تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837777018
چند خاطره از زبان شهید همت :
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چند خاطره از زبان شهید همت : خبردر عمليات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتيم. حدود يک ربع بود نشسته بوديم که ديديم تلفن زنگ زد. يکي از برادران گوشي را برداشت و گفت از دفتر امام است.برادر ديگري گوشي را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شديم ببينيم چه خبر است. وقتي پرسيدم، گفتند: «در طول عمليات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ ميزنند و اخبار را ميپرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام ميخواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.»وقتي اين مسأله را به چشم خود ديديم، حالت عجيبي به ما دست داد. گفتيم: خدايا! نکند که ما لياقت رهبري امام را نداشته باشيم. نکند که در ما سستي و تزلزلي به وجود آمده است که امام اين قدر دلش شور ميزند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتي دوباره پرسيدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شدهاند. ميخواهند که در جريان مسايل قرار بگيرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همين خاطر مدام از تهران تماس ميگيرند.»حمله شمشيردر تاريخ دوازدهم تيرماه 1360، چند روز پس از شهادت هفتاد و دو تن، براي اولين بار در غرب کشور، عمليات «شمشير» را شروع کرديم؛ در يک شب ظلماني، در ارتفاع دو هزار و دويست متري، آن هم در حاليکه تمام منطقه مين گذاري شده بود. شب قبل از حمله در مسجد نودشه براي آخرين بار براي برادران پاسدار اعزامي از خمين، اراک و ساير افراد صحبت کردم. عزيزان ما تا ساعت دو نيمه شب عزاداري کردند و گريه و تضرع و التماس به درگاه خدا داشتند.آن شب، يکي از برادران اهل خمين خواب حضرت امام( رحمت الله علیه ) را ميبيند. امام ( رحمت الله علیه ) پشت شانه او زده و فرموده بود: «چرا معطل هستيد؟ حرکت کنيد، حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با شماست.» صبح با پخش اين خبر، حالت عجيبي به بچهها دست داده بود. همه ميگفتند ما ميخواهيم همين الآن عمليات را انجام بدهيم. هرچه گفتم دشمن در بالاي ارتفاعات است، شما چهطور ميخواهيد از ميدان مين رد بشويد، گفتند: «نه، به ما گفتهاند حضرت مهدي(عجل الله تعالی فرجه الشریف) با ماست.»به هر صورتي که بود، برادران را راضي کرديم. عمليات در نيمههاي شب شروع شد و در ساعت هفت صبح، نيروها به نزديک سنگرهاي دشمن رسيدند. به محض روشن شدن هوا، عمليات شروع شد. طولي نکشيد که به خواست خدا، در ساعت ده صبح، تمامي ارتفاعات مورد نظر سقوط کرد. برادران ما با صداي اللهاکبر، آنچنان وحشتي در دل دشمن ايجاد کرده بودند که نزديک به دويست نفر از مزدوران بعثي يکجا اسير شدند.به يکي از افسران عراقي گفتم: «فکر کرديد که ما با چه مقدار نيرو به شما حمله کرديم؟»گفت: «دو گردان!»گفتم: «نه، خيلي کمتر بود.»تعداد نيروهاي حملهکننده را گفتم. گفت: «مرا مسخره ميکنيد!»وقتي برايش قسم خورديم و باورش شد، گريهاش گرفت. گفت: «وقتي شما حمله کرديد، تمامي کوه ها اللهاکبر ميگفتند. اگر ما ميدانستيم تعدادتان اينقدر کم است، ميتوانستيم همه شما را اسير کنيم.»اين مصداق آيات قرآن که در هنگام حمله جندالله، نيروي کفر احساس ميکند با لشکر عظيمي در جنگ است و بيست مؤمن در مقابل صد نفر دشمن و صد نفر در مقابل هزار نفر دشمن برتري جنگي دارند، در اين عمليات به عينه ثابت شد. پس از سقوط ارتفاعات و در آن هواي گرم، هنوز به برادرانمان آب نرسانده بوديم که يک تيپ عراقي اقدام به پاتک کرد. خوشبختانه اين تيپ هم شکست خورد و در مجموع، عراق در اين عمليات، چندين نفر کشته به جاي گذاشت که اکثر آنها را برادرانمان به خاک سپردند.عملیات والفجر سهدر عملیات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتیم. حدود یک ربع بود نشسته بودیم که دیدیم تلفن زنگ زد. یکی از برادران گوشی را برداشت و گفت از دفتر امام است. برادر دیگری گوشی را گرفت و صحبت کرد. کنجکاو شدیم ببینیم چه خبر است. وقتی پرسیدم، گفتند: «در طول عملیات، ساعت به ساعت از دفتر امام زنگ میزنند و اخبار را میپرسند. نصف شب، روز و خلاصه در تمام لحظات امام میخواهند از حرکات رزمندگان باخبر شوند.»وقتی این مسأله را به چشم خود دیدیم، حالت عجیبی به ما دست داد. گفتیم: خدایا! نکند که ما لیاقت رهبری امام را نداشته باشیم. نکند که در ما سستی و تزلزلی به وجود آمده است که امام این قدر دلش شور میزند و نسبت به جبهه حساس شده. وقتی دوباره پرسیدم، گفتند: «امام به جنگ حساس شدهاند. میخواهند که در جریان مسایل قرار بگیرند و از اخبار جنگ اطلاع داشته باشند, به همین خاطر مدام از تهران تماس میگیرنندای پنهانیکی از سرداران بزرگ جنگ، حاج عباس ورامینی بود که او را در فتحالمبین شناختم. با یک اکیپ از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شده بود و در این عملیات فرماندهی گردان حبیببنمظاهر را به عهده داشت. در عملیات والفجر چهار گفت: «میخواهم به عملیات بروم.»گفتیم: «درست است که خیلی کار داری ولی مسؤولیت ستاد سنگین است.»میگفت: «آرزویی در دل من نهفته است. نگذارید این آرزو بمیرد. بگذار بروم.»یک ساعتی داخل اتاقش بودم. با او صحبت کردم که مملکت به تو نیاز دارد، تو از نیروهای کادر و یک سرمایه هستی که برای انقلاب ساخته شدهای، باید بیشتر مسؤولیت بپذیری. گفت: «همه اینها را گفتید، اما من میخواهم بروم. به من الهام شده که باید اینبار به عملیات بروم.»به او تکلیف کردم که نباید بروی، ولی برای اینکه دلش نشکند، او را گذاشتم کنار معاون لشکر و گفتم: «برو روی ارتفاع ۱۸۶۶ نیروهای بسیجی را هدایت کن و خودت در سنگر فرماندهی بمان.»دلش شاد شد. میخواست پر در بیاورد. توی راه به معاون لشکرگفته بود که من چهقدر و به چه کسانی بدهکارم. وصیت کرده بود، در حالی که میدانست وارد عملیات نمیشود.میرود توی خط. نزدیک ساعت شش میشود. نیروها از نقطه رهایی حرکت میکنند. میگفتند میرفت کنار بسیجیها، آنها را میبوسید و میگفت: «التماس دعا دارم. افتخار حضور در کنار شما نصیبم نشد، فقط التماس دعا دارم» و مدام گریه میکرد.بعد از رهایی نیروها، میرود داخل سنگر مینشیند. به محض این که نیروها نزدیک محل عملیات میشوند، نیم ساعت مانده به شروع عملیات، به دیدهبان میگوید: «الآن دشمن شروع میکند به آتش ریختن روی نیروها. بلندشو برویم بیرون سنگر تا آتش روی سرشان بریزیم.»دست دیدهبان را میگیرد و از سنگر بیرون میآیند و میروند نوک قله. میگویدکه «آن قله را بزن. الآن بسیجیها نزدیک آن هستند.»شروع به آتش ریختن میکنند که یک خمپاره شصت، که انگار مأمور آن قسمت ارتفاع شده بود، میآید و میخورد نزدیک آنها. یک ترکش به پیشانی مبارک این قهرمان بزرگ اسلام میخورد و چند لحظهای بیشتر به شهادتش نمانده بود که یا مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) میگوید و وقتی او را به اورژانس رساندند که تمام کرده بود.ما روسیاه بودیم که تا کنون در جبههها زنده ماندهایم. او انتخاب شده بود برای آن شب و آثار شهادت در سیمای ملکوتی او هویدا بود.چند روز قبل از شهادتش، آمد و گفت: «به من ۲۴ ساعت اجازه بدهید که بروم اسلامآباد از خانوادهام خداحافظی کنم.»تا آن موقع سابقه نداشت که قبل از عملیات چنین درخواستی بکند. گفت: «حتماً باید سری به میثم بزنم و بیایم.»میثم، پدرش را دوست داشت. سه سال داشت و عجیب به پدرش عشق میورزید. شبی که حاج عباس شهید شد، میثم تا صبح گریه میکند و سراغ پدر را میگیرد.رفت و به سرعت برگشت. گفتم: «چه شده؟ لااقل یک روز میماندی. عملیات که نبود، اگر هم از عملیات عقب میافتادی، تلفن میزدی.»گفت: «دلم شور میزد. یکی دایم به من میگفت بلند شو برو. نتوانستم بایستم، خداحافظی کردم و آمدم.»دیده بانیک روز به خط مقدم رفتیم و گفتیم که برای شناسایی آمدهایم. یکی از برادران رزمنده، ما را حدود بیست سی متر سینهخیز جلو برد تا جایی که اولین برجک دیدهبانی عراقیها را دیدیم.یک سرباز داخل آن نگهبانی میداد. در همین موقع، از حرکت ما سروصدایی ایجاد شد. گفتیم که لو رفتهایم ولی نگهبان عراقی توجهی به ما نکرد. بعد گفتیم: «خدا رحم کرد که او متوجه نشد.»برادر رزمنده که ما را به آنجا برده بود، گفت: «خیالت راحت باشد. هر کاری بکنیم، نگهبان عراقی از ترس جانش پایین نمیآید.»برای شناسایی، با دوربین به سنگرهای دشمن نگاه کردیم. عراقیها با لباس زیر داخل سنگرهایشان استراحت میکردند. انگار نه انگار که جنگی هست.رضا رفته موقعيت كربلا! (روايت «همت» از «چراغى»)(به ياد فرمانده نبرد والفجر يك، سردار شهيد رضاچراغى)... شب بيستم فروردين سال ۶۲ در منطقه فكه شمالى، عمليات پيچيده والفجر يك را شروع كرديم. اين بار هم در قالب «سپاه ۱۱ قدر» تحت مسووليت قرارگاه عملياتى «نجف اشرف» به فرماندهى برادرمان «عزيز جعفرى» وارد عمل مى شديم.سپاه ۱۱ قدر چنانكه عزيزان لابد مى دانند، شامل لشكرهاى ۲۷ محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) ، ۳۱ عاشورا و تيپ ۱۰ سيدالشهداء(علیه السلام ) بود. لشكر ۲۷ به فرماندهى شهيد «چراغى»، لشكر ۳۱ به فرماندهى برادرمان «مهدى باكرى» و تيپ سيدالشهدا (علیه السلام ) هم به فرماندهى برادرمان «كاظم رستگار» .ما هم در رده مسووليتى خودمان ]فرماندهى سپاه قدر[ در خدمت اين عزيزان و برادران پاك و شجاع بسيج بوديم. بنده به جرأت مى گويم؛ سردار عزيزمان رضا چراغى، در اين عمليات از همه چيز خودش مايه گذاشت. از روز ۲۳ فروردين به بعد كه كار گره خورد، رضا سه شبانه روز نخوابيده بود و عمليات را در محدوده لشكر ۲۷ هدايت مى كرد. نيمه شب ۲۶ فروردين آمد و گفت: «حاجى جان، مى خوام خودم برم خط مقدم، منتها چون رعايت شئون فرماندهى به ما تكليف شده، خواستم از شما اجازه بگيرم.» هر طور بود، رضا را قانع كردم آن دو، سه ساعت باقى مانده تا وقت اذان صبح را، پيش ما بماند و استراحت كند. آن شب پيش ما ماند و دو سه ساعتى خوابيد. اذان صبح روز ۲۷ فروردين ]۶۲[ كه بيدار شد، بعد از خواندن نماز، ديدم شلوار نظامى نويى را كه در ساك اش داشت، درآورد و پوشيد. با تعجب پرسيدم: آقا رضا، هيچ وقت شلوار نظامى نمى پوشيدى، چى شده؟ با لب هايى خندان به من گفت: «با اجازه شما، مى خوام برم خط مقدم» گفتم احتياجى نيست كه برى اون جلو، همين جا بيشتر به شما نياز داريم. ناراحت شد. به من گفت: حاجى جان، مى خوام برم جلو، وضعيت فعلى خط رو بررسى كنم. الان اون جا، بچه هاى لشكر خيلى تحت فشار هستند.»در همين اثناء از طريق بيسيم مركز پيام، خبر رسيد كه لشكر يك مكانيزه سپاه چهارم بعثى ها، پاتك سختى را روى خط دفاعى بچه هاى ما انجام داده است، رضا رفت. چند ساعت بعد خبر دادند: فرمانده لشكر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در خط مقدم دارد با خمپاره شصت، كماندوهاى بعثى را مى زند. همين خبر، نشان مى داد وضعيت آن جا براى بچه هاى ما تا چه حد وخيم شده است. گوشى بيسيم را برداشته و شروع كردم به صدا زدن برادر چراغى. مدام مى گفتم: رضا، رضا، همت- رضا، رضا، همت!ناگهان يك نفر از آن سر خط گفت: «حاجى جان، ديگر رضا را صدا نزنيد، رضا رفته موقعيت كربلا» ... و من فهميدم رضا شهيد شده است. ( برگرفته از نوار سخنرانى در مراسم تشييع شهيد چراغى- ۳۰/۱/۶۲ تهران)منابع :1- نرم افزار مشغول عشق (یادنامه سردارشهید همت )2- سایت جامع دفاع مقدس3- روزنامه جوان
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 328]
صفحات پیشنهادی
چند خاطره از زبان شهید همت :
چند خاطره از زبان شهید همت : خبردر عمليات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتيم. حدود يک ربع بود نشسته بوديم که ديديم تلفن زنگ زد. يکي از برادران گوشي را برداشت و ...
چند خاطره از زبان شهید همت : خبردر عمليات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتيم. حدود يک ربع بود نشسته بوديم که ديديم تلفن زنگ زد. يکي از برادران گوشي را برداشت و ...
«خيبرشكن عاشورايي»؛ ويژهنامه شهادت حاج محمد ابراهيم همت
به گزارش خبرگزاري قرآني ايران (ايكنا)، زندگينامه خيبرشكن عاشورايي، دل نوشتههايي درباره شهيد همت، اشعاري درباره شهيد همت، چند خاطره از زبان شهيد همت، روايت شهيد ...
به گزارش خبرگزاري قرآني ايران (ايكنا)، زندگينامه خيبرشكن عاشورايي، دل نوشتههايي درباره شهيد همت، اشعاري درباره شهيد همت، چند خاطره از زبان شهيد همت، روايت شهيد ...
وصیت نامه و چند خاطره از شهید علمدار
وصیت نامه و چند خاطره از شهید علمدار-وصیت نامه و چند خاطره از شهید سید مجتبی علمدار ... چون دشمنان اسلام كمر همت بستند تا ولایت فقیه را از ما بگیرند شما همت كنید، متعهد و ... ***چند خاطره از زبان دوستان نزدیک سید1)شیوه خاصی هم در جذب جوانان داشت گاهی ...
وصیت نامه و چند خاطره از شهید علمدار-وصیت نامه و چند خاطره از شهید سید مجتبی علمدار ... چون دشمنان اسلام كمر همت بستند تا ولایت فقیه را از ما بگیرند شما همت كنید، متعهد و ... ***چند خاطره از زبان دوستان نزدیک سید1)شیوه خاصی هم در جذب جوانان داشت گاهی ...
چند خاطره پیرامون شهید حاج محمد ابراهیم همت
چند خاطره پیرامون شهید حاج محمد ابراهیم همت-چند خاطره پیرامون شهید حاج محمد ابراهیم همت گوشه ای از ... مگر تو نمی دانی که بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند.
چند خاطره پیرامون شهید حاج محمد ابراهیم همت-چند خاطره پیرامون شهید حاج محمد ابراهیم همت گوشه ای از ... مگر تو نمی دانی که بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند.
خیبر شکن عاشورایی - ویژه نامه شهادت حاج محمد ابراهیم همت
چند خاطره از زبان شهید همت : در عمليات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتيم. حدود يک ربع بود نشسته بوديم که ديديم تلفن زنگ زد. يکي از برادران گوشي را برداشت و ...
چند خاطره از زبان شهید همت : در عمليات والفجر سه، به قرارگاه نجف رفتيم. حدود يک ربع بود نشسته بوديم که ديديم تلفن زنگ زد. يکي از برادران گوشي را برداشت و ...
شهید در لابلای یادمان ها
شهید در لابلای یادمان ها بخش اول : کتاب ها نام کتاب : طنین همت: زندگانی سردار ... خاطره ها: در این بخش خاطراتی از سردار شهید از زبان مادر ، خواهر و همرزمان شهید بیان شده است . ... نرم افزار چند رسانه اي زندگي شهيد همت نام نرم افزار: چند رسانه اي زندگي شهيد حاج ...
شهید در لابلای یادمان ها بخش اول : کتاب ها نام کتاب : طنین همت: زندگانی سردار ... خاطره ها: در این بخش خاطراتی از سردار شهید از زبان مادر ، خواهر و همرزمان شهید بیان شده است . ... نرم افزار چند رسانه اي زندگي شهيد همت نام نرم افزار: چند رسانه اي زندگي شهيد حاج ...
خاطرات شهید باقری(2)
خاطرات شهید باقری(2)-خاطرات شهید باقری(2)31- سه تا تیپ درست کرده بود؛کربلا امام حسین ،عاشورا و چند گردان مستقل. پشت بی سیم ... شهید باقری 31- سه تا تیپ درست کرده بود؛کربلا امام حسین ،عاشورا و چند گردان مستقل. .... متوسلیان با دست یواش به همت زد و جوری گفت که باقری بشنود : حاجی ! اینا رو ... شهید باقری از زبان دیگران.
خاطرات شهید باقری(2)-خاطرات شهید باقری(2)31- سه تا تیپ درست کرده بود؛کربلا امام حسین ،عاشورا و چند گردان مستقل. پشت بی سیم ... شهید باقری 31- سه تا تیپ درست کرده بود؛کربلا امام حسین ،عاشورا و چند گردان مستقل. .... متوسلیان با دست یواش به همت زد و جوری گفت که باقری بشنود : حاجی ! اینا رو ... شهید باقری از زبان دیگران.
شهید مهدی باکری از زبان همسر
شهید مهدی باکری از زبان همسر-شهید مهدی باكری از زبان همسر * خانم باكری لطفاً در ... به شكرانه این نعمت و بنا به احساس مسئولیت كه نسبت به ایشان دارم به چند نكته اشاره میكنم. ... *لطفا در ارتباط با اخلاق ایشان در خانواده اگر خاطره خاصی دارید بفرمایید.
شهید مهدی باکری از زبان همسر-شهید مهدی باكری از زبان همسر * خانم باكری لطفاً در ... به شكرانه این نعمت و بنا به احساس مسئولیت كه نسبت به ایشان دارم به چند نكته اشاره میكنم. ... *لطفا در ارتباط با اخلاق ایشان در خانواده اگر خاطره خاصی دارید بفرمایید.
سردارن شهید از زبان حاج احمد کاظمی
سردارن شهید از زبان حاج احمد کاظمی-سرداران شهید از زبان حاج احمد کاظمینخستین عملیات در روزدر حین انجام عملیات بیت ... تو تازه ازدواج کرده ای باید چند روزی می ماندی. ... سردار حاج احمد كاظمي يار صادق و راستين سرداران شهيد باكري، زينالدين، خرازي، همت، . ... خاطره ها: در این بخش خاطراتی از سردار شهید از زبان مادر ، خواهر و همرزمان شهید بیان .
سردارن شهید از زبان حاج احمد کاظمی-سرداران شهید از زبان حاج احمد کاظمینخستین عملیات در روزدر حین انجام عملیات بیت ... تو تازه ازدواج کرده ای باید چند روزی می ماندی. ... سردار حاج احمد كاظمي يار صادق و راستين سرداران شهيد باكري، زينالدين، خرازي، همت، . ... خاطره ها: در این بخش خاطراتی از سردار شهید از زبان مادر ، خواهر و همرزمان شهید بیان .
ناگفته های کوثری از هاشمی و شهیدان همت و باکری
ناگفته های کوثری از هاشمی و شهیدان همت و باکری-ناگفته های کوثری از هاشمی و شهیدان ... "ناگفتههايي از هاشمي رفسنجاني و شهيدان همت و باكري از زبان سردار محمد اسماعيل كوثري ... سرداران شهيد همت و باكري بگوييد؛ چه شد كه اينگونه موضع گرفتند و چند وقت اخير ... از داستان ولايتمداري شهيد همت خاطره و يا حرف ناگفتهاي هست كه بيان شود؟
ناگفته های کوثری از هاشمی و شهیدان همت و باکری-ناگفته های کوثری از هاشمی و شهیدان ... "ناگفتههايي از هاشمي رفسنجاني و شهيدان همت و باكري از زبان سردار محمد اسماعيل كوثري ... سرداران شهيد همت و باكري بگوييد؛ چه شد كه اينگونه موضع گرفتند و چند وقت اخير ... از داستان ولايتمداري شهيد همت خاطره و يا حرف ناگفتهاي هست كه بيان شود؟
-
دین و اندیشه
پربازدیدترینها