفت و آمد و نتایج کارش هست. در مورد مساله طبس، تنها خبرنگاری بود که به آن‌جا رسیده بود و کار کرده بود. کلا خیلی آدم فعالی بود و درهمة زمینه‌ها بسیار تیز هوش و با سرعت انتقال زیاد بود.بعد از تعطیلی دانشگاهها من گفتم که می‌خواهم به سپاه بروم، ایشان هم ‌گفت که خوب است و من هم وارد سپاه شدم، ولی او در آن مدت نمی‌گفت که من در سپاه هستم!بعد از شروع جنگ، من یکبار به منزل تلفن زدم گفتند او آمد و وسایلش را جمع کرد و برای جنگ و برای تهیه خبر به اهواز رفته است. که ما هم رفتیم آنجا و مشخص شد که ایشان از روز اول از طریق واحد اطلاعات سپاه آمده‌اند در جهت خبرگیری از مناطق جنگی و سازماندهی و راه اندازی "پایگاه منتظران شهادت" در اهواز و در مسائل تخصصی نظامی کار کنند. البته ایشان تا آن موقع هیچ تخصصی در مسائل نظامی نداشت و فرد تازه کاری بود که دراین زمینه‌ها اصلاً کار نکرده بود. در مساله جنگ با توجه به مسائلی که دشمن ایجاد می‌کرد، فعالیت ایشان خیلی زیاد بود. ایشان اگرقبلا در شبانه روز 6یا 7 ساعت استراحت می‌کرد، در جنگ رسیده بود به 4 ساعت. طوری بود که یادم می‌آید من اهواز بودم، اینقدر خستگی‌اش زیاد بود که افتاد و از حال رفت، بردم خواباندمش و سرم را به او وصل کردم و بعداز 6 یا 7 ساعت که استراحت کرده بود پا شد و رفت دنبال کارها. چند روز بعد هم دوباره حالش به‌هم خورده بود و سه بار کارش به بستری شدن کشید، ولی دوام نیاورد و دوباره می‌رفت.اسم حسن باقری از وقتی به اطلاعات سپاه رفته بود، رویش مانده بود. اوایل خودش لباس عربی می‌پوشید و به همراه چند تا از عربهای خوزستانی می‌رفت برای شناسایی و می‌گفتند که خیلی شجاعانه می‌رفتند و یکبار هم تا 20 متری عراقیها رفته بودند وآنها در آب شنا می‌کردند. وی گفت برای آنها دست تکان می‌دادیم و آر‌پی‌جی هم روی پایمان در ماشین بود که اگر حرکتی کردند بزنیم‌شان، توانسته‌ بودند نقشه‌ای را که دشمن دارد ترسیم کنند و هر اسیری که می‌گرفتند می‌آورد و با ایشان صحبت می‌کرد و راههای تدارکاتی و مقرهای فرماندهی و تدارکاتی و خطوط آنها را توانسته بود یکی، دو ماه بعد از جنگ مشخص کند که این در رابطه با تاکتیکهای عملیاتی و استراتژی جنگ بسیار موثر بود. در آن زمان برادر کلاهدوز مسؤول عملیات بودند و بیشتر به این مسائل می‌رسیدند. برادر ما خودش سرکشی می‌کرد، همه محورها را تک به تک به آنها سر می‌کشید و به همه جبهه‌ها رسیدگی می‌کرد. بعد شروع کرد در تک تک این محورها اطلاعات عملیات جمع می‌کرد و تمامی حرکات دشمن را زیر نظر داشت .الحمدلله موفق بود و تا بهمن 59 توانست این کار ر ابه انجام برساند و تمام ثمرات این کارها الان هست.جالب‌تر این‌جاست که تحلیلهایی که در رابطه با آینده دشمن می‌کرد، خیلی جالب و ماندنی بود و درست در می‌آمد. برای مثال برایتان بگویم، خط دشمن در بستان و چزابه و خطش در هویزه به هم متصل نبود؛ یعنی چند روستا بود که هنوز در دست نیروهای خودی بود، البته خالی بود ولی دست دشمن نبود و تدارکاتش به هم متصل نبود؛ او تحلیل کرده بود که دشمن می‌آید که اینها را به هم متصل کند و دو سه روز تمام هم تماس گرفت که نیرو بفرستند برای آن قسمت که نکردند و یک روز عصر خبر رسید که دشمن آنجا را گرفته است.در عملیات هویزه خود ایشان شرکت داشت و رفته بود جلو و اشکالات آنها را دیده بود و همین‌طور عملیات دیگر را و اشکالات آنها را تک به تک بررسی کرده بود و در جریان مستقیم کارها هم بود.آن زمان پیشرویهای دشمن و شکستهای نیروهای خودی، در بین بچه ‌ها ناامیدی تولید کرده بود به‌طوری‌که دیگر بچه‌ها دست و دلشان به‌طرف عملیات نمی‌رفت و بچه‌ها فکر می‌کردند که دیگر کاری از دستشان بر نمی‌آید و دشمن خیلی قوی است و ما هیچی نداریم و تانک و توپ کاری نتوانست بکند، ما با آر‌پی‌جی چکار می‌خواهیم بکنیم؟! که این شهید همه‌اش در پی این بود که با انجام یک عملیات هر چند کوچک بتواند اثبات کند که چنین چیزی نیست و ما قادر به انجام کار هستیم.فراموش کردم بگویم که در سوسنگرد در شبیخونهایی که برادرمان محمد بلالی - که الان جزو جانبازان انقلاب هستند - با گروه چریکی خودشان به عراقیها می‌زدند ، برادرمان حسن خیلی فعالانه با آنها شرکت می‌کرد. شبها برای شناساییهایشان می‌رفت، خیلی رسیدگی می‌کرد و به ایشان می‌‌گفت که چه بکنید و فردا شب چکار کنید و از دور به کارهایشان نظارت می‌کرد و خیلی علاقه‌مند بود و می‌گفت این ضربه‌ای که اینها می‌زنند معادل با ضربه‌ای است که با نیروهای مجهز ارتش می‌توان وارد کرد.در جهت اثبات اینکه می‌توان عملیاتی انجام داد، ایشان آمدند عملیاتی را در غرب منطقه سوسنگرد طرح‌ریزی کردند و در عملیات امام مهدی در اسفند ماه سال 59 که در این عملیات تعدادی از برادران ارتشی و حدود 60 نفر از برادران پاسدار شرکت داشتند که خود ایشان در سوسنگرد بود و عملیات امام مهدی ار کنترل می‌کرد. در این عملیات، این 60 نفر موفق شدند حدود 200 نفر از افراد دشمن را بکشند، تعدادی اسیر و مجروح کنند و تانک و نفربر بگیرند و عملیات بسیار موفقی بود - هر چند کوچک - که اثبات می‌کرد ما می‌توانیم این جهت را تقویت کنیم و از نیروهای مردمی و پیاده بدون تجهیزات قوی بهترین استفاده را بکنیم و این ایمان است که می‌جنگد و تخصص نمی‌تواند جنگ را پیش ببرد. در این جهت تبلیغات بسیار زیادی را هم پیگیری کردند و یادم می‌آید که مقاله‌ای نوشت برای سروش و عکس فرستاد برای روی جلد.بعد ازعملیات امام مهدی، در این جهت یک سری عملیات انجام شد مثل عملیات فتح‌الله اکبر و دهلاویه و 21/3 فرمانده کل قوا در منطقه دارخوین و طراح و عملیات محدود دیگری که عمدتا با حداکثر دوگردان انجام می‌شد و از لحاظ انهدام دشمن هم موثر بود و معمولا نیرویی معادل دو برابر خودشان را منهدم می‌کردند و با شهدای کم، تعداد زیادی غنیمت می‌گرفتند!تا این‌که عملیات ثامن الائمه پیش آمد، با توجه به ابعاد قضیه شکستن حصر آبادان که طرح ریزی این عملیات از زمان بنی صدر ملعون توسط ایشان شده بود و خیلی هم رویش کار کرده بود از دارخوین تا آبادان، جاده ماهشهر و غیره و می‌خواست به نتیجه برساند، تا این‌که بنی صدر کنار رفت و موانع برطرف شد و شهید کلاهدوز کوشش زیادی روی این مساله کردند و طرح آماده شد که در 5 مهر سال 60 عمل شد - که برادرمان حسن فرمانده عملیات دارخوین و جاده ماهشهر بود - در این عملیات پیروزیها ابتدا از این محور به‌دست آمد و بعد انتقال پیدا کرد به محورهای دیگر که اشکالاتی هم پیدا کرده بود والحمدلله به لطف خدا عملیات موفقی بود. 1700 اسیر گرفته شد و انهدام خوب بود و غنایم زیادی گرفته بودند و دشمن ضربه زیادی دید و این خیلی ارزش داشت و تقریبا جو کاذب را شکاند که تنها تخصص است که می‌تواند بجنگد! و مشخص شد که این جوانهایی که آمده‌اند تا از این جنگ مطلب یاد بگیرند و رشد بکنند، می‌توانند کار کنند و به نحو احسن از این مساله استفاده کردند.حدود عملیات ثامن الائمه بود که برادر حسن به فکر ازدواج افتاده بود و توصیه‌هایی به او می‌شد که ازدواج بکند و او می‌گفت که موردش باشد اشکالی نیست من ازدواج می‌کنم و در این موردی که جور شد، برادری پیشنهاد کرده بود که خواهری هست با خصوصیات لازم و آماده است برای ازدواج و می‌توانید صحبت بکنید. ایشان اینقدر از حجب و حیا برخوردار بود که بعد از آن صحبت اول که انجام شده بود پیشنهاد کرده بود که عقد موقت خوانده شود و رفته بودند خدمت آقای موسوی جزایری عقد موقت یکماهه خوانده بودند که در این مدت صحبت2 یا 3 ساعته مسائلشان حل شده بود و برای ازدواج رفتند تهران و در مجلس شورای اسلامی آقای موسوی خوئینی‌ها و آقای بیات عقدشان را خواندند که بعد یک مسافرت دو روزه داشتند و بلافاصله به اهواز رفتند و یک خانه گرفتند و مجموع وسایلی که از تهران برای زندگی بردند در صندوق عقب ماشین جا گرفت. یک کارتون کتاب و دو سه تا پتو و مقداری ظرف بود و جداً می‌شود گفت که هر کدام از این وسایل را کم می‌کردی دیگر زندگی نمی‌چرخید! وی گفت هر چه لازم باشد خدا خودش جور می‌کند. ایشان در مورد ازدواج عقیده داشت که ما باید کارها را بسپاریم به زنهای معصومه، همچون حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) و حضرت معصومه (س) و کاری نداشته باشیم، اینها خودشان جور می‌کنند، پاسداری می‌کنند به طریقی به ما می‌رسانند و مساله حل می‌شود. در مورد خود من ایشان همین را می‌گفت که توکل کن به‌خدا و کار را بسپار به این بانوان محترمه و جداً این‌طوری بود و جداً از لحاظ توکل به خداوند، از نوادر روزگار بود و من ندیدم مثل ایشان این‌قدر کسی متوکل به خداوند تبارک و تعالی باشد و هیچ ناراحتی و غم این دنیا را نخورد!بعد ایشان در اهواز بود، برای این‌که منطقه را آماده برای عملیات طریق القدس کنند، یکسری شناسایی انجام می‌دادند و کار هم به اندازه کافی انجام شد و نیروها آمدند به منطقه بستان و عملیات آغاز شد. ایشان در عملیات به‌عنوان معاون فرماندهی کل عملیات عمل می‌کردند.عملیات به لطف خدا آغاز شد و کار خیلی زیاد بود و ایشان مطلقاً استراحت نمی‌کردند. یادم هست سه شبانه روز بود که استراحت نکرده بود و در محور سابله اشکالاتی ایجاد شده بود و ایشان خودش سوار جیپ شد و در آن شب سرد ماه آذر سال 60 به منطقه رفته بود، به خاکریز خط اول و چراغ خاموش هم می‌رفت که با یک آمبولانس به‌طور شاخ به شاخ تصادف کردند که پیشانی او به آهن جلوی جیپ خورده بود شکاف برداشت به‌طوری‌که ایشان بیهوش شده بود و شبیه ضربه مغزی بود که سریعاً منتقل کردند به اهواز و خیلی دکترها اظهار ناامیدی می‌کردند، ولی به لطف خدا ایشان ماندند.از خصوصیات ایشان بگویم که در عملیات هر وقت مساله‌ای پیش می‌آمد، ایشان شخصاً در صحنه حضور پیدا می‌کرد. اشکالات را بررسی می‌کرد و دستورات را می‌داد و امکان نداشت که وقتی مشکلی پیش می‌آید در سنگر بنشیند و بخواهد مساله را از همانجا کنترل و حل کند.آن موقع که مجروح شده بود و من صبح در بیمارستان به دیدنش رفتم، در آن لحظاتی که معلوم نبود زنده می‌ماند یا نه، دیدم که به سختی صحبت می‌کند؛ گوشم را بردم جلو که ببینم چه می‌گوید، دیدم می‌گوید که پل سابله کارش به کجا کشید و من به‌ او گفتم که تو حالت خوش نیست استراحت کن! که می‌گفت نه و من برایش آنچه که می‌دانستم گفتم و خدا شاهد است که در آن لحظات باز به فکر عملیات بود و خودش را از عملیات فارغ نمی‌دید و برای این عملیات از جان مایه گذاشته بود و بعد از آن‌که الحمدلله زنده مانده بود گفته بودند باید یک‌ماه به‌طور مطلق استراحت کند، زخمهایش خوب شود و سردردهای بعدی پیش نیاید که ایشان در مدتی که تهران بود هم مرتب با ما تماس داشت و مسائل را سئوال می‌کرد تا این‌که دیدم یک هفته بعد از جراحیش تلفن زد که من امروز با هواپیما می‌آیم بیایید فرودگاه! دیدیم که او بلند شده آمده و مدتی را یا توی پایگاه می‌خوابید یا روی صندلی می‌نشست، ولی کار می‌کرد و می‌گفت که نمی‌شود من دور باشم و بچه‌های اینجا تنها هستند و خیلی از این نظر مورد توجه بود.در موضوع چزابه و چند عملیات محدودش، مستقیماً شرکت داشت و خیلی عملیات چزابه رویش تاثیر گذاشت و می‌گفت این عملیات مرا پیر کرد و خیلی از من نیرو گرفت تا این‌که دشمن مقداری ساکت شد و نیروها منتقل شدند برای فتح.برادر دیگر شهید بسم الله الرحمن الرحيمصحبتهايم را ابتدا از زندگاني شهيد شروع مي‌کنم و بعد در مورد کارهايش و در انتها نسبت به جنگ و نحوه شهادت او ادامه مي‌دهم. غلامحسين فرزند دوم خانواده ماست که در روز 26/ اسفند/1334 در حوالي ميدان ارک تهران متولد شد. پدرم و خانواده بنا بر وظيفه اسلامي که داشتند، در گوش او اذان و اقامه خوانده و نام غلامحسين را بر او مي‌گذارند که انشا‌ء الله براي سرورش ابا عبد الله الحسين (عليه السلام) غلامي کند. ما او را غلام صدام مي‌زديم تا حدود 6 سالگي در ميدان ارک و پامنار و از 6 سالگي به بعد به محله فعلي يعني ميدان خراسان نقل مکان کرديم. دوره دبستان را در مدرسه مترجم الدوله در خيابان غياثي طي کرد و دوره دبيرستان را در دبيرستان مروي گذراند. اگر از دوره دبستان خاطراتي بخواهيد بايد بگويم که او کلاً فرد مهربان و خيلي دوست داشتني بود و اکثر اوقات اضافي خود را علاقه داشت که در هيئتها طي کند و هميشه معروف بود به کسي که براي مثال در هيئتها چاي مي‌داد و استکانها را جمع مي‌کرد و حتي گاه مي‌شد که از درسش عقب مي‌ماند، ولي به هيئتها مي‌رفت و به سينه‌زني خيلي علاقه داشت. در دبيرستان مروي، سال دوم دبيرستان را مردود شد و بعد از آن خوب درسش را خواند و خيلي هم باهوش بود به طوري‌که با کمي درس خواندن به خواسته‌هايش مي‌رسيد؛ ولي به کارهاي زيادي اشتغال داشت و اين براي درسش مانعي نبود. حدوداً ازدبيرستان يک سري فعاليتهايي را در زمينه ايجاد کتابخانه در مسجد محل، با تني چند از دوستانش شروع کرد و سخنرانيهايي در جمع دوستان ترتيب مي‌دادند. سرپرست اين جمع برادري بود به‌نام هاشمي که وي ايراني اهل عراق بودند - که اکنون يا احتمالاً اعدام شده‌اند يا در زندان هستند - که اين جمع نزد اين برادر به فراگيري قرآن و حديث و درس عربي اشتغال داشتند.برادر شهيدم در هيئت نوباوگان مهديه مسجد مهديه چهارراه مولوي هم فعاليت مي‌کردند. در آنجا قرآن و يک مقداري حديث ياد گرفت، چه در جلسات مسجد محل و چه در هيئت اين برادرم نخبه بود. يکي از حوادث زندگي او موقعي اتفاق افتاد که با موتور تصادف کرد و چانه او مقداري کج شده بود و حدود 20 روز در بيمارستان طرفه بستري شد. در سال 54 ديپلم خود را گرفت يادم مي‌آيد نوروز سال 54 ما به‌صورت فاميلي براي زيارت به مشهد مقدس مي‌رفتيم، ولي او براي درس خواندن در تهران ماند و بالاخره ديپلم رياضي گرفت و همان سال در کنکور شرکت کرد و در دانشگاههايي قبول شد، مثل دامپروري در اروميه و يک رشته دانشگاه قضائي قم و از اين قبيل که در اين ميان دامپروري در اروميه را قبول کرده به آنجا رفت. از آن موقع فراق بين ايشان و خانواده شروع شد؛ يعني خانواده از دوري او خيلي بي‌تابي مي‌کردند و او ماهانه به تهران مي‌آمد و خانواده را مي‌ديد.در اروميه هم چند نفر پيدا کرده بود و يک سري کلاسهايي براي دانش آموزان در زمينه اصول عقايد ترتيب داده بود. و در کنار آن، تحقيقات و مطالعات منظمي را در زمينه مسائل اسلامي با استفاده از المعجم، مفردات راغب و قاموس قرآن شروع کرده بود و در اين مورد مرا هم راهنمايي مي‌کرد. به‌هرصورت در اروميه غير از فعاليتهاي فوق، در دانشگاه هم با توجه به جو نامناسب دانشکده در آن زمان و فساد و فحشاء موجود، در ارشاد دانشجويان کوشش مي‌کرد و در کلاسها و مسجد دانشکده براي بچه‌ها صحبت مي‌کرد و از طرف مسؤولين هم به او تذکر داده بودند که نبايد در اين مسائل دخالت کنيد ولي ايشان ادامه مي‌داد تا اين‌که به‌خاطر همين فعاليتها نمرات او را کسر کرده بودند و به‌طوري‌که طي سه ترم به او برچسبهاي بي‌نظم، اخلالگر و از اين مسائل زدند و او را اخراج کردند.يادم مي‌آيد پدرم خيلي ناراحت شده بود و به او گفت يک‌سال و نيم عمرت را بيخود تلف کردي و غلام هم مي‌گفت من وظيفه‌ام را انجام داده‌ام و اگر به دانشکده رفتم براي مدرک نرفته‌بودم، بلکه مي‌خواستم رشد کنم و چند نفر را به صحنه بکشم تا راهم را ادامه بدهند؛ البته از طرف خانواده خيلي به او فشار آمده‌ بود و خيلي ناراحت بود و حق هم داشت.حدود سال 56 به تهران برگشت در حالي‌که مهر 56 براي دانشکده رفته بود! حدود اوايل اسفند 56 بود که براي سربازي اعزام شد. مدت آموزشي او در پادگان جلديان بود، کنار نقده اروميه و بعد از 4 ماه به ايلام منتقل شد و سربازي‌اش را در آنجا گذراند. در مدت سربازي چه در پادگان جلديان و چه در ايلام، بازهم به جهت مطالعات اسلامي‌اش به ارشاد همکاران و برادران ديگرش اشتغال داشت و بعدها خودش تعريف مي‌کرد که در صبحگاه زماني که سرهنگ پادگان پيدايش نمي‌شد، بچه‌ها را جمع مي‌کردم و برايشان صحبت مي‌کردم و امر بمعروف و نهي از منکر و به مسائل اسلامي آشنايشان مي‌کردم.يادم مي‌آيد آن زمان کتابهايي مثل جهاد يا حد نهايت تکامل و کتابهايي در اين حد را برايش فرستاديم براي پادگان و اينها را گرفته بودند و کلي هم اذيتش کرده بودند. او کتاب پخش مي‌کرد بين سربازان که بخوانند، در خود شهر ايلام هم با خيلي از علماء مثل آقاي حيدري که امام جمعه هستند آشنا شده بود و رفت و آمد داشت و در رابطه با پادگان و مسائل هنگ و اينها جريانات را براي ايشان مي‌گفت به همين دلايل او را از پادگان جدا کرده بودند و ظاهراً راننده يک افسر جزء گذاشته بودند که نتواند زياد در پادگان باشد و با بچه‌ها صحبت کند و کار انجام دهد.در اين مدت جريانات قم و تبريز پيش آمده بود و مملکت يک جو انقلابي به خودش گرفته بود، يادم مي‌آمد تا قبل از جريانات قم، فعاليت سياسي زيادي نداشت. در سطح همين خواندن کتابهايي بود که رشد سياسي مي‌داد به افراد و تعدادي از کتب امام بود.با جريان 17 شهريور او ديگر دل و دماغ سربازي را نداشت، ديگر نمي‌توانست دوام بياورد؛ ولي وقتي با خانواده تماس مي‌گرفت، مي‌گفتند بايد بماني و اگر ول کني فلان مي‌کنند. تا اين‌که فرمان امام آمد که سربازها از پادگانها فرار کنند و در خدمت طاغوت نمانند که ايشان وقت را تلف نکرد و بلافاصله در تهران پيدايش شد و گفت که چون امام فرموده‌اند، من ديگر نمي‌روم. در تهران شبانه روزش در خدمت انقلاب و پيشرفت کارها بود و در جريان انقلاب و اعلاميه‌هاي امام و پخش آن قرار داشت. در جريان تشريف فرمايي حضرت امام (12 بهمن) و فرار شاه (26دي) فعالانه شرکت داشت و کمتر هم به خانه مي‌آمد؛ اگر هم مي‌آمد آخر شب پيدايش مي‌شد و بيشتر هم با هم مي‌رفتيم، مي‌رفتيم در کميته‌ها کار مي‌کرديم، با توجه به اين‌که سربازي هم رفته بود و به اسلحه آشنايي داشت، آن روزهايي که حضرت امام مي‌آمدند و روزهاي بعد از آن، دنبال اين بود که اسلحه پيدا بکند و بتواند اگر لازم شود بجنگند. و با چند نفر از برادران به کيمته استقبال از امام رفته بود و آمادگي خودش را اعلام کرده بود و در جريان فتح پادگانها، ما اکثر با هم بوديم و در جريان تسليحات و شب قبلش در جريان پادگان نيروي هوايي و در کلانتريها، بخصوص کلانتري 14 که نزديک خانه خود ما بود؛ ايشان در جريان سقوطش بود و از جلو کوکتل پرتاب کرده بود. صبحش در جريان تسليحات و خيابان پيروزي و پادگانهاي ديگر عمدتاً با هم بوديم و از اين پاگان به آن پادگان، در جريان مسائل بود و کمک مي‌کرد. يادم مي‌آيد در پادگان باغ شاه، تعداد زيادي گلوله‌هاي خمپاره روي زمين ريخته بود و خرجها و چاشني‌ها کنارش ريخته بود و خيلي وضع خطرناکي داشت، او خيلي ناراحت بود؛ مي‌زد روي دستش و مي‌گفت اگر يکي ازاينها منفجر شود، بچه‌ها تيکه تيکه مي‌شوند. کمک کرديم آنها را بستيم در صندوق‌ها و مرتب کرديم و گذاشتيم کنار، ديديم دارند روي ديوار مي‌نويسند چريکهاي فدايي خلق. مي‌گفت ببين اينها هيچ کاري نکرده‌اند، مردم ريخته‌اند دارند پادگانها را مي‌گيرند و اينها استفاده‌اش را مي‌برند.در جريان پيروزي انقلاب اسلامي يک اسلحه کلت داشت و يک اسلحه ژ-3 که بعدها داديم براي کميته. بعد از پيروزي انقلاب هم تا چند شب در بخش نگهباني کميته‌ها مشغول بود. ايشان تا خرداد 58 به‌طور پراکنده در کميته‌ها و جريانات بعد از انقلاب فعاليت داشت تا اين‌که بحث حزب و روزنامه حزب پيش آمد که به‌طور فعال رفت و همکاري‌اش را با روزنامه آغاز کرد. در روزنامه کارش يک مقداري خبرنگاري بود و يک مقداري هم کارهاي تحريريه داشت. اواخر هم شروع به بحثهاي سياسي کرده بود. حدود خرداد 58 وارد روزنامه شد و کارش در روزنامه هم اين‌چنين بود که از ظهر مي‌رفت و آخر شب ساعت 11 مي‌آمد و صبح تا ظهر را در جاهاي ديگر کار مي‌کرد.او در بحثهاي مطالعاتي خيلي خوب کار مي‌کرد و از مهم‌ترين خصيصه‌هايش اين بود که از اوقاتش به نحو احسن استفاده مي‌کرد و نمي‌گذاشت که وقتش به بطالت بگذرد و خود من را هم گاهي سرزنش مي‌کرد که وقت خودت را به بطالت نگذران و در يک دقيقه وقت خالي هم يک خط کتاب بخوان و يادداشت بردار و منظم باش!از حدود عيد 58 تا موقع کنکور مدت 14 يا 15 روز کتابهاي ششم ادبي را دوره کرد و علاقه پيدا کرده بود به رشته‌هايي مثل روانشناسي و ياحقوق و از اين قبيل و مي‌گفت که تازه فهميدم چه مي‌خواهم بخوانم و شروع کرد به درس خواندن و امتحان دادن براي ديپلم ادبي و ديپلمش را گرفت. کنکور داد که در رشته ادبيات ظاهرا نفر صد و چهارم شده بود و نمره خيلي بالايي آورد. ما آن سال با هم کنکور داديم که من در رشته مکانيک پلي‌تکنيک قبول شدم و او در حقوق قضائي دانشگاه تهران و مي‌گفت اين مملکت احتياج به قاضي دارد و کار مشکلي است و ما بايد برويم و از اين بحثها و مي‌گفت بايد اتصالي بدهيم بين حوزه که مرجع اصلي قضاوت است در مملکت اسلامي و دانشگاه. خيلي رک و راست مي‌گفت اين وکيل مدافعها با حقه بازيهايشان روز را شب جلوه مي‌دهند و همه چيز را عوض مي‌کنند و بايد افرادي باشند مسلمان و راستگو.از مهر 58 ما هر دو سر کلاس دانشکده رفتيم و با اين‌که بيشترين واحد را گرفته بود، فعاليت روزنامه‌‌اش را هم ادامه مي‌داد و اصلا خيلي کلاسها را نمي‌رفت، چون بعضي روزها صبحها مصاحبه داشت با شخصيتها و خيلي کلاسها را نمي‌رسيد و نمي‌رفت. ايشان ساعت خواب و استراحتش خيلي کم بود؛ يعني خودش راضي نمي‌شد و يادم هست که خود ما هم خوب يک سري کارهايي داشتيم. 10 شب که مي‌رسيديم به خانه و ايشان ساعت 11 مي‌آمد تازه مي‌نشستيم مي‌گفتيم که فلان گروه چه کار کرده و مخالفين و موافقين چه مي‌گويند و بحثهاي سياسي و مذهبي که اکثر تا 12 يا1 نيمه شب طول مي‌کشيد. يادم مي‌آيد مادرم - که خدا حفظش بکند - مي‌آمد مي‌گفت خوب بخوابيد که خسته‌ايد و صبح بايد برويد.و او مي‌گفت که چشم مي‌خوابيم. يک خصوصيت عجيبي داشت که مي‌آمد مي‌نشست و خانواده را آخر شب دور خودش جمع مي‌کرد و با آنها خوش و بش مي‌کرد. به مادرم مي‌گفت خوب چه خبر، چه کار مي‌کني خسته نباشي و فاميلها چه کار مي‌کنند، سلام به آنها برسان، ما نمي‌رسيم برويم ببينيمشان. يک مقدار وقت مي‌گذاشت که اينها فکر نکنند که او از خانواده بريده و نيست. مخصوصاً در مورد برادر کوچکترم احمد خيلي کوشش مي‌کرد که او تربيت صحيحي پيدا کند. حديث به او مي‌داد که حفظ کند، مي‌گفت نمازت را سر وقت بخوان و در مورد خواهرم خيلي کوشش داشت که در تربيت صحيح فرزندش و داشتن رويه اسلامي کوشا باشد.در مورد من هم که هر چه دارم از او دارم و جداً حق زيادي بر گردن من دارد و خيلي هم ناراحت هستم که حالا دارم بعد از شهادتش صحبت مي‌کنم، ولي چه کنم که قضاي الهي اينطور خواست.در حدود عيد سال 59 ايشان در قسمت اطلاعات سپاه مشغول به‌کار ‌شد که درجهت شناسايي گروه‌هاي سياسي آن زمان فعاليت مي‌کرد و اين برادر با اين‌که هيچ چيز پوشيده نداشت، ولي در اين مورد هيچ چيز به من نگفته بود و در مدت 6 ماه قبل از جنگ که ايشان با سپاه همکاري داشت، من اطلاع نداشتم.در اين مدت کارهايي در رابطه با چريک‌هاي فدايي انجام داده بود که موفق هم بود. و همزمان در روزنامه هم کار مي‌کرد. يادم مي‌آيد آن زمان با آقاي موسوي نخست وزير - که خدا حفظشان کند - کار مي‌کرد و از ايشان تعريف مي‌کرد که در مسائل سياسي صاحب نظر است و خصوصيات ايشان را براي ما مي‌گفت.منبع: سایت ساجد
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 551]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن