تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 5 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):خدا را نشناخته آن که نافرمانی اش کند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833698011




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جز زيبايي چيزي نديدم


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جز زيبايي چيزي نديدم
جز زيبايي چيزي نديدم توي قرار گاه سرپل ذهاب، مدتي از رفتن «سيد» مي گذشت و از آمدنش خبري نبود. فکرم پيش او بود . سعي کردم يه جوري خودم رو مشغول کنم، نشد. بي قراري مي کردم . دلم گرفتار دو جا بود: يکي پيش سيد که دلواپسش بودم و براي سرکشي ديدگاه ها رفته بود و دير کرده بود، ديگر پيش اون هايي که تهران بودن؛ يعني همه ي اون هايي که توي تهرون نفس مي کشيدن؛ غريبه و آشنا برام فرقي نمي کرد. مي دونستم همه ي اون هايي که اهل جبهه اند و يا اهل جبهه نيستند، الآن دلشون پيش ماست. دلم مي خواست مي آمدم و روزنامه ها را برمي داشتم و مي رفتم روي صندلي کنار ايستگاه اتوبوس مي نشستم و ماشين هايي رو که مي آمدند و مي رفتند، تماشا مي کردم . همه اون هايي رو که کنار کيوسک روزنامه فروشي نگه مي داشتند و سيگار يا شکلاتي مي خريدند و بعد سوار مي شدند و مي رفتند، دلم تنگشون بود. مي دونستم که از کوچک و بزرگ و زن و مرد، همه شون دلواپس و نگرانند. راستش تنها جايي که کميتم مي لنگيد و نمي دونستم چيکارش کنم، همين جا بود. درد محبت و دوستي همه ي انسان ها توي دلم بود. راستش رو نمي شه بگم. آخه چطوري مي شه گفت که بعضي وقت ها حتي براي سرباز عراقي هم که دشمنم بودند، دلم مي سوخت.يک شب وقتي بعد از شکستن خط براي پاکسازي سنگرهاي عراقي رفته بوديم، چيزي پيدا کردم که داغونم کرد. هميشه بعد از شکستن خط، اولين کساني که توي سنگرهاي عراقي مي ريختند و تفتيش مي کردن، ما بوديم؛ تا اگر نقشه اي، کالکي، عکس هوايي منطقه يا چيزهايي از اين قبيل اونجاها باشه، سالم برشون داريم . اون شب هم رفتيم و توي خرت و پرت هاي سنگرهاي عراقي ها، چند تا کتاب درسي چهارم ابتدايي و يک دفتر خاطرات به دست من افتاد و کاش نمي افتاد! وقتي اون دفتر رو ورق زدم، حالم خيلي بد شد. با اين که بيشتر سربازاي عراقي سي ساله به بالا بودن، اين يکي، جوان هجده ساله بود. توي يکي از صفحه ها نوشته بود: « ... چي مي شد که يه روز صبح چشم واکنم و ببينم که مادرم ميگه: پسرم پاشو صبحونتو بخور، پاشو صبحونت حاضره» . و من ناز کنم و بگم: «نمي خوام، من مي خوام باز هم بخوابم. »راستش هم دلم براش سوخت، هم محبتش به دلم نشست، اما اين رو کجا مي تونم بگم؟ چطوري بگم که غصه ي دشمن رو مي خورم. خيلي حرف ها هست که نمي شه به کسي گفت. راستش اين که من هيچ وقت، عاشق شهادت، نبودم . براي همين هم شهيد نشدم . حتي يک ترکش هم نخوردم. خيلي ها بغل دستم و حتي توي بغلم شهيد شدن، اما من حتي يک ترکش هم نخوردم من فقط با عشق به جبهه مي رفتم؛ عاشق مي شدم، بعد مي رفتم . جنگ رو هم دوست نداشتم، اما عشق رو نمي تونستم نداشته باشم . و اين بود که از سال پنجاه و هشت توي جبهه ها و کردستان بودم . حتي زن و بچه هام رو برده بودم کردستان؛ وقتي توي منطقه راه مي رفتم، صداي تسبيح سنگ ها و درخت ها رو مي شنيدم. راز و نياز هر چيزي رو که روي زمين بود، به وضوح مي شنيدم. سمفوني عاشقانه ي رودخانه ها مستم مي کرد. يکبار داشتم وصيت نامه مي نوشتم، ديدم کفشدوزکي خال خالي قرمز داره از خود کارم بالا ميره . سرم رو بلند کردم. ديدم توي اون آتش و دود و باروت و توپ ها و خمپاره هايي که مثل نقل و نبات روي سرمون مي ريخت، زندگي با تمام توان و تمام زير و بم هاش ادامه داره و نبض زندگي داره با قدرت و صلابت مي زنه. آن وقت توي همچون لحظه هايي دلم آب مي شد و توي اون لحظات بحراني و وحشتناک، تشنه مي شدم و ياد امام مي افتادم .منبع: ماهنامه راهيان نور، امتداد، شماره ي 25 و 26/خ
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 527]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن