واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گلوله هايي که به هدف خوردند نويسنده: مرتضي ملائکه خاطره ي محمد ناصر راوريکرامتي از آيت الله ميرزا جواد آقا تهراني در جبههروزهاي اول جنگ، وضع بسيج و سپاه زياد خوب نبود. چون امکانات خاصي در اختيار نداشتند. کل سپاه خراسان در آن ابتدا در دو گردان ابوذر و حر خلاصه مي شد که آقاي ثامني و شهيد شريفي از فرماندهان آن بودند.هنوز لشگر تشکيل نشده بودو جايي بود به نام«نيرو»که فکر مي کنم آقاي آذرنيوا و شهيد نورالله کاظميان مسئولين آن بودند. فقط دو تا ماشين آهو داشتيم که آنها هم از ماشين هاي اسقاطي بود که آن زمان سپاه از ادارات ديگر گرفته و تعمير کرده بود. ما از اين ماشين ها همه جور استفاده مي کرديم و تا خط مقدم مي رفتيم و مي آمديم.بيست اسفند 59 کنار سوسنگرد روي تپه هاي الله اکبر بوديم، درحالي که درست نمي دانستيم چطور بايد جنگيد !خمپاره 120 را يک کيلومتر جلوتر از جلوترين نيروي پياده ارتش کار گذاشته بوديم !! و بعداً بدون آنکه کسي بگويد کارمان غلط است، چون ديديم که آنجا مناسب نيست، آن را به يک محل مرتفع که ديد خوبي به عراقي ها داشت منتقل کرديم و از آنجا شليک مي کرديم.روز اولي که آميرزا جواد آقا تهراني ، عضو مجلس خبرگان رهبري ،به جبهه آمده بودند، من ايشان را شناختم. ديگران فکر مي کردند ايشان يک روحاني پير معمولي است که به اهواز آمده و با آن قد خميده ،عصا زنان به رزمنده ها پيوسته است ! يکي -دو نفر هم همراهشان بودند. يک روز بعد از نماز گفتند حاج آقا مي خواهند بروند خط ! من گفتم: با من بياييد ! فرمانده اجازه داد و حاج آقا به انبار رفتند و لباس نظامي پوشيدند. خدا مي داند ايشان وقتي لباس را پوشيد،قامتش فرق کرد و کمرش راست شد ! با همراهانشان که يکي از آنها آقاي دستجردي ، رئيس سابق پليس مشهد بود و ديگري طلبه اي جوان، سوار وانت شديم و به سمت قبضه توپ حرکت کرديم. آنها را به سنگري که خودم ساخته بودم بردم. سنگر هم با فاصله از قبضه بود. چرا که پس از آنکه ما ده تا گلوله مي زديم، عراقي ها دويست تا گلوله در آنجا خالي مي کردند! براي همين پاي قبضه با بلوک ،سنگر يک نفره اي ساخته بوديم که به محض شروع آتش باران عراق ، توي آن جاگير مي شديم و ديگر امکان هيچ تحرکي هم نداشتيم !حاج آقا گفتند من هم مي خواهم شليک کنم ! گفتم: شما همين جا باعث تقويت روحيه ما هستيد و همين جنگ است ! ايشان گفت : نه ! سلاح کو؟ کو دشمن؟ ايشان را پاي قبضه برديم. به بچه ها سپردم که ده- پانزده تا گلوله باايشان بزنيم و فوراً ايشان را به عقب منتقل کنيم. راستش مي ترسيدم اگر مشکلي براي ايشان پيش بيايد فردا جواب مردم را نتوانم بدهم !جلوتر از ما ، در نزديکي دشمن، يک نفر ديده بان مستقر بود و به ما تصحيح تير مي داد؛ يعني هر گلوله را که مي زديم ، مثلاً مي گفت صد تا به راست، دويست تا به جلو ! از اين طريق به اهداف نزديکتر مي شديم. معمولاً هم بايد چهار- پنج تا تير مي زديم تا خوب تصحيح شده و برخي اهداف منهدم مي شدند. حاج آقا گفتند: من مي خواهم گلوله را بياندازم ! گلوله ها هم سنگين بود و برايشان مشکل بود. لذا کمک کرديم و گلوله را تا کمر وارد لوله خمپاره کرديم و بعد تحويل حاج آقا داديم. ايشان چند ثانيه گلوله را نگه داشتند و اين دعا را زمزمه کردند: « يا محمد يا علي يا علي يا محمد اکفياني فانکما کافيان وانصراني ...» منتظر مانديم که صداي ديده بان از بيسيم بيايد و تصحيح بدهد که گفت: « اوه ! اوه ! امروز چه کار داريد مي کنيد؟ ديگر به ما احتياجي نداريد ! »: ايشان نمي دانستند که آميرزا جواد آقا آنجا هستند. خمپاره اول به يک انبار مهمات خورده بود ! دومي و سومي و چهارمي و پنجمي هم به همين طريق، همگي به اهداف مهمي برخورد کردند که ديده بان به ما خبر مي داد. آن روز هر گلوله اي که شليک شد، به جاي تصحيح تير، ديده بان يک تيکه اي به ما مي انداخت !ده - بيست نفر از سربازها و ارتشي هاي سنگرهاي اطراف که متوجه حضور حاج آقا شده بودند ، آن جا جمع شده و شاهد اين صحنه بودند. به يکي از بچه ها گفتم: حاج آقا را برگردان عقب ! ايشان که رفتند، خوشبختانه تماشاچي ها هم رفتند و سه نفرمان مانديم پاي قبضه ! بلافاصله ، ارتش عراقي ها شروع شد و آن روز سنگين تر از قبل ، دقيقاً محل قبضه را مي زد. ما در آن سنگر يک نفره، به زور، سه نفري چپيديم و تا نيم ساعت صداي برخورد ترکش ها با بلوک ها که سر ما زير آنها بود، قطع نشد ! وقتي آتش کم شد، بيرون آمديم و با ديدن همديگر از خنده مرديم ! چون در اثر دود مواد منفجره و گرد و خاک، صورت هايمان کاملاً سياه شده بود !منبع:نشريه امتداد ،شماره 43/خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 309]