تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):وصول به خداوند عزوجل سفری است که جز با عبادت در شب حاصل نگردد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805794732




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خاطرات کوتاه و خواندنی از شهید خرازی – 3


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خاطرات کوتاه و خواندنی از شهید خرازی – 3
خاطرات کوتاه و خواندنی از شهید خرازی – 3 تهیه کننده : حجت الله مومنیمنبع : اختصاصی راسخون شماها بريد به فكر خودتون باشين هلى كوپترهاى عراق مى آيند، آتش مى ريزند، مى روند.حاجى دارد با دوربين آن طرف خاك ريز را نگاه مى كند، يك راكت مى خورد يك متريش. بچه ها مى ريزند رويش، همه با هم قل مى خورند مى آيند پايين خاك ريز.-اين چه كاريه؟ چرا همچين مى كنيد؟ شماها بريد به فكر خودتون باشين.سرهامان را پايين انداخته ايم. نمى دانيم از چه، اما خجالت مى كشيم. چند تا خمپاره به رديف منفجر مى شوند. آخرى نزديك ما است. بچه ها نمى خوابند روى زمين; حاجى را هل مى دهند، مى خوابند رويش.قول داديم بلند نشويم فرمانده هاى گردان گوش تا گوش نشسته بودند. آمد تو، همه مان بلند شديم. سرخ شد، گفت «بلند نشيد جلوى پاى من.»گفتيم «حاجى!خواهش مى كنيم. اختيار داريد. بفرماييد بالا.»باز جلسه بود. ايستاده بود بيرون سنگر، مى گفت «نمى آم. شماها بلند مى شيد.»قول داديم بلند نشويم.گاز مى داد سنگر عراقى ها را زير و رو مى كرد سن و سالى نداشت. خيلى، شانزده يا هفده، حاج حسين دست گذاشت روى شانه اش. گفت «مى تونى؟ خيلى خطرناكه ها.»گفت «واسه ى همين كارا اومده يم حاج آقا!»سوار شد. پشت فرمان بلدوزر گم مى شد. بيل بلدوزر را تا جلوى صورتش آورد بالا. حاج حسين داد زد «گاز بده برو جلو. هر وقت گفتم بيل رو بيار پايين سنگرشونو زير و رو كن. بايد خيلى تند برى.»يك دفعه ديديم بلدوزر ايستاد. حاج حسين از روى خاك ريز پريد آن طرف. داد زد «بچه ها بدوين.»دويديم دنبالش، بدون اسلحه.خودش نشسته بود پشت فرمان، با همان يك دست. گاز مى داد سنگر عراقى ها را زير و رو مى كرد.مى دونم باهاشون چى كار كنم وسط معبر، كف زمين، سنگر كمين زده بودند; نمى ديديمشان.بچه ها تير مى خوردند. مى افتادند.حاجى از روى خاك ريز آمد پايين. دوربين را پرت كرد تو سنگر. گفت «ديدمشون. مى دونم باهاشون چى كار كنم.»صدامو مى شنوى؟ منم. حسين خرازى هواپيما كه رفت، چند نفر بى هوش ماندند و من كه تركش توى پايم خورده بود و حاج حسين، تنها.رفته بود يك تويوتا پيدا كرده بود. آورده بود. مى خواست ما را ببرد تويش. هى دست مى انداخت زير بدن بچه ها. سنگين بودند. مى افتادند. دستشان را مى گرفت مى كشيد، باز هم نمى شد.خسته شد. رها كرد رفت روى زمين نشست. زل زد به ما كه زخمى افتاده بوديم روى زمين، زير آفتاب داغ.دو نفر موتور سوار رد مى شدند. دويد طرفشان. گفت «بابا! من يه دست بيش تر ندارم. نمى توانم اينا رو جا به جا كنم. الآن مى ميرن اينا. شما رو به خدا بياين.»پشت تويوتا، يكى يكى سرهامان را بلند مى كرد، دست مى كشيد روى سرمان.-نيگا كن. صدامو مى شنوى؟ منم. حسين خرازى.گريه مى كرد.هر كى هستى خدا خيرت بده نشسته بودم روى خاك ريز. با دوربين آن طرف را مى پاييدم. بى سيم مدام صدا مى كرد. حرصم درآمده بود.-آدم حسابى. بذار نفس تازه كنم. گلوم خشك شد آخه.گلويم، دهانم، لب هام خشك شده بود همه. آفتاب مستقيم مى تابيد توى سرم. يك تويوتا پشت خاكريز ترمز كرد. جايى كه من بودم، جاى پرتى بود.خيلى توش رفت و آمد نمى شد. گفتم «كيه يعنى؟»يكى از ماشين پريد پايين. دور بود درست نمى ديدم. يك چيزهايى را از پشت تويوتا گذاشت زمين. به نظرم گالن هاى آب بود. بقيهش هم جيره ى غذايى بود لابد.گفتم «هر كى هستى خدا خيرت بده. مرديم تو اين گرما.»برايم دست تكان داد و سوار شد. يك دست نداشت. آستينش از شيشه ى ماشين آمده بود بيرون، توى باد تكان مى خورد.خاك! حاج حسين بود كه مرحله اوّل عمليات كه تمام مى شود، آزاد باش مى دهند و يك جعبه كمپوت گيلاس; خنك، عينهو يك تكه يخ. انگار گنج پيدا كرده باشيم توى اين گرما.از راه نرسيده، مى گويد «نمى خواين از مهمونتون پذيرايى كنين؟»مى گويم «چشمت به اين كمپوتا افتاده؟ اينا صاحب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلديم چى كارشون كنيم.»چند دقيقه مى نشيند. تحويلش نمى گيريم، مى رود.على كه مى آيد تو، عرق از سر و رويش مى بارد. يك كمپوت مى دهم دستش. مى گويم «يه نفر اومده بود، لاغر مردنى. كمپوت مى خواست بهش نداديم. خيلى پررو بود.»مى گويد «همين كه الآن از انجا رفت بيرون؟ يه دست هم نداشت؟»مى گويم «آره. همين.»مى گويد «خاك! حاج حسين بود كه.»فكر كرده اى فقط خودت ديده بانى بلدى؟ گيرش مى اندازم، مى گويم «حاجى پس كى عمليات مى كنيد؟ عراقى ها دارن منطقه رو آب مى اندازن ها.»مى گويد «اون جايى كه ما مى خوايم رد شيم، ارتفاعش بيش تره، آب نمى گيره.»باز هم با دوربين منطقه را نگاه مى كنم. دشت مثل كف دست صاف است. مى گويم «گمون نكنم اين عمليات به جايى برسه.»روز عمليات همان طور مى شود كه گفته بود.-آخه از كجا فهميدين؟ از رو اين نقشه ها؟ اينا رو كه من هم ديدهم.مى خندد. مى زند روى شانه ام. مى گويد «فكر كرده اى فقط خودت ديده بانى بلدى؟»خانوماشون مى گن به به گفتم «بيا ببين چه طور شده؟»يك قاشق خورد. گفت «اين چيه ديگه؟»گفتم «دم پختك، مثلاً.»پريد تو سنگر، گفت «بدبخت شديم رفت! مهمون اومده برامون.»گفتم «خوب بياد. كى هست حالا؟»گفت «حاج احمد واعظى و يكى ديگه.» بعد از ريخت و هيكلش گفت و از دستى كه ندارد.حاج حسين خرازى بود; فرمان ده لشكر امام حسين.زير چشمى نگاهشان مى كردم. كاظمى قاشق دوم را خورده نخورده گفت «مى گن جبهه دانشگاهه، يعنى همين. از وقتشون بهترين استفاده رو مى كنن; آش پزى ياد مى گيرن.»حاج حسين گفت «چه عيبى داره؟ اين جا ناشى گرى هاشونو مى كنن. در عوض مى رن خونه، غذا مى پزن، خانوماشون مى گن به به.»كى گفته حاج حسين رو بيارى اين جا؟ هر كار كرد نتوانست سوار موتورش شود. موتور روشن مى شد، ولى راه كه مى افتاد، تعادلش به هم مى خورد. دور زدم رفتم طرفش. پريد ترك موتور، راه افتاديم. شهرك -محل استقرار لشكر- را بمباران كرده بودند.همه جا به هم ريخته بود. همه اين طرف و آن طرف مى دويدند. يك جا بدجورى مى سوخت. گفت «برو اون جا.»آن جا انبار مهمات بود. نمى خواستم بروم. داشتم دور مى زدم. داد زد «نگه دار ببينم.»پريد پايين. گفت «تو اگه مى ترسى، نيا.»دويد سمت آتش.فشنگ ها مى تركيدند، از كنار گوشش رد مى شدند. انگار نه انگار. تخته ها را با همان يك دست گرفته بود، مى كشيد.گفتم «وايستا خودم مى آم.»گفت «بيا ببين زير اينا كسى نيست؟ فكر كنم يه صدايى شنيدم.»مجروح ها را يكى يكى تكيه مى دادم به ديوار. چپ چپ نگاه مى كردند. يكيشان گفت «كى گفته حاج حسين رو بيارى اين جا؟»گفتم «حالا بيا و درستش كن.»حسين خرازى؟ فرمانده لشكر؟ رفتم بيرون، برگشتم. هنوز حرف مى زدند.پيرمرد مى گفت «جوون! دستت چى شده؟ تو جبهه اين طورى شدى يا مادرزاديه؟»حاج حسين خنديد. آن يكى دستش را آورد بالا. گفت «اين جاى اون يكى رو هم پر مى كنه. يه بار تو اصفهان با همين يه دست ده دوازده كيلو ميوه خرديم براى مادرم.»پيرمرد ساكت بود. حوصله ام سر رفت. پرسيدم «پدر جان! تازه اومده اى لشكر؟»حواسش نبود. گفت «اين، چه جوون بى تكبرى بود. ازش خوشم اومد. ديدى چه طور حرفو عوض كرد؟ اسمش چيه اين؟»گفتم «حاج حسين خرازى.»راست نشست. گفت «حسين خرازى؟ فرمانده لشكر؟»زير باران خيش مى شد و مى آمد در را باز كرد آمد پايين. حالا هر دو تايمان زير باران خيس مى شديم.حرف هم مى زديم.در ماشين را باز كرد. گفت «بفرما بالا.»ازبيمارستان برگشته بودم. با آن وضعم فقط جاى يك نفر توى ماشين بود. من يا حاجى.فكر كردم «حالا يه جورى تا اردوگاه تحمل مى كنيم ديگه.»سوار شدم. در را بست. به راننده گفت «ايشون رو ببر برسون.»راننده فقط گفت «چشم.» راه افتاديم.برگشتم نگاه كردم. دور مى شديم ازش. زير باران خيش مى شد و مى آمد.حاجى جون بخواد. نوشابه چيه؟ گفت «فلانى! نوشابه ها رو كه بردى، به حاج حسين دو تا نوشابه مى دى. يادت نره ها.»گفتم «دوتا؟ حاجى جون بخواد. نوشابه چيه؟»گفت «نه. الآن اومده بود پيش من. پول يكيش رو داد.»گفتم «تو هم گرفتى؟»گفت «هه. فكر كرده اى! مى ذاره نگيرم؟ تازه اولش هم قسم خورده ام كه به همه مى رسه.»هر چى به خط نزديك تر، غذا بهتر چند نوع غذا داشتيم. غذاى عقبه، غذاى منطقه ى عملياتى، غذاى خطّ مقدم. هر چى به خط نزديك تر، غذا بهتر. دستور حاج حسين بود.ما وايستيم جلوى سعودى ها همه مان را جمع كرد. سى و هفت هشت نفرى بوديم; پاسدار و بسيجى.گفت «مى خوام برم صحبت كنم، فردا تو راه پيمايى، ما رو بذارن اول صف، جلوتر از همه. اگه درگيرى شد، ما وايستيم جلوى سعودى ها، به مردم حمله نكنند.»بغضش تركيد. سرش را گذاشت روى زانوهاش آخرين بار تو مدينه همه ديگر را ديديم. رفته بوديم بقيع. نشسته بود تكيه داده بود به ديوار.گفتم «چى شده حاجى؟ گرفته اى؟»گفت «دلم مونده پيش بچه ها.»گفتم «بچه هاى لشكر؟»نشنيد. گفت «ببين! خدا كُنه ديگه برنگردم. زندگى خيلى برام سخت شده. خيلى از بچه هايى كه من فرمان دهشون بودم رفته ن; على قوچانى، رضا حبيب اللهى، مصطفى. يادته؟ ديگه طاقت ندارم ببينم بچه ها شهيد مى شن، من مى مونم.» بغضش تركيد. سرش را گذاشت روى زانوهاش.هيچ وقت اين طورى حرف نمى زد.اينا رو مثل اون يكى ها سرخ كن آمده بود آشپزخانه لشكر سر بزند.داشتم تند تند بادمجان سرخ مى كردم. ايستاده بود كنارم، نگاه مى كرد. بادمجان ها را نشان داد، گفت «اين طرفش خوب سرخ نشده. ببين. اينا رو مثل اون يكى ها سرخ كن.»گفتم «چشم.»واسه ت روحيه آورده م. فين بزن بيا دو ساعتى مى شود كه توى آب تمرين غواصى مى كنيم. فين ها -كفش هاى غواصى- توى پايم سنگينى مى كند، از بچه ها عقب مانده ام. حسين، سوار يك قايق است. دور مى زند مى آيد طرف من. - يالاّ بجنب ديگه. بچه ها رسيدهن ها.ناله مى كنم «حسين آقا ديگه نمى تونم به خدا. نمى كشم ديگه.»مى گويد «اهه. يعنى چه نمى تونم؟ نمى تونم و نمى كشم، نداريم. فين بزن ببينم.»هنوز پنج كيلومتر تا ساحل مانده.يك طالبى دستش گرفته. نشانم مى دهد.- واسه ت روحيه آورده م. فين بزن بيا، تا بهت بدم.اين دفعه تا منو ديد فرار كرد تعريف مى كرد و مى خنديد «يه نفر داشت تو خيابون شهرك سيگار مى كشيد، اون جا سيگار كشيدن ممنوعه. نگه داشتم بهش گفتم يه دقيقه بيا اين جا. گفت به تو چه. مى خوام بكشم. تو كه كوچيكى، خود خرازى رو هم بيارى باز مى كشم. گفتم مى كشى؟ گفت آره. هيچ كارى هم نمى تونى بكنى.»مى گفت «دلم نيومد بگم من خرازى ام. رفتم يه دور زدم برگشتم. نمى دونم چه طور شد. اين دفعه تا منو ديد فرار كرد. حتا كفش هاش از پاش دراومد، برنگشت برشون داره.»حسين آقا به خدا به همه گيلاس داديم بيمارستان شلوغ شلوغ بود. عمليات نبود، گرماى هوا همه را از پا انداخته بود.دكتر سرم وصل كرده بود بهش. از اتاق مى رفت بيرون، گفت «بهش برسيد. خيلى ضعيف شده.»گفت «نمى خورم.»گفتم «چرا آخه؟»- اينا رو براى چى آوردهن اين جا؟ مريض ها را نشان مى داد.- گرما زده شده خب.- منو براى چى آورده ن؟- پس مى بينى كه فرقى نداريم.گفت «نمى خورم.»«حسين آقا به خدا به همه گيلاس داديم. اين چند تا دونه مونده فقط.» گفت «هر وقت همه بچه هاى لشكر گيلاس داشتند بخورند، من هم مى خورم.»بعد از کربلای 5شهيد خرازي در كربلاي 5 به خاطر شهداي زيادي كه داده بود كلافه شده بود. كربلاي پنج، عملياتي بود كه با دستور مستقيم حضرت امام (ره) اجرا شد- به دليل شكست عمليات در كربلاي چهار- و بسياري از فرماندهان اعتقادي به اين نداشتند كه اين عمليات موفق شود و عراقي‌ها در كربلاي 4 پيروز شده و در حال جشن بودند و در اين شرايط ويژه، امام دستور عمليات كربلاي 5 را صادر مي‌كنند و اين عمليات انجام مي‌شود ما هم موفق مي‌ شويم.بعد از موفقيت عمليات شهيد خرازي داشت مي‌رفت به خط مقدم سر بزند مواجه مي شود با چند بسيجي خسته كه بعد از عمليات مي‌خواستند از خط بروند و هرچه جلوي وانت‌ها را مي‌گرفتند كسي سوارشان نمي‌كرد. شهيد خرازي داشت با موتور از آنجا عبور مي‌كرد ايستاد و خواست تا اين صحنه‌ي تلخ و زيبا را تماشا كند. در همين لحظه خمپاره‌اي از نوع 120 آمد بين اين‌ها نشست. تصور كنيد دست يكي اين طرف، يكي ديگر آن طرف. فكر كنم 11 نفر بودند كه همه شهيد شدند. فكرش را بكنيد فرمانده‌ي كلافه‌اي كه بسيار شهيد داده بود اين صحنه را ببيند. آمد و آن دست‌ها و پاها و خون‌هايي كه درجريان بود را ديد با صداي بلند اين جمله را گفت «‌كجايند مقتل نويسان كه بنويسند مظلوميت اين بسيجي‌ها را كجايند فيلم‌سازان كه فيلم بردارند از اين حماسه ها»گفت «من با ايشونم»برمى گشتيم.دژبان، دم در شهرك، باهاش حال و احوال كرد. يك نگاه به من كرد، پرسيد «ايشون با شمان؟»گفت «من با ايشونم.»من پيرمرد چراغ ساز رو چه به قرارگاه يك اتاق كوچك بهم داده بودند. تويش وسايل بچه ها را تعمير مى كردم! چراغ والور، كلمن، چراغ قوه. يك اتاق، اتاق كه نه. پستويى هم گوشه اش بود. جاى دنجى بود. حسين آن جا را خيلى دوست داشت. گاه گاهى مى آمد مى رفت آن تو، در را مى بست، حالا يا مطالعه مى كرد يا مى خوابيد. يك چاى استكانى قند پهلو هم بهش مى دادم كه بيش تر كيف مى كرد.گفت «منتظرم ها.»مى گفت بيا ببرمت قرارگاه. فكر مى كردم «من پيرمرد چراغ ساز رو چه به قرارگاه.»من را نشاند آن بالا، خودش رفت دم در نشست.نشسته بودم كنار محسن رضايى و آقا رحيم. خنده ام گرفته بود.تو هم با خانومش صحبت كن من را كشيد يك گوشه، گفت «مادر! من باهاش صحبت كرده م. اين جور كه فهميدم چيز مهمى هم نبوده. سر يه چيز كوچيك بحثشون شده. دلش مى خواد برگردن سر خونه زندگيشون. تو هم با خانومش صحبت كن.»ساكش را برداشت، در را باز كرد كه برود. گفت «مادر! ببينم چى كار مى كنى ها.»يك مسلسل بود با سيصد تا فشنگ داماد شده بود. خيلى فكر كرديم برايش هديه چى ببريم.هديه ى بهترى پيدا نكرديم; يك مسلسل بود با سيصد تا فشنگ.جنگ تموم بشه. زيارت هم مى ريم بَعدِ خواندنِ عقد، امام يك پول مختصرى به شان داد، بروند مشهد، ماه عسل.پول را داده بود به احمد آقا. گفته بود «جنگ تموم بشه. زيارت هم مى ريم.»با خانمش دو تايى رفتند اهواز.بابا! بده من لباساتو مى شورم گفتم پدرشم، با من اين حرف ها را ندارد. گفتم «حسين، بابا! بده من لباساتو مى شورم.»يك دستش قطع بود.گفت «نه. چرا شما؟ خودم يه دست دارم با دو تا پا. نيگا كن.»نگاه مى كردم. پاچه ى شلوارش را تا زد بالا، رفت توى تشت. لباس هايش را پامال مى كرد. يك سر لباس هايش را مى گذاشت زير پايش، با دستش مى چلاند.نبودى ببينى. اين قدر ناز بود با هم برگشته بوديم اصفهان، ولى دلم تنگ شده بود. رفتم دم خانه شان ببينمش.پدرش گفت «خدا خيرت بده. يه دقيقه تو خونه بند ميشه مگه؟ خودت كه بهتر مى دونى. نرسيده مى ره خونه ى بچه هاى لشكر كه تازه شهيد شده ن يا مى ره بيمارستان سر مى زنه.»گفت «حالا كجاس؟»گفت «اين دوستتون كه تازه شهيد شده، بچهش دنيا اومده، رفته اسم اونو بذاره.»گفت «اسمشو گذاشتم فاطمه. نبودى ببينى. اين قدر ناز بود.»پس اين بسيجى ها چى كار مى كنن؟ گفت «اتوبوس خوبه. با اتوبوس مى ريم.» مى خواستيم برويم مرخصى، اصفهان.گفتم «با اتوبوس؟ تو اين گرما؟»گفت «گرما؟ پس اين بسيجى ها چى كار مى كنن؟ من يه دفعه باهاشون از فاو اومدم شهرك، هلاك شدم. اينا چى بگن؟ با همون اتوبوس مى برمت كه حالت جا بياد. بچه هاى لشكر هم مى بينندمون، كارى داشتند مى گن.»برو! اين وقت شب؟ بدون محافظ؟ پست نگهبانى ما شب بود. كنار اروند قدم مى زديم.يكى رد مى شد، گفت «چه طورين بچه ها؟ خسته نباشيد.» دست تكان داد، رفت.پرسيدم «كى بود اين؟»گفت «فرمانده لشكر.»گفتم «برو! اين وقت شب؟ بدون محافظ؟»جنازه نداشت رفت يكى يكى روى جنازه ها را زد كنار. پيدايش نكرد. حالا جنازه اش را از من مى خواست.گفت «بايد برى بياريش عقب.»نمى توانستم بگويم جنازه ندارد. گفتم «اون جا رو عراقى ها آب انداخته ن. نمى شه بريم بياريمش.»من كى رو بذارم جاى شماها؟ نشسته بود كنار بى سيم. ما را كه ديد بلند شد. گفت «همه اومده ن؟»گفتيم «همه هستن حسين آقا.»نشست. ما هم نشستيم. گفت «مأموريت تازه اين كه همه تون مى شينين اين جا، تشريف نمى بريد جلو، تا من بگم.»به هم نگاه مى كرديم. گفت «چيه؟ چرا به هم نيگا مى كنيد؟ مى ريد اون جلو، دور هم جمع مى شيد; اگه يه بمب بشينه وسطتون: من كى رو بذارم جاى شماها؟ از كجا بيارم؟»يه مأموريت تازه براتون دارم. هواپيماها مى آمدند، بمب مى ريختند، مى رفتند.بى سيم زد «از فرمان ده ها كيا اون جان؟»گفتم «قوچانى و آقايى و چند نفر ديگه.»گفت «به جز قوچانى بقيه بيان عقب. يه مأموريت تازه براتون دارم.»يالاّ ديگه. راه بيفت مى ترسيديم، ولى بايد اين كار را مى كرديم. با زبان خوش بهش گفتيم جاى فرمان ده لشكر اين جا نيست، گوش نكرد.محكم گرفتيمش، به زور برديم ترك موتور سوارش كرديم. داد زدم «يالاّ ديگه. راه بيفت.»موتور از جا كنده شد. مثل برق راه افتاد. خيالمان راحت شد.داشتيم برمى گشتيم، ديدم از پشت موتور خودش را انداخت زمين، بلند شد دويد طرف ما.فرار كرديم.اون جا با قناصه مى زنندتون يك جا زمين سياه شده بود. بس كه خمپاره خورده بود. نمى گذاشتند حسين برود آن جا. مى گفتند «نمى شه. اون جا بارون خمپاره مى آد. خمپاره شصت.»مى گفت «طورى نيس. مى رم يه نگاه به اون ور مى كنم، زود بر مى گردم.» نمى گذاشتند. مى گفتند «اون جا با قناصه مى زنندتون.»حاج آقا. بدوين بچه هاى لشكر خودش هم نبودندها. داد مى زدند «حاج آقا. بدوين.»همين طور خمپاره بود كه مى آمد. حسين عين خيالش نبود. همين طور آرام، يكى يكى دست مى كشيد روى سر و صورتشان. خاك ها را پاك مى كرد، حال و احوال مى كرد، مى رفت سنگر بعد; آن ها حرص مى خوردند حسين اين قدر آرام بين سنگرها راه مى رود.ببين. قبلاً كمپوت بوده جاده مى رسيد به خط بچه هاى لشكر بيست و پنج.فكر مى كردم «اينا چى جورى از اين جاده ى درب و داغون مى رن و مى آن؟»دو طرف جاده پر بود از تويوتاهاى تو گِل مانده يا خمپاره خورده.حسين رفت طرف يكيشان. يك چيزى از روى زمين برداشت، نشانمان داد «ببين. قبلاً كمپوت بوده.»پرت كرد آن طرف. گفت «همين امشب دستگاه مى آرى، اين جاده رو صاف مى كنى، درستش مى كنى.»باز گفت «نگى جاده ى لشكر ما نيست يا اونا خودشون مهندسى دارن ها. درستش كن; انگار جاده ى لشكر خودمون باشه.»از پشت خاك ريز پيدايش شد. گوشى را گرفتم.«حسين آقا! رو جاده ايم; جاده ى بصره. كنار دست من تيرهاى چراغ برقه. خاطرتون جمع.»گفت «دارم مى بينم. دستت درد نكنه.»از پشت خاك ريز پيدايش شد.نشد. برو از اون خاك ريز اندازه بگير، بيا گفت «گوشِت با منه؟ رسيديد روى جاده، يك منطقه ى باز باتلاقى هست تا جاده ى بصره. اين جا رو بايد لاى روبى كنى. بعد خاك ريز بزنى. نزنى، صبح تانك هاى عراقى مى آن بچه ها رو درو مى كنن.»خيلى آتششان كم بود، گشتى هاشان هم مى آمدند، نارنجك مى اندختند.بى سيم چيم دويد، گفت «بيا. حسين آقا كارت داره.»صد متر به صد متر بى سيم مى زد.- حالا كجايى؟- صد مترى شده.- نشد. برو از اون خاك ريز اندازه بگير، بيا.گوشى را گرفتم.«حسين آقا! رو جاده ايم; جاده ى بصره. كنار دست من تيرهاى چراغ برقه. خاطرتون جمع.»گفت «دارم مى بينم. دستت درد نكنه.»از پشت خاك ريز پيدايش شد.بايد بدونم بچه هاى مردم رو كجا مى آرم بايد اول خودش خط را مى ديد. مى گفت «بايد بدونم بچه هاى مردم رو كجا مى آرم.»گفت «حالا شما بريد. من اينجا نشستهم. هواتونو دارم. بدوين ها.»پريديم بيرون. دويديم سمت خط. جاى پايمان را مى كوبيدند.برمى گشتيم. يكى افتاده بود روى زمين. برش گرداند، صورتش را بوسيد. گفت «بچه تهرونه ها. اومده بوده شناسايى.»دست اندخت زيرش، كولش كند. نمى توانست، به ماه نمى گفت.اخوى! به كارت برس با غيظ نگاهش مى كنم. مى گويم «اخوى! به كارت برس.»مى گويد «مگه غير اينه؟ ما اين جا داريم عرق مى ريزيم تو اين گرما; آقا، فرمانده لشكر نشستن تو سنگر فرماندهى، هى دستور مى دن.»تحملم تمام مى شود. داد مى زنم «من خودم بلدم قايق برونم ها. گفته باشم يه كم ديگه حرف بزنى، همين جا پرتت مى كنم تو آب، با همين يه دستت تا اون ور اروند شنا كنى. اصلاً ببينم تو اصلاً تا حالا حسين خرازى و رو ديده اى كه پشت سرش لُغُز مى خونى؟»مى خندد. مى خندد و مى گويد «مگه تو ديده اى؟»آره حسين آقا. مطمئن توى عمليات فاو يكى از بچه هاى غواص زخمى شده بود.مدام تماس مى گرفت «شفيعى حالش خوبه؟»گفتيم «آره حسين آقا. مطمئن.»گفت «بايد هم خوب باشه. حالا حالاها كارش داريم. اصلاً گوشى رو بده به خودش.»به بچه هاى امداد بى سيم مى زد بروند بياورندش عقب. مى گفت «حتماًها!»يكى از پيغام هاش را نشنيدم. از بى سيم چيش پرسيدم «چى مى گفت؟»گفت «بابا! حسين آقا هم ما رو كشت با اين غواصاش.»پس كى نماز مى خوانى؟ با قايق گشت مى زديم. چند روزى بود عراقى ها راه به راه كمين مى زدند بهمون.سر يك آب راه، قايق حسين پيچيد روبرويمان. ايستاديم و حال و احوال. پرسيد «چه خبر؟»- آره حسين آقا. چند روز بود قايق خراب شده بود. خيلى وضعيت ناجورى بود. حالا كه درست شده، مجبوريم صبح تا عصر گشت بزنيم، مراقب بچه ها باشيم. عصر كه مى شه، مى پريم پايين، صبحونه و ناهار و شام رو يك جا مى خوريم.»پرسيد «پس كى نماز مى خوانى؟»گفتم «همون عصرى.»گفت «بى خود.» بعد هم وادارمان كرد پياده شويم. همان جا لب آب ايستاديم، نماز خوانديم.حسين مى خواى شهيد شى يا نه؟ آتش عراقى ها سبك تر شده بود. نشست توى يك سنگر، تكيه داد. من هم نشستم كنارش.گفت «توى عمليات خيبر، دستم كه قطع شده بود، يكى گفت حسين مى خواى شهيد شى يا نه. حس مى كردم هر جوابى بدم همون مى شه. ياد بچه ها افتادم، ياد عمليات. فكر كردم وقتش نيست حالا، گفتم نه. چشم باز كردم ديدم يكى داره زخممو مى بنده.»اشك هايش جارى شد. بلند شد رفت لبِ آب. گفت «چند نفر رو بردار، برو كمك بچه هاى امدادگر.»گفت «آخه نداره. وضعيت سختى بود. بيشترِ فرمانده هاى گردان و گروهان شهيد شده بودند.گفت «فرمانده گردان خودمم. برو هر كى مونده جمع كن.»گفتم «آخه حسين آقا...»گفت «آخه نداره. مى گى چى كار كنم؟ وقت نيس. برو ديگه.»«حسين آقا! اون بالا چى كار ميكنى شما؟»شنيده ايم حسين از بيمارستان مرخص شده. برگشته.از سنگر فرماندهى سراغش را مى گيريم. مى گويند «رفته سنگر ديده بانى.»- اومده طرف ما؟توى سنگر ديده بانى هم نيست.چشمم مى افتد به دكل ديده بانى. رفته آن بالا; روى نردبان دكل.«حسين آقا! اون بالا چى كار ميكنى شما؟»مى گويد «كريم! ببين. با يه دست تونستم چهار متر بيام بالا. دو روزه دارم تمرين ميكنم. خوبه. نه؟»مى گويم «چى بگم والاّ؟»گفت «منو ببر سپاه، بچّه ها رو ببينم.» دكتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آورديمش خانه.عصر نشده، گفت «بابا! من حوصله ام سر رفته.»گفتم «چى كار كنم بابا؟»گفت «منو ببر سپاه، بچّه ها رو ببينم.»بردمش.تا ده شب خبرى نشد ازش. ساعت ده تلفن كرد، گفت «من اهوازم، بى زحمت داروهام رو بديد يكى برام بياره.»چه خوب! دست من يه تركش بزرگ خورده، قطع شده گفتند حسين خرازى را آورده اند بيمارستان. رفتم عيادت.از تخت آمد پائين، بغلم كرد. گفت «دستت چى شده؟»دستم شكسته بود. گچ گرفته بودمش.گفتم «هيچى حاج آقا! يه تركش كوچيك خورده، شكسته.»خنديد. گفت «چه خوب! دست من يه تركش بزرگ خورده، قطع شده.»مى گويم «هر طور راحتى»مى پرسم «درد دارى؟»مى گويد «نه زياد».- مى خواهى مسكن بهت بدم؟- نهمى گويم «هر طور راحتى.»لجم گرفته. با خودم مى گويم «اين ديگه كيه؟ دستش قطع شده، صداش در نمى آد.»بگيد بياد ببينمش دلم تنگ شده تو جبهه خيلى همديگر را مى ديديم. وقتى برمى گشتيم شهر، كم تر. همان جا هم دو سه روز يك بار را بايد مى رفتم مى ديدمش. نمى ديدمش روزم شب نمى شد.مجروح شده بود. نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ.نرفتم تا خودش پيغام داد «بگيد بياد ببينمش دلم تنگ شده.»خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بيمارستان.روى تخت دراز كشيده بود. آستين خاليش رو نگاه مى كردم. او حرف ميزد، من توى اين فكر بودم «فرمانده لشكر؟ بى دست؟»يك نگاه مى كرد به من، يه نگاه به دستش، مى خنديد.منابع :http://www.aviny.comhttp://www.dsrc.irhttp://www.sajed.irhttp://www.sabokbalan.comhttp://www.hayatmag2.blogfa.com
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1329]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن