واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
پيکان 57 ، پرايد 75 نويسنده: محمد هادي اديب بهروز چشمام که وا شد، فقط چشماي اون بود توي چشمام؛ فتانه. بدجوري ترسيده بود انگاري. فکر کرد نفهميدم، ولي من که فهميدم. گره کج و کوله روسري اش داد مي زد چه جوري خودش را رسونده تا اينجا. الهي دو نصف شه اوني که خبر برات آورده فتانه. خبر شهادتش را بدم ننه اش الهي ! نصف عمرت کرده. ولي تو که مي دوني من آفت ببين نيستم، ولي... ولي... اين دفعه مثل اين که بد آفت ديدم ! يه وقت فکرنکنين دزدکي گوش کردما، اصلاً هم خيال نکنين نصف شب پرونده ام را زير و رو کرده ام، بالاخره اطلاعات- عملياتي بودن، يه جاهايي بايد به درد بخوره ديگه. حرف ترکش و نخاع و ويلچر و اينا بود بيشترش. دلم طاقت نياورد، قشقرقي به پا کردم بيا و ببين. دکتر اينا حسابي کلافه شدن از دستم. آخرش دکتر قاطي کرد و گفت: ببين بچه، سرپا وايستادن، ممنوع ! مي خواي فلج نشي، بشين يه گوشه، شلوغ هم نکن !مثل اينکه بله حاجي ،جبهه رفتن ديگه تعطيل ! بازم خدا رو شکر که مي تونيم نون خونواده را در بياريم. ما که اهل ضرب و تقسيم و درصد در آوردن نبوديم از روز اول. خدا حواسش به ما بود. مي دونست ما به جز بوق زدن ، بلد نيستيم جور ديگه اي نون درآريم ،کجايي پيکان 57 من ! کجاييد بچه هاي خط راه آهن- شوش ! بعد از هفت -هشت روز که مخل اعصاب کل پرسنل بيمارستان شدم، به زور فرستادنم خونه، بيست روز پيش از موعد، ولي به شرط استراحت بيش از موعد ! پا گذاشتم توي حياط و چشمم افتاد تو چشماي زرد قناري، دلم هوري ريخت پايين.زبون بسته چه خاک و خُلي نشسته بود روش. گفتم فتانه، تا سه تا بوق به عشق بچه هاي خط نزنم تو نمي يام. گير داده بودم. بدو بدو سوئيچ آورد، بوق بوق بوق ... آخي ! يه چند روزي گذشت، دلم طاقت نياورد. مونده بودم چه جوري فتانه را راضي کنم، نمي گذاشت يه استارت به اين زبون بسته بزنم، مي گفت صداي رينگ پيستون رابشنوي، کارت تمومه ، ديگه فلک حريفت نيست. هواي بچه هاي خط مي زنه به کله ات. من هم که کوتاه بيا نبودم. شب ها مي شستم لب حوض ، رخ به رخ زرد قناري، واسه اش از حامد اينا و ممد اينا مي گفتم. فتانه مي گفت ديوونه مي شي آخرش . خلاصه ديد حريف من يکي نمي شه ،رضايت داد، به شرط روزي يه سرويس.انگار تنهايي سه تا تانک خودي را پس گرفته باشم. پريدم پشتش،چقدر دلم واسه اش تنگ شده بود. استارت اول، استارت دوم،استارت سوم م م م م... اي ول زرد قناري، دمت گرم ! ابوالفضل مکانيک ،عباس تعويض روغني و کريم کارواش ! زرد قناري شد عين روز اول. زبون بسته آب نديده بود دو سال.اولش با روزي يک سرويس شروع شد، تفريحي ! بسوزه پدر رفيق ناباب. يواش يواش شد روزي دو سرويس، سه سرويس و ييهو چشم باز کردم ديدم تا خرخره افتادم توي خط و ديگه راه برگشتي هم نيست. سعيد اينا بستنم به تخت، افاقه نکرد، محسن اينا پنچر کردن چهار چرخامو، فايده نداشت.کمر درد هم پاپي ام شده بود ، ول نمي کرد. فتانه مي گفت خياطي بلدم، نمي بخشمت اگه بلايي سرخودت بياري. کوتاه اومدم تا يه بار ديگه بريم پيش دکتر. حرف بي حساب نزد و من هم شلوغ نکردم ! دکتر گفت مسافر کشي توي شهر ممنوع ! کلاج و گاز و ترمز گرفتن ، اونم توي خيابوناي شلوغ پايين شهر، يعني آخرش روي ويلچر. مي خواي مسافرکشي کني؟ بکن ! ولي بيرون شهر و با صندلي مخصوص.بچه هاي خط؛شوش يه نفر! جعفر و جواد و جمشيد و جلال ... غلام کله پز،ممد نعلبکي، قهوه خونه مصفا، با ما وفا، کجا برم به جز خط. چشمام افتاد تو چشماي فتانه، سرم افتاد پايين.نه حرف پسي بود، نه حرف پيش. کرج و ورامين نزديک بود . کاشان و اصفهان دور. اصلاً کجا بايد مي رفتم به جزخونه بي بي. فتانه مي گفت نذر سلامتي ات، مقصد باشه براي جمکران ، نه دروازه قم، به شرط دروازه تا جمکران صلواتي ! مگه مي شد رو حرف فتانه حرف زد. اين جوري بود که راه آهن- شوش، شد تهران- قم. مي رسيدم دروازه قم، اين قدر منتظر مي موندم تا پنج نفر رو جمع کنم صلواتي ببرم جمکران. دو رکعت نماز،انتظار، پنج تا مسافر صلواتي، دروازه تهران و ...دو- سه سالي بود که از جنگ مي گذشت و عکس بچه ها يکي يکي مي رفت تو قاب. بعضي ها شدن يه عکس سه در چهار، گوشه يک کيف زنونه که توش به جاي پول، سايز گردن حاجيه خانم بود واسه لباس مهمونيش. بعضي ها هم شدن يک عکس خيلي بزرگ وسط اتوبان تهران- قم. عکس هاي اتوبان که زياد شد، نون فتانه آجرشد ! حالا ديگر چشمام فقط به جاده نبود، چشمام که مي افتاد توي چشم هاي بچه هاي روي تابلو، پاهام شل مي شد و دستام مي لرزيد. ماشين مي کشيد به چپ و راست. يک دفعه بوق اتوبوس ، يک دفعه مسافر بغل دستي ، يک دفعه هم ... ولي ديگه فايده نداشت. بچه هاي خط، [ بچه هاي قديم خط] مي گفتن حاجي، مي ترسيم يه روز تو خط ، زرد قناري رو ببينم رخ به رخ شده با يک تابلو کنج اتوبان. نرو اين راه رو. روزي سه سرويس شد دوتا ، دوتا شد يکي يکي شد ....چرخ خياطي فتانه روشن شد. قسمم داده بود به مهموني که توي راه داشت. زورم بهش نمي رسيد ! خلاصه کوتاه اومدبا هفته اي دوتا سرويس.يه روز ديدم دارن عکس هارو جمع مي کنن. به هفته نکشيد، بچه هاي روي تابلو شدن عکس هاي سه در چهار. خلاصه چرخ خياطي فتانه خاموش شد ! *حالا بيست سال گذشته. پيکان 57 شده پرايد 75 ! خط همون خط ، ولي نه همون بچه هاي خط. تابلوهاي اتوبان ، به همون بزرگي، ولي نه با عکس بچه هاي خط. از پفک و چيپس بگير تا موبايل و ساعت. تازه، « آهسته برانيد» رو هم جمع ببنديد باهاش.منبع:نشريه امتداد ،شماره 43/خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 376]