واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جز زيبايي چيزي نديدم توي قرار گاه سرپل ذهاب، مدتي از رفتن «سيد» مي گذشت و از آمدنش خبري نبود. فکرم پيش او بود . سعي کردم يه جوري خودم رو مشغول کنم، نشد. بي قراري مي کردم . دلم گرفتار دو جا بود: يکي پيش سيد که دلواپسش بودم و براي سرکشي ديدگاه ها رفته بود و دير کرده بود، ديگر پيش اون هايي که تهران بودن؛ يعني همه ي اون هايي که توي تهرون نفس مي کشيدن؛ غريبه و آشنا برام فرقي نمي کرد. مي دونستم همه ي اون هايي که اهل جبهه اند و يا اهل جبهه نيستند، الآن دلشون پيش ماست. دلم مي خواست مي آمدم و روزنامه ها را برمي داشتم و مي رفتم روي صندلي کنار ايستگاه اتوبوس مي نشستم و ماشين هايي رو که مي آمدند و مي رفتند، تماشا مي کردم . همه اون هايي رو که کنار کيوسک روزنامه فروشي نگه مي داشتند و سيگار يا شکلاتي مي خريدند و بعد سوار مي شدند و مي رفتند، دلم تنگشون بود. مي دونستم که از کوچک و بزرگ و زن و مرد، همه شون دلواپس و نگرانند. راستش تنها جايي که کميتم مي لنگيد و نمي دونستم چيکارش کنم، همين جا بود. درد محبت و دوستي همه ي انسان ها توي دلم بود. راستش رو نمي شه بگم. آخه چطوري مي شه گفت که بعضي وقت ها حتي براي سرباز عراقي هم که دشمنم بودند، دلم مي سوخت.يک شب وقتي بعد از شکستن خط براي پاکسازي سنگرهاي عراقي رفته بوديم، چيزي پيدا کردم که داغونم کرد. هميشه بعد از شکستن خط، اولين کساني که توي سنگرهاي عراقي مي ريختند و تفتيش مي کردن، ما بوديم؛ تا اگر نقشه اي، کالکي، عکس هوايي منطقه يا چيزهايي از اين قبيل اونجاها باشه، سالم برشون داريم . اون شب هم رفتيم و توي خرت و پرت هاي سنگرهاي عراقي ها، چند تا کتاب درسي چهارم ابتدايي و يک دفتر خاطرات به دست من افتاد و کاش نمي افتاد! وقتي اون دفتر رو ورق زدم، حالم خيلي بد شد. با اين که بيشتر سربازاي عراقي سي ساله به بالا بودن، اين يکي، جوان هجده ساله بود. توي يکي از صفحه ها نوشته بود: « ... چي مي شد که يه روز صبح چشم واکنم و ببينم که مادرم ميگه: پسرم پاشو صبحونتو بخور، پاشو صبحونت حاضره» . و من ناز کنم و بگم: «نمي خوام، من مي خوام باز هم بخوابم. »راستش هم دلم براش سوخت، هم محبتش به دلم نشست، اما اين رو کجا مي تونم بگم؟ چطوري بگم که غصه ي دشمن رو مي خورم. خيلي حرف ها هست که نمي شه به کسي گفت. راستش اين که من هيچ وقت، عاشق شهادت، نبودم . براي همين هم شهيد نشدم . حتي يک ترکش هم نخوردم. خيلي ها بغل دستم و حتي توي بغلم شهيد شدن، اما من حتي يک ترکش هم نخوردم من فقط با عشق به جبهه مي رفتم؛ عاشق مي شدم، بعد مي رفتم . جنگ رو هم دوست نداشتم، اما عشق رو نمي تونستم نداشته باشم . و اين بود که از سال پنجاه و هشت توي جبهه ها و کردستان بودم . حتي زن و بچه هام رو برده بودم کردستان؛ وقتي توي منطقه راه مي رفتم، صداي تسبيح سنگ ها و درخت ها رو مي شنيدم. راز و نياز هر چيزي رو که روي زمين بود، به وضوح مي شنيدم. سمفوني عاشقانه ي رودخانه ها مستم مي کرد. يکبار داشتم وصيت نامه مي نوشتم، ديدم کفشدوزکي خال خالي قرمز داره از خود کارم بالا ميره . سرم رو بلند کردم. ديدم توي اون آتش و دود و باروت و توپ ها و خمپاره هايي که مثل نقل و نبات روي سرمون مي ريخت، زندگي با تمام توان و تمام زير و بم هاش ادامه داره و نبض زندگي داره با قدرت و صلابت مي زنه. آن وقت توي همچون لحظه هايي دلم آب مي شد و توي اون لحظات بحراني و وحشتناک، تشنه مي شدم و ياد امام مي افتادم .منبع: ماهنامه راهيان نور، امتداد، شماره ي 25 و 26/خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 527]