واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مکتب خون دشت هاي شقايق پوشمعصومه داوود آباديباد مي وزد و ساعات سرخ حماسه را در گوش درختان، نجوا مي کند. من، در باور خيس درياچه ها، پرواز آخرت را پلک مي تکانم. به نيزارهاي خاموش دل مي دهم. اي بزرگ! با ما که اين چنين مچاله خويشتن مانده ايم، از وسعت روشن افق هاي دور بگو و از صداي عشق، تا به قله هاي بلند رهايي بينديشيم و در روياي سپيد ملکوت، دشت هاي شقايق پوش وطن را، دف زنان به شور آييم.باورمان، چشمان آسماني توستباورمان، چشمان آسماني تو است که کوچه هاي شهر را خورشيد مي پاشد. تو آن اسطوره اي که شب هاي بي شمار، سر برشانه هاي ماه، شاعرانه ترين واژه ها را گريسته اي. پنجره هاي منتظر، نگاه ستاره پوشت را بسيار تجربه کرده اند. خونت که بر خاک ريخت، اندوه رفتنت، سينه سرخان زمين را زمين گير کرد . نيستي، اما سال هاست شهر، ياد تو را نفس مي کشد و نامت، نشاني جاده هاي باران را هجا به هجا، به يادمان مي آورد. اقتدار روزهايمان را در تو يافته ايم؛ در رد گام هاي مقاومت . سرفراز ايستاده ايم و پيام بلند تو را با فرزندان وطن، زمزمه مي کنيم.اگر در هواي استقلال نفس مي کشيمنيستي؛ اما نوباوگان وطن، هر روزشان را پلاک مي خوانند و چفيه مي نويسند . اينان، روايت گر حماسه تواند؛ آن گاه که با شمشير صدايت، عربده بادهاي هرزه گرد را به دريدن برخاستي و هجوم بي وقفه شب و حضور دامنه دار کوير را ايستادگي کردي. تو ماندي تا قله هاي ميهن، با آفتاب سربلندي، به صبح سلام بگويند.تو رفتي، تا خيابان هاي شهر را گام نامردمي، آلوده نکند. اگر در هواي پاکيزه استقلال نفس مي کشيم، اگر ايستاده ايم و روشني را ادامه مي دهيم، يعني دريافته ايم بزرگي ات را؛ يعني هنوز بر پلکان دل هامان نشسته اي و چشمان شمعداني ها را لبخند مي زني . نگاه کن، چه باراني مي بارد! با تو، بر کتيبه هاي عشق حک شديمچشم مي گشايم بر پنجره هاي آفتابي و نور منتشرت را مي نوشم . تو از خورشيد زاران دور آمده بودي؛ از دامنه هاي ستاره. خاطره هايمان را آبي تفکر تو آسماني کرده است. تو را در گردنه هاي برفگير، به پاسباني بهار ديده اند و من به درختان بلندي مي انديشم که از پس گام هاي آخرت، قد برافراشتند و به کوچه هايي که نامت، شکوهمندشان کرده است . از تو مي گويم که نگذاشتي جاده هاي آوارگي، دلتنگمان کند؛ نگذاشت سر در گريبان شبانه هاي سياه يأس شويم. مي ستماييمت؛ که با تو، بر کتيبه هاي سرخ عشق، حک شديم.مکتب خونرزيتا نعمتيچه مي شد باز مي گشتيم گاهي مثل اول هادوباره دسته جمعي کسي مي زد روي مسلسل هاو گاهي پاي اعلاميه اي هشدار مي آمدکه شبنم يخ زده در باغ، برخيزيد مشعل ها!اگر فهميده باشي مي شود با عشق و نارنجکخيابان را چراغاني کني در زير تاول هاصداي بهمن پنجاه و هفت انقلاب آمدتلاطم مي کند در خويش اقيانوس مخمل هاشنيدم لاي صحبت هاي گرم مردي از آتشکه ديگر ميرزا کوچک نمي سازند جنگل هانشد تعطيل درس مکتب خون جمعه ها حتيخوشا بر حالتان اي مردها! شاگرد اول ها!خط خونرزيتا نعمتيپلاک خانه آن يار مهربان چند استپدر! بيا و نگه کن کدام فرزند استوصيتي که کمي سوخته به جيبش بودنوشته: عرض سلام اي پدر! دلم بند استرسيدم از سفر و يک تولد ديگربکار دانه من را که فصل پيوند استو چند خط دگر سوخته، نمايان نيستسپس نوشته: مکن گريه،جاي لبخند استبه روي نامه او چند خط خون مي گفتکه تابلو، اثر دست يک هنرمند استاي آنکه مي روي از اين مسير، خانه دوستپلاک خانه آن يار مهربان چند استمنبع: ماهنامه ي اشارات شماره ي 96/خ
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 259]