تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هيچ كس جز با اطاعت خدا خوشبخت نمى‏شود و جز با معصيت خدا بدبخت نمى‏گردد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798507508




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شهید باقری از زبان دیگران


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شهید باقری از زبان دیگران
شهید باقری از زبان دیگران همرزمان شهید همیشه می گفت ما در مقابل شهدا مسؤولیم.آنانکه شهید باقری را دیده و در کنارش نبرد کرده اند ،او را بیشتر می شناسند . خصوصا آنانکه خود به قافله شهدا پیوسته اند. آری شهیدان را شهیدان می شناسند. محمد باقری در حالی که ماشین می‌راند، به جیپ جلویی که حسن در آن بود نگاه می‌کرد‌. حواسش به جاده نبود‌. شهید مجید بقایی (معاون حسن باقری‌) که قرآن می‌خواند به تمام صداهای دیگر اثر می‌گذاشت و در تمام افکار محمد نفوذ می‌کرد‌. وقتی به یاد می‌آورد که حسن سوییچ ماشین و لباسهایش را تحویل داده بود، تپش قلبش بیشتر می‌شد‌. آن گاه حس می‌کرد صدای قرآن اوج می‌گیرد و گویا کسی او را مخاطب قرار می‌دهد‌. "یا ایتها النفس المطمئنه ..." به "دیدگاه‌" که سنگر روبازی رو به روی فکه بود، رسیدند‌. حسن باقری برادرش را برای کاری به بیرون فرستاد‌. محمد از سنگر بیرون آمد، در حالی که هنوز فکر می‌کرد حسن او را بیهوده بیرون فرستاده‌: "برای چه این در اصرار می‌کرد که من بروم‌." محمد فقط چند متر از سنگر دور شده بود که صدای سوت خمپاره را شنید‌. بسرعت روی زمین نشست‌. خمپاره منفجر شد‌. محمد بلند شد و به اطراف نگاه کرد‌. دود از طرف سنگر دیدگاه بلند می‌شد‌. ناگهان بدن محمد سرد شد هنوز از جایش تکان نخورده بود که دید مرتضی از سنگر بیرون پرید و فریاد زد "الله اکبر، الله اکبر" بچه‌ها شهید شدند بیایید، بچه‌ها شهید شدند‌." محمد از جا جست و به طرف سنگر دوید‌. سنگر در دود و انفجار گم شده بود‌. محمد در حالی که سعی می‌کرد اطراف را ببیند فریاد زد: "غلامحسین‌! غلامحسین‌" کسی جواب نداد، اما صدایی می‌گفت‌: "یا حسین‌! یا حسین‌!" از خاطرات برادر شهیدتو با این حالت چه کار به این کارها داری ؟روز سوم عملیات طریق‌القدس ساعت 8:30 صبح بود که شهید باقری به خط "سابله‌" رفت تا اوضاع را بررسی کند در حالیکه سه شبانه‌روز نخوابیده بود‌. آن شب خودش رانندگی می‌کرد‌. بی‌سیم‌چی هم در کنارش بود‌. به خاطر بی‌خوابی چند روزه‌، موقع رانندگی خوابش برد و با یک آمبولانس که پشت خاکریز بود تصادف شدیدی کرد‌. در اثر تصادف پیشانیش شکاف برداشته بود و پزشکان می‌گفتند ضربه مغزی شده است‌. ابتدا او را به بیمارستانی در سوسنگرد و سپس به اهواز بردند‌.ما در اهواز به ملاقاتش رفتیم‌. وضع بدی داشت و خون بالا می‌آورد‌. دستش را گرفتم و با او صحبت کردم‌، یک چشمش کاملا بسته بود‌. تا فهمید که کی هستم‌، چشم سالمش را باز کرد و پرسید: "مسئله پل سابله چه شد؟ تا کجا پیش رفتند چه کردند؟" من عصبانی شدم و گفتم‌: "تو با این حالت چه کار به این کارها داری اما او اصرار می‌کرد، گفتم‌:" مشکل پل سابله حل شده و پیشرفت عملیات را برای او توضیح دادم‌. تا حدی راضی شد و آرام گرفت‌. بعد گفت‌: "قرار است مرا به بیمارستان اصفهان ببرند‌." تلفن کنید و پیشرفت عملیات را خبر بدهید‌. سپس از اصفهان به تهران منتقل شد‌. دکتر گفته بود که باید تا یک ماه استراحت مطلق بکند در غیر این صورت به سردردهای مداوم مبتلا می‌شود‌. او علی‌رغم این تذکر پس از یک هفته به اهواز بازگشت‌، به حدی حالش بد بود که نمی‌توانست روی پایش بایستد‌. همان طور که دکتر گفته بود، سردردهای عجیبی می‌گرفت‌. با این همه حتی‌، در آن حالت‌، دراز می‌کشید و نامه‌ها را می‌خواند، یا می‌نشست و کار می‌کرد‌. به هر حال بی‌کار نمی‌ماند‌. زنده ماندن او به معجزه شبیه بود‌. در حقیقت خدا او را نگه داشت تا شهید شود‌. همیشه می‌گفت‌: "چون در مقابل شهدا مسئولیم‌، به هر طریقی بمیریم خدا گناهانمان را نمی‌بخشد‌."همیشه پیشتاز خط مقدم بود شهید زین‌الدین دراین رابطه می‌گوید:" دو سه روز بعد از محاصره سوسنگرد با ایشان رفته بودیم جلو، حدود 100 تانک دشمن می‌آمدند طرف ما و او بدون ترسی از این همه تانک ایستاده بود و می‌گفت برای آینده باید فکر کنیم و فکرمان هم باید اساسی باشد. در همان حال هم به چند نفر از آرپی جی‌زن‌ها دستور می داد که از سمت دیگری بروند تانک‌ها را بزنند. شهید مهدی زین‌الدین در ادامه فرموده بود در مرحله سوم عملیات محرم پاسگاهی از دشمن هنوز سقوط نکرده بود. من خودم رفتم جلو و در آن درگیری شدید دیدم ایشان و شهید بقایی آمدند جلو تا از نزدیک ناظر عملیات باشند. تعجب کردم چون این وظیفه من بود که فرمانده تیپ بودم. من باید می‌رفتم و آنجا حاضر می‌شدم اما آنها زودتر از من آمده بودند. "حسن خیلی بسیج را دوست داشت « رزم‌ حسینی » یکی دیگر از همرزمان شهید باقر ی می‌گوید : تا بچه‌های بسیج نان نخورده بودند ایشان نان نمی‌خوردند و تا آب به گلوی بسیجیان نرسیده بود ایشان لب به آب نمی‌زدند. همسر شهید در مورد علاقه شهید به بسیجیان چنین می‌گوید: ایشان بسیجیان را خیلی دوست می‌داشتند و هرگاه از آنان صحبت می‌کردند برق خوشحالی در چشمانش پدیدار می‌شد و آن اوائل که از کارش اطلاعی نداشتیم و می‌گفتیم در جبهه چه کار می‌کنی می‌گفت من سقای بسیجیها هستم. یکی از همرزمان ایشان می‌گوید: روزی به ایشان گفتم این بسیجی‌ها خیلی مخلص هستند خیلی شجاع هستند و صداقت دارند بیا برای آنها سخنرانی کن. او با دست بر سرش زد و گفت خاک بر سر ما که مسئول اینها هستیم. ما چطور برای اینها سخنرانی کنیم ما که صلاحیت نداریم. اولين ملاقات محمد باقرى در حالى که ماشین مى‌راند، به جیپ جلویى که حسن در آن بود نگاه مى‌کرد. حواسش به جاده نبود. شهید مجید بقایى (معاون حسن باقرى) که قرآن مى‌خواند به تمام صداهاى دیگر اثر مى‌گذاشت و در تمام افکار محمد نفوذ مى‌کرد. وقتى به یاد مى‌آورد که حسن سوییچ ماشین و لباس‌هایش را تحویل داده بود، تپش قلبش بیشتر مى‌شد. آن گاه حس مى‌کرد صداى قرآن اوج مى‌گیرد و گویا کسى او را مخاطب قرار مى‌دهد. « یا ایتها النفس المطمئنه ...»به دیدگاه که سنگر روبازى روبروى فکه بود، رسیدند. حسن باقرى برادرش را براى کارى به بیرون فرستاد. محمد از سنگر بیرون آمد، در حالى که هنوز فکر مى‌کرد حسن او را بیهوده بیرون فرستاده.:((براى چه این همه اصرار مى‌کرد که من بروم.)) محمد فقط چند متر از سنگر دور شده بود که صداى سوت خمپاره را شنید. به سرعت روى زمین نشست. خمپاره منفجر شد. محمد بلند شد و به اطراف نگاه کرد. دود از طرف سنگر دیدگاه بلند مى‌شد. ناگهان بدن محمد سرد شد هنوز از جایش تکان نخورده بود که دید مرتضى از سنگر بیرون پرید و فریاد زد: «الله اکبر، الله اکبر» بچه‌ها شهید شدند بیایید، بچه‌ها شهید شدند. محمد از جا جست و به طرف سنگر دوید. سنگر در دود و انفجار گم شده بود. محمد در حالى که سعى مى‌کرد اطراف را ببیند فریاد زد: «غلامحسین! غلامحسین» کسى جواب نداد، اما صدایى مى‌گفت: یا حسین! یا حسین...عشق به شهادت روز سوم عملیات طریق‌القدس ساعت 2 و 30 دقیقه صبح بود که شهید باقرى به خط «سابله» رفت تا اوضاع را بررسى کند. در حالى که سه شبانه‌روز نخوابیده بود. آن شب خودش رانندگى مى‌کرد. بیسیم‌چى هم در کنارش بود. به خاطر بى‌خوابى چند روزه، موقع رانندگى خوابش برد و با یک آمبولانس که پشت خاکریز بود تصادف شدیدى کرد. در اثر تصادف پیشانیش شکاف برداشته بود و پزشکان مى‌گفتند ضربه مغزى شده است. ابتدا او را در بیمارستانى در سوسنگرد و سپس به اهواز بردند. ما در اهواز به ملاقاتش رفتیم. وضع بدى داشت و خون بالا مى‌آورد. دستش را گرفتم و با او صحبت کردم، یک چشمش کاملا بسته بود. تا فهمید که کى هستم، چشم سالمش را باز کرد و پرسید: «مساله پل سابله چه شد؟ تا کجا پیش رفتند چه کردند؟» من عصبانى شدم و گفتم: «تو با این حالت چه کار به این کارها دارى» اما او اصرار مى‌کرد، گفتم: «مشکل پل سابله حل شد» پیشرفت عملیات را براى او توضیح دادم تا حدىراضى شد و آرام گرفت. بعد گفت: «قرار است مرا به بیمارستان اصفهان ببرند. تلفن کنید و پیشرفت عملیات را خبر بدهید.» سپس از اصفهان به تهران منتقل شد. دکتر گفته بود که باید تا یک ماه استراحت مطلق بکند در غیر این صورت به سردردهاى مداوم مبتلا مى‌شود. او على‌رغم این تذکر پس از یک هفته به اهواز بازگشت. به حدى حالش بد بود که نمى‌توانست روى پایش بایستد. همان طور که دکتر گفته بود، سردردهاى عجیبى مى‌گرفت. با این همه حتى، در آن حالت دراز مى‌کشید و نامه‌ها را مى‌خواند، یا مى‌نشست و کار مى‌کرد. به هر حال بى‌کار نمى‌ماند. زنده ماندن او به معجزه شبیه بود. در حقیقت خدا او را نگه داشت تا شهید شود. همیشه مى‌گفت: «چون در مقابل شهدا مسئولیم، به هر طریقى بمیریم خدا گناهان‌مان را نمى‌بخشد.»محمد باقری (فرمانده فداکار) بسم الله الرحمن الرحیمبا درود و سلام بیکران به روح پرفتوح امام راحل – بنیان‌گذار جمهوری اسلامی ایران – و با سلام و درود فراوان به روح شهیدان گلگون کفن انقلاب اسلامی که این روزها یادوارة سی و شش هزار گلگون کفن را در شهرمان برگزار می‌کنیم و با عرض ادب و سلام و احترام به فرماندهی معظم کل قوا و درود به محضر برادران و سروران حاضر در مجلس. در وقت کوتاهی که در اختیار من گذاشته شده است خاطره‌ای از دورانی که افتخار حضور در جبهه‌های نبرد را داشتم و در کنار شهید بزرگوار غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری، برادرم، فعالیت داشتم برای شما نقل می‌کنم. این خاطره برمی‌گردد به دوران عملیاتی که ارتش متجاوز عراق در تنگة چزابه در منطقة بستان مابین عملیات طریق القدس و فتح المبین عملیات هجومی را علیه رزمندگان اسلام آغاز کرد که هدف‌های مشخصی داشت. رزمندگان اسلام از هنگام حصر آبادان در مهرماه سال 60 تقریباً روی دور انجام عملیات‌ هجومی افتادند و به فاصلة هر چند ماه یک عملیات را بزرگ‌تر از عملیات قبل سازماندهی کردند و انجام دادند که به انهدام و ناتوانی مداوم دشمن منجر می‌شد. بعد از فتح بستان در عملیات طریق القدس در آذر ماه سال 60 عراقی‌‌ها برای کم‌رنگ کردن این پیروزی ‎از دهه فجر انقلاب اسلامی در دوازدهم بهمن ماه عملیات وسیعی را در منطقه چزابه آغاز کردند. برای دشمن مشخص بود که ما بعد از این عملیات در منطقة فتح المبین، غرب دزفول، عملیات وسیع دیگری خواهیم داشت که قطعاً ضربات مهلک‌تری را بر عراق خواهیم زد، لذا با هدف بر هم ریختن سازمان ما و کم‌رنگ کردن پیروزی فتح بستان و اگر در توانشان باشد، باز پس گیری شهر بستان، انجام عملیات بزرگ را شروع کردند. رزمندگان اسلام انتظار چنین عملیاتی را نداشتند. در حال آماده شدن برای عملیات فتح المبین بودند. دشمن چون آماده شده بود برای عملیات در روزهای اول موفقیت‌هایی به دست آورد و توانست خطوط دفاعی ما را بشکند. پیشروی‌هایی بکند و تلفاتی را به ما وارد بکند. این ایام تقریباً مصادف بود با زمانی که شهید باقری بعد از جراحت شدیدی که از ناحیه سر در اواخر عملیات طریق القدس برایشان ایجاد شده بود در دوران نقاهت به سر می‌بردند که پزشکان ایشان را از حضور مستقیم و فعالیت شدید در جبهه منع کرده بودند. ایشان معمولاً آن چند روز در شهر اهواز به کار مشغول بود و ما منعش می‌کردیم از این که خودش را به خط برساند. بعد از این که حادثة چزابه پیش آمد، ایشان نتوانست دوام بیاورد و در قرارگاهی که در منطقة چزابه، ستاد عملیاتی جنوب داشت، حضور پیدا کرد. ایام بسیار سختی بود و هر چند ساعت و دقیقه خبری از باز شدن یک محور جدید، وارد عمل شدن تیپ‌های جدیدی از ارتش عراق به ما می‌رسید و ناگواری بیش‌تری در آن جبهه حادث می‌شد. تا این که در یکی از این روزها از خط خبر رسید که ارتفاعات نبعه در شمال تنگة چزابه به دست دشمن افتاده است. تقریباً حوالی ظهر بود که ارتفاعات مسلط بر خطوط پدافندی ما به دست دشمن افتاد. در آن روز وضعیت بسیار سختی بود و فرماندهان متوجه این نکته بودند که اگر دشمن روی این ارتفاع تحکیم و تثبیت بشود، تمام خطوط دفاعی ما در چزابه سقوط خواهد کرد و این به سقوط تمام جبهه بستان منجر خواهد شد. در این موقعیت قاعدتاً بایستی که فعالیتی فراتر از روال عادی جبهه صورت می‌گرفت تا این مشکل حل بشود و کار به مراحل بحرانی نرسد. من شاهد بودم که در آن لحظات شهید باقری تصمیم گرفت شخصاً به همراه تعدادی از عناصر اطلاعات و عملیات برای شناسایی حرکت کند. در کنار ممانعتی که سایر فرماندهان از ایشان می‌کردند که شما حال‌تان مساعد نیست، خوب من به لحاظ این که برادر ایشان بودم و علاقه بیش‌تری نیز داشتم خیلی تلاش کردم که جلوی ایشان را بگیریم، حرکت کرد و رفت برای شناسایی و تقریباً حوالی ساعت 5 بعد از ظهر برگشت. وضعیت آن منطقه را تشریح کرد که اگر چنانچه این ارتفاع دست عراقی‌ها بماند و فردا آفتاب بزند در طول روز تمام این خطوط ما را از بین خواهند برد. ما با تلفات بسیار زیاد، مجبور به تخلیه این جبهه هستیم و تمام تلاش‌های عملیات طریق القدس از بین خواهد رفت. خوب حضرت امام فرموده بودند بستان باید حفظ، و این مشکل باید حل شود و از طرف دیگر هم سپاه و ارتش بنا نداشتند که نیروهایی را که برای عملیات فتح المبین با زحمت زیاد فراهم کرده بودند همه را در آن جا خرج بکنند، لذا ایشان در ظرف یکی دو ساعتی که تا غروب مانده بود تصمیم گرفت که شخصاً به عنوان فرمانده گردان وارد عمل شود. در آن مراحل یعنی در آن زمان ایشان حداقل به عنوان فرمانده لشکر عملیات می‌کرد، یعنی در عملیات‌ بیش از پانزده گردان، یا بیش‌تر تحت امر ایشان وارد عمل می‌شدند. با آن وضعیت جسمی که ایشان داشت این تصمیم بسیار حیاتی بود. اما ایشان مصرانه بر حرفش ایستاد و چهار گردان را در آن دو ساعت سازماندهی کرد و خود فرماندهی گردانی را که تصرف سخت‌ترین منطقه را بر عهده داشت به دست گرفت. ساعت 9 شب حرکت کردند. در عملیات آن شب بیش از 400 نفر از دشمن کشته و اسیر شد و تقریباً برای حدود یک هفته مشکل ما در چزابه با این عملیات حل شد و درست است که ایشان را تقریباً به صورت بی‌حال و نیمه جان از آن ارتفاع برگرداندند، یعنی ساعت 4 و 5 صبح دیگر ایشان هیچ رمقی نداشت و کمکش می‌کردند که آمد به قرارگاه اما این مشکل برای مدت یک هفته حل شد و عملیات علی بن ابی‌طالب در همان جبهه سازماندهی شد و در هفته بعدش عمل شد و نهایتاً مشکل چزابه به لطف پروردگار حل شد و ما برای عملیات فتح المبین آماده شدیم. این روحیه‌ای بود که شهید باقری داشت و این که انجام وظیفه‌اش بزرگ‌ترین مسؤولیت است و این که مسؤولیت و مقام و شأن و منزلت و جایگاهش در چیست، به هیچ وجه برایش مطرح نبود. این را من به طور مشروح یک نمونه‌ گفتم. شخصاً شاهد این بودم که در میدان مین و پاکسازی میدان مین و باز شدن معبر شخصاً نظارت می‌کرد. در شب‌های قبل از عملیات در شناسایی‌های شبانه رزمندگان سپاه که در واقع فعالیت نفوذی بسیار خطرناکی بود، برای کسب اطمینان شخصاً شرکت می‌کرد.بعضی موارد پیش می‌آمد که در عملیات‌ وقتی احساس نیاز می‌کرد، شخصاً بعنوان فرمانده گروهان یا گردان وارد عمل می‌شد. در عملیات رمضان خاطرم هست که یک مورد ما در بازدید خط مقدم بودیم و عراقی‌ها پاتک کردند (ما خط مقدم بسیار ضعیفی در آن منطقه داشتیم) ایشان شخصاً وارد کانال شد شروع به سازماندهی بسیجیان کرد. خودش شروع به اقدام عملیاتی و زدن آر پی جی و تیراندازی کرد، همزمان عناصر قرارگاهش را فرستاد برای سازماندهی توپخانه و جلوگیری از پاتک دشمن که به نتیجه برسد. این روحیه‌ای بود که من به عنوان یک درس از آن شهید بزرگوار گرفتم، در کنار نکات دیگری که در خصوصیات اخلاقی و فعالیت‌های ایشان وجود داشت. امیدوارم که خداوند توفیق این را بدهد که ما بتوانیم رهروان این شهیدان بزرگوار باقی بمانیم.والسلام علیکم و الرحمه الله و برکاته.محمد باقریاز زبان ياران شاهد مردان خدا به خون وضو ساخته‌اندبا خون علم، عشق‌ برافراخته‌انددیدیم که چون صاعقه در سنگرهابر خیل سیه‌دلان شب تاخته‌اندسوم شعبان سال 1357 هـ. ق مطابق با 25 اسفندماه 1344 شمسی، در خانواده‌ای دوستدار اهل بیت (ع) چشم به جهان گشود. در حالی که هفت ماه بیشتر، از حمل او نگذشته بود... هنگام تولد جثه‌ای لاغر و نحیف داشت و سخت ناتوان و ضعیف بود. به گونه‌ای که تا بیست روز صدایی از او برنمی‌خاست و تا یک ماه توان نوشیدن شیر مادر نداشت. مادر با توسل به حضرت سیدالشهدا (ع) که فرزندش در روز تولد آن بزرگوار به دنیا آمده بود، سلامت فرزند خویش را بازیافت. دوره دبستان را در مدرسه مترجم الدوله در خیابان آیت الله سعیدی گذراند. در این دوران با پدر، زیاد به مسجد می‌رفت و در هیئتها و مراسم عزاداری سرور شهیدان شر کت می‌جست و عضو فعال هیئت نوباوگان محبان الحسین (ع)‌ بود. همزمان با آغاز تحصیل، در کلاسهای احادیث و اخبار مربوط به حضرت ولی‌عصر (عج) که شهید د کتر بهشتی تشکیل داده بود،‌ شر کت می‌ کرد و چند نفر از دوستان و هم کلاسیهای خود را، به خانه دعوت می‌ کرد و احادیثی را که خود فراگرفته بود به آنها می‌آموخت. جشنهای نیمه شعبان را به دلیل عشق به امام زمان (عج) هرچه باشکوهتر برگزار می‌ کرد. دوران متوسطه را در دبیرستان مروی گذراند. در سال 1354 پس از اخذ دیپلم ریاضی و قبول شدن در چند رشته دانشگاهی، تحصیلات خود را در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه ادامه داد. در این دوران در کنار تحقیقات و مطالعات منظمی که در زمینه مسائل اسلامی با استفاده از المعجم، مفردات راغب و قاموس قرآن داشت، در کلاسها و مسجد دانشگاه برای دانشجویان صحبت می‌ کرد و در خود ارومیه هم کلاسهایی برای دانش‌آموزان مدارس در زمینه اصول عقاید ترتیب داده بود...او در چندین مورد با استادان غربزده که در تمامی دروس و صحبتها اصرار به انکار احکام اسلامی، و به رخ کشیدن مظاهر تجدد غربی داشتند، درگیر شده و با پاسخگویی محکم در حضور دانشجویان، باعث مفتضح شدن استادان غرب‌زده شده بود. این امر کینه و بغض خاصی در بین استادان و مسئولین غیر متعهد دانشکده نسبت به ایشان بوجود آورده بود. وی در یکی از درگیریها با گارد، از دانشگاه اخراج گردید. پس از آن، حدود سال 1356 به خدمت سربازی اعزام گشت. او به حسب مطالعات مذهبی سربازان را ارشاد می‌ کرد و گاه برایشان سخنرانی می‌نمود. با فرمان امام خمینی از پادگان فرار کرد. هنگام تشریف فرمایی امام در کمیته استقبال از امام، مشغول خدمت شد. در شب 22 بهمن، به همراه پدر و برادر دیگرش، به پادگان ولی‌عصر «عج» (عشرت آباد سابق) می‌روند و در آنجا اسلحه‌ای به‌دست آورده و به پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی می‌پردازد. از زمان پیروزی انقلاب تا خرداد 58 به‌طور پرا کنده در کمیته‌های انقلاب و نهادهای دیگر انقلاب فعال بود تا این که پس از انتشار روزنامه جمهوری اسلامی ایشان نیز به طور فعال همکاری خود را با این روزنامه در زمینه‌های خبرنگاری، امور تحریریه و مقالات سیاسی آغاز می‌ کند و همه روزه از ظهر تا ساعت 11 شب، مشغول فعالیت در کارهای خبری بود. اوایل سال 59، در واحد اطلاعات سپاه، مشغول به کار می‌شود و با کار اطلاعاتی روی گروهکهای وابسته فعالیت خود را استمرار می‌بخشد. در جریان واقعه طبس و دخالت نظامی مستقیم آمریکا، وی از جمله کسانی بود که شهادت برادر محمد منتظر قائم را به عنوان یک نکته اصلی و مشکو ک که می‌رفت به عمد بدست فراموشی سپرده شود مورد تأ کید و پیگیری قرار داد. پس از شروع جنگ تحمیلی در تاریخ 1/7/59، به همراه عده‌ای دیگر از برادران، راهی دیار عاشقان الله شده و فعالیتهایش را در این زمینه ادامه داد. در دی ماه 59 به عنوان یکی از معاونین عملیات جنوب انتخاب شد و در عملیات «امام مهدی» (عج)‌، «فتح»، «الله ا کبر» و «دهلاویه» نقش مهمی را ایفا نمود. در همین دوران با برپایی مراسمی بسیار ساده،‌ ازدواج نمود، که حاصل آن دختری به نام نرگس خاتون (نام مادر امام زمان (عج)) بود. در عملیات طریق القدس به عنوان معاون فرماندهی عملیات و در عملیات فتح المبین نیز به عنوان فرمانده لشکر نصر سپاه و فرماندهی قرارگاه عملیاتی مشتر ک سپاه منصوب شد. در عملیات بیت‌المقدس نیز فرماندهی لشکر نصر سپاه و فرماندهی قرارگاه عملیاتی مشتر ک سپاه را به عهده داشت و در آزادسازی شلمچه و خرمشهر فعالترین نقش را ایفا نمود... پس از عملیات رمضان که در آن فرمانده لشکر نصر بود، به فرماندهی قرارگاه کربلا در جنوب انتخاب شد. عملیات محرم با رمز مقدس یا زینب (س) از زبان این شهید آغاز شد. پس از این عملیات به عنوان جانشین فرماندهی یگان زمینی سپاه انتخاب گردید و تا زمان شهادت در همین سمت باقی ماند. شهید حسن باقری سرانجام – روز 19/11/61 و در ایام مبار ک دهه فجر،‌ در حالی که در آرزوی دیدار امام می‌سوخت، به شهادت رسید. یادش گرامی و خاطره‌اش ماندگار باد.اینک او را با خاطراتی که شاهدان و همرزمانش نقل کرده‌اند بهتر بشناسیم.اسوه حماسه و شجاعتبرادر محسن رضایی فرمانده کل سپاه پاسداران در مورد شهید باقری می‌گوید:... شهید باقری اسوه حماسه و شجاعت و فوق‌العاده با استعداد بود. ایشان از یک روحیه سلحشوری و حماسی بسیار عظیمی برخوردار بود و ادامه نبرد (مخصوصاً در ثامن الائمه و طریق القدس) و شکل‌گیری سازمان رزم سپاه، عمدتاً بستگی به تلاش شبانه‌روزی ایشان داشت. شهید باقری هم در زمینه سازماندهی و هم در زمینه عملیات، استعداد فوق‌العاده‌ای داشت. همیشه ابتکارات بسیار جالبی را پیشنهاد می‌ کرد. در وجود او روحیه شوق و شور و نشاط نسبت به جنگ دیده می‌شد و میل عمیقی در نبرد از خود نشان می‌داد و در خطوط مقدم همیشه حاضر بود. ما بایستی ایشان را به اسوه حماسه و استعداد و شجاعت توصیف کنیم. برادرمان شهید باقری، بنیانگذار بسیاری از واحدهای سازمان رزمی سپاه و نمونه حماسه و استعداد و... در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بوده و می‌باشد.فرماندهی که عزت آفریدبرادر رشید علی نور، معاونت عملیات و اطلاعات ستاد فرماندهی کل قوا در مورد وی می‌گوید: ... نیروهای دشمن متجاوز، تا دی‌ ماه 59 (چهار ماه بعد از آغاز جنگ)‌ در دو محور عملیاتی به داخل مملکت ما نفوذ کرده بودند که این دو محور به هم متصل نبودند، و این اتصال برای نیروهای متجاوز مهاجم،‌ در محورهای مختلف، به منظور جلوگیری از رخنه رزمندگان اسلام و احیاناً قطع شدن عقبه نیروها و نیز به منظور استفاده از توان یگانهای همجوار، مهم و حیاتی بود.دشمن بعثی – صهیونیستی با لشکر 9 زرهی تقویت شده، از محور بستان به چزابه حمله کرد و تا نزدیکیهای دروازه سوسنگرد پیش آمد و با لشگر 5 مکانیزه تقویت شده، از محور طلائیه و کوشک به طرف هویزه و اهواز حمله کرد، یعنی در حقیقت لشگر 9 زرهی دشمن در محور شیب – چزابه – بستان و سوسنگرد می‌جنگید و لشکر 5 مکانیزه او در محور طلائیه – جفیر – کرخه نور تا سی کیلومتری جنوب غربی اهواز، وارد عمل شده بود. بین محور بستان و جفیر اتصالی نبود و یگانهای دشمن در این محدوده، هیچگونه ارتباط زمینی و سازمانی نداشتند. برادر باقری بعد از حمله نیروهای اسلام در پانزده دی ماه 59 و عقب‌نشینی مجدد این نیروها که با ضد حمله سنگین دشمن در جنوب کرخه نور مواجه شده بودند توطئه و نقشه دشمن را کشف نمود و با جرأت مطرح کرد که در آینده نزدیک دشمن با نصب پلهای نظامی روی رودخانه ‌های کرخه نور، نیسان و سابله ارتباط جفیر و بستان را برقرار می‌ کند تا هم جناحین نیروهایش را از خطر حمله رزمندگان اسلام حفظ کند و هم بتواند پشتیبانی‌های لازم را از داخل خا ک ما (از بستان به جفیر و بالعکس) صورت دهد. این کار را دشمن در زمانی کمتر از یک هفته انجام داد. پلهای نظامی متعددی روی رودخانه‌های کرخه نور نیسان معمر و سابله نصب کرد و سپس جاده‌ای بسیار عالی به همراه یک سد خا کی به ارتفاع 3 متر در حاشیه شرقی این جاده احداث کرد و یکی از مشکلات بزرگ جبهه غرب سوسنگرد و هویزه را برای نیروهای خودش حل نمود و بعدها در عملیات طریق‌القدس که قطع ارتباط بخشهای شمالی و جنوبی دشمن و دسترسی به این جاده مواصلاتی جبهه یکی از عمده‌ترین هدفهای آن نبرد بزرگ به حساب می‌آمد الحمدالله صورت گرفت و رزمندگان اسلام با قدرت الهی خود به این جاده دسترسی پیدا کرده و ارتباط نیروهای دشمن را قطع کردند…خاطره بعدی که از این شهید بزرگوار دارم در ارتباط با عملیات فتح‌المبین است. در واقع موفقیت حاصله در دو محور قرارگاه نصر و فتح را باید نتیجه کسب اطلاعات و شناسایی‌های دقیق از وضعیت زمین و آرایش دشمن دانست که همه این کارها زیر نظر برادر باقری انجام شد به طور کلی عملیات فتح‌المبین از لحاظ وسعت انهدام دشمن و تعداد اسیران مربوط به این دو محور بود در حقیقت حساسترین مهمترین و عالی‌ترین پیشروی از سمت قرارگاه نصر بود که الحمدلله نصرت خداوند در این قرارگاه و قرارگاههای دیگر نازل گردید و اصلاً نام قرارگاه نصر به همین علت بود که قبل از عملیات گفته شد که انشاء الله قرارگاه نصر یاری خودش را خواهد کرد و چه خوب فرماندهی در رأس این قرارگاه فرمان می‌راند و دستور می‌داد و هدایت می‌ کرد. به این ترتیب بود که برادر شهیدمان یکبار دیگر برای اسلام و لشگریان اسلام عزت آفرید…خاطره بعدی هنگام عملیات رمضان بود در این عملیات روحیه بسیار بالایی از عرفان و آمادگی برای شهادت در حسن دیده می‌شد. گاهی پس از بازگشت از خطوط مقدم جبهه با سر و روی خا کی در بین نماز برای نیروهای قرارگاهش مثل یک معلم اخلاق سخن می‌گفت و حدیث نقل می‌ کرد و گاه خودش در حین صحبت به گریه می‌افتاد و ما به وضوح می‌دیدیم که برادرمان حسن دیگر آن حسن سابق نیست…و سرانجام آخرین خاطره ارتباط به بعد از شهادت حسن دارد… یادم هست پس از شهادت حسن شب به اتاقی که در دزفول داشت رفتم. وسایل زندگی باقری در آن اتاق به یک عدد مو کت، دو پتو، چند لباس بچه‌‌گانه برای تنها فرزندش و تعدادی ظرف و وسایل جزئی و مایحتاج اولیه محدود می‌شد. او در عین حال در نهایت بزرگواری زیست و با کوله‌باری از زهد و جهاد و قناعت و شجاعت راهی لقای ذات اقدس احدیت شد…فرمانده‌ای مدیر و هوشیاربرادر حسینی در مورد این شهید بزرگوار دو خاطره نقل می‌ کنند. او ابتدا می‌گوید:… یک روز بنی‌صدر خائن به خوزستان آمد و جلسه‌ای تشکیل داد تا بداند دشمن تا کجا پیشروی کرده است. سران نظامی ارتش و برادر باقری به عنوان مسئول اطلاعات عملیات در آن جلسه گزارش پخته مرتب و صحیحی نداشتند. تا این که از برادر حسن می‌خواهند که گزارش خود را بدهد و او آنچنان گزارش دقیق و مصور و خوبی ارائه می‌دهد که همه حضار و حتی خود بنی‌صدر ملعون به شگفت آمده بودند که این فرد اطلاعاتی با این اهمیت را از کجا به دست آورده است!شهید باقری نه تنها به مسئله اطلاعات عملیات اهمیت بسیار می‌داد بلکه تأ کید می‌ کرد که باید اطلاعات ما گسترش پیدا کند و در همان روزها او آرزو می‌ کرد که ای کاش ما در تمام نقاط ایران این واحد را داشتیم تا در موقع مناسب و هرگاه که اراده می‌ کردیم از آن استفاده می‌ کردیم. او حتی آرزو می‌ کرد که نیروهایی در اختیار داشته باشد تا بتواند مرزهای اسرائیلی را شناسایی کند و از این که با او در این زمینه هم کاری نمی‌شد رنج می‌برد. برای رسیدن به این اهداف به اداره جغرافیایی رفت و مقدار زیادی نقشه تهیه کرد و در اختیار برادران اطلاعات عملیات گذاشت تا دستشان باز باشد و بتوانند از نقشه‌ها استفاده بیشتری بکنند. برای گسترش واحد مزبور احتیاج به نیروهای کار آزموده و مطمئنی بود که از فرماندهان درخواست چنین نیروهایی را می‌ کرد تا آنها را آموزش و رشد بدهد و این نشان می‌داد که شهید باقری جنگ را خوب شناخته و دریافته بود که چگونه باید آن را ادامه داد… دومین خاطره از این بزرگوار را این طور بیان می‌ کنند. در عملیات فتح‌المبین من و برادر رشید و برادر باقری به خط رفتیم. دشمن با صد تانک ستون به ستون در حال عقب‌نشینی بود. برادر باقری درخواست هوانیروز کرد. بلافاصله هلیکوپترهای هوانیروز وارد صحنه کارزار شده و تعدادی از تانکهای دشمن را منهدم کردند. حدود ساعت 12 ظهر بود که ما سه نفر در ماشین نشسته بودیم و می‌دیدیم که نیروهای دشمن مستقر در تپه‌های 120 مقاومت می‌ کنند و یک گردان مکانیزه دشمن سوار بر نفربرها در حال عقب‌نشینی بودند و گیج و بی‌هدف نمی‌دانستند کجا باید بروند که ناگهان دیدیم به طرف ما می‌آیند بلافاصله برادر حسن از ماشین پیاده شد و تعدادی از بسیجی‌ها را از دو طرف به سوی عراقیها فرستاد و آنها رفتند و گردان عراقی را با تانک و نفربر به اسارت گرفتند.او همه جا حضور داشت شهید زین‌الدین فرمانده دلیر لشکر علی‌بن ابیطالب قبل از شهادت چند خاطره از همرزم شهیدش حسن باقری نقل کرده بود که می‌خوانیم… در عملیات آزاد سازی خرمشهر پشت جاده آسفالت در انتهای خط و در محدوده تیپ 27 حضرت رسول‌الله (ص) کار گره خورده بود و دشمن از پشت سر با تیر بارش خط را می‌زد و در حالی که از پشت سر ما گلوله می‌بارید او (برادر باقری) نقشه‌اش را روی زمین پهن کرده بود و داشت فکر می‌ کرد که چه کار کند.در مرحله سوم عملیات محرم پاسگاه ابوزید سقوط نکرد و کار گره خورده بود من خودم جلو رفتم و در آن درگیری شدید دیدم برادران باقری و بقایی آمده‌اند تا از نزدیک عملیات را ناظر باشند. من تعجب کردم زیرا وظیفه بنده که فرمانده تیپ بودم این بود که آنجا حاضر شوم اما آنها زودتر از من آمده بودند…شهید حسن باقری همیشه به ما می‌گفت شما باید به گونه‌ای در قرارگاه آماده باشید که تا خواستیم از آنجا به جای دیگر برویم، سریع این کار را انجام دهیم. ما هم وسایلمان را طوری آماده کرده بودیم که هر جا او با ماشینش می‌رفت ما هم به سرعت به دنبالش وسایل را جمع‌ و جور کرده و می‌رفتیم… او همیشه و در همه جا حضور فعال داشت. هر جا رشید را می‌دیدیم حسن در کنارش بود هرجا برادر محسن رضایی بود حسن هم بود هر کجا که رحیم بود حسن هم بود و هر کجا همه بودند باز هم حسن آنجا بود و بسیاری از جاها هم او تنها بود و هیچ کس نبود. دو- سه روز از محاصره شهر سوسنگرد می‌گذشت و جنگ وضعیت عجیبی پیدا کرده بود. ما در سوسنگرد بودیم و به شدت از آن دفاع می‌ کردیم. شهید باقری آمد و به اتفاق هم جلو رفتیم. حدود صد تانک دشمن به طرف ما می‌آمد و او بدون هراس از این همه تانک دشمن ایستاده بود. به من می‌گفت باید یک فکر دیگر کرد. ما خیلی مایل بودیم سلاح بگیریم و جلو برویم. ولی او ما را از این کار بازداشت و گفت: ما باید فکری برای آینده بکنیم. اگر امروز جلویش را بگیریم فردا می‌آید. فکر ما باید اساسی باشد. البته این موضوع را در همان حالی می‌گفت که دستور می‌داد چند نفر آرپی‌جی زن به سمت دیگر بروند و تانکها را بزنند و در عین حال فکر آینده هم بود. پیش‌بینی ایشان در مورد قضیه چزابه بسیار صحیح بود. او می‌گفت هدف دشمن این است که ما عملیات فتح‌المبین را انجام ندهیم و آن عملیات بزرگ به انحراف کشیده شود و حداقل این عملیات در بهمن انجام نشود که انجام هم نشد. اوایل عملیات که بعضی فقط معتقد به جنگهای چریکی بودند او می‌گفت: جنگهای چریکی نمی‌تواند ارتش عراق را از پای درآورد بلکه جنگهای چریکی باید در کنار جنگ‌های منظم انجام شود.از او درس خودسازی آموختیم.برادر عزیز جعفری معاونت عملیات نیروی زمینی در مورد شهید حسن باقری سه خاطره شنیدنی تعریف می‌ کنند که بهتر است بخوانیم…حسن در عملیات طریق‌القدس نیمه‌های شب با من تماس گرفت و آن فشارهای خاصی که از خصلتهای او بود به ما می‌آورد و می‌گفت: حتماً باید پل الوان را بگیرید ما هم که وضعیت منطقه را می‌دانستیم. به حسن می‌گفتیم که چنین و چنان است و نمی‌شود عمل کرد. اما در عین حال می‌دانستیم فشارهای او بی‌تأثیر هم نیست……بعد از عملیات امام مهدی (عج) هنگامی که داشتیم از روی جاده آسفالت باز می‌گشتیم نگاهم به شخصی افتاد که سطل به دست گرفته و فشنگ‌های روی زمین را جمع می‌ کرد و این شخص کسی نبود جز برادر باقری… این عمل او تأثیر زیادی روی ما گذاشت. چون از روی تواضع و جهت صرفه‌جویی فشنگ‌ها را جمع می‌ کرد. می‌گفت اینها حیف است. از اینها باید استفاده شود. او در حالی که فرمانده بود به ما درس می‌داد و همه از حر کات او درس می‌گرفتند. دورانی که با او به سر بردیم برای ما دوران خودسازی بود.…. هنگامی که در عملیات طریق‌القدس بر اثر تصادف مجروح شد پس از به هوش آمدن گفت:«دعا کنید من با تصادف نمیرم من باید شهید شوم تا گناهانم بخشیده شود. اگر ما با شهادت نمیریم در آن دنیا بسیجیها یقه ما را خواهند گرفت…»خوش فکر و قدرتمندبرادر سرهنگ سعدی فرمانده نیروی زمینی ارتش در مورد شهید باقری می‌گوید… در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس دشمن پاتک سختی کرد و آن روز به ما و حسن خیلی سخت گذشت و واقعاً سخت‌ترین روز عملیات برای ما در طول عملیات هایی بود که تا آن موقع انجام داده بودیم. دشمن در یک منطقه بسیار حساس پاتک کرده بود که اگر موفق می‌شد شاید مرحله دوم را به طور کلی بهم می‌ریخت و سرنوشت عملیات بیت‌المقدس عوض می‌شد. در این موقع حاج احمد متوسلیان از حسن سؤال کرد چه کنیم؟ اگر بخواهیم مقاومت کنیم بایستی تلفات را بپذیریم وتو باید به من تکلیف کنی حسن هم تکلیف کرد که باید مقاومت کنید و مسئولیتش را به گردن گرفت. به خاطر همین قبول مسئولیت بود که واحدها در آنجا ماندند و نیز تلفات کمی متحمل شدند و بالاخره پیروز شدیم و اگر خدای نا کرده حسن در اینجا دستور اشتباهی می‌داد چه بسا ممکن بود تلفاتمان چندین برابر شود…… طرحهای حسن مشابه یک طرح عملیاتی کلاسیک نوشته می‌شد یعنی کاری که برای انجام آن باید مدتها سر کلاس نشست و آموزش دید. او از نظر نظامی هوش و ذ کاوت بسیار خوبی داشت. بعضی‌ها از نظر فرماندهی قدرت دارند ولی حسن دو جانبه کار می‌ کرد و در هر دو زمینه هم موفق بود و واقعاً این موضوع برای ما نیز باور کردنی نبود…خدمت برای خدا برادر محمد باقری فرمانده اطلاعات نیروی زمینی برادر شهید حسن باقری می‌گوید:… صبح برای دیدنش به بیمارستان رفتم. در آن لحظاتی که معلوم نبود زنده می‌ماند به سختی مطالبی را بیان می‌ کرد گوشم را جلو بردم که ببینم چه می‌گوید. دیدم که می‌گوید: پل سابله کارش به کجا کشید؟ من به او گفتم: تو حالت خوب نیست استراحت کن. گفت: نه تو جریان را تعریف کن. من برایش آنچه دانستم گفتم و خدا شاهد است که در آن لحظات باز هم به فکر عملیات بود و خودش را از جنگ فارغ نمی‌دید و با این که د کتر گفته بود باید یک ماه استراحت کنی پس از یک هفته در حالی که آثار تصادف به طور کامل در سر و صورت ایشان به چشم می‌خورد از بیمارستان تهران به ستاد عملیاتی جنوب بازگشت. در حالی که سردرد سختی داشت و به حالت دراز کشیده مطالب را می‌خواند کار خود را شروع نمود…… برای برنامه‌ریزی عملیات رمضان کوشش زیادی داشتیم که بتوانیم عکسهایی را از جبهه بگیریم. یادم می‌آید برادرم حسن کوشش زیادی می‌ کرد که بتواند دوربینها و لنزهایی به دست آورد که بتواند از خط عکس بگیرد و فرماندهان را به این وسیله توجیه کند. او برای پیدا کردن لنز تهران و شهرهای دیگر را گشت و تلاش بسیار کرد تا توانست دوربینی به دست آورده و عکسهایی از جبهه بگیرد که این عکسها کمک زیادی به برنامه‌های عملیات نمود…… بعد از عملیات بیت‌المقدس که اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرد قرار شد تعدادی از نیروهای ایرانی به لبنان بروند و مرا هم برای قرارگاهی که بنا بود در آنجا تشکیل شود فرستادند. وقتی که آماده رفتن شدم حسن به من گفت: مبادا از این که ترا برای جنگ با اسرائیل فرستاده‌اند فکر کنی که کسی هستی و خیلی مهم شده‌ای. مبادا غرور ترا بگیرد. تو با آن نیروی بسیجی هیچ فرقی نمی‌ کنی. آنجا که می‌روی باید برای خدا خدمت کنی و مواظب باشت تا خودت را گم نکنی…… شبی که می‌خواست همسرش را جهت وضع حمل به بیمارستان ببرد از تهران تماس گرفتند که جلسه‌ای در تهران است و شما باید به تهران بیایی. من به او گفتم شما امشب را بمان چون ممکن است اشکالی پیش بیاید. ولی او گفت: خدایی که بچه داده خودش هم همه کارهایش را انجام می‌دهد. او بدون هیچ شک و تردیدی حر کت کرد و به تهران رفت و همسرش را هم به بیمارستان بردند و خیلی راحت فرزندش به دنیا آمد…سقای بسیجی‌ها همسر شهید باقری هم در ارتباط با وی می‌گوید:… ایشان بسیجی‌ها را خیلی دوست داشت و هر جا از آنها صحبت می‌شد برق خوشحالی در چشمانش پدیدار می‌شد و آن اوایل که از کارش اطلاعی نداشتیم و می‌گفتیم که در جبهه چکار می‌ کنی؟ می‌گفت: من سقای بچه‌های بسیجی هستم……علی‌رغم این که یک فرمانده نظامی بود و درگیری مستقیم با جنگ داشت و خشونتهای زیاد و درگیری‌ها را می‌دید ولی در ورای این روح نظامی یک روح لطیفی داشت که سرشار از مهربانی و عطوفت و فدا کاری و از خودگذشتگی بود. آدم تعجب می‌ کرد که با این رقت قلب چگونه وارد جنگ شده است. اینها در مجموع نشانگر پیچیدگی و بزرگی روح ایشان بود که می‌توانست همه این مسائل را یک جا داشته باشد…آگاه و مطلعبرادر معینیان در مورد این شهید عزیز می‌گوید:یک شب شهید بهشتی به پادگان گلف آمده بود و در آنجا راجع به مسائل عملیاتی از برادر حسن سئوال کردند و توضیحات شهید باقری آنقدر جالب بود که شهید بهشتی ایشان را در آغوش گرفت و پیشانیش را بوسید و گفت: آفرین بر برادر خوب اطلاعاتیم. گزارشتان بسیار خوب بود… سپس از ایشان سؤال کردند که شما چند سال است که در مسائل نظامی کار می‌ کنید؟ برادر باقری گفت: کمتر از دو سال شهید بهشتی ایشان را تشویق کردند و سپس گفتند: سعی کنید که اطلاعاتتان مبتنی بر واقعیات باشد…فرماندهی لایقبرادر صفاری یکی از همرزمان او در مورد خصوصیات فرماندهی شهید باقری می‌گوید:… وقتی به اهواز و به گلف (پایگاه منتظران شهادت) رفتم حسن را نمی‌شناختم. در آنجا دیدم که یک آدم کم سن و سالی در حال فرمان دادن است پیش خود گفتم این بنده خدا چه می‌گوید کس دیگری نبود که بیاید امر و نهی کند؟! ولی حقیقتاً آن قاطعیتی که در او دیدم این مطلب را به من فهماند که او باید فرمانده لایقی باشد که در این پست مهم گمارده شده است.معلمی خوب برای همهبرادر غلامپور در مورد نقش این شهید در زمینه تشکیل سازمان گروههای رزمی می‌گوید:در عملیات ثامن‌الائمه برای اولین بار می‌خواستیم نیروی عظیمی را به کار بگیریم و لذا مسئله دسته و گروهان و گردان مطرح شد. ما دیدیم که این برادرمان خیلی سریع و بدون آن که قبلاً دوره‌ای دیده باشد روی یک تعداد کاغذ سفید نحوه تش کیل سازمان این گروهها را مشخص کردند. این برنامه برای رده‌های بالا بسیار جالب بود که می‌دیدند سپاه برای اولین بار با سازمان گردانی و گروهانی در حمله شر کت کرده است البته سازمان فعلی سپاه هم بر اساس طرح اولین همین برادران می‌باشد. او روی آموزش و توجیه نیروها برای عملیات بسیار تأ کید می‌ کرد و می‌گفت هیچ نیرویی بدون توجیه نباید به عملیات برود. او خودش دقیقاً نیروها را برای فرستادن به عملیات توجیه می‌نمود و به آنها نحوه فعالیت دشمن و شکل و آرایش خط و حجم آتش و بقیه مسائل را گوشزد می‌ کرد و توجیه می‌نمود و بالاخره شاگردانش از تمامی حر کات او درس می‌آموختند…بدون حضور امام سالیصدای پای بهار از آن دورها به گوش می‌رسد و ترنم دل‌انگیز پرندگان و بیداری طبیعت زیبا و دلنواز حضور بهار را با تمامی لطف و صفایش اعلام می‌ کند.… و اما شکوفایی طبیعت و رخت نو بر تن کردنش تنها وجهی بود از شادمانی ما شعف و سرورمان هنگامی دو چندان می‌شد که لحظاتی پس از حلول سال جدید آوای گرم و ملکوتی اماممان را می‌شنیدیم و سیمای نورانیش را بر پرده کوچک تلویزیون می‌نگریستیم. دلمام گرم بود و سرمان پرشور که سایه امام بر سرمان بود و غممان نبود.دلمان گرم بود و پایمان به راه که فردای اولین روز سال را قوت یافته از گهربارترین کلمات روزگار می‌آغازیم.اماما اینک چگونه باورمان آید که رفته‌ای؟ چگونه این سال را بدون حضرت آغاز کنیم؟چگونه باورمان آید آن حضور سر کش و تابنا ک که در گستره افلا ک نمی‌گنجید در محدود خا ک آرمیده باشد؟تمام بهار در چشمان تو متجلی بود. تمام عشق از پیشانی آفتابی تو می‌تابید.ای بزرگمرد تو آبروی تمام ما بودی تو آبروی تمام زمین بودی. هنوز زمین به رایحه دلپذیر ر کوع و سجودت نیازمند است و تمام آسمان و آسمانیان به عطر قنوت و نیایشت محتاج.اماما تو آمدی ساده‌تر از صبح و صمیمی‌تر از آفتاب و پنجره‌های رو به بهار را باز کردی زمین از وسعت گامهایت تکان خورد و طلوع رهایی را به وارثان خا ک بشارت دادی و ما… بهار را جشن گرفتیم گلها و سبز‌ه ها را بوئیدیم و آفتاب را لمس کردیم.در این ده بهار هر گاه سروی از تبر نفرت به خا ک می‌افتاد تو صبور و پا برجا چونان کوه می‌ایستادی و در برابر طوفان حوادث خم به ابرو نمی‌آوردی و از جام صبوری جرعه جرعه به ناش کیباییمان می‌نوشاندی.اماما ترا به طلوع روشنت سوگند دیگر بار سر از حله نور برآر بر گرد مرقدت بنگر که یارانت بهار را در حضور تو به استقبال آمده‌اند.و بدان که ما مرزهای کاذب مزدوران زمین را در هم خواهیم ریخت و چون نسیم از تمام دشتها خواهیم گذشت و سبد گل محمدی را در سراسر زمین خواهیم کاشت.و… اماما بار دیگر همچون بهاران هر سال از خدا بخواه که ما به فکر خویش باشیم و بر نفس سر کش چیره شویم و هماره و هماره راهی را بپوییم که تو خواسته‌ای.بزرگوارا از خدا بخواه که در این بهار جوانه‌های امید در دلمان بشکفد تا با ایمانی راسخ و اراده‌ای مصمم در راه ساختن فردایی روشن بکوشیم.سرورا برایمان دعا کن.دعا کن خدا ما را به خویش وانگذارد.دعا کن که صداقتمان را گم نکنیم.و آرمان شهیدانمان را به فراموشی نسپاریم.دعا کن که فردای قیامت یاران صدیق تو و اصحاب راستین رسول‌ا… باشیم.دعا کن كه هماره پاسدار ولایت فقیه باشیم.منبع: سایت ساجد
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2102]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن