تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):شيطان به سپاهيانش مى گويد: ميان مردم حسد و تجاوزگرى بياندازيد چون اين دو، نزد خدا بر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828830631




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

من امروز شهيد مي شم


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
من امروز شهيد مي شم
من امروز شهيد مي شم راوي: حميد داوود آبادي شب مصطفي را شير كردم تا پهلوي فرمانده گردان برود و براي هر دويمان مرخصي بگيرد. كساييان قبول كرد. قرار شد ساعت 6 صبح روز بعد به كرمانشاه برويم. بهانه‌ام، زدن تلفن به تهران بود، ولي بي آنكه به مصطفي بگويم قصد داشتم او را به تهران بفرستم، حال به هر زحمتي كه شده. خيلي مي ترسيدم برايش اتفاقي بيفتد؛ آن هم در حالي كه عقب خط بوديم چه برسد اگر به خط و عمليات مي رفتيم. در حالي كه خودمان را آماده رفتن به شهر كرده بوديم براي خواب دراز كشيديم. خوابم نمي‌برد. همه اش فكر اين بودم كه چطوري او را راضي كنم كه به تهران برود. ميان خواب و بيداري بودم كه چطوري او را راضي كنم كه به تهران برود. ميان خواب و بيداري بودم كه با فرياد نيروها بلند شدم. ساعت 4 صبح بود كه به خط شديم و آماده رفتن به خط مقدم. خيلي حالم گرفته شد. اما مصطفي بي خيال بود و خيلي خوشحال از اينكه مي رفتيم خط. سوار بر ايفا به عقبه خط منتقل شديم. نماز صبح روز سه شنبه، بيستم مهرماه شصت و يك را در تپه‌هاي سومار خوانديم و با وانت، عازم خط مقدم شديم. هنگامي به ارتفاعات مورد نظر رسيديم كه هوا كاملا روشن شده بود. به همراه مصطفي و يكي ديگر از بچه‌ها به نام «فرهنگ ناصري» شيار را براي يافتن محل مناسبي براي سنگر جستجو كرديم. من كه به قول خودم سابقه‌دارتر بودم جلو رفتم و محلي به نظر خودم امن پيدا كردم و گفتم: بهتر از اينجا نمي شه پيدا كرد، چون اصلا خمپاره‌گير نيست! مصطفي در حالي كه به انتهاي شيار چشم دوخته بود به فكر فرو رفت. رويش را برگرداند و خطاب به ما گفت: زودباشين از اينجا بريم بيرون. گفتم: واسه چي؟ اينجا جاش براي سنگر خيلي خوبه! هرچي گفتم قبولنكرد و سر حرف خودش بود كه از شيار بيرون برويم خيلي عجله داشت. عاقبت تن به اصرارهاي او داديم و به طرف بيرون شيار حركت كرديم. چند لحظه بعد در حالي كه هنوز كاملا خارج نشده بوديم ناگهان سه خمپاره 120 ميليمتري با شيهه اي وحشتناك در پي يكديگر سينه آسمان را شكافتند ودرست همان جايي كه ما بوديم داخل شيار منفجر شدند. لحظه اي بعد در حالي كه از زمين بلند مي شديم رنگ ما دو نفر به سفيدي مي زد. نگاهي از روي تعجب به مصطفي انداختيم. فقط گفت: -ديدي بهت گفتم زود از اون شيار بريم بيرون! فرداي آن روز چهارشنبه به بالاي ارتفاعات رفتيم و در سنگرها مستقر شديم. من مصطفي و «سليماني» از بچه‌هاي كرج در يكي از سنگرهاي كوچك با سقفي كوتاه جاي گرفتيم شب من و مصطفي با هم نگهبان بوديم. درگيري‌هاي پراكنده و شليك تيربار از سوي دشمن صورت مي‌گرفت اما اهميت چنداني نمي‌داديم. مصطفي سرش را بالا برد و نگاهي به شيار رو به رو انداخت. همين كه سرش را پايين آورد گلوله رسامي از بالاي سرش گذشت. با تأثر عميق انگار كه چيز گرانبهايي از دست داده باشد نگاهي به آسمان آبي پر از ستاره انداخت و گفت: تو رو به خدا ديدي! نزديك بود شهيد بشم ها». پس از پايان نگهباني و هنگام استراحت همه‌اش از آن گلوله كه از بالاي سرش گذشته بود حرف مي‌زد و اينكه چقدر نزديك بود تا به شهادت برسد. بعد از نماز صبح دراز كشيدم تا چرتي بزنم. خستگي از يك طرف و تب و لرز از سوي ديگر اذيتم مي‌كردند. همين كه چشمم را باز كردم او را ديدم كه از سينه كش تپه بالا مي‌آيد. «ناصري» گفت: حميد بهش بگو يه كم مواظب خودش باشه! از اول صبح تا حالا داره مي ره پايين و مي ياد و براي بچه ها آب و غذا مي آره. انگار نه انگار اونجا خمپاره گيره و زير ديد دشمنه. به دهانه سنگر كه رسيد خنده كنان صبح به خيري گفت و دولا دولا وارد سنگر شد. دست‌هايش را از شوق به هم مي ماليد و با خوشحالي مي گفت: من امروز مي رم تهران! گفتم: زودتر برو و خيال من رو راحت كن. نگه آزار داشتي؟ همون عقب كه بوديم، مي‌رفتي. حالا اينجا چطوري مي‌خواي بري؟ در حالي كه سرش را تكان مي‌داد گفت: صبر كن بهت بگم! ناهار باقالي پلو داشتيم كه به اتفاق «صياد محمدي» خورديم. پس از صرف ناهار، سليماني را به بهانه‌اي به سنگر ديگر فرستاد. خيلي ناراحت شدم و علتش را پرسيدم. گفت خب يك كار خصوصي باهات دارم. عيبي نداره، از دلش درمي‌آرم. داخل سنگر كنار يكديگر دراز كشيديم. سقف آنقدر كوتاه بود كه حتي نمي شد به راحتي نشست. شروع كرد به خنده و با خوشحالي گفت: «امروز مي‌رم»! گفتم: اول بگو ببينم اين مسخره بازي چيه صبح درآوردي؟ مگه تو نبودي كه همش مي گفتي بيا عكس بگيريم ولي حالا كه من مي‌گم عكس بگيريم حضرتعالي ناز مي‌كنيد. كه چي صبح من رو جلو بچه‌ها ضايع كردي هر چي گفتم بذار عكس تكي ازت بگيرم گفتي باشه بعدا وقت زياده، اصلا ازت توقع نداشتم. يكدفعه صورتم را بوسيد و با خنده گفت: اصلاناراحت نشو و فكرش را نكن. من امروز بعدازظهر مي خوام برم! تعجبم بيشتر شد گفتم: خب كي مي خواي تشريف ببري! گفت: من امروز شهيد مي شم! فكر كردم اين هم از همان شوخي‌هاي جبهه اي است كه براي همديگر ناز مي‌كرديم و مي‌گفتيم: احساس مي‌كنم مي خواهم شهيد بشم! در حالي كه سعي كردم بخندم گفتم: از اين شوخي‌هاي بي مزه نكن! ولي نه، شوخي نمي‌كرد. چرا كه اگر مي خواست شوخي كند با قهقهه و خنده هميشگي همراه بود. در چهره‌اش جديت عيان بود. سعي كردم با چند شوخي و مزاح، مسئله را ختم كنم و حرف را به به موضوعات ديگر بكشانم كه گفت: حميد ديگه از شوخي گذشته مي‌خوام باهات خداحافظي كنم. حالا هرچي كه مي‌گم خوب گوش كن. كم كم باورم شد كه مي خواهد بار سفر ببندد ولي باز قبول و تحملش برايم مشكل بود. پرسيدم: مگه چيزي يا خبري شده؟ گفت: من امروز بعدازظهر شهيدمي شم چه بخواي و چه نخواي! دست من و توهم نيست هرچي خدا بخواد همونه. خوابي را كه شب قبل ديده بود و حكايت از آن داشت كه بعدازظهر آن روز به شهادت مي رسد بازگو كرد. اتفاقا ساعتي بعد وقتي از او خواستم دوباره خوابش را تعريف كند قسم خورد كه آن را فراموش كرده است. عجيب‌تر اينكه من هم خواب را فراموش كردم. هرچه به ذهنم فشار آوردم نتوانستم آن را به ياد بياورم؛ هنوز هم به يادم نيامده. در كنار هم دراز كشيده بوديم.در حالي كه بدن خسته و كوفته‌ام را مشت و مال مي‌داد با خنده گفت: آدم اينجاست كه مي فهمه مادر چقدر زحمت مي‌كشه. اگه مادرت اينجا بود چقدر برات دل مي سوزونه تا خوب بشي! كم كم شروع كرد به نصيحت و توصيه. وصيت شفاهي‌اش را كرد. حرف‌هايي زد كه براي من خيلي جالب بود. مخصوصا در پاسخ به اين سوالم كه شهات را چگونه مي بيني؟ در حالي كه دست‌هايش را به دورخود پيچيده بود و فشار مي آورد. ناگهان آنها را باز كرد نفس عميقي كشيد و گفت: شهادت رهايي انسان از حيات مادي و يك تولد تازه اس... شهادت مثل رهايي يه پرنده‌اس از قفس... دوست دارم در برابر تمام عمرم، يك لحظه به عمر امام عزيز اضافه بشه، چون امام با هر لحظه از عمرخودش مي تونه جامعه‌اي رو هدايت كنه... اشك از ديدگانش جاري شد. با پشت دستم اشك‌هاي مرواريدگونش را پاك كردم و او شروع كرد به توصيه درباره امام: خداي نكرده اگه امام طوري بشه خود ما ضرر مي بينيم....دوست دارم جونم رو فداي او كنم چون او بود كهنسل ما رو از فساد و گمراهي بيرون كشيد و به راه آورد.... سمت نگاهش به بيرون از سنگر تغيير كرد. فهميدم نمي خواهد مستيم به چشم همديگر نگاه كنيم. ادامه داد: هر وقت توي هر مسئله اي گير كردي فقط به خدا توكل داشته باش... هيچ وقت از خدا نااميد نشو چون او خوبي ما رو مي خواد... آدم وقتي براي خداكار مي كنه نبايد از هيچي حتي از تهمت بترسه...به خدا من فقط براي رضاي خدا به جبهه اومدم نه ريا يا چيزي ديگه. خدا نكنه آدم به خاطر اينكه جبهه رفته خودشو بگيره. آدم بايد تو جبهه خودشو بسازه و تا اونجايي كه مي تونه بايد خالصانه به جبهه بره.... هميشه بايد به فكر جبران گناهان گذشته باشيم.... خوش به حال ما كه اسلام رو به دست آورديم اگه زمان طاغوت بود خدا مي‌دونه چي شده بوديم و جامون كجا بود.... دستش را براي خداحافظي به طرفم دراز كرد و گفت: خيلي دوست دارمر وي مين برم و با باز كردن راه نيروهاي اسلام پيشمرگشون بشم... كاش مي شد با همديگه بريم تو ميدون مين و وقتي دستامون تو دست همديگه اس، شهيد بشيم.... شهادت واقعا سعادت بزرگي مي‌خواد، چون فقط خوبها و پاكها هستن كه شهيد مي شن.... وقتي شهيد شدم هيچ وقت به فكر انتقام خون من نباش. به فكر انتقام خون همه شهدا باش.... راستش رو بخواي، دوست دارم شهيد بشم تا هم خودم به آ‌رزوم برسم هم شاهدت توي آدم‌هاي ضدانقلاب تأثير بذاره... خيلي دوست دارم جنازه‌ام برنگرده...فقط دلم به حال مادرم مي سوزه... راستي اون چي كار مي‌كنه؟ قول بده وقتي شهيد شدم خونواده ام رو دلداري بدي و بگي كه من آگاهانه شهيد شدم.... بعد از خداحافظي اشك ريزان گفت: مطمئنم وقت جون دادن آقا امام زمان بالاي سرم مي آد.... من وقتي بخوام جون بدم مي خندم. لحظات خيلي سخت مي گذشت نه براي او كه براي من. او از خودش و آنچه بايد پيش مي آمد مطئمن بود ولي من چه؟ انگار فشار فضا بيشتر شده باشد و چيزي روي قلبم سنگيني مي كرد. مدام دست‌هايش را از خوشحالي به هم مي ماليد و پشت سر هم مي‌گفت: خداحافظ.... من رفتم. اشك‌هايم، غلطان، از ديدگان بر گونه‌هايم سرازير مي شدند و دست‌هاي نرم و مهربان مصطفي بود كه آنها را مي ربود و پاك مي‌كرد و مي‌گفت حالا زياد ناراحت نشو. شروع به گريه كردم. هاي هاي گريستم. انگشتانم را در موهايش فرو بردم و صورتش را لمس كردم. اشك‌هايم با هم تلاقي پيدا كردند. صورتش را بر صورتم فشار داد. پيشاني‌اش را بوسيدم و چشمانش را. فقط مي‌گفتم: «مصطفي....نه...نه....تنها نه...» ناگهان از جا پرسيد و گفت: زود باش كف سنگر رو گود كنيم تا جا بيشتر بشه و راحت بتونيم نماز بخونيم. با تعجب اصرار كردم كه دير است. ساعت حدود 4:5 بعداظهر بود. قبول نكرد و گفت: «كار امروز را به فردا مينداز زود باش»! وسايل را بيون ريختيم و من با كلنگ شروع كردم به كندن. دقايقي بعد به او كه جلو سنگر نشسته بود گفتم: برو بيل رو از سنگر بغلي گير و بيا. او رفت و دقيقه‌اي بعد با بيل دسته بلند آمد. به او گفتم: با اين بيل نمي شه خاك برداشت. برو بيل دسته كوتاهه رو بيار! ديدم جلو سنگر دو زانو نشسته يك دستش را زير چانه گذاشته و دست ديگر را تكيه به زمين داده با خودش مي خندد. خنده خيلي عجيبي بود.... خنده‌اي با صداي بلند نزديك به قهقه. در حالي كه نگاهي به سر و وضع خاكي خودم مي انداختم به شوخي گفتم چته، داري به من مي خندي؟ اصلا امروز ديوونه شدي؟ زودباش برو بيل رو بيار....هان چت شده؟ با همان خنده گفت: چقدر عجله داري، مي خواي بفهمي چمه؟ چند دقيقه صبر كن مي بيني! دوباره پرسيدم: مگه چي شده؟ گفت: عجله نكن، مي بيني! بلند شد و به طرف سنگر كناري كه يك متر با ما بيشتر فاصله نداشت رفت. صداي صحبت كردنش را با بچه‌ها مي شنيدم. داد زدم: زود باش بيا الان شب مي شه. گفت: اومدم. مي‌خواستم دوباره داد بزنم كه زودتر بيايد. هنوز چيزي نگفته بودم كه ناگهان صداي وحشت انگيز سوت خمپاره‌اي مرا كه در سنگر بودم در جايم ميخكوب كرد. به كف سنگر چسبيدم. خمپاره درست به كنار سنگر اصابت كرد. صداي رعب انگيزي داشت.دود و غبار در يك آن، تمام فضا را پر كرد. متوجه نبودم چه شده است. به بيرون سنگر آمدم و فرياد زدم: مصطفي... مصطفي.. جوابي نشنيدم. دوباره صدايش كردم. «شكوري» از بچه‌هاي سنگر بغلي از آن سوي گرد و غبار داد زد: مصطفي اينجاس، حالش هم خوبه. عجيب بود... چرا مصطفي جواب نداد! ناصري فرياد زد: حميد بيا.... يعني مصطفي چيزي شده....؟ سراسيمه و هراسان به كنار سنگر رفتم. دود و خاك، ارام ارام بر زمين مي نشست. كمي كه هوا روشن تر شد پاهاي مصطفي را ديدم به حالت دمر روي زمين افتاده بود. دود سياه و چرب انفجار به آرامي بر سر و رويم نشست. هوا كاملا باز شد. سرش را كه از پشت مورد اصابت تركش قرار گرفته و متلاشي شده بود ديدم. مثل گل سرخي شكفته بود؛ سرخ و خونين. هنوز زنده بو. سرش را در ميان دست‌هايم گرفتم با گريه و التماس از او خواستم چيزي بگويد. ابروهايش را حركت داد. خواست چشمانش را باز كند ولي نتوانست.خواست چيزي بگويد اما نشد. خون در گلويش پيچيد و با خر خري فوران كرد و با لبخندي زيبا به سوي حق شتافت. سربند سبز «يا حسين شهيد» كه در مشتش بود در آخرين لحظه از ميان انگشتانش كه ناخودآگاه باز مي‌شدند بر زمين افتاد كه يكي از بچه‌ها آن را كه از خون سرخ شده بود برداشت. خورشيد شب جمعه 22/7/61 مي رفت تا منطقه را در ماتمي سوزان بگدازد. آنگاه بود كه پيكر بسيجي دلير، «مصطفي كاظم زاده» را در حالي كه هفدهمين بهار زندگي‌اش را سپري كرده بود به پايين تپه منتقل كرديم. منبع: http://www.farsnews.net/خ
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 220]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن