تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 16 مرداد 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نـادانى، مايـه مرگ زندگان و دوام بدبختى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1809679135




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

عاقبت پهلوان دومرول که می خواست عزرائیل را بکشد/ ترجمه یک اثر آذری


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:


عاقبت پهلوان دومرول که می خواست عزرائیل را بکشد/ ترجمه یک اثر آذری فرهنگ > دین و اندیشه - آنچه در ادامه می خوانید، ترجمه یکی از داستان های این کتاب از متن ترکی - آذری توسط فریده مختاری، فوق لیسانس ادبیات پژوهشی کودک و نوجوان است که به زبان فارسی بازنویسی و بازآفرینی شده است. این داستان مربوط به شخصیتی به نام دومرول است که قصد رویارویی با عزرائیل و کشتن او را دارد. این متن برای اولین بار توسط خبرآنلاین منتشر شده است.

کتاب «دده قورقود» یا «ددم قورقود» عنوان کتابی کهن و تاریخی از ادبیات ترکی است و کهن ترین کتاب از ادبیات آذربایجان به شمار می رود. صورت مکتوب آن مربوط به هزاره گذشته است اما صورت شفاهی آن به قبل از میلاد می رسد. «دده قورقود» در واقع نام شخص نقش اول کتاب است. او عارف و حکیمی ژرف اندیش و تیزبین است که زمان در او محو شده و فردا را در آینه دل خود می بیند، مشکلات مردم را حل کرده و اختلافات و گره ها به دست او باز می شود. مردم به هر چه دده قورقود می گوید، گوش فرا داده و او را امین خود می دانند. قورقود، شخصیتی پیغمبرگونه مانند زرتشت و لقمان حکیم دارد و همگان او را پدر قوم خود می دانند. برای همین او را «دده قورقود» یا «آتا قورقود» خطاب می کنند، چنانچه مطلع کتاب چنین می آغازد: «محمد پیغمبرین زامانینا یاخین بایات بویوندا قورقود آتا دئییلن بیر کیشی وار ایدی». گویش او اوغوزی بوده و به گویش کنونی آذربایجان نزدیک تر است. اولین نسخه استنساخ شده از آن مربوط به سال 446 ق است اما بعضی داستان های آن مربوط به ادبیات فولکولوریک هزاره های گذشته آذربایجان است. اکنون سه نسخه خطی از این کتاب موجود است. نسخه درسدن، نسخه برلین و نسخه واتیکان. ک.حسنوف سفیر سابق آذربایجان در ایران درباره این کتاب می گوید: «دده قورقود دیگر متعلق به قوم خالق آن نیست، بلکه به تمام بشریت تعلق دارد. دده قورقود تصویری از گذشته بشری است.» اینکه آیا دده قورقود شخصیتی راستین بوده یا داستانی، قابل اثبات یا رد نیست. گوری وجود دارد که به باور مردم، محل خاکسپاری دده‌قورقود افسانه‌ای است. در باور ایشان دده‌قورقود در سن ۳۰۰ سالگی درگذشته است. این گور در نزدیکی شهری که به نام او قورقود نامیده شده قرار دارد. این شهر در مسیر راه آهن کازالینسک به قیزیل‌اوردا در قزاقستان و در ۱۵۰ مایلی خاور دریاچه آرال قرار دارد.  در میان گنجینه پر بار ادبیات فولکلوریک آذربایجان داستان های دده قورقود به عنوان نمونه از داستان های حماسی- قهرمانی که ارزش تاریخی نیز دارد، جایگاه ویژه ای به دست آورده است به طوری که سازمان علمی، فرهنگی و تربیتی ملل متحد (یونسکو) سال 1999 را به نام داستان های دده قورقود ثبت کرده است. همچنین مدیر کل سازمان یونسکو در نشست بین المللی دده قورقود (باکو 1379) این کتاب را به عنوان یادگار تاریخی، فرهنگی بشریت معرفی کرده است. این کتاب دارای 12 داستان و یک مقدمه است. داستان ها مربوط به سلحشوری ها و دلاوری های ایل اوغوز است و در همه این سلحشوری ها، اهداف خیرخواهانه داشته و مسائل انسانی و ادبی رعایت می گردد. این داستان ها حماسی است و در آن کینه و عداوت شخصی رؤیت نمی شود و حماسه ها برای ترویج دین و اخلاق است.

آنچه در ادامه می خوانید، ترجمه یکی از داستان های این کتاب از متن ترکی - آذری توسط فریده مختاری، فوق لیسانس ادبیات پژوهشی کودک و نوجوان است که به زبان فارسی بازنویسی و بازآفرینی شده است. این داستان مربوط به شخصیتی به نام دومرول است که قصد رویارویی با عزرائیل و کشتن او را دارد. این متن برای اولین بار توسط خبرآنلاین منتشر شده است.

**********************

پهلوان دومرول

در زمان های بسیار دور در کناره های دریای خزر، پهلوانی زندگی می کرد به نام دومرول. دومرول بسیار قوی و پر زور بود. به همین دلیل مردم به او خیلی احترام می گذاشتند و کمی هم از او می ترسیدند و "پهلوان دومرول " صدایش می کردند. او بر روی رودخانه ای که حالا دیگر خشک شده بود، پلی بسته و نام خود را بر روی پل گذاشته بود. هر روز در کنار "پل دومرول " می ایستاد و از مردمی که از روی پل رد می شدند، سه سکه نقره می گرفت و اگر بر حسب اتفاق کسی راهش را کج می کرد و از "پل دومرول " نمی گذشت، او را گرفته، کتک مفصلی می زد و چهار سکه نقره هم می گرفت.

روزی از روزها وقتی که دومرول به کنار پل می رفت از دور جمعیتی را دید که کنار پل او نشسته و گریه سر داده و ناله می کنند. با احتیاط اما ناراحت به نزد آن جمعیت رفت و با صدای بلند گفت: آهای شما چرا اینجا جمع شده اید. برای چه این همه ناله می کنید؟ مگر اتفاقی افتاده ؟
یکی از میان آن جمع پاسخ داد: ای خان! این پسر جوان را که می بینی مرده است. برای همین گریه می کنیم.
دومرول پرسید: چه کسی او را کشته است؟
زنی به آرامی جواب داد: او به فرمان خدا جان به جان آفرین داده. یکی از فرشتگان خدا که بال های سرخ بزرگی دارد، به امر خدا جان این جوان را گرفته است.
دومرول عصبانی شد و پرسید: نام این فرشته چیست؟ چطور به خودش اجازه می دهد جوان مردم را بکشد؟
گفتند نامش " عزرائیل " است. دومرول رو به آسمان کرد و از خدا خواست تا عزرائیل را به او نشان دهد تا او عزرائیل را کشته و برای همیشه مردم را از شر او رها کند و جان آن پسر جوان را هم به خودش ببخشد و خانواده اش را از ناراحتی برهاند. او بعد از این راز و نیاز به خانه اش برگشت.

خداوند از این که دومرول حاضر شده بود به خاطر انسان های دیگر جان خود را به خطر بیندازد، از او خوشش آمد و فرمود: اما این بنده نمی داند که من خدای یگانه هستم و همه چیز به دستور من انجام می گیرد. به خاطر همین به جای شکر به درگاه من این چنین از زور و بازوی خود حرف می زند. خداوند به عزرائیل دستور داد تا به سوی دومرول رفته جان او را بگیرد.
روزی دومرول بعد از خوردن ناهار هنگامی که به استراحت مشغول بود مردی را دید که بدون اجازه وارد اتاق شده است. خیلی تعجب کرد. چون نگهبان خانه اش حرفی درباره این مهمان ناشناس به او نگفته بود.ناگهان چشم های دومرول تار شد. سرش گیج رفت و پاها و دست هایش بی حس شدند. دومرول همه جا را تیره و تار دید. آهسته گفت: آهای تو کیستی که با چنین ریش سفید و چشمانی که قادر به دیدن نیست، چنین هیبتی داری و این همه ترسناکی؟ مگر نگهبان تو را ندید؟ چرا کسی متوجه آمدن تو نشده است؟
عزرائیل از این حرف مرد ناراحت شد و گفت: ای مرد نادان! من با همین چشم های پیرم، بینایی زیبای چشم های تو را گرفته ام. و با همین ریش سفیدم، جان جوانان بسیاری چون تو را گرفته ام. آیا هنوز هم مرا نشناختی؟ من عزرائیل هستم. همان کسی که تو می خواستی مرا بکشی. من اینک در کنار تو ایستاده و آماده ام تا جان تو را هم بگیرم. دوست داری خود تسلیم شوی یا می خواهی بجنگی؟
دومرول با شنیدن این حرف ها یکه ای خورد و پرسید: پس عزرائیل سرخ بال تو هستی!
عزرائیل گفت: بله! من عزرائیل هستم.
دومرول پرسید: تو جان جوان بیچاره را گرفتی و خانواده اش را اندوهگین کردی؟
عزرائیل گفت: بله. من این کار را کردم.
دومرول با صدای بلند فریاد زد و به نگهبانان دستور داد تا همه ی درها را ببندند. رو به عزرائیل کرد و گفت: من در آسمان ها دنبالت می گشتم، در زمین پیدایت کردم. در حالی که شمشیرش را از غلاف می کشید گفت: الان تو را می کشم و جان آن جوان را نجات می دهم. عزرائیل با شنیدن این جمله ناگهان به صورت پرنده ای درآمد و از پنجره به بیرون پرید. دومرول دست هایش را به هم زد . قاه قاه خندید و گفت: عزرائیل چنان ترسید که به جای در از پنجره در رفت. اما من مثل شاهینی او را پیدا کرده و خواهم کشت. و سوار بر اسب به دنبال پرنده رفت. در راه، هر پرنده ای را که می دید می کشت. تصمیم گرفت به خانه برگردد. اما به محض رسیدن به خانه، عزرائیل به چشم اسب دومرول ظاهر شد. اسبش شیهه ای کشید و به هوا برخاست و دومرول را به زمین زد. سر دومرول به زمین خورد و شکست. عزرائیل به سرعت بر روی سینه ی او نشست. نفس دومرول به شماره افتاد. او که به سختی نفس می کشید گفت: ای فرشته ی خدا، کمی دست نگهدار. به خدای یگانه قسم، که من چنین تصوری از تو نداشتم. من هیچوقت فکر نمی کردم تو به یک باره جان مردم را می گیری. و شروع به التماس کرد و از او خواست تا جان او را نستاند. عزائیل که التماس او را دید، گفت: ای بیچاره چرا به من التماس می کنی . من فقط امر خدا را اطاعت می کنم. هر چه می خواهی از او بخواه من که کاره ای نیستم.
دومرول پرسید: پس این خداست که به همه چیز جان می دهد و هر وقت خواست جان او را می گیرد؟
عزرائیل گفت : بله. به امر خدای توانا همه ی این چیزها اتفاق می افتد.
دومرول با خود فکر کرد این فرشته راست می گوید. اگر این خداست که جان می دهد و جان می ستاند چرا من از خدا نخواهم که مرا ببخشد و به عزرائیل دستور دهد از گرفتن جان من منصرف شود. و رو به خدا کرد و گفت:
ای خدای مهربان!
ای خدایی که همیشه هستی و همواره خواهی بود.
بعضی ها تو را در آسمان می جویند و
برخی در زمین به دنبالت می گردند.
من اما، تو را در همه جا و در دل انسان های خوب و با ایمان می بینم.
ای خدای عزیز و توانا!
اگر می خواهی جان مرا بگیری، بگیر. اماخودت بگیر و مگذار عزرائیل جان مرا بگیرد. خدا از این که دومرول متوجه اشتباه خود شده و دیگرخود را قوی ترین انسان در دنیا نمی دید خوشحال شد و به عزرائیل فرمود: ای فرشته! این بنده ی من متوجه اشتباه خود شده و به یگانگی من اعتراف کرد. جان او را نگیر اما از او بخواه به جای خود کس دیگری را به تو معرفی کند تا جانش را بستانی . دومرول با شنیدن این فرمان خوشحال شد. اما با خود فکر کرد چه کسی ممکن است قبول کند جان خود را به جای دیگری بدهد. با خود گفت: پدرم خیلی مهربان است و همچنین پیر است و عمر خود را کرده است. شاید او قبول کند.
با این فکر به سراغ پدرش رفت. او همه آن چه که بین او و عزرائیل گذشته بود برای پدرش تعریف کرد و گفت که حالا آمده است به اطلاع پدر برساند که عزرائیل منتظر است. آیا قبول می کند که جانش را به تنها پسر جوانش ببخشد یا دوست دارد تا آخر عمر خویش در سوگ فرزندش گریه کند؟
پدر دومرول ابتدا سکوت کرد. بعد رو به دومرول کرد و با اشاره به زحمت فراوانی که در تمام این سال ها برای او کشیده است، گفت: فرزندم! به سراغ عزرائیل برو و به او بگو که پدرم سلامت می رساند و ارث و میراث خیلی زیادی را که برای من گذاشته، به تو خواهد داد. آیا بهتر نیست به جای جان این همه ثروت را از ما قبول کنی؟
دومرول جواب داد: نه پدر جان. او فقط در مقابل جان من باید جانی را بگیرد. آیا شما حاضر نیستید جان مرا نجات دهید تا همیشه غگین نباشید؟
پدرش که بسیار ترسیده بود، گفت : پسرم ! حاضرم همه ی هستی ام را به تو ببخشم ،اما متاسفانه نمی توانم جانم را به تو بدهم. چطور است به سراغ مادرت بروی که تو را خیلی بیشتر از من دوست دارد. دومرول از پدر نا امید شد و به طرف مادرش به راه افتاد. هرچند پدرش او را نا امید کرده بود؛ اما دومرول فکر نمی کرد مادرش با او مخالفت کند. فکر کرد مادرش هرگز او را نا امید نخواهد کرد.
مادرش مثل همیشه با چهره ای شاد و لبی خندان از او استقبال کرد. دومرول به آرامی برای مادرش توضیح داد که چگونه جوانی را دیده که مرده بود و چگونه به زور بازوی خود افتخار کرده و نسبت کفر به خدا داده و خدا از این گستاخی او ناراحت شده و به فرشته ی خود دستور داده جان او را بگیرد. اما چون او متوجه اشتباه خود شده، خداوند توبه ی او را پذیرفته و به عزرائیل دستور داده جان فرد دیگری را به جای او بگیرد. او همچنین گفت که پدرش با این درخواست او موافقت نکرده و حاضر به بخشش جان خود به فرزندش نشده است. و از مادر خواست که در حق او مادری کرده و این خواسته او را برآورده کند و گرنه ممکن است تا آخر عمرش دیگر دومرول جوانش را نبیند و خود را با نشستن بر سر خاک تنها پسرش و شیوه و ناله کردن سرگرم کند.
دومرول اصلا فکر نمی کرد مادرش به مرگ تنها فرزند خود رضایت دهد، اما فکرش اشتباه بود. چون مادرش هم درست مثل پدر با یاد آوری زحمت هایی که در نه ماه بارداری تحمل کرده و شب هایی که تا صبح بیدار مانده و از او نگهداری کرده و به او شیر داده و بزرگش کرده، و نیز با گفتن این جمله که پسرم! جان خیلی شیرین تر از آن است که انسان حتی بخواهد به تنها فرزندش ببخشد، او را نا امید کرد. دومرول دلش شکست. مرگ را بسیار نزدیک دید. رو به عزرائیل کرد و گفت: پدرو مادرم که پیر بودند و من تنها فرزند آنها، ترجیح دادند که تمام عمر را بر سر خاک من بنشینند و گریه کنند اما مرا نجات ندهند. من تسلیم تو هستم. اما فرصتی می خواهم تا کسانی را که منتظر دیدن من هستند، بیینم و بعد جان به جان آفرین دهم.
عزرائیل پرسید": چه کسی منتظر تو است؟
دومرول گفت: زنم و دو فرزندم.
عزرائیل اجازه داد دومرول با خانواده اش خداحافظی کند. دومرول به سمت خانه خود حرکت کرد. با دیدن زنش همه آنچه که اتفاق افتاده بود را برای او تعریف کرد و گفت که حالا آمده است تا با او و فرزندانش خداحافظی کند. دومرول همه ی ثروت خود را به زنش بخشید و از او خواست که با هرکه دوست دارد ازدواج کند، اما فرزندان او را تنها نگذارد.
زن دومرول از شنیدن اتفاق بدی که برای او افتاده بود، بسیار ناراحت شد و از این که پدر و مادر پیر دومرول کمکی به نجات جان فرزند خود نکرده بودند، کینه ای به دل نگرفت و گفت: البته که پدر و مادرت برای تو خیلی زحمت کشیده اند و حالا درست نیست جانشان را در پیری به خاطر تو از دست بدهند.

زن دومرول بسیار او را دوست داشت. او هرگز دلش نمی خواست لحظه ای بدون همسرش زندگی کند. به این دلیل هم رو به او کرد وگفت: تو عزیزترین کس من در زندگی ام هستی. ثروت و دارایی بدون تو برای من اهمیتی ندارد. زندگی برای من بدون تو غیر ممکن است. من نمی توانم بدون تو زندگی کنم و حاضرم به جای تو عزرائیل جان مرا بگیرد. برو و به او بگو که دست از جان تو بردارد.
خداوند ناظر بر این بخشش زیبا بود. زن دومرول چه زیبا و سرافزار در امتحانی که خدا از او گرفته بود، قبول شده بود. خداوند به عزرائیل فرمود: به خاطر عشق پاک این بنده ام، دومرول و زنش را بخشیدم. و به آنها صدو چهل سال عمر دوباره دادم تا در کنار هم زندگی خوشی داشته باشند و فرزندان صالحی تربیت کنند.
عزرائیل به سمت دومرول رفت تا دستور رحمت خدا را به او اطلاع دهد. دومرول از عزرائیل خواست تا لحظه ای او را با خدا تنها بگذارد.

دومرول در فکر عمیقی فرو رفته بود. او نمی توانست خواسته زنش را بپذیرد و از عزرائیل بخواهد جان زنش را بگیرد. چگونه می توانست شاهد مردن کسی باشد که آن همه دومرول رادوست داشت و می خواست جان خود راهم فدای او بکند. با خود گفت: اگر جان این همه شیرین است چرا پدر و مادرش که او را به دنیا آورده بودند و پوست و گوشتش از آنها بود، راضی به این کار نشدند؟ این چه چیزی است که انسان را وادار به بخشیدن جان خود به دیگری می کند؟ تازه می فهمید چقدر زنش را دوست دارد.
تصمیم گرفت از کسی که همه ی جان ها در دست اوست کمک بخواهد. سرش را به سمت آسمان گرفت. تمام نیروی خود را برای خواستن آنچه که در دل داشت، جمع کرد.
دیگر صدایی نمی شنید. نه فرشته ای بود و نه زن و فرزندی که مانع گفت و گوی او و خدا شوند. اشکی برایش نمانده بود. شرمنده ی رفتار خود بود و خجلت زده ی گذشت و محبت زنش. از این که از پدر و مادر پیر و زحمت کش خود خواسته بود به جای او بمیرند، دچار عذاب روحی شدیدی شده بود.

ساعت های زیادی سپری شد. زن دومرول از این مناجات طولانی خسته شده بود. به طرف همسرش رفت. به آرامی دست خود را بر روی شانه ی او گذاشت. دومرول با صورت به زمین خورد و زنش فریاد زد.
دومرول جانش را به خدا تقدیم کرده بود. او عاشق شده بود. زن دومرول به همراه دو فرزندش در کنار او نشسته و گریه می کردند. پیرمردی آرام آرام به آنها نزدیک می شد. شب شده بود. او صدای پایی می شنید اما نمی دانست چه کسی برای همراهی و همدردی با آنها به آنجا رفته است.

زخمه ای بر ساز کشیده شد. سکوت شب شکست. این "ده ده قورقود" بود که با ساز خود چنین می گفت:
«این داستان را به نام "دومرول" سرودم
آفرین به درک و فهم او
و آفرین بر زنی که عشق را به دومرول آموخت
و درود بر او و بر خدای او!
بر خدایی که " خود" خون بهای دومرول بود.»
/6262



شنبه 3 اسفند 1392 - 14:53:00





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 48]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن