تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس رحم نكند به او رحم نشود، هر كس نبخشد بخشيده نشود و هر كس پوزش را نپذيرد، خدا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816402828




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

موج و مهتاب


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
موج و مهتاب
موج و مهتاب نويسنده:بیژن کیا ـ نه عامو.... زده به سرت؟ يه وخ نري طرف نخلسون.ـ مي‌خوام قدم بزنم،.... خوابم نمي‌بره عدنان.ـ ئي وقت شب؟ از جونت سير شدي عامو؟ـ تو ديگه نمي‌خواد بگي اونجا جن و پري داره پيرمرد.ـ مو پيرمردم، مو فراش ئي مدرسه‌ام درست، آقا معلم، ئي خالد زبون بسته همي طوري مجنون شد نه ... نديدي شبا صدا شونه؟ .... سوت ميزنن، جيغ ميكشن!ـ ميگن شبائي كه مهتاب ميزنه صداي يه زن مياد، درسته؟ـ هاا ... هاا... مو خودم شنيدم، زار مي‌زد، جيغ مي‌كشيد، مو كه خيلي ترسيدم.مرد دستي به زخم كهنه گوشه پيشاني‌اش كشيد.ـ بازم سرت درده؟مرد سر تكان داد و چيزي نگفت. شب كه مي‌شد همه به كنج خانه‌هاي حقير و كاهگلي‌شان مي‌خزيدند و او بايد در مدرسه مي‌ماند. در آن اتاق كوچك، در انتهاي راهرو، جهاني به وسعت شش متر مربع. شب كه مي‌آمد شرجي هوا عرق به تنش مي‌نشاند. او ملتهب و بي‌قرار مي‌رفت تا خودش را به نخلستان برساند و ذره‌ذره در توهم روستائيان گم شود. نرمه بادي مي‌وزيد. و خس‌خس نامحسوس خار و خاشاك را با خود مي‌آورد. ماه در بركه مضاعف بود باد در نخلستان مي‌چرخيد و چرق‌چرقِ شاخه‌هاي خشك بيشتر مي‌شد. به سوختن هيمه‌ها مي‌مانست. نخلهاي مشتعل. همه جا آتش بود و خون. مي‌دويدند. مرد زخمي بود و زن خسته، جاده از ميان نخلستان مي‌گذشت. زمين مي‌لرزيد از خشم خمپاره‌ها. مي‌دويدند. جاده را بسته بودند. مي‌دويدند در سايه روشناي نخلستان. از دور شبح تانكها به چشمشان آمد. مي‌دويدند. حالا صفير گلوله بود و خرد شدن شيشه‌ها. اتومبيل به چپ و راست پيچيد و از حاشيه جاده فرو افتاد. زن جيغ زد. مرد بازوي زخم‌خورده‌اش را در دست مي‌فشرد. افتان و خيزان مي‌دويدند در ميان كرتهاي خشكيده نخلستان. مرد در را باز كرد اسلحه را برداشت و زن را بيرون كشيد. سربازان در پناه تانكها پيش مي‌آمدند. شليك گلوله قطع نمي‌شد و آن دو همچنان مي‌دويدند در ميانه دود و آتش. زن تعادلش را از دست داد. مرد ايستاد.ـ پاشو... زود باش!ـ نمي‌تونم!ـ اَه ... د پاشو ديگه. الان مي‌رسن!زن در خود مچاله بود.ـ چته؟ـ مچ پام، گمونم شكسته.ـ خداااااااا..... (فرياد زد و پا بر زمين كوفت)ـ تو برو.....ـ چرت نگو..... پاشو!مرد دست زن را گرفت و كشيد. زن فرياد زد. خطي از خون بر خاك نشست.ـ راه بيفت....ـ نمي‌تونم....ـ ميگم راه بيفت... زود باش!ـ نمي‌تونم، تو برو...مرد چيزي نگفت.ـ برو..... زود باش من خودمو يه گوشه قايم مي‌كنم.مرد منجمد بود. خيزشي نهفته ديد در لابلاي درختان. طرحي تيره، و گنگ از سربازان، در انتهاي نخلستان و در متن نارنجي غروب. فشردن ماشه، شليك بي‌هدف گلوله‌ها و فرياد مرد.ـ پناه بگير!زن به كنجي خزيد، پشت درختي خشكيده، كنار چاله‌اي از آب.ـ برو .... تكون بخور....ـ نمي‌تونمـ برو ... برو مليحه تو رو خدا....زن نگاهش مي‌كرد مرد تار و مبهم شد. با گوشه مقنعه اشكهايش را پاك كرد. مرد پشت به درخت روي زمين نشست. نفس‌نفس‌زنان خشاب را در آورد و نگاه كرد.ـ برو مليحه، ... تو رو خدا برو....پچ‌پچ سربازان از كنجاكنج نخلستان به گوش مي‌رسيد. مرد دستي بر كتفش گذاشت. سرخ بود و لزج. زن خود را به سمت مرد كشاند كه چشم فرو بسته بود و قطرات عرق از شقيقه‌هايش مي‌جوشيد. زن دست مرد را در دست فشرد.مرد چشم باز كرد. چيزي نگفت، لبخند زد. انگشتان خون‌آلودش را بر گونه برافروختة زن كشيد.سربازان نزديك مي‌شدند، از هر سو.ـ يه فشنگ بيشتر ندارم.ـ چي؟مرد پاسخي نداد. شاخ و برگ درختان زير پوتين سربازان و خس‌خس خار و خاشاك هر لحظه بيشتر مي‌شد.ـ بيا مليحهزن خود را به طرفش كشيد. كسي فرياد زد.ـ لا تحرک ....مرد اسلحه را بر پيشاني زن گذاشت و حالا پس از گذشت اين همه سال هر شب باد در جمجمه‌اي سوراخ شده مي‌پيچد و نوائي غريب روستائيان را لبريز از ترس مي‌كند. درست همين جا. كنار اين آبگير كوچك. چه دلتنگم مليحه.منبع:سوره مهر/ ادبیات داستانی / ش 82
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 298]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن