تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 16 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):کم گویی ، حکمت بزرگی است ، بر شما باد به خموشی که آسایش نیکو و سبکباری و سبب تخفی...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804915262




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

- ما به جوار کبريا بهر شهادت مي رويم


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:

راسخون: روي ويلچر نشسته بود. نگاهش که به من افتاد با چرخاندن چرخهاي ويلچر به طرفم آمد. سلام واحوالپرسي مان تمام نشده بود که در باز شد و خانمي با چادر گلدار به استقبالم آمد و من را به طرف حياط و بعد به اتاق پذيرايي هدايت کرد. روي پتويي که بالاي اتاق پهن شده بود، نشستم و نگاهم را به در اتاق انداختم. از روي ويلچرپائين آمد و با سر زانو آرام آرام چند قدمي برداشت و کنارم روي پتو نشست و بار ديگر حالش را پرسيدم و از اینکه مزاحمش شده بودم عذر خواهی کردم. با لبخندي که روي لب داشت گفت: چه زحمتي، منزل خودتونه، خيلي خوش آمدي. گفتم: لطفا خودتان را معرفي کنيد و بفرمائيد وقتي به جبهه اعزام شديد چند سال داشتيد و انگيزه ي شما از رفتن به جبهه چه بود؟ نگاهش را به واکمني که در دستم بود انداخت و گفت:شهيد زنده حمزه يزداني هستم. اهل گارماسه از توابع شهرستان فلاورجان وقتي به جبهه اعزام شدم  حدود 16 سال بيشتر نداشتم. انگيزه ام فقط عشق به حسين(ع) و دفاع از آب و خاک بود.  نحوه ي اعزامتان به چه صورت بود؟ يادش بخير؛ هر بار که براي ثبت نام به سپاه مي رفتم با مشکل قدم که بيش از حد کوتاه بود روبرو مي شدم و از اعزامم جلوگيري مي کردند.يک روز يک تکه تخته داخل کفش هايم گذاشتم و رفتم براي ثبت نام. مسئول ثبت نام تا چشمش به من افتاد گفت:مي بينم که قدت بلند شده هفته ي پيش که اومدي خيلي قدتت کوتاه بود! چي شد که يه مرتبه قد کشيدي؟! آن روز هم موفق نشدم ثبت نام کنم. يک بار رفتم داخل صف از صف بيرونم کردند. بار ديگر رفتم داخل اتوبوس پياده ام کردند. بار سوم با خواهش و تمنا، گريه و التماس از مسئول بسيج خواستم پا در مياني کند تا اجازه بدهند اعزام شوم. از حال و هواي اعزامتان بگوييد؟روزي که قرار بود  اعزام  شويم، هنوز ساعت 10صبح نشده جلوي مسجد غلغله بود از جمعيت؛ بيشتر شان بدرقه کنندگان بودند. صداي آهنگران از راديو پخش مي شد ؛ سوي ديار عاشقان     رو به خدا مي رويم بهر ولاي عشق او      به کربلا مي رويم . . . اگر خاطره اي از دوران آموزشي داريد بيان فرماييد؟يک شب زنگ بيدار باش به صدا درآمد. آن قدر خسته بودم که نمي دانستم کجا هستم. یک مرتبه از جا کنده شدم نشستم و هاج و واج به دور و برم نگاه مي کردم. بغل دستي ام زد روی دستم وگفت: پاشو برادر، چرا نشستي؟ پا شو بريم رزم شبانه. آمدم که پوتين هام را بپوشم هرچه گشتم پيدا شون نکردم. انگار آب شده بود و رفته بود توزمین. چيزي نگفتم و با پاي برهنه دنبالشان راه افتادم. هوا تاريک بود وکسي متوجه نمي شد که من پابرهنه هستم. بيابان پر از خار و خاشاک بود تا صبح روي همین خار و خاشاک ها دویدم و سينه خيز رفتم. از بس خار کف پاهام رفته بود، ديگه ناي راه رفتن نداشتم. آرام آرام گريه مي کردم تا کسي متوجه نشود، به کسي هم چيزي نگفتم که مبادا اخراجم  کنند و صبح که شد، تا ظهر تيغ از کف پاهام بيرون مي آوردم و آخرش هم عفونت کرد، طوري که ديگه نتوانستم راه بروم و فرستادنم مرخصي. از هم رزمانتان بگویید؟ يک شب که داخل چادر نشسته و مشغول راز و نياز با خدا بوديم، برادرم نبي الله گفت:مياي بريم کمي قدم بزنيم؟ پا شدم و گفتم: بريم، چند قدمي که رفتيم، گفت: داداش اين دفعه که به خط مي روم شهيد مي شوم. گفتم: داداش اين چه حرفيه مي زني؟ ان شاالله سالم مي ري و برمي گردي. گفت: من ديشب نحوه ي شهادتم را در خواب ديدم. پرسيدم: چطوري بود؟ گفت: در عالم رويا بودم که ديدم من و حميد و حسين به اتفاق تعدادي از بچه ها سوار اولين قايق شديم. پسرخاله ی ما رضا هم مي خواست سوار بشه ولي مسئول دسته اجازه نداد. ما حرکت کرديم و رفتيم. چند لحظه بعد تيربارها فعال شدند و در همان لحظه يک گلوله کاليبر خورد به پيشانيم و به شهادت رسيدم. بعد قايقمان را با آر پي جي يازده زدند و بقيه بچه ها درآب افتادند. حميد در آب افتاد و تا خواست کوله پشتي آر پي جي را باز کند در آب خفه شد حسين هم همين طوری به شهادت رسيد. خوابش را که تعريف کرد گفت: حالا برو وآن چکمه هایت را که من دوست دارم برام بيار تا يه يادگاري از تو داشته باشم.آوردم و بهش دادم. همديگر را بوسيديم و با هم وداع کرديم و بعد از وداع برگشتیم داخل چادر،چند لحظه بعد حميد آمد دم در چادر و گفت:بيا بيرون با هات کار دارم. از چادر بيرون رفتم و با او هم قدم شدم.حميد خوابي را برايم تعريف کرد که برادرم چند لحظه  پيش برایم تعريف کرده بود بعد گفت:بروآن آينه قلبي کوچکت را برام بيار. رفتم براش آوردم وبا هم وداع کرديم او رفت و من هم به چادرمان برگشتم. چند لحظه اي از رفتنش نگذشته بود که حسين توکلي آمد و گفت:مياي بيرون با هم قدم بزنيم؟ همان طور که آرم آرم قدم مي زديم  گفت:من ديشب نحوه شهادتم را در خواب ديدم. پرسيدم: چطور بود؟ خواب، درست عين خواب برادرم و حميد بود. گفت:برو اون لباس چريکي رو که دوست دارم برام بياور. رفتم براش آوردم و بعد با هم وداع کرديم .او رفت به طرف چادرشان من هم برگشتم داخل چادر. چند دقيقه اي نگذشته بود که پسر خاله ام رضا توکلي آمد دم  چادر و گفت:مياي بيرون؟ گفتم: نکنه توهم اومدي بگي من خواب ديدم که شهيد مي شوم.خنديد وگفت:نترس بادمجان بم آفت نداره، من تو اين حمله شهيد نمي شوم. چند روز از اين موضوع گذشت عمليات کربلاي چهار تمام شد. بعد از عمليات هر روز از بچه هاي گردان محمد باقر(ع) سراغ آنها را گرفتم کسي چيزي نگفت تا اينکه سه روز از عمليات کربلاي چهار گذشته بود که ازپسرخاله ام رضا توکلي پرسيدم: پس برادرم؟ حميد و حسين کجا هستند؟ چرا نيومدن؟ گفت: نگران نباش ميان! پافشاري کردم و گفتم: به من بگو چي شده؟ گفت: آماده می شديم که سوار قايق ها بشیم. برادرت نبي الله، حميد، حسين و بقیه دوستان سوار قايق شدند. من هم خواستم سوار قايق بشم که مسئول دسته گفت: تو قايق بعدي را سوار شو.مسافت زيادي را طي نکرده بوديم که منطقه کاملا روشن شد و تيربارها شروع به شکليک کردند.ازبين تیر ها يک گلوله کاليبر خورد به پيشاني برادرت و بعد با يک آر پي جي يازده قايقشان را زدند. همه داخل آب افتادند وشهيد شدند. رضا توکلي  چطور به شهادت رسيد؟ بعد از عمليات کربلاي پنج ما را به پشت خط انتقال دادند. صبح بود که پسرخاله ام آمد و گفت:بيا برويم کمي با هم قدم بزنيم. در حال قدم زدن بوديم که گفت: نمي دونم چرا اين قدر دلم براي خانواده بخصوص زن و بچه ام تنگ شده ! نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم: انشاءالله مي روي مرخصي و ديداري تازه مي کني؟ گفت: کدوم ديدار، ديدار به قيامت. گفتم: اين چه حرفيه مي زني؟ گفت: ديگه از اين حرفها گذشته اين دفعه بادمجان بم آفت داره!!! پرسيدم: چطور مگه؟ گفت: خواب ديدم موقعي که مي رفتم خط را از گروهان شما تحويل بگيرم، صبح زود توستون  يک خمپاره 120 مي ياد و به  ستون ما مي خوره و بدنم را تکه تکه مي کنه. ناراحت شدم و گفتم: -انشاءالله خيره. خودت را نارحت نکن. گفت: برو اون پيراهن کردي را که من دوست داشتم، برام بيار تا از تو يادگار داشته باشم. رفتم و پيراهنم را برايش آوردم او گرفت و از من تشکر کرد. با هم وداع کرديم و رفتيم.  روز بعد وقتي بچه هاي گروه از خط برگشتند، پسر خاله ام جزو آنها نبود. سراغش را گرفتم گفتند:موقعي که مي خواستند خط را از ما تحويل بگيرند يک خمپاره 120 آمد در ستوني که پسر خاله ات بود و او به اتفاق چند نفر ديگر به شهادت رسيد. آيا از بین دوستان شما  باز هم کسی قبل از شهادت خواب دیده بود؟ بله پسر عمه ام ،علي شيرزادي مثل همان عزيزان که آمدند پيش من و گفتند:بيا با شما کار داريم. گفتم: چي شده؟ همگی اول  با من کار داريد، بعد هم شهيد مي شويد؟! چه سري در اين کاره؟ گفت: اگه ناراحتي بر مي گردم. گفتم: نه خيلي هم خوشحالم بيا با هم قدم بزنيم. در حال قدم زدن بوديم که گفت: ديشب خواب پدرم را ديدم که به من گفت: کي به ديدن من مي آيي. بعد از اين که از خواب بيدار شدم. خيلي دلم براي پدرم تنگ شد.حس مي کنم اين دفعه به شهادت مي رسم.دو روز بعد خبر شهادتش را از بچه ها شنيديم. ديگه کدام شهيد خواب ديده بود و با شما قدم زد؟ يک شب که در خط فاو بوديم رحمت الله توکلي صدام زد و گفت:مياي بريم کنار اروند کمي قدم بزنيم. گفتم: تا چکمه هات رو مي پوشي من آماده مي شم. رفتيم کنار آب آرام آرام قدم مي زديم که يک مرتبه رحمت الله گفت: مي دوني، من ديشب خواب ديدم پدر و مادرم تو يک باغ سر سبزي نشسته بودند وچاي مي خوردند رفتم و کنارشان نشستم يک چاي هم به من دادند خوردم وبعد گفتند: ما اينجا تنها هستيم زود بيا پيش ما؟! از خواب که بيدار شدم، حس کردم خيلي دلم برايشان تنگ شده و يقين دارم فردا که مي روم خط، به شهادت مي رسم. وقتي از هم خداحافظي کرديم، رفتم کنار آب و شروع کردم با خدا درد و دل کردن .گفتم: خدايا اين چه سري است چرا هر کدام از اين ها اين طوربا من وداع مي کنند؟ چرا من بايد شنونده ي راز دل اين عزيزان باشم؟ در اين فکر بودم که اکبر توکلي که يکي از برادران اهل کوهجان اصفهان بود آمد کنارم نشست و گفت: اگه مي توني، نگذارسيد مهدي بره خط. چون دوتا از براداراش شهيد شده اند. بعدگفت: من فردا که مي روم خط ديگه بر نمي گردم. گفتم: شوخي نکن. گفت: جدي مي گم.بلوز چيريکي ات رو بده به من .بلوز را به او دادم او هم يک عکس امام به من يادگاري داد و پشت عکس نوشت: سلام بر دوست عزيزم حمزه يزداني اين عکس را از من به عنوان هديه بپذیر.دعا به مهدي را يادت نرود. حرفهايمان که تمام شد، برگشتيم داخل سنگر. روز بعد هر دو نفرشان رفتند خط مقدم، 30،35 کيلومتر بيرون از فاو. ام القصر. صبح روز بعد، ما را از خواب بيدار کردند و گفتند سريع آماده شويد، مي خواهيم برويم خط. گفتم: چرا؟ گفتند: به شما هم نياز داريم. گفتم: رحمت الله و اکبر توکلي کجا هستند؟ نکنه به شهادت رسيدند؟ گفتند، نه سالم اند. گفتم: خودشان ديشب خبر از شهادتشان مي دادند. يه مرتبه اشک از چشمش جاري شد و گفت: خمپاره اي خورد تو سنگرشان و هر دو به شهادت رسيدند. خودتان چطور جانباز شديد؟  در عمليات فاو-ام القصر- بوديم. 1366/11/ 18. صبح زود از خواب بيدار شدم. رفتم سنگرآر پي جي. وقتي از دوربين عراقي ها را نگاه مي کردم ، مشغول ساختن سنگر بودند. به يکي از برادارن که آقاي سالخوره اي بود، گفتم: يک موشک بگذار در قبضه آر پي جي، تا  شليک کنم. وقتي گذاشت، آيه وجعلنا را خواندم و نشستم پشت آر پي جي و با ياد و نام خدا شليک کردم. بعد با دوربين نگاه کردم ببينم به هدف خورده يا نه. گرد و خاک که تمام شد، ديدم يکي از عراقي ها مثل اين که ترقه اي کنارش زده باشند، پا شد و دارد خمپاره مي کشد به طرف ما. به کمکيم گفتم: يک موشک ديگر بگذار. وقتي آماده شد من سر خاکريز را با نيم تنه عراقي تطبيق کردم و شلکيک کردم. عراقيه دو نيم شد.  کارمان که تمام شد آمدم تو سنگر. آن روز حال روحي ام  با بقیه فرق داشت .خود به خود مي گفتم حلالم کنيد .آنها مي گفتند: حمزه امروز چت شده؟ امروز با روزهاي ديگه فرق مي کني؟ گفتم: حتما تا شب يه چيزيم ميشه يا شهيد مي شم يا مجروح. و همان روز بود که مجروح شدم. /1058/1002





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 717]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن