-
جز زيبايي چيزي نديدم توي قرار گاه سرپل ذهاب، مدتي از رفتن «سيد» مي گذشت و از آمدنش خبري نبود. فکرم پيش او بود . سعي کردم يه جوري خودم رو مشغول کنم، نشد. بي قراري مي کردم . دلم گرفتار دو جا بود: يکي پيش سيد که دلواپسش بودم و براي سرکشي ديدگاه ها رفته بود و دير کرده بود، ديگر پيش اون هايي که تهران بودن؛ يعني همه ي اون هايي که توي تهرون نفس مي کشيدن؛ غريبه و آشنا برام فرقي نمي کرد. مي دونستم همه ي